Anarchist 1419 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۰ درود روی همکاری شما ادیبان حساب کردم، قرار بر این است که داستانی را شروع کنیم که تا وقتی ما هستیم آن داستان هم هست هدف رمان نوشتن نیست ولی در آخر هرکس که این داستان را بخواند هر پستی می تواند جرقه ای باشد، با آروزی آتش گرفتن این جرقه... (من به عنوان نفر اول موضوعی را شروع میکنم و نفر بعد آن را ادامه می دهد و به خواسته ی خودش تغییرش می دهد و یا همان را ادامه می دهد و همین طور تا پایان! 1خط هم کفایت می کند) 21 نقل قول لینک به دیدگاه
Anarchist 1419 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۰ چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست... 14 نقل قول لینک به دیدگاه
mIn 2294 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۰ "چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود ، 14 نقل قول لینک به دیدگاه
Anarchist 1419 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۰ "چشم [/url]هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود ، نفس عمیقی کشید و جرات برخاستن یافت، خواست که چنین کند ولی سوزش دردناکی در پاهایش اندیشه ی راه رفتن را در ذهنش کشت... 12 نقل قول لینک به دیدگاه
m.mahnaz 1020 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۰ "چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود.زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود ، نفس عمیقی کشید و جرات برخاستن یافت، خواست که چنین کند ولی سوزش دردناکی در پاهایش اندیشه ی راه رفتن را در ذهنش کشت... در همین حال دخترکی ژنده پوش نزدیکش آمد و دستش را برای کمک به او دراز کرد..... 14 نقل قول لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ "چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود. نفس عمیقی کشید و جرات برخاستن یافت، خواست که چنین کند ولی سوزش دردناکی در پاهایش اندیشه ی راه رفتن را در ذهنش کشت. در همین حال دخترکی ژنده پوش نزدیک اش آمد و دستش را برای کمک به او دراز کرد... لبخند زیبای دختر و نگاه معصوم اش،ترس را از مرد دور کـرد... 10 نقل قول لینک به دیدگاه
AFARIN 7196 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ "چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود. نفس عمیقی کشید و جرات برخاستن یافت، خواست که چنین کند ولی سوزش دردناکی در پاهایش اندیشه ی راه رفتن را در ذهنش کشت. در همین حال دخترکی ژنده پوش نزدیک اش آمد و دستش را برای کمک به او دراز کرد... لبخند زیبای دختر و نگاه معصوم اش،ترس را از مرد دور کـرد... بي اختيار دستش به استقبال دست دخترك شتافت. اما دوباره ضربآهنگ درد بر جانش نواخت. دوباره چهره اي كه در هم كشيده و چشماني كه بر هم فشرده شد و دستي كه در نيمه راه از حركت بازماند. و در ميان تلاشي بي ثمر، اين انديشه كه براستي او را چه شده است؟! 13 نقل قول لینک به دیدگاه
Anarchist 1419 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۰ آخرین خاطره هایش را مرور کرد، کلاس درس را به یاد آورد چهره ی تار و توهم آلود استاد که می گفت: نداشتن قدرت دفاع از خود و در نتیجه ی نبود میل و خواست به انجام آن هنوز در نظر ما مایه ی خجالت نیست، ولی به هر حال ما به کسی که نه توان و نه اراده ی انتقام گرفتن دارد چه زن و چه مرد به دیده ی حقارت می نگریم جواب داد: اگر فکر کنیم که زنی نمی تواند به هنگام ضرورت از خنجر علیه ما استفاده کند، آیا ما را در چنگال خود گرفتار می کند؟ استاد: به جای اینکه از خنجرش علیه ما استفاده کند می تواند در مقابل خود استفاده کند. کاری که در برخی موارد عاطفی ترین نوع انتقام است در مرور خاطرات آن شب چیزی مثل ستاره در سرش می درخشید... 11 نقل قول لینک به دیدگاه
The Idealist 1526 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۰ ناگهان به خود آمده ، پاهایش نیرو گرفتند و به کمک آن دخترک از جایش بلند شد ، صدای تشویق مردم افکارش را از هم گسست ... هنوز علامت سوالی ذهنش را احاطه کرده بود ، او در نگاه مردم خود را قهرمانی می دید که تاکنون هیچ گاه حسش نکرده بود ! چشمانش را برگرداند ، ناگهان نگاهش به آن دخترک افتاد ، برقی که در چشمان دخترک بود او را جذب خود کرد و برای یک لحظه هیچ نشنید و هیچ ندید ، گویی آن نگاه معصومانه تمام داستان را برایش بازگو کرد ... 9 نقل قول لینک به دیدگاه
felorans666 12046 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ "چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود. نفس عمیقی کشید و جرات برخاستن یافت، خواست که چنین کند ولی سوزش دردناکی در پاهایش اندیشه ی راه رفتن را در ذهنش کشت. در همین حال دخترکی ژنده پوش نزدیک اش آمد و دستش را برای کمک به او دراز کرد... لبخند زیبای دختر و نگاه معصوم اش،ترس را از مرد دور کـرد... بي اختيار دستش به استقبال دست دخترك شتافت. اما دوباره ضربآهنگ درد بر جانش نواخت. دوباره چهره اي كه در هم كشيده و چشماني كه بر هم فشرده شد و دستي كه در نيمه راه از حركت بازماند. و در ميان تلاشي بي ثمر، اين انديشه كه براستي او را چه شده است؟! آخرین خاطره هایش را مرور کرد، کلاس درس را به یاد آورد چهره ی تار و توهم آلود استاد که می گفت: نداشتن قدرت دفاع از خود و در نتیجه ی نبود میل و خواست به انجام آن هنوز در نظر ما مایه ی خجالت نیست، ولی به هر حال ما به کسی که نه توان و نه اراده ی انتقام گرفتن دارد چه زن و چه مرد به دیده ی حقارت می نگریم جواب داد: اگر فکر کنیم که زنی نمی تواند به هنگام ضرورت از خنجر علیه ما استفاده کند، آیا ما را در چنگال خود گرفتار می کند؟ استاد: به جای اینکه از خنجرش علیه ما استفاده کند می تواند در مقابل خود استفاده کند. کاری که در برخی موارد عاطفی ترین نوع انتقام است در مرور خاطرات آن شب چیزی مثل ستاره در سرش می درخشید... ناگهان به خود آمده ، پاهایش نیرو گرفتند و به کمک آن دخترک از جایش بلند شد ، صدای تشویق مردم افکارش را از هم گسست ... هنوز علامت سوالی ذهنش را احاطه کرده بود ، او در نگاه مردم خود را قهرمانی می دید که تاکنون هیچ گاه حسش نکرده بود ! چشمانش را برگرداند ، ناگهان نگاهش به آن دخترک افتاد ، برقی که در چشمان دخترک بود او را جذب خود کرد و برای یک لحظه هیچ نشنید و هیچ ندید ، گویی آن نگاه معصومانه تمام داستان را برایش بازگو کرد ... ....... شانه هایش را بالا انداخت و کلاه پیش دارش را جلوتر کشید، نفس عمیقی کشید و به بی هدف به راهش ادامه داد. 8 نقل قول لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۹۰ "چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود. نفس عمیقی کشید و جرات برخاستن یافت، خواست که چنین کند ولی سوزش دردناکی در پاهایش اندیشه ی راه رفتن را در ذهنش کشت. در همین حال دخترکی ژنده پوش نزدیک اش آمد و دستش را برای کمک به او دراز کرد... لبخند زیبای دختر و نگاه معصوم اش،ترس را از مرد دور کـرد... بي اختيار دستش به استقبال دست دخترك شتافت. اما دوباره ضربآهنگ درد بر جانش نواخت. دوباره چهره اي كه در هم كشيده و چشماني كه بر هم فشرده شد و دستي كه در نيمه راه از حركت بازماند. و در ميان تلاشي بي ثمر، اين انديشه كه براستي او را چه شده است؟! آخرین خاطره هایش را مرور کرد، کلاس درس را به یاد آورد چهره ی تار و توهم آلود استاد که می گفت: نداشتن قدرت دفاع از خود و در نتیجه ی نبود میل و خواست به انجام آن هنوز در نظر ما مایه ی خجالت نیست، ولی به هر حال ما به کسی که نه توان و نه اراده ی انتقام گرفتن دارد چه زن و چه مرد به دیده ی حقارت می نگریم جواب داد: اگر فکر کنیم که زنی نمی تواند به هنگام ضرورت از خنجر علیه ما استفاده کند، آیا ما را در چنگال خود گرفتار می کند؟ استاد: به جای اینکه از خنجرش علیه ما استفاده کند می تواند در مقابل خود استفاده کند. کاری که در برخی موارد عاطفی ترین نوع انتقام است در مرور خاطرات آن شب چیزی مثل ستاره در سرش می درخشید... ناگهان به خود آمده ، پاهایش نیرو گرفتند و به کمک آن دخترک از جایش بلند شد ، صدای تشویق مردم افکارش را از هم گسست ... هنوز علامت سوالی ذهنش را احاطه کرده بود ، او در نگاه مردم خود را قهرمانی می دید که تاکنون هیچ گاه حسش نکرده بود ! چشمانش را برگرداند ، ناگهان نگاهش به آن دخترک افتاد ، برقی که در چشمان دخترک بود او را جذب خود کرد و برای یک لحظه هیچ نشنید و هیچ ندید ، گویی آن نگاه معصومانه تمام داستان را برایش بازگو کرد ... ....... شانه هایش را بالا انداخت و کلاه پیش دارش را جلوتر کشید، نفس عمیقی کشید و خواست برود که صدای دخترک او را به خود آورد،کجا می روی؟ مگر نشنیدی که تو را خواندند به آن نام که رویایی ترین آرمانت بود،چه زود رنگ انسان هایی را گرفتی که نهی شان می کردی!می خواهی به صف آنانی بروی که تاریخ به آن ها پشت می کند؟! آرام برگشت،نزدیک دخترک دوزانو نشست.کلاهش را بالا برد و به چشمان او خیره شد و گفت:این که در چشمانم می بینی ترس است یا تردید؟... دخترک آرام گفت:من در چشمانت چیزی نمی بینم،چون نوری در چشمان خود ندارم،در لرزش صدایت فقط،تردیدی را حس می کنم که مقدمه ی یقین است اگر بر ترست غلبه کنی...غلبه می کنی؟ 8 نقل قول لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۲ "چشم هایش را باز کرد، هیچ چیز شبیه قبل نبود. نگاهش به نگاه مردم افتاد، موجی از انرژی در بین مردم در حال خروش بود. زنی فریاد زد، بالاخره بیدار شد، او قهرمان ماست" با خود انديشيد ، قهرمان ؟ من ؟ آن زن ،اين مردم ، شوخي قشنگي نيس ، حتي تو تئاتري كه با خودش دو تايي رفته بودن هم اينو نديده بود. نفس عمیقی کشید و جرات برخاستن یافت، خواست که چنین کند ولی سوزش دردناکی در پاهایش اندیشه ی راه رفتن را در ذهنش کشت. در همین حال دخترکی ژنده پوش نزدیک اش آمد و دستش را برای کمک به او دراز کرد... لبخند زیبای دختر و نگاه معصوم اش،ترس را از مرد دور کـرد... بي اختيار دستش به استقبال دست دخترك شتافت. اما دوباره ضربآهنگ درد بر جانش نواخت. دوباره چهره اي كه در هم كشيده و چشماني كه بر هم فشرده شد و دستي كه در نيمه راه از حركت بازماند. و در ميان تلاشي بي ثمر، اين انديشه كه براستي او را چه شده است؟! آخرین خاطره هایش را مرور کرد، کلاس درس را به یاد آورد چهره ی تار و توهم آلود استاد که می گفت: نداشتن قدرت دفاع از خود و در نتیجه ی نبود میل و خواست به انجام آن هنوز در نظر ما مایه ی خجالت نیست، ولی به هر حال ما به کسی که نه توان و نه اراده ی انتقام گرفتن دارد چه زن و چه مرد به دیده ی حقارت می نگریم جواب داد: اگر فکر کنیم که زنی نمی تواند به هنگام ضرورت از خنجر علیه ما استفاده کند، آیا ما را در چنگال خود گرفتار می کند؟ استاد: به جای اینکه از خنجرش علیه ما استفاده کند می تواند در مقابل خود استفاده کند. کاری که در برخی موارد عاطفی ترین نوع انتقام است در مرور خاطرات آن شب چیزی مثل ستاره در سرش می درخشید... ناگهان به خود آمده ، پاهایش نیرو گرفتند و به کمک آن دخترک از جایش بلند شد ، صدای تشویق مردم افکارش را از هم گسست ... هنوز علامت سوالی ذهنش را احاطه کرده بود ، او در نگاه مردم خود را قهرمانی می دید که تاکنون هیچ گاه حسش نکرده بود ! چشمانش را برگرداند ، ناگهان نگاهش به آن دخترک افتاد ، برقی که در چشمان دخترک بود او را جذب خود کرد و برای یک لحظه هیچ نشنید و هیچ ندید ، گویی آن نگاه معصومانه تمام داستان را برایش بازگو کرد ... ....... شانه هایش را بالا انداخت و کلاه پیش دارش را جلوتر کشید، نفس عمیقی کشید و خواست برود که صدای دخترک او را به خود آورد،کجا می روی؟ مگر نشنیدی که تو را خواندند به آن نام که رویایی ترین آرمانت بود،چه زود رنگ انسان هایی را گرفتی که نهی شان می کردی!می خواهی به صف آنانی بروی که تاریخ به آن ها پشت می کند؟! آرام برگشت،نزدیک دخترک دوزانو نشست.کلاهش را بالا برد و به چشمان او خیره شد و گفت:این که در چشمانم می بینی ترس است یا تردید؟... دخترک آرام گفت:من در چشمانت چیزی نمی بینم،چون نوری در چشمان خود ندارم،در لرزش صدایت فقط،تردیدی را حس می کنم که مقدمه ی یقین است اگر بر ترست غلبه کنی...غلبه می کنی؟ قهرمان،قطره اشکی گوشه چشمش را پاک کرد آرام دستان کوچک دخترک را در دست گرفت گفت:نه عزیزم تردید نیست...خسته ام خیلی خسته ام قهرمان که نباید خسته باشد اشتباه صدا کردند نامم را 6 نقل قول لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۲ قهرمان،قطره اشکی گوشه چشمش را پاک کردآرام دستان کوچک دخترک را در دست گرفت گفت:نه عزیزم تردید نیست...خسته ام خیلی خسته ام قهرمان که نباید خسته باشد اشتباه صدا کردند نامم را دخترک گفت : تو باور این مردمی...بمان و بدان حتی اگر فکر کنی پیروز این میدان نبوده ای، فاتح قلب مردمانی شده ای که بر رشادت و استواریت حساب کرده اند به جمعیت نگاه کرد که دور تا دور او گرد هم آمده بودند و نظاره گر چشمان اشک آلودش بودند... 3 نقل قول لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۲ دخترک گفت : تو باور این مردمی...بمان و بدان حتی اگر فکر کنی پیروز این میدان نبوده ای، فاتح قلب مردمانی شده ای که بر رشادت و استواریت حساب کرده اند به جمعیت نگاه کرد که دور تا دور او گرد هم آمده بودند و نظاره گر چشمان اشک آلودش بودند... دستش را به زمین گرفت و برخاست گفت میروم یا برمیگردم یا... اما باز هم نتوانست فکرهای پوچ و گذشته تلخش امانش را بریده بود نقل قول لینک به دیدگاه
happymelody 10 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۴ دستش را به زمین گرفت و برخاستگفت میروم یا برمیگردم یا... اما باز هم نتوانست فکرهای پوچ و گذشته تلخش امانش را بریده بود چه فیلم کسل کننده ای...فقط دارم وقتمو تلف میکنم!یه فیلم بی سر و ته مثل همه فیلمای دیگه!فقط الکی کشش میدن!و درحالیکه هم چنان با خودش غر می زد دکمه خاموش تلویزیون رو فشار داد.آخیییییش راحت شدم!کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به ساعت که 1:05 ظهر را نشون می داد کرد و با صدای قار و قور شکمش تازه متوجه شد که خیلی گرسنه است،به سمت یخچال رفت و امیدوار بود که چیزی برای خوردن پیدا کنه...یک کاسه سوپ!چه عالی!از هیچی بهتره و کاسه سوپ رو توی مایکروفر گذاشت تا گرم بشه.در همین لحظه برق ها رفت و مایکروفر از کار افتاد!خدایاااا نمیشد 1 دقیقه صبر می کردی تا غذام گرم بشه بعد؟!سرگرم برداشتن کاسه از توی مایکروفر بود که در اتاق با صدای وحشتناکی محکم بسته شد!تــــــــــــــــــــــــَق !!! مهسا میخکوب شده بود و سرجاش خشکش زد پاهاش از شدت ترس و ضعف سست شده و می لرزید دیگه نتونست روی پا بایسته و آروم روی زمین سرخورد و نشست،او دختر ترسویی نبود ولی حالا واقعا شوکه شده بود می تونست لرزش رو توی تمام بدنش حس کنه،خدایا یعنی باد بود؟تصویر تمام فیلم های ترسناکیکه دیده بود جلوی چشماش اومد،رفتن برق و بسته شدن در،،،می خواست بره و درو باز کنه ولی نمی تونست!ترس از چیزیکه توی اتاق منتظرش بود یا ضعف ناشی از گرسنگی و شوک دلیلش هرچی که بود رفتن به سمت اتاق رو براش سخت کرده بود،به سختی و به کمک لبه سنگ اپن آشپزخانه ایستاد و کمی آب خورد،چشم از اتاق برنمی داشت،حتما باد بوده...ناگهان سایه ای زیر در حرکت کرد!قلبش به شدت می تپید،،،اشتباه کردم یا واقعا یه سایه بود؟ نقل قول لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۳۹۴ چه فیلم کسل کننده ای...فقط دارم وقتمو تلف میکنم!یه فیلم بی سر و ته مثل همه فیلمای دیگه!فقط الکی کشش میدن!و درحالیکه هم چنان با خودش غر می زد دکمه خاموش تلویزیون رو فشار داد.آخیییییش راحت شدم!کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به ساعت که 1:05 ظهر را نشون می داد کرد و با صدای قار و قور شکمش تازه متوجه شد که خیلی گرسنه است،به سمت یخچال رفت و امیدوار بود که چیزی برای خوردن پیدا کنه...یک کاسه سوپ!چه عالی!از هیچی بهتره و کاسه سوپ رو توی مایکروفر گذاشت تا گرم بشه.در همین لحظه برق ها رفت و مایکروفر از کار افتاد!خدایاااا نمیشد 1 دقیقه صبر می کردی تا غذام گرم بشه بعد؟!سرگرم برداشتن کاسه از توی مایکروفر بود که در اتاق با صدای وحشتناکی محکم بسته شد!تــــــــــــــــــــــــَق !!! مهسا میخکوب شده بود و سرجاش خشکش زد پاهاش از شدت ترس و ضعف سست شده و می لرزید دیگه نتونست روی پا بایسته و آروم روی زمین سرخورد و نشست،او دختر ترسویی نبود ولی حالا واقعا شوکه شده بود می تونست لرزش رو توی تمام بدنش حس کنه،خدایا یعنی باد بود؟تصویر تمام فیلم های ترسناکیکه دیده بود جلوی چشماش اومد،رفتن برق و بسته شدن در،،،می خواست بره و درو باز کنه ولی نمی تونست!ترس از چیزیکه توی اتاق منتظرش بود یا ضعف ناشی از گرسنگی و شوک دلیلش هرچی که بود رفتن به سمت اتاق رو براش سخت کرده بود،به سختی و به کمک لبه سنگ اپن آشپزخانه ایستاد و کمی آب خورد،چشم از اتاق برنمی داشت،حتما باد بوده...ناگهان سایه ای زیر در حرکت کرد!قلبش به شدت می تپید،،،اشتباه کردم یا واقعا یه سایه بود؟ کارد نسبتا بزرگی برداشت و با قدم های آرام به سمت اتاق رفت. دستگیره در را گرفت ، گوشش هایش را تیز کرد، صدای خش خشی از اتاق شنید. زیر لب گفت : عقل از سرت پریده دختر ! و با یک حرکت ناگهانی در را باز کرد ... هوای خنک صورتش را قلقلک داد، پنجره نیمه باز بود و پرده توری سفید رنگ را به رقص در آورده بود. اتاق مثل همیشه مرتب بود . پنجره رو بست و با خودش فکر کرد بهتره دیدن فیلمای ترسناک رو برای همیشه کنار بذاره! پشت درو چک کرد و از اتاق بیرون اومد و درو بست . تقریبا گرسنگی رو فراموش کرده بود، داشت با کارد تمرین شمشیربازی میکرد که چیز تیزی تو پاش فرو رفت و از درد آخ بلندی گفت .... نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .