رفتن به مطلب

وصیتنامه پدری که دخترش به رذالت رسید.


ارسال های توصیه شده

دیشب وصیت نامه ام را نوشتم و آنرا داخل تنگچه ای قرار دادم که حدس می زدم شاید بعد از مردنم کسی آنرا وارسی کند. تمام مالمیک من از این زندگی تباه شده ام خلاصه می شد در خنزر پنزرهایی به درد نخوری که برای تمام آنها پشیزی هم نمی پرداختند، من برای این چیزهایی حقیر و بی ارزش مطلبی برای نوشتن نداشتم در واقع من در طول این حیات بی فایده ام چیزی برای کسی نیندوخته بودم که بخواهم برای آن خط و نشان بکشم ... هر که هر چه دلش می خواست بگوید مهم این بود که من می مردم و نبودم تا بی اعتنای دیگران را به مرده ام ببینم ... این تنها دلخوشی من بود .... ولی نه !... بهتر این بود که برای این معضل هم فکری می کردم باید کاری می کردم... باید کاری می کردم که چیزی از من باقی نماند تا مایۀ دردسر کسی شود ، باید طوری خودم را سر به نیست می کردم تا اثری از من بر جای نماند... من نه می خواستم کسی برایم پول قبر بدهد نه روضه خوان و ملا خبر کند ... دلم می خواست در یک سکوت و تیرگی خاص بدون اینکه کسی متوجه ام شود بمیرم و از جلوی چشم ها محو و ناپدید شوم ...

مدتها دربارۀ چگونه مردنم نقشه کشیدم ، همه سنگها را با خودم واکندم تا مرگم جنجال بر نینگیزد. دلم می خواست نبودنم یک اتفاق ساده و پیش پاافتاده جلوه دهد تا افتضاح رفتنم باعث سر افکندگی دخترم که تنها چیز با ارزشم در این زندگی لعنتی بود نباشد ... اما یک روز عصر اتفاقی افتاد که همه بافته های مرا رشته کرد و بر باد داد... اتفاقی که به من ثابت کرد چقدر احمق و فریب خورده ام ... من همه همت خودم را بر این گذاشته بودم تا مرگم برای دخترم ایجاد زحمت نکند ولی آنروز عصر چیزی شنیدم که دنیا را جلوی چشمانم تیره و تار جلوه داد ... من شنیدم که دخترم پشت تلفن به دوست پسرش دلدلری می داد که : نگران پدر احمق و دیوانه من نباش، پدرمن خرتر از این حرفهاست که پی به رابطۀ قشنگ و روییای ما ببرد ... تو فقط بیا و مرا مثل همیشه توی بغلت بکش تا گرمای وجودت را از ته دل احساس کنم ... این پدر متحجر الفکر عقب مانده چیزی جز درد سر برای من نداشته ... کاش می مرد ... کاش به نحوی مرموز و ناشناخته از بین می رفت تا من می توانستم آزادانه به زندگیم برسم...

وقتی این حرفها را شنیدم مو به تنم سیخ شد، هیچ کدام از این گفته ها برایم باور کردنی و پذیرفتنی نبود ، یعنی دختر من ، پارۀ تن من که من حاضر بودم تمام زندگیم را به پای او بریزم تا این مرحله از رذالت و پستی افول کرده بود که آرزوی مرگ پدرش را می کرد...

از آن روز تصمیم گرفتم خودم را برای یک مرگ ملا آور و پر درد سر که بتوانم به واسطۀ آن از این پس ماندۀ زندگیم انتقام بگیرم آماده کنم دلم می خواست این میراث خوار بلهوس بخاطر مرگ من به خاک سیاه بنشیند ولی هر چه با خودم کلنجار رفتم ، هرچه به خودم فشار آوردم نتوانستم این کار انجام دهم ... اگر به راستی مرگ من مانعی را از جلوی پای او بر می داشت همان بهتر که می مردم ... من راضی به ادامه این این زندگی خفت آور و حزن انگیز نداشتم برای همین تصمیم گرفتم این وصیت نامه کذایی را بنویسم و او را به بهانه سفر ترک کنم ، بهانه ای که در واقع داشتم پشت آن نقشه قتل خودم را می کشیدم ، قتلی که بی شک قاتل آن خودم بودم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...