رفتن به مطلب

نقاب!


Saman_88

ارسال های توصیه شده

به داستان زیر توجه کنید ...

 

روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از... , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم

پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود

مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم

 

باز هم همون قصه ی تکراری نقاب !

گاهی وقتا به خودم میگم من نقابی به چهره ندارم اما باز میبینم که خودمو گول میزنم !

نمیدونم چه جوری از شرش خلاص شم !

یاد یه شعر قمیشی افتادم :

ای بازیگر گریه نکن / ما هممون مثل همیم / صبحا که از خواب پا میشیم / نقاب به صورت میزنیم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

همه دوست دارند جلوی بقیه ایده آل باشند تا ازشون تشکر بشه و تحسینشون کنند

 

وقتی نمیتونیم به اون ایده آل هایی که تو ذهنمون هست برسیم نقششو بازی میکنیم تا یه دلخوشی باشه برامون تا برای یه مدت کوتاهم که باشه اون حس قدرتو تجربه کنیم

 

بعد از مدتی اون نقاب میشه جزئی از وجودمون و نبودنش دیگه برامون سخته چون اون حسی که میخواستیمو بدون اون همه تلاش سخت بدست اوردیم فقط با یه نقاب زدن .....

 

ترس از واقعیت هستش و سست ارادگی در رسیدن به اون هدف هامون و دل بستن به لذت داشتن نقاب مثه معتادی که از سیگار شروع میکنه و براش همون یکی دو نخ در روز لذت بخش بود ولی بعد هی بیشترو بیشتر میشه تا عادت میکنه بهش ....

  • Like 6
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...