Mohammad Aref 120452 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ برخي كلمات و مفاهيم تقريبا مقدر شده است بذر سردرگمي بكارند. البته نميخواهم بگویم كساني كه آنها را به كار ميبرند الزاما نيت گيج و سردرگم كردن ما را دارند. بيشتر آنها بدل كلامي را رد و بدل ميكنند با اين باور كه سكه اصل هستند. من نمیگويم چنين اصطلاحاتي هميشه تقلبي و گمراهكننده هستند؛ هراز گاهي سكههاي اصل هم يافت ميشود. پس پيشنهاد نميدهم اصلا كاری با آنها نداشته باشيد- به راستي كه گریزی در استفاده از برخي از آنها نيست و در اين كتاب از آنها استفاده ميكنم، اما وقتي به اين كلمات برخورد ميكنيد و پيش از اينكه آنها را وارد ذهن خود كنيد حواستان كاملا جمع باشد. من قصد ندارم همه اين شرارتها را برملا كنم، بلكه چندتايي را به باد انتقاد ميگيرم تا نشان دهم بايد دقت داشته باشيم. با چند اصطلاحي كه كاربرد گسترده دارند شروع ميكنم و سپس به سراغ آنهايي ميروم كه در اقتصاد يا سياست بيشتر كاربرد دارند. اما پیش از توجه به اين نمونههاي خاص، نگاه کوتاهی به يك خطاي معناشناختي بكنيم. در این خطا، معناي یک اصطلاح در وسط استدلال تغيير ميکند. براي مثال در یک مقاله به درستي اشاره ميشود كه توزيع قدرت سياسي بر تئوريهاي علمي تاثيرگذار است: براي نمونه، قدرت سياسي روي اينكه دولت چه نوع پروژههاي تحقيقاتي را تامين مالي كند تاثير ميگذارد؛ بنابراين بر آنچه که دانشمندان كشف ميكنند تاثير ميگذارد. تا اينجا هيچ ايرادي وارد نيست، اما چند صفحه بعد، واژه «تاثير ميگذارد» به «تعيين ميكند» تغيير مييابد و نتيجه ميگيرد كيفيت عيني شواهد اهميتی نداشته و تئوريهاي علمي ارزش حقيقي ندارند. برخي اصطلاحات و عبارات پرکاربرد «شايد»: جهش خلاف منطق از «شايد اينطور باشد» به «است» با واژه ساده و ظاهرا بيغرض «شايد» شروع ميكنيم. اين واژه كاربرد كاملا مشروعي دارد، اما گاهي واقعا مسالهساز ميشود، چون كه با دو معناي بسيار متفاوت به كار ميرود. يك وقت از «شايد» استفاده ميشود تا صرفا نشان داده شود كه چيزي ميتوانست اتفاق بيفتد و نميتوان اين امكان را رد كرد كه بگوييم اگر a رخ دهد، منجر به b خواهد شد. چون چيزهایی زیادی اتفاق ميافتد و a اثرات مستقيم و غيرمستقيم بسياري دارد، اغلب دشوار است منكر اين عبارت امكاني شويم كه بله، حقيقتا b شايد از a پيروي ميكند، اما چقدر احتمال آن ميرود؟ به ما گفته نشده است. در عين حال چند صفحه بعد، به طور ضمني، معناي «شايد» چنان تغيير ميكند كه نه فقط يك امكان، بلکه دلالت بر احتمال قابل توجهي دارد؛ به طوري كه جملهای شبيه اين تحویل ما داده میشود: «نشان داديم a منجر به b ميشود.» بهعلاوه برخي اوقات، چندين «شايد» خواننده را احاطه ميكنند. فرض كنيد a منجر به b ميشود، b ممكن است منجر به c، c به d،d به e و e به f شود. براي يافتن اين احتمال كه a منجر به f خواهد شد بايد احتمالات نشان داده شده به وسيله هر يك از اين شايدها را ضربدر هم كنيد. حتي اگر احتمال آنها مثلا 80 درصد بود (و مستقل از همديگر باشند)، زماني كه 80 درصد را پنج بار در خودش ضرب كنيد به احتمال 26 درصدي میرسیم. در عين حال ترديد دارم بسياري خوانندگان از همه جا بيخبر متوجه اين نكته شده باشند كه اگر چه هر گام در استدلال احتمال بالايي دارد، احتمال اينكه a به f منجر شود نبايد بالا باشد. پس معلوم میشود چرا استدلالهاي شيب لغزنده محبوبيت بالايي دارند. حواستان به زنجيره طولاني شايدها باشد. «شايد»، تنها كلمهاي نيست كه باعث سردرگمي بين آنچه امكان دارد با آنچه احتمال دارد ميشود. «ميتواند» نيز قابليت ايجاد چنين آشفتگي دارد، اگر چه با حد و اندازه كمتر، چون كه دست كم به تفكيك بين امكان دارد و احتمال ميرود اشاره ميكند. كمّي كردن احتمالات به شكل درصد يا نسبت، اغلب نيازمند دقتی بيشتر از آني است كه ميتوانيم فراهم سازيم و در بيشتر زمینهها نامناسب به نظر ميرسد، در حاليكه «ممكن است» يا «امكان دارد» اصطلاحات مبهمي هستند و اگر زياد استفاده شوند احساس دو پهلو حرف زدن به وجود میآید. «توضیح دادن» چیزی، آيا «دليل» آن هم میشود؟ كلمه دمدمی ديگر «توضیح دادن» است. وقتي برخي رويدادها را به بخشهاي تشكيلدهنده آن جدا ميكنيم منطقي است به خواننده بگوييم اندازه هر كدام از اين بخشها چقدر است، براي مثال اينكه افزايش سرمايهگذاري، 40 درصد افزايش gdp ما را توضیح میدهد (يعني نشان ميدهد يا برابر است). يا فرض كنيم برایتان سوال است كه چرا قيمتها سال گذشته اينقدر زياد افزايش يافت. به شما گفته ميشود كه مثلا 80 درصد افزايش با قيمت خدمات و 20 درصد دیگر با قيمت كالاها قابل توضیح است. چنین اطلاعاتی ميتواند براي برخي اهداف مفيد باشد. تا اينجا عالي است، اما مشكلي وجود دارد. اصطلاح «توضیح میدهد» را نه فقط ميتوان به عنوان «نمايانگر است» بلكه به عنوان «باعث آن شده است» نيز خواند. اگر از مثالهاي بالا استفاده كنيم 40درصد افزايش gdp به علت افزايش سرمايهگذاري و 80 درصد تورم به علت افزايش قيمت خدمات است و اين چيز كاملا متفاوت ديگري است. بنگاهها براي سرمايهگذاري مجبورند كالاهاي سرمايهاي بخرند و چون آنهايي كه در توليد اين كالاها مشغول هستند بخشي از درآمد تازه به دست آمده خود را خرج ميكنند، درآمد سايرين نيز افزايش مييابد؛ به طوري كه افزايش سرمايهگذاري احيانا مسوول- به معناي علّي «توضیح دادن»- بيش از 40 درصد افزايش gdp بوده است. داستان مشابهي را ميتوان درباره افزايش قيمتها گفت. اينكه افزايش قيمت خدمات، 80 درصد افزايش كلي قيمتها را توضیح میدهد- به معناي نمايانگر است، نه اینکه افزايش قيمت خدمات باعث 80 درصد افزايش كل قيمتها شده است. آزمايش ذهني زير به آساني اين را نشان خواهد داد. فرض كنيد قيمت خدمات اصلا افزايش نيافته باشد، اما بانك مركزي باعث شود عرضه پول 5 درصد افزايش يابد. در اين حالت كه قيمت خدمات افزايش نمييابد، مردم پول بيشتري دارند تا صرف ساير اقلام كنند. نتيجه اينكه، قيمت اين اقلام بيش از آنكه واقعا افزايش مييافت افزايش یافته است. ثابت نگه داشتن قيمت خدمات، نرخ تورم را به ميزان 80 درصد كاهش نداده است. مثال ديگري ميآوريم: مركز تحقيقات تغييرات اقليمي تيندال برآورد كرد كه در سال 2004، خالص صادرات توضیحدهنده 23 درصد انتشار گازهاي گلخانهاي چين است. فرض كنيد چين صادراتش را كاهش داده بود و براي اينكه جلوي افزايش شديد بيكاري را بگيرد، در عوض تقاضاي داخلي را تحريك كرده باشد. خالص صادرات آن حالا ديگر 23 درصد انتشار آلودگي به حساب نميآيد، اما آيا ميزان انتشار آلودگي چين كمتر شده است؟ «علت ريشهاي»: امتياز دادن به يك علت مثالی ديگر از يك اصطلاح مغشوش و اصطلاحي كه من ترديد دارم اثر روشنگري در بيشتر استدلالها داشته باشد، «علت ريشهاي» است. ما همه ميدانيم كه گياهان از ريشه رشد ميكنند و اينكه معلولها از علتها ظاهر ميشوند، پس چرا دو كلمه را تركيب نکرده و استعارهای از طبيعت را استفاده نكنيم؟ دليل قانعكنندهاي هست. چون عليت مفهوم به شدت پيچيده و مشكلي است، از آن ميگذريم و به بخش «ريشهها» نگاه ميكنيم. آيا اين هيچ معنايي دارد يا مثل كلمه «منظم» كه روزنامهنگاران اغلب به «جنگ» ميافزايند و جنگ منظم ميسازند صرفا روش استفاده از دو كلمه است؛ در حاليكه يك كلمه را هم ميتوان به كار برد؟ لزوما نه، چون که دو مورد استفاده يكي مجاز و ديگري غیرمجاز دارد. اينجا يك مثال از مورد مجاز ميآوريم. فرض كنيد ما سه علت مهم از يك پديده شناسايي كرديم. سپس كسي اشاره ميكند كه اين سه علت به ترتيب، همگي يك علت واحد دارند. آن علت پس شايسته صفت «ريشهاي» خواهد بود. اما هميشه «علت ريشهاي» به اين شيوه به كار نميرود. در عوض، كلمه «ريشه» استفاده ميشود تا يواشكي وارد ايدهاي شود كه اين علت خاص نسبتا مهمتر يا با ارزشتر از هر علت ديگري است. من ميگويم «يواشكي وارد ميشود» چون معمولا هيچ دلايلي ارائه نميشود كه چرا اين علت بايد جدا شود. احتمال زيادي دارد كه وقتي كسي ميگويد «علت ريشهاي جنايت، فقر است» او آن را علت ريشهاي مينامد نه عمدتا، چون كه معتقد است فقر بنيان همه علتهاي ديگر است كه او ميتواند فكر كند، بلكه چون او فكر ميكند كاهش فقر يك هدف سياستگذاري مهم به دلايل ديگري نيز هست. فرض كنيد يك محافظهكار ميگويد: «علت ريشهاي جنايت، افول انسجام خانوادگي است،» و يك ليبرال جواب ميدهد: «نه علت ريشهاي، فقر است.» آنها دو چيز مشترك دارند؛ هر دو به علت جنايت اشاره ميكنند و ادعا ميكنند- بدون آوردن هيچ توجیهي- كه اين علت خاص بسيار مهمتر يا قابل توجهتر از ساير علتها است. نميخواهم بگويم همه علتها برابر هستند و وقتي درباره علتهاي x صحبت ميكنيم بايد همه شرايط مورد نياز براي رخ دادن x را فهرست كنيم. چنين كاري ناممكن است. ميتوان به همه علتها به جز يكي به عنوان علل پيشزمينه برخورد كرد و روي آن يكي متمركز شويم كه ميخواهيم تاكيد نماييم، اما بايد بتوانيم دلايل خوبي بياوريم كه چرا ما اين يكي و نه ديگران را انتخاب كرديم يا دليلی براي فكر كردن بدهيم كه آن يك اهرم آماده براي كنترل كردن x به ما ميدهد. صرف اينكه آن را علت ريشهاي بناميم كفايت نميكند. به جاي «ريشه»، از«اساسي»، «بنيادي» و غير آن استفاده کنیم هم همینطور است؛ نياز به يك تبيين و نه كلمه جانشين است. برخي اصطلاحات و عبارات مرتبط با اقتصاد و سياست 1- «چپ» يا «راست» يا فقط گيجكننده؟ انقلاب فرانسه برخي چيزهاي خوب و برخي چيزهاي بد داشت. در بين چيزهاي بد یکی اين بود كه در مجلس ملي، اعضاي محافظهكارتر در سمت راست و اعطاي راديكالتر در سمت چپ مينشستند. انگار اين باعث ايده ساده انگارانهاي شد كه ميتوان هندسه مسطح را در علم سياست بهكار برد و هر كسي را به صورت چپ يا راست طبقهبندي کرد. اين فرض سادهانگارانه است؛ چون فرض ميگيرد همه سياست را ميتوان به مقوله واحدی تقليل داد يا مردمي كه در يك موضوع، موضع چپ ميگيرند معمولا در ساير موضوعات همچنين رفتاري دارند و همين ماجرا براي راست هم برقرار است. برخي اوقات يكي از اين دو شرط برقرار است، اما برخي اوقات هيچكدام برقرار نيست. براي مثال فاشيسم يا پوپوليسم معاصر آمريكايي در كجا قرار ميگيرد؟ يا بر همين منوال وقتي دموكراتها عليه تجارت آزاد و جمهوریخواهان به نفع آن سخن ميگويند چه كسي چپ و چه كسي راست است؟ اگر اصطلاحات «چپ» و «راست» در بستر سياسي معاصر تقريبا نامنسجم هستند، درباره «ليبرال» و «محافظه كار» چه ميگوييم؟ آنها نيز در هم برهم هستند. مشكل تا حدي اين است كه حزب دموكرات، برخي مواضع اصلي برگزيده است كه قانونا ميتوان «ليبرال» ناميد و حزب جمهوريخواه برخي مواضع برگزيد كه ميتوان قانونا «محافظهكارانه» نامید، ساير مواضعي كه دموكراتها برگزيدند تا كشش و جذابيت خود را در نظر رايدهندگان معين افزايش دهند «ليبرال» نامیده میشود و حالتي مشابه براي جمهوريخواهان صادق است. سه انتخاب در برابر من وجود دارد: تلاش در بسط يك مجموعه منسجم از اصطلاحات جايگزين؛ كلا اجتناب از مفاهيمي مثل ليبرال و محافظهكار يا استفاده از اين اصطلاحات (يا همخانوادهها) به همان معناي غيردقيق روزمره. اولين اينها نيازمند يك كتاب درباره انديشه سياسي است كه اين كتاب، آن نيست. انتخاب دوم، اینكه از اين اصطلاحات دوري گزينيم، نيازمند درازگوييهاي بيجایی است كه احيانا منجر به آشفتگي بيشتري ميشود تا روشنگر باشد؛ بنابراين من با پوزش از خوانندگان، اصطلاحات «ليبرال» و «محافظهكار» را در نسخه متعارف و غيردقيقشان استفاده ميكنم. 2- بوروكراسي ما معمولا بوروكراسي را با دولت يكي ميگيريم و محافظهكاران از نفرت ذاتي ما نسبت به بوروكراسي به عنوان استدلال محكم سياسي عليه دخالت دولت استفاده ميكنند. مثل اواسط دهه 1990 که طرح بيمه تندرستي كلينتون را عقيم كردند، اما شناسايي بوروكراسي به عنوان بيماري منحصرا دولتي، اشتباه است، چون بوروكراسي ويژگي منتسب به همه سازمانهاي مدرن امروزي است. سازمانهاي بزرگ براي جلوگيري از ناسازگاري و مهار تصميمات خودسرانه توسط كاركنان سطح پايين و متوسط و نيز جلوگيري از گرفتن تصميمات متضاد با اهداف سازمان، بايد انعطافپذيري را فدا كرده و با اهداف مكتوب رسمي فعاليت كنند كه همان بوروكراسي است. مالك- مدير فروشگاه كوچك توان چانهزني با مشتري خود را دارد که در صورت نیاز قيمت را كاهش دهد، اما اگر فروشگاه بزرگ زنجيرهاي به فروشندگان خود اجازه ميداد آزادانه چانهزني كنند، احتمال داشت قيمتها را به ویژه براي دوستانشان، بسیار زياد پايين بياورند، چون آنها انگيزه اندكي براي حداكثرسازي سود فروشگاه دارند. به همين ترتيب اگر شركت بيمه حوادث از قواعد رسمي پيروي نكند و به ارزیابان خود بگويد از فهم متعارف استفاده كنند، پراكندگيهاي بسيار زيادي در برخورد با مطالبات مشابه وجود خواهد داشت. پس چرا ما اينقدر زياد درباره بوروكراسي دولتي و بسيار كمتر درباره بوروكراسي بخش خصوصي ميشنويم. يك تبيين كه در ادامه به آن خواهم پرداخت اين است كه به دلايل روشن و منطقي، بوروكراسي بيشتري در دولت داريم. تبيين ديگر، تقسيم كار عجيب و غريبي است كه طبق آن، محافظهكارها، به انتقاد شديد از دولت ميپردازند كه بوروكراتیک است در حاليكه ليبرالها به انتقاد از بنگاههاي خصوصي ميپردازند كه زيادي حريص هستند. در واقعیت امر هم بنگاهها بوروكراتيك بوده و هم دولت حريص است. بيشتر نهادهاي دولتي مشتاق افزايش بودجه خود هستند. سوم، گافهايي كه بوروكراسيهای دولتي ميدهند خوراك خوبي براي رسانهها است. حس طغيان ما را عليه كساني كه قوانين را بر ما تحميل کرده و مثل فرادست عمل ميكنند، تحريك ميكند. يك گزارش خبري كه نيروي هوایی 7 هزار دلار بابت قهوهجوش داده است خوانندگان مشتاقي پيدا ميكند، به ویژه اگر به آنها گفته نشده باشد هواپيماهاي تجاري نيز حدود همين مبلغ را براي قوهجوش در هواپيماهايي به همان بزرگي هواپيماهاي نفربر نيروي هوايي ميپردازند و ما بسياري ماجراهاي وحشتناك بوروكراتيك درباره بنگاههاي خصوصي نميشنويم؛ چون روزنامهنگاران دسترسي كمتري به آنچه در آنجا ميگذرد دارند. به طور كلي بايد مراقب ماجراهاي هراسبرانگیز رسانهها بود. از اين واقعيت كه برخي رفتار شرارتبار توجه رسانهاي زيادي دريافت ميكند میفهمیم كه آنها بسيار غيرمعمول بوده و حالت عادي ندارند. همانطور كه اشاره شد، ادارات دولتي جداي از تاثیر اندازه معمولا بسيار بزرگترشان، حقيقتا در مقايسه با بنگاههاي خصوصي آمادگي بيشتري برای ابتلاشدن به بيماري بوروكراتيك دارند و همينطور هم بايد باشد. در بنگاهها، كاركناني كه با عموم سروكار دارند در معرض نظارت دقيق مديراني هستند كه در خدمت هدف كسب و كار يعني حداكثرسازي سود ميباشند، نسبت به كاركنان دولتي كه تحت نظارت رايدهندگان هستند؛ بنابراين كاركنان دولتي بايد مقيد به قوانين بيشتري باشند. بهعلاوه در مورد بيشتر فعاليتهاي دولتي، هيچ معيار روشني نداريم كه كارآيي مدير را قضاوت نماييم؛ بنابراين قدرت صلاحديدي دادن به آنها خطرات بيشتري دارد. بيشتر بنگاهها ميتوانند به مديران خود قدرت صلاحديدي قابلملاحظهاي در استخدام و اخراج كاركنان بدهند؛ چون آنها ميدانند مدير انگيزه استخدام و حفظ كارآترين نيروي كار را دارد؛ رتبه شایستگی وی به آن بستگي دارد. در عوض دولتها متكي به نظام خدمات كشوري هستند. آنهايي كه از بوروكراسي دولتي شكايت ميكنند حتي شاكيتر خواهند شد اگر ما به «نظام تاراج و غنيمت» قديم بازگرديم، نظامی كه به حزب برنده شده در قدرت اجازه ميداد تا كاركنان متعلق به حزب ديگر را اخراج كند و هواداران خويش را به استخدام درآورد. 3- «طبقه متوسط» «طبقه متوسط» دقيقا چيست؟ بيشتر آمريكاييها خودشان را طبقه متوسط مينامند، اما اين اصطلاح همچنين براي کسانی به كار ميرود كه درآمدشان رقم زيادي از ميانه درآمدها بيشتر نيست و اينكه با «بيشتر مردم» متفاوت است. در اوقات ديگر براي نشان دادن مردمي كه فقير نيستند يا مردمي كه ارزشهاي معيني را پاس ميدارند يا مردم «مورد احترام» يا «ما» به كار ميرود. از يك جنبه، معناي بيثبات اصطلاح «طبقه متوسط» نقش دولت را گسترش داده است. وقتي برخي گروههاي همسود در جستوجوي حمايت عمومي براي برنامه دولتيای هستند كه به آن گروه نفع ميرساند، اغلب خودشان را «طبقه متوسط» مينامند، تصوير خانواده سختكوش طبقه كارگر را در نظر مجسم ميسازند كه عليه بدشانسيهاي روزگار مبارزه ميكند تا اهداف خود را تامين كند، وقتي در واقع اكثر اعضاي آن از امكانات نسبتا عالي برخوردارند. يا ميتواند برنامه پيشنهادي را ابتدا به خانوادههايي محدود سازد كه بيشتر مردم به تقريب طبقه متوسط ملاحظه ميكنند و سپس طي سالها، قدم به قدم، سقف درآمد حائز شرايط بودن را بالا ببرد تا اينكه «طبقه متوسطی» كه برنامه پوشش ميدهد ثروتمندان را نيز شامل گردد، اما از جهت ديگر، استفاده گسترده اصطلاح «طبقه متوسط»، نقش دولت را كاهش داده است؛ چون با وجود مردم حتي نسبتا فقير كه خودشان را طبقه متوسط ملاحظه ميكنند، پشتيباني سياسي براي برنامههاي کمک به فقرا کمتر میشود. 4- كالاهاي لوكس ضروري يا كالاهاي ضروري لوكس هنگامي كه درباره خريدهايمان فكر ميكنيم، «ضروري» و «لوكس» اصطلاحات راحتي هستند چون در اين مورد، معيار آسان خريدهاي عادي خودمان را در اختیار داريم كه به ما اجازه ميدهد بگوييم آيا بايد حداقل يك كم احساس گناه در مورد خريدمان داشته باشيم يا خير، اما چنين معيارهايي ذهني بوده و از شخصي به شخص ديگر فرق ميكند و بستگي به درآمد و سليقه افراد دارد. براي مثال زماني لولهكشي آب گرم كالاي لوكس محسوب ميشد؛ بنابراين مفهوم لوكس بودن براي اقتصاددانان كاربرد اندكي دارد و بهتر است به اخلاقگراياني سپرده شود كه به تقبيح عيب و ضعفهاي نوع بشر مشغول هستند. اگر مفهوم كالاهاي لوكس را كنار بگذاریم، مفهوم عكس آن يعني كالاهاي ضروري را نيز ميتوانيم رها كنيم. هر از گاهي عدهاي از مردم سعي كردهاند جان تازهاي به ايده كالاهاي ضروري ببخشند و استدلال ميكنند كه ما نياز به حداقل مقدار غذا، پوشاك و سرپناه براي زندهماندن داريم. بهعلاوه براي اينكه ما موجودات اجتماعي بتوانيم در حد مناسبي به وظيفه خود عمل كنيم نياز به رفع حداقل معين مصرف به ویژه در پوشاكي داريم كه جامعه ما ايجاب ميكند. سپس همه مخارج ديگر را بايد لوكس ناميد، اما «نيازهاي اجتماعي» را نميتوان به روشني از همجدا كرد، بهطوري كه آنچه ما لوكس ميناميم تقريبا دلبخواهي است و هيچ لطفي ندارد كه بگوييم كالاهاي معين مثل غذا، ضروري هستند به طوري كه براي مثال خريد غذا بايد از ماليات بر فروش دولتي مستثنا گردد. همه غذاها ضروري نيستند. شكلات گران قيمت بلژيكي كه من ميخرم ضروري نيست. روي همرفته بهتر است تعريف جورج استيگلر را برگزينيم كه كالاي لوكس چيزي است كه ما فكر ميكنيم ساير مردم بايد بدون آن زندگي كرده و كاري به آن نداشته باشند. اين حداقل باعث ميشود از قضاوت ارزشي كه در ذات اصطلاحاتي مثل لوكس و ضروري هستند خودداري كنيم. با اينحال، اقتصاددانان در برابر پافشاري مردم به اين كه دستهبندي به نام «ضروري» و «لوكس» وجود داشته باشد، تسليم شدهاند. از اين رو، آنها با ارائه تعريفی خيلي دقيق اجازه دادهاند تا مردم به آن بحث برگردند؛ ضروريها كالاها و خدماتي هستند كه هنگام افزايش درآمدمان، درصد كوچكتري از درآمد را صرف آن ميكنيم و لوكسها كالاها يا خدماتي هستند كه درصد بزرگتري از درآمدمان را صرفشان ميكنيم، اما با همه اينها، اقتصاددانان به ندرت اين اصطلاحات را به كار ميبرند. 5- آيا واقعا اتلاف منابع داريم؟ هر كسي به مخالفت با اتلاف منابع برميخيزد و حجم زيادي از اتلاف در دولت ديده ميشود؛ بنابراين تعجبي ندارد كه سياستمداران به خصوص از جناح محافظهكار، وعده حذف اتلافها را بدهند. همچنين تعجبي ندارد كه آنها عمدتا شكست بخورند چون هزینهای که به نظر یک شخص اتلاف میآید، برنامه ارزشمند شخص ديگري است. شايد شما پشتيباني بنياد ملي علوم از پژوهشهاي اقتصادي را اتلاف منابع و بيمه دولتی سيلابها را برنامه ارزشمندي ببينيد، در حاليكه من دقيقا عكس آن فكر ميكنم. تا زماني كه ما نتوانيم به توافق بيشتري برسيم كه اكنون چه چيزي اتلاف منابع است، اتلاف افزايش خواهد يافت حتي اگر مقامات دولتي به سختي و هوشمندي سعي كنند جلوي آن را بگيرند و سياستمداران جناح راستي با تقبيح كردن آن خودي نشان دهند. 6- تجارت: «آزاد» يا «منصفانه» چيزي كه به طرفداران تجارت آزاد كمك ميكند اشاره ضمني مثبتي است كه واژه «آزاد» دارد. مخالفان تجارت آزاد هم با آن برتري به مخالفت برميخيزند، اما نه با حمايت از تجارت «غيرآزاد» يا «محدودشده»، بلكه با تجارت «منصفانه». منظور آنها اين است كه غيرمنصفانه است به واردكنندگان اجازه دهيم از برتري دستمزدهاي پايينتر در ساير كشورها استفاده كنند و توليدكنندگان داخلي را از بازار به بيرون برانند و باعث شوند كارگرانشان مشاغل خود را از دست بدهند، اما آيا «منصفانه» است كه كارگران بسيار فقيرتر در كشورهاي خارجي را از فرصت رقابت كردن با كارگران پولدارتر در آمريكا محروم سازيم؟ چنين رقابتي، در عین حال که دستمزد برخي كارگران آمريكايي را پايين ميآورد، دستمزد كارگران خارجي را بالا ميبرد و چون كه اينها كمتر از همتايان آمريكايي خويش درآمد كسب ميكنند، نابرابري درآمدي جهاني كاهش مييابد. 7- ماليات بر مردن ماليات گرفتن از يك شخص به اين خاطر كه در حال مردن است هم غيرعادي و هم ناعادلانه به نظر ميرسد، به طوري كه دولت بوش دوم با نامگذاری ماليات بر املاك به عنوان «ماليات مرگ» موفق شد آن را دستکم به طور موقت از دستور كار مجلس نمايندگان خارج كند، اما اين ماليات بر مردن نيست، ماليات بر املاك و مستغلات بزرگي است كه به وارثان رسيده است. شما مجبور نيستيد آن ماليات را بپردازيد تا اجازه مردن بيابيد و بيشتر مردم فقیر بدون پرداخت آن ميميرند. در سطح كلي، اثرات آن شبيه ماليات بستن بر دريافتكنندگان ارثيه است که نه عجيب و نه ناعادلانه به نظر ميرسد. استدلالها در اين مورد بايد تبديل به بحثي شوند كه آيا ثروتمندان مجاز هستند همه ثروت اين جهاني خويش را به وارثان خود انتقال دهند- وقتي وارثان آنها پيش از اين هم از دسترسي بیشتر و بهتر به تحصيلات، مدارس، سفرها، دوستان و محيط نفع فراواني بردهاند. 8- آيا رشد بايد پايدار باشد؟ به ما گفته شده است كه هدف بايد رشد «پايدار» باشد و چيزي در اين ميان هست که توجه را اگر چه فقط غيرمستقيم به این نکته متمرکز میسازد كه برخي اوقات اثرات نامطلوب رشد بر اثرات مطلوب آن غلبه ميكند. این واژه همچنين ما را ترغيب ميكند، تا نه فقط به اثرات حال بلكه به اثرات آينده هم نگاهي داشته باشيم و اين البته مهم است، اما به صورت دستوری خاصتر، اشتباه فهميده ميشود. فرض كنيد كالاي بادوام جديد مثل رايانه يا تلويزيون در بازار ظاهر ميشود و كاملا محبوبيت ميیابد. به طوری که به سرعت رشد خواهد كرد تا استفاده از آن همه جاگير شود و پس از آن آهستهتر رشد ميكند. آيا بهتر اين بود كه با نرخ پايداري رشد ميكرد تا خريداران بالقوه را به مدت طولانيتري منتظر نگه دارد؟ يا به اقتصاد در سطح كلان نگاه كنيم. فرض كنيد يك سياست باعث ميشود درآمد سرانه با نرخ 5درصد در سال بعد و با نرخ 2 درصد پس از آن رشد كند، در حالي كه سياست ديگر باعث ميشود تا درآمد سرانه با نرخ 2 درصد در همه سالها رشد نمايد؟ آيا سياست اولي ترجيح ندارد؟ بلي، رشد پايدار به نظر گرم، دلپذير و معقول ميآيد اما آيا آن هميشه بهتر از رشد ناپايدار است؟ من گمان ميكنم همه چيزي كه طرفداران رشد پايدار ميخواهند بگويند اين است كه ما بايد حواسمان به اثرات محيطزيستي باشد. از اين جهت حق با آنها است اما چرا نياييم و فقط آن را بگوييم؟ 9- «دموكراتيك» يا «برابرخواه» شيوه استفاده از كلمه «دموكراتيك» اغلب دو معناي متمايز را مخلوط ميكند. يكي از آنها نظام دولتي بر پایه انتخابات با حق راي همگاني است در كنار قوانيني كه به مخالفان فرصت كافي براي فعالیت سیاسی ميدهد تا دولت را در انتخابات بعدي بركنار سازند. معناي ديگر آن برابرخواهي است، مثل زماني كه كسي يادآوري ميكند: «فرستادن بچههايتان به مدرسه خصوصي دموكراتيك نيست.» چنين استفادهاي از اصطلاح «دموكراسي» كه نشان از برابرخواهي دارد، سلاح قدرتمندي در اختيار برابرخواهان ميگذارد. عملا همه آمريكاييها احساسات مثبت قوي درباره دموكراسي به معناي اولي آن اصطلاح دارند؛ بنابراين زماني كه آنها به مخالفت با سياستها و رويههايي ميپردازند كه برچسب «دموكراتيك» خوردهاند احساس خوبي ندارند، حتي اگر اينها فقط در معناي دومي خود دموكراتيك باشند. در عين حال بسياري از آنها در مخالفت با سياستهایی که تحت عنوان برابرخواهانه عرضه میشوند درنگ نميكنند. 10- آيا حرص و آز تا اين حد بد است؟ قطعا حرص نام بدي يافته است، اما حرص دقيقا چيست؟ وقتي آدم به خوبي تغذيه شدهاي را ميبينيم كه به سرعت غذا را قورت ميدهد، در حاليكه نگاه حريصانهاي به تكه غذای باقيمانده در ديس مياندازد يا وقتي بچهاي را ميبينيم كه اسباب بازيهاي بسياري دارد و اسباب بازيها را از ساير بچهها چنگ ميزند، پس من ميتوانم بگويم «بله، اين همان حرص است.» اما در علم اقتصاد مسائل معمولا به همين سادگي نيستند. چند سال قبل نيويورك تايمز مقالهاي درباره ماهيگيري بيش از حد در خليج كاليفرنيا منتشر كرد با اين عنوان كه «در مكزيك، حرص ماهیگيران ماهيها را نابود میکند.» مقاله فعاليتهاي شركتها، دولتهاي محلي و ماهيگيران را توصيف ميكرد، بسياري از اين ماهيگيران ظاهرا آدمهاي فقيري بودند كه براي زنده ماندن وابسته به اين فعاليت بودند. آيا نيويورك تايمز مجاز بود آنها را حريص توصيف كند؟ آيا امكان استفاده از كلمه «حريص» وجود داشت چون شركتها نيز در ماهيگيري دخيل بودند؟ اگر اينطور است آيا اين شركتها «حريص» بودند چون كه آنها سعي دارند سود هنگفتي به جيب بزنند يا اينكه آنها فقط سود عادي كسب ميكنند؟ گزارش هيچ چيز به ما نميگويد و آيا خود روزنامه هم با كسب سود هنگفت مخالف است؟ سه پرسش دردسرساز ديگر در اينباره وجود دارد كه منظور ما از حرص و برداشت ما نسبت به آن چيست: فرض كنيد يك فرد دانشگاهي مشتاق است به مقالاتش مرتب ارجاع داده شود كه سنجه مرسوم دستاورد علمي است. پس او در مقالات خود استناد غيرضروري به مقالات همكاران خود ميكند به اين اميد كه آنها معامله به مثل خواهند كرد. آيا او آدم حريصي است يا اينكه براي صحبت كردن درباره حرص بايد پولي هم در میان باشد؟ اگر اينطور است پس احتمالا برخي از «گفتوگوها درباره حرص» چيزي بيش از تلاش دانشگاهيان زهدفروش (كه بيش از آنكه با پول پاداش بگيرند با اعتبار دانشگاهي پاداش ميگيرند،) براي اين نيست كه ادعا كنند آنها از لحاظ اخلاقي بر اهالی كسب و بازار كه پاداششان عمدتا به شكل پولي ميآيد برتري دارند. دوم اينكه در جایی كه دانشگاهيان و روزنامهنگاران نيز به پاداشهاي پولي متوسل ميشوند، آيا آنها مصون از گناه حرص هستند، چون كه پاداشهاي پولي آنها به صورت حقوق و نه سود ميآيد؟ سوم اينكه چرا روشنفكران و رسانهها اين حد زياد با رذيلت حرص مشكل دارند تا با ساير رذيلتها؟ آيا علت اين است كه آنها خودشان را كمتر حريصتر از ساير طبقات فرادست ميبينند و بنابراين همدردي كمتري با گناه حرص ميكنند تا با ساير گناهها؟ اين روزها كمتر درباره گناه غرور و خودپسندي ميشنويم. سرانجام اينكه مگر قرار نيست شركتها سودشان را حداكثر سازند؟ آيا با اين كار وظيفه امين بودن خود نسبت به سهامداران را به درستی انجام نمیدهند و نیز نيرويي كه آنها را وارد ميسازد تا به دنبال تخصيص کارآی منابع باشند؟ گفتن اينكه آنها بايد فقط به دنبال سود «معقول» و نه سود «شرمآور» باشند پاسخ كافي نيست. چگونه اين اصطلاحات را تعريف كنيم؟ بهعلاوه اگر سودها در حد قابل توجهي نوسان ميكند شايد نياز به سودهاي شرمآور در يك سال باشد تا زيانهاي سنگين وارده در سالهاي ديگر را جبران نمايد. به همين ترتيب، در مورد سرمايهگذاريهاي بسيار پرريسك، نياز به چشمانداز سودهاي شرمآور در صورت موفقيت سرمايهگذاري است تا به عنوان يك طعمه و جذبه براي جبران احتمال بسيار بيشتر ضرردهي باشد. اما منظور اين نيست كه همه حرصها فضيلت هستند. وقتي آدام اسميت نفع شخصي را تحسين ميكرد، آنچه در ذهنش داشت نفع شخصي روشنگرانه بود و اين اغلب مستلزم حساسيت اخلاقي به مطالبات ديگران است. مثلی در وال استريت هست كه ميگويد: «ميتوان با موضع گاو صفت (خوشبینانه) پول درآورد، ميتوان با موضع خرس صفت (بدبینانه) پول درآورد، اما نميتوان با موضع خوكصفت (حریصانه) پول درآورد.». 11- بد استفاده كردن از «بهرهكشي» بهرهکشی مثل حرص واژهاي است كه تقبيح آن آسانتر از تعريف آن است. براي گفتوگوي جدي درباره كارگراني كه استثمار شدند نياز به معياري براي تعيين دستمزد مناسب داريم و اين همان جايي است كه مشكل ايجاد ميشود. از جنبه احساسي- اما نه فكري- ارضاكننده است كه دستمزد مناسب را حداقل در سطح دستمزد معيشتي تعيين كنيم، اما دو مشكل بهوجود ميآيد. نخست، خود اصطلاح «دستمزد معیشتي» مبهم است. اگر استانداردهاي كشورهاي صنعتي را بهكار ببريم، پس بيشتر كارگران در بيشتر كشورهاي در حال توسعه استثمار ميشوند، اما وقتي ميگوييم حتي كارگراني كه در كشورشان بيش از دستمزد ميانه دريافت ميكنند دستمزد معيشتي دريافت نكردهاند چه معنايي پيدا ميكند؟ دوم اينكه آيا معني دارد درباره كارگر استثمارشده صحبت كنيم اگر دستمزد وي برابر با ارزش آنچه او توليد ميكند باشد يا به طور دقيقتر برابر بهرهوري نهايي وي، يعني تغيير در ارزش محصول به علت اينكه او را استخدام كرديم؟ و چگونه ميتوان گفت آن مبلغ چقدر است و چرا فرض ميكنيم حداقل برابر با دستمزد معيشتي است؟ حداقل يك پيش فرض وجود دارد كه با فرض بازارهاي كار و محصول معين، كلا به كارگران معادل محصول نهايي آنها پرداخت ميشود، چون اگر محصول نهايي كارگران از دستمزدشان تجاوز كند، بنگاه انگيزه مییابد كارگر بيشتري استخدام نمايد تا هر دو به برابري برسند. مسلما اين پيش فرض كاملا قوي نيست چون بنگاههايي دیده میشوند كه دستمزدهاي بسيار متفاوتي براي همان نوع كار ميپردازند، اما در سطح كلي كه نگاه كنيم پيشفرضی منطقي به نظر ميرسد. پس این همه صحبت درباره استثمار برنامهريزي شده چه میشود؟ هيچكدام از اينها منكر اين نيست كه در برخي كشورها، مواردي از استثمار، در برخي كشورها حتي بردگي وجود داشته است، اما آن استثمار، ويژگي ذاتي و منظم نظام بازار نيست. 12- بنگاههاي بزرگ يا فقط بنگاهها درباره بنگاههاي بزرگ چيزهاي زيادي به ما گفته شده است مثل اينكه فقط دغدغه سودآوري دارند. به خاطر استدلال فرض كنيد همه اين اتهامات درست باشد. هنوز اين پرسش باقي است كه چرا کسانی كه چنين ادعايي میکنند اينقدر شرم دارند كه فقط درباره شركتهاي بزرگ ميگويند به جاي اينكه درباره شركتها به طور كلي بگويند. آيا بنگاههاي بزرگتر توجه بيشتري به سود دارند و حريصتر از بنگاههاي كوچكتر هستند؟ من ترديد دارم. اگر چه كساني كه بنگاههاي بزرگ را مديريت ميكنند معمولا منافع شخصي عظيمي در سودآوري بنگاههايشان دارند، به نظر احتمال بالايي دارد كه وقتي به صورت درصدي از ثروتشان يا درصدي از ارزش ويژه بنگاه محاسبه ميشود منافع آنها كمتر از مديران بنگاههاي كوچك ميشود، به طوري كه آنها انگيزه كمتري دارند تا هر سنت سود بالقوه را آنا بگيرند. احتمالا چنین اثری با اين واقعيت كه مديران بنگاههاي بزرگ تماسهاي شخصي كمتري با مشتريان و كاركنان خود نسبت به مديران بنگاههاي كوچك دارند خنثي شده يا حتي بيشتر از خنثي ميشود. اعتراف ميكنم كه من دادههايي ندارم تا از اين حدس پشتيباني كند اما آنهايي هم كه اتهامات خود را بر شركتهاي بزرگ متمركز كردند دادهاي ندارند. آيا احتمال اين است كه منتقدان بر «شركتهاي بزرگ» تمركز ميكنند چون بيشتر ما احتمال بيشتري میرود كه مديران اجرايي كسب و كارهاي كوچك را نسبت به شركتهاي بزرگ ميشناسيم (و انسان بودن آنها را ارج مينهيم) ؟ آيا آنها، كسان ديگر را شيطان و ديو نشان ميدهند. 13- قانون عرضه و تقاضا اينكه آيا علم اقتصاد «قوانينی» به معناي علوم فيزيكي دارد يا خير، به هيچ وجه روشن نيست؛ تنها مثال غالبا ذكر شده اين است كه به فرض ثبات ساير شرايط، قيمت پايينتر باشد مقدار بيشتري خريداري ميشود. با همه اينها برخي مردم به ما اطمينان خاطر ميدهند كه: «شما نميتوانيد قانون عرضه و تقاضا را باطل كنيد.» شايد شما نتوانيد، اما ميتوانيد يا بايد بتوانيد آنچه را منظورتان است توضیح دهید. در حاليكه اگر اين عبارت به دقت محدود شود درست است، اما درست نيست اگر به صورت چماقي استفاده شود (كه اغلب همين كار هم ميشود) و به پيشنهاد براي دخالت دولت حمله گردد. فرض كنيد دولت از محل پايين آوردن سهم بيمهاي كه به پزشكان پرداخت ميكند هزينههاي گسترش بيمه تندرستي را تامين نمايد. اگر کسانی كه مخالف هستند این ادعا را مطرح کنند که قانون عرضه و تقاضا ميگويد چنین كاری باعث خواهد شد برخي بيماران بيمهشده دولتي در پیدا کردن پزشك دچار مشكل بيشتري شوند، حق با آنها است- اما فقط تا حد محدودي، چون كه بيشتر پزشكها نميتوانند بدون پذيرش تعدادي بيمار بيمه شده دولتي در كسب و كار باقي بمانند - و البته اگر منظور آنها اين است كه چنين سياستي منجر ميشود پزشكان از ابزارهاي مختلف مثل دستور به انجام آزمايشهاي غيرضروريتر استفاده كنند تا جلوي كاهش درآمد خود را بگيرند و نيز در بلندمدت منجر به كيفيت پايينتر خدمات پزشكان خواهد شد، باز هم حق با آنها است، اما اگر منظور آنها اين است كه برنامه مذكور، چون برخلاف قانون عرضه و تقاضا است يكسره از هم خواهد پاشيد، آنها اشتباه خواهند كرد. 14- البته که من «پشتيبان عدالت اجتماعي هستم،» اما اين چي هست؟ اصطلاح «عدالت اجتماعي» نيز سلاح شعاري پرقدرتي فراهم ميسازد. با اين وجود چه كسي ميتواند مخالف آن باشد؟ و اگر عدالت فردي پسنديده است، چگونه برخورد عادلانه اعضاي گروههاي اجتماعي يا اقتصادي متفاوت نميتواند پسنديده باشد؟ اما به محض اينكه به فراتر از موارد بديهي ميرسيم منظور ما از عدالت اجتماعي دقيقا چيست؟ و در صورتي كه نتوانيم مشخص سازيم كه چيست، چگونه ميتوان آن را به عنوان مبناي سياستگذاري استفاده كرد؟ در ادامه برخي نمونهها از مشكلاتي كه هنگام دقيق شدن به اين موضوع بهوجود ميآيد را آوردهام. اگر جين و مارلين به يك اندازه تلاش و كوشش نمايند، اما جين چون باهوشتر است بهرهوري بيشتري دارد، آيا منصفانه است كه او حقوق بيشتري بگیرد؟ يا اگر جين و مارلين به يك اندازه هوش دارند، آيا بايد درآمد جیم كمتر از درآمد اين دو نفر باشد، چون كه به جاي به ارث بردن ژنهاي برتر، سهام و اوراق قرضه به ارث برده است؟ آيا بيل و جو كه هر دو به يك اندازه سخت كار ميكنند و به يك اندازه عاشق شغلشان هستند، بايد درآمد يكساني داشته باشند، هر چند كه بيل حسابدار است، (حوزه كاري كه عرضه استعداد حسابداري نسبت به تقاضا براي آن كميابتر است،) در حالي كه جو شاعر است و در عين حال كه استعداد شاعري هم به اندازه حسابدار ناياب است، ميزان آن بسيار بيشتر از تقاضا براي شاعران باشد؟ دوم اينكه فرض ميكنيم از نظر شما همه نوع ارث غيرمنصفانه است و تفاوتهاي درآمدي به علت عوامل محيطي را نیز ناعادلانه میدانید، به طوري كه هيچ توجيه اخلاقي براي هر گونه تفاوت درآمدي وجود ندارد. از آنجا كه حذف يا كاهش چشمگير اختلافات درآمدي، تلاش كاري را كاهش خواهد داد و نيز باعث تخصيص غيربهينه منابع نيز ميشود (مثلا شاهد تعداد حسابدار بسيار كم و تعداد شاعر بسيار زياد خواهيم بود) و همچنين پسانداز و ريسكپذيري كاهش مييابد، مايل هستيد چقدر بهرهوري از دست بدهيد تا به عدالت و انصاف بيشتري دست يابيد؟ سرانجام فرض ميكنيم كه شما كاهش قابل توجه بهرهوري را به زندگي در جامعه ناعادلانه ترجيح ميدهيد. آيا منظور اين است كه شما بايد طرفدار سياستي باشيد كه از ثروتمندان ميگيرد و به فقرا ميدهد؟ نه لزوما. هنوز اين پرسش مطرح است كه آيا دولت حق اخلاقي در بازتوزيع درآمد يا ثروت را دارد يا خير. آيا همه ثروت متعلق به جامعه است كه سپس ميتوان آن را بين افراد گوناگون توزيع مجدد كرد، آنطور كه براي مثال در فلسفه جان راولز آمده است يا رابرت نوزيك كه نگاه جان لاكيتر دارد و ثروت را متعلق به فرد خاصي ميداند كه آن را توليد ميكند. و آنگاه چه كسي باید تصميم بگيرد مقداري از آن را به دولت بدهد تا خدمات عمومي كه آنها ميخواهند را تامين نمايد؟ قطبنماي اخلاقيات برخي مردم، پاسخ بيابهامي به اين پرسش بنيادي نخواهد داد. آنها ممكن است فكر كنند درآمدي كه يك شخص به دست ميآورد متعلق به آن شخص است، اما آنها همچنين فكر ميكنند جامعه به توانايي افراد كمك كرده است تا اين درآمدها را به دست آورند، به طوري كه دولت از جنبه اخلاقي ناگزير است مقداري از درآمد را بازتوزيع كند؛ بنابراين مردم در شرايطي كه نميدانند به سمت راولز يا نوزيك بروند، اغلب آنچه را كه در شرايط نااطميناني معقول است انجام ميدهند؛ آنها اين تفاوت را به طريقي جدا ميكنند، اما بر سر چه بدهبستاني بايد به توافق برسند؟ هيچ كدام از اين پرسشهاي آزاردهنده به اين معنا نيست كه گيرايي و خواست عدالت اجتماعي به خودي خود اعتباري ندارد. با اينكه اشخاص متفاوت پاسخهاي متفاوتي خواهند داد، بايد تلاش كنيم به آنها پاسخ دهيم؛ هر زمان هر سياستي را ملاحظه ميكنيم لازم است بپرسيم آيا آن سياست عادلانه است يا خير، اما آنچه نبايد انجام دهيم استفاده از اصطلاح عدالت اجتماعي به گونهاي است كه معناي آن براي هر كسي با نیت خیر آشكار است. 15- حقوق من يا حقوق شما؟ اصطلاح ديگري كه در توسل جستن به احساسات کارآمدی دارد «حقوق» است. آنطور كه توماس سوول هشدار داده است: «يكي از مشهودترين- و محبوبترين- روشهايي كه در ظاهر امر استدلال ميكنيد در حاليكه واقعا هيچ استدلالي توليد نميكند گفتن اين جمله است كه يك فرد يا گروه داراي «حق» بر چيزي هستند كه شما ميخواهيد آنها داشته باشند.» بنابراين لنارد ليبرال به كتي محافظهكار ميگويد«اين حق مردم است كه مسكن مناسب داشته باشند،» و كتي محافظهكار پاسخ ميدهد «اين حق مردم است كه هر چقدر پول درآوردند براي خود نگه دارند و دولت حق ندارد بخشي از آن را بگيرد و به ساير مردم بدهد.» احتمال زيادي هست که چنين تاكيدهايي به بالا رفتن صداها منجر شود تا به بحث معقول. حال از هر دو لنارد و كتي ميپرسيم توضيح دهند منظورشان از «حقوق» چيست و اينكه آيا آنها صرفا نميخواهند اين را بگويند كه حتي فقرا هم «بايد» مسكن مناسب داشته باشند و اينكه به مردم «بايد» اجازه داد تا درآمدشان را حفظ كنند. تبديل كردن حق به «بايد»، اجازه ميدهد تا تاكيدهاي آنها در معرض بحث جدي هزينه و فايده حاصله قرار گيرد و با اين گونه سخن گفتن، ادعاهاي رقيب غيرديني ساخته میشود که آنها را آماده براي مذاكره و سازش ميكند. برعكس، «حقوق» حالت تقريبا ديني دارد، صفتهاي «غير قابل انتقال» و «غير قابل مذاكره» به ذهن ميرسد و همراه آن معناي ضمني ميآيد كه اين موضوع فراتر از بحث و مذاكره و چانهزني است. صحبت حقوق، تصوري را تقويت ميكند كه «من سازش نخواهم كرد، چون هر شخصي كه درست فكر ميكند، بايد با من موافق باشد و اگر شما آن نوع شخص نيستيد، من علاقهاي به بحث كردن با شما ندارم.» شايد اين معناي بنيادگرايانه از حقوق، به خاطر كاربرد زياد اين اصطلاح در محيطهای حقوقی بوده است كه با باور مشکوک مطلق بودن حقوق قانوني تركيب شده است، اما آنچه اينجا داريم حقوقی است که نه بر مبناي برخي اسناد قانوني، بلكه بر مبناي احساسات اخلاقي تاكيد شده است و اين احساسات در تضاد با هم هستند. براي نمونه، اگر من بر «حق» دسترسي بدون مانع به ساحل دریا تاكيد ورزم و شما بر «حق» خود به عنوان مالك يك ملك تاكيد ورزيد كه من را از آن ساحل دور ميكنيد، ما چه کار میکنیم؟ همه حقوق، آنچه را كه كسي ديگر ميتواند انجام دهد محدود ميسازند و بنابراين حقوق آن شخص را محدود ميكنند. احتمالا نیاز به سازش است و گفتوگو درباره «حقوق»، سازش را مشكل ميسازد. یک مثال خوب از اینکه چگونه توسل به «حقوق» ميتواند بحث را به هم بريزد، عبارت زير از دنيس كوينيچ نماينده مجلس است: «حق هر انساني است كه به آب سالم دسترسي داشته باشد... من اعتقاد قوي دارم كه كنترل و مديريت عمومي عرضه آب همگاني تنها راهي است كه حق همگانی انساني... به آب سالم را تضمين ميكند.» آيا اگر به جاي «حق هر انساني است»، «هر انساني بايد داشته باشد» بگذاريم چيزي از دست ميرود؟ بله، چيزي از دست ميرود. آب سالم را به عنوان «حق» مطرح كردن، شور و شادي را تحريك ميكند كه توجه را از تاكيد معمولي و قابل بحثتر بعدي آن منحرف ميكند، كه كنترل و مديريت عمومي تنها راه به دست آوردن آب سالم است. در حالي كه من نميخواهم نماينده مجلس كوينيچ را متهم كنم كه آگاهانه اين كار را كرده است- چون خيلي آسان است كه ناآگاهانه به اين احساس بيفتيم- آنچه اينجا مطرح است بخش اول جمله است كه توافق آتشيني بر ميانگيزد و اين حرارت سپس به صورت پلي روي زمين لغزنده استفاده ميشود. نه فقط توجه را از انتخاب بين مالكيت كامل دولتي و كنترل عمومي بر آب (كه مثلا با تعيين حداقل استانداردها قابل انجام است) دور ميكند، بلكه به نظر ميرسد پيشنهاد ميدهد كه هر كسي در همه زمانها بايد به آب سالم بدون توجه به هزينه آن دسترسي داشته باشد. براي مثال، آب سالم بايد در مسيرهاي كوهنوردي فراهم گردد كه اين خيلي گران خواهد بود و احيانا نياز به منابع مالي است كه ميتوان به نحو بهتري صرف تهیه غذاي بيشتر برای نيازمندان كرد. گسترش پرشور حقوق ادعايي، يك نتیجه فرعي خطرناك دارد: همانطور كه «حقوق» مشكوك پخش ميشود، جايگاه حقوق اصيل مثل آزادي بيان تنزل مييابد. وقتي من چيزي ميشنوم كه مطمئن نيستم حقوق اصيل است، كل مفهوم حقوق، بخشي از شايستگياي كه من به آن نسبت ميدهم را از دست ميدهد. دير يا زود به جايي ميرسيم كه حقوق يا تقريبا همه حقوق را چيزي بيشتر از ادعاهاي مطرح شده توسط گروههاي همسود خاص نميبينيم. 16- آگاهي و وجدان اجتماعی ماجراي زير را ملاحظه كنيد. زنگ در به صدا در ميآيد، جان پاسخ ميدهد و همسايهاش مري پشت در است با دادخواستی که حداقل دستمزد به 15 دلار در ساعت افزايش یابد و به بانك مركزي راهنمايي ميكند نرخ بيكاري را كمتر از 3 درصد نگه دارد. جان از امضای دادخواست خودداري ميكند. مري حيرت ميكند چون كه ميداند جان فرد مهربان و شايستهاي است. مري با خود نتيجه ميگيرد كه اگر چه جان در امور شخصي خود، آگاهي و وجدان بالايي دارد او فاقد درك لازم است كه شايستگي و همدردي با مردمي كه شخصا نميشناسد پيدا كند، به عبارت ديگر آگاهي اجتماعي ندارد. مري عميقا اشتباه ميكند. دليل اينكه بيل دادخواست را امضا نكرد اين نيست كه او با كم مزدبگيران يا با بيكاران همدردي نميكند، بلكه چون كه او معتقد است افزايش حداقل دستمزد به 15 دلار باعث ميشود تا بيشتر كارگران كم مهارت شغل خود را از دست بدهند و اينكه رساندن نرخ بيكاري به 3 درصد يك هدف دست نيافتني است كه تورم شتابان را به وجود خواهد آورد. نتيجه اخلاقي اين ماجرا اين است كه طرفداري يا مخالفت با هر سياستي نيازمند دو تصميم است: يك قضاوت ارزشي درباره مطلوب بودن هدف نهايي سياست و يك قضاوت اثباتي در اينباره كه آيا سياست پيشنهادي، ما را به اين هدف ميرساند و با چه هزينهاي. اين تمايز كه با فهم عمومي كاملا سازگار است را در عين حال عدهاي دوست دارند ناديده بگيرند، چون كه به آنها اجازه ميدهد وقتي نظرات معيني را بيان ميدارند از كيف و خوشي برخوردار شوند و برخي از آنها، نه البته همه، سپس احساس خواهند كرد ضرورتي ندارد در زندگي شخصي خود رفتار شايستهاي داشته باشند. ما نان را از جايي كه ارزانتر است ميخريم، چرا هنگام خريد رضايتمندي از احساس اخلاقي، اين كار را نكنيم؟ 17- اتحاديهها ريیس دارند، بنگاهها مدير اجرايي اينجا سوگيري آنچنان واضح است كه نياز به بحث ندارد. شايد تفكيك را بتوان با گفتن اينكه مديران اجرايي را كميته جستوجو، بر پایه موفقيت در كارهاي قبلي مديران انتخاب ميكند توضيح داد. روساي اتحاديهها با فرآيند ادعايي غيرقابل اتكاي انتخابات اعضاي اتحاديه انتخاب ميشوند، اما آیا واقعا همينطور است؟ آيا سياسيبازي، شانس و روابط شخصي هيچ نقشي در انتخاب مديران اجرايي ندارد و توانايي نفع بردن اعضاي اتحاديه هيچ نقشي در انتخابات رهبران اتحاديه ندارد. 18- نتيجهگيري فهرستی که از واژگان و مفاهيم گمراهكننده آوردم اگر چه شايد خستهتان كرده باشد ابدا جامع نيست، اما اميدوارم به حد كفايت باشد تا خواننده را مراقب و هوشيار سازد. نميخواهم بگويم كه در علم اقتصاد بايد از همه اصطلاحهاي مبهم و همه جملاتی كه بار احساسي دارند پرهيز كرد. اين كار شدني نيست؛ اگر چيزي مهم است، اما نميتوان دقيقا تعريف كرد، پس ناديده گرفتن آن خطرات خاص خود را دارد، اما ما بايد در برابر گمراه شدن توسط چنين كلمات و مفاهيمي مراقب باشيم. توماس مایر مترجم: جعفر خیرخواهان روزنامه دنیای اقتصادی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده