رفتن به مطلب

ازلذتهای کوچک زندگیت بگو........


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

برگشت دوباره به انجمن بعد یه مدت تقریبا طولانی:icon_redface:

  • Like 6
ارسال شده در

لذت بزرگ زندگیم خندهای آرین خواهرزادمه که عاشقشم وفقط بخاطرش زنده ام

  • Like 3
ارسال شده در

گوش دادن به صدای ماشین ها

  • Like 2
  • 4 هفته بعد...
ارسال شده در

خوردن شیرکاکایو:ws37:

  • Like 2
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

ازدواجم به زودی...:a030:

  • Like 6
ارسال شده در
فردا تاریخ پرو لباسمه

حس خوبیه این انتظار تا جشن عروسی بهترین دوستم

مثل خرید عید پیراهن آبی 6سالگیم که روزشماری می کردم عید برسه و بپوشمش:hapydancsmil:

خیلی وقت بود حجم این همه شادی رو حس نکرده بودم

کودک درونم هنوز فعالِ:ws3:

3عروسی پشت سر هم +دو کارگاه و جلسه

یعنی باید قبلش چندتا هایپ بخورم جواب بده:icon_redface:

مستعد سکته قلبی ام با این همه هیجان و کار و جشن

چه اسفند شیرینی:ws37:

:flowerysmile::icon_redface::626gdau:

  • Like 4
ارسال شده در

اذیت کردن دوستان :ws3:

یک دوستی دیروز اومد پیشم که مدت زیادی بود ندیده بودمش

قبل از نهار یهو یاد یک شیطونی افتادم که چند سال پیش هم سر یکی پیاده کرده بودم

تیز پریدم کارخونه بغلی آقای کوشکوبیان یدونه از قرصاشو گرفتم برگشتم و رفتم آشپزخونه کارخونه و خانمه رو فرستادم دنبال نخود سیاه و قرصو رو خرد کردم ریختم لای برنجش و غذاشو کشیدمو خودم بردم :ws28:

نهارو خوردیم من چارچرخو دادم بالا و سیگارو آتیش کردم اینم چاییشو گرفت دستش شروع کرد به سوال کردن که فلان چیز چند شده و از این حرفها ، منتظر بودم و حدود یکساعت بعد دیدم دستاش داره میلرزه و پیشونیش خیس عرق شده :ws28: لکنت زبون گرفته بود یهو قاطی کرد چرا اینجوری شدم ویبره میدمو یخ کردم و......... دیگه زبون بند اومد،

چنان رعشه ای افتاد یهو مثل مارمولک کف دفتر اینور اونور میرفت و دیس دیس غذا براش میاوردیم مثل اردک شده بود ، نمیبدونست نوشابه رو اول بخوره یا غذا رو و با اینکه شیکمش پر بود و گرسنه طبیعی نبود ولی دست خودش نبود و مثل شکنجه به اندازه 4 روزش غذا خورد که دیگه نمیتونست قورت بده و منم فقط میخندیدم ......... بنفش شده بودم:ws28::ws28:

فکرشو بکن شیش هفت وعده پر برنجو به اجبار بخوری و روشم نزدیک دو لیتر نوشابه :ws28: اونم تو یک ربع:ws28: دیگه با قاشقم نمیتونست بخوره با دستش میخورد :ws28: کم میاورد:ws3:

تازه وقتی هم مثلا حالش خوب شد نمیتونست تکون بخوره هی خوابش میومد نمیذاشتم بخوابه و شکلات میذاشتم دهنش بیدار بمونه

این رعشه تا ساعت 6 یکی دوبار دیگه به فاصله گرفت ولی فقط شکلات میتونست بخوره و راه نداشت دیگه یک چیز جامد بخوره :ws28:

از طرفی هم نمیذاشتم بخوابه اصلا شکنجه ای بود

امون نمیداد غذا تموم بشه هی میگفت بیارید و همه رو مخلوط میرفت بالا :ws28: خودشم نمیدونست چی به چیه و پرتقالم با پوستش گاز میزد :ws28:

خانم آشپز هنگ کرده بود این چرا قاط زد یهو و همش تو مسیر دفتر و آشپزخونه بود و هرچی برنجو میوه و......... بود هی میاورد این نمیذاشت بذاره زمین رو هوا میگرفت نجویده میرفت بالا :ws28: و ترسیده بود :ws28:

هی یییییییی پیر شدیم رفت :icon_pf (34):

  • Like 3
ارسال شده در

بارون!

هوای سرد!

 

:ws37:

  • Like 4
  • 3 هفته بعد...
ارسال شده در

اینکه بعد چند وقت بیای نواندیشان ناسلامتی یه موقعی مدیر بودیم اینجا :ws3:

  • Like 3
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

کلاه قرمزی نگاه کردن و مثل بچگیام غش غش خندیدن هام و غر غر های زیر لبی داداشم که ...

؛این دختر نود سالشم بشه بزرگ نمیشه "

:w58:

  • Like 3
ارسال شده در

مُردن

  • Like 1
ارسال شده در
مُردن

 

خدا نکنه

  • Like 1
ارسال شده در
مُردن

 

خدا نکنه

ارسال شده در
مُردن

:vahidrk:

 

دفعه اخرت باشه اين حرف اومد دهنت:vahidrk:

  • Like 2
ارسال شده در

گره زدن دم این گربه هه ، گره شل نه سفت که اذیت بشه

نصف روز میره سرکار گره رو باز کنه

گاهی هم با نخ ماهیگیری و چسب خوراکی که اذیت نشه براش سیبیل اضافی میذارم

این سیبیل حکم ناوبری داره انگار براش ، شیش ردیف سیبیل گذاشتم اصلا اعتماد به نفسی پیدا کرده ........

  • Like 2
ارسال شده در

مرور خاطرات و لبخند محو گوشه لب واسه شادی های گذشته:icon_redface:

ذوق وشوق و دیوونه بازیای جوونی:ws37:

  • Like 4
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

اینکه منتظر بمونی کنسرت محسن یگانه توی اصفهان بیاد:ws3::4564:

البته اگه بعدش بلیطش گیرت بیاد :sigh::w16:

  • Like 4
ارسال شده در

نرمی ِ بهار...

  • Like 4
ارسال شده در

خونه ی تمیزززز و مرتــــــــــــــــــــب

  • Like 3
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

بوي موهام وقتي با بارون خيس شدن:)

  • Like 4
×
×
  • اضافه کردن...