رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

پولیکوشکا یکی از آثار ارزشمند لئو تولستوی هستش که خیلی کتاب باحالیه .....حتما بخونید(بعد خوندن اینطوری میشید:jawdrop:)

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

سلام:icon_gol:

 

دانلود کتاب جنگ وصلح شاهکار لئو تولستوی نویسنده نامدار روسی

 

کتاب جنگ وصلح دردوجلد تقدیم شما میشود که میتوانید از لینک های زیر دانلود فرمایید

 

دانلود جلد اول کتاب جنگ وصلح

دانلود

 

دانلود جلد دوم کتاب جنگ وصلح

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

699_orig.jpg

 

 

 

جنگ و صلح [Vojna I mir]

رمانی از لئو نیکولایویچ تولستوی (1828-1910)، نویسنده روس،‌ بزرگترین اثر ادبیات روس و یکی از مهم ترین رمان های ادبیات جهانی.

در حقیقت، زندگی ملت روس چندان کامل و بر زمینه­ای با چنان علو و رغبت انسانی در آن وصف شده است که می‌توان یکی از زیباترین یادگارهای تاریخی تمدن اروپایی‌ برشمرد. تولستوی این رمان را در پنج سال نوشت و آن را در 1878 انتشارداد.

درمتن رویدادهای بزرگ تاریخی آغاز سده نوزدهم ( نبرد 1805-1806 اوسترلیتز و نبرد 1812-1813 بارادینو و حریق مسکو)،‌ ماجراهای زندگی دو خانواده اشرافی، ‌یعنی خانواده باکونسکی و راستوف،‌ ثبت می‌شود. این رمان به نوعی همان شرح وقایع زندگی این دو خانواده است. کنت بزوخوف،‌ که پیداست خود نویسنده است، ‌چهره اصلی آن است،‌ هر چند همواره در صحنه نیست. پرنس بالکونسکی سالخورده، که در زمان کاترین بزرگ ژنرال بوده، شکاک و طنزگویی است تیزهوش ولی مستبد ولی در املاک خود با دخترش، ‌ماریا، ‌زندگی می‌کند که دیگر نه بسیار جوان است و نه بسیار زیبا،‌ ولی چشمان « بس زیبا و پرتوافکن» و لبخند محجوبانه‌اش از علو روحی بسیاری حکایت می‌کنند. ماریا با شایستگی بار زندگیی را می‌کشد که پدری رئوف ولی سخت‌گیر و جدی زمام آن را به دست دارد؛‌ با این همه، در کنه ضمیر،‌ به این امید است که روزی کانون خانوادگی خاص خود را داشته باشد. این امید، هر چند مدتها بعد، بر اثر ازدواج او با نیکولای راستوف برآورده هم می‌شود.

مهم‌ترین چهره خانواده بالکونسکی پرنس آندری،‌ برادر ماریا است که از هر حیث با خواهرش فرق دارد: نیرومند، ‌تیزهوش، رشید و رعنا،‌ آگاه از برتری خویش ؛‌ ولی به خطای خود پی برده و بیهوده در پی آن است که به طور خلاق از مواهب خود بهره برد. وی،‌که یک بار در نبرد اوسترلیتز زخمی شده است، ‌به کانون خانواده باز می‌گردد؛ همسرش مرده است و او عاشق ناتاشا راستوف می‌شود که دختری است بسیار جوان و سرشار از احساسات، که در نظر او کمال مطلوب پاکی و زیبایی جلوه می‌نماید. چون این دختر، در لحظه‌ای از لحظات سردرگمی،‌ به دام آناتول کوراگین، جوان پر زرق و برق و سبک‌مایه، ‌می‌افتد، آندری بالکونسکی به تمام معنی دچار سرخوردگی می‌شود. بعدها، ‌در لحظاتی که چراغ عمرش اند‌اندک بر اثر عوارض زخمی تازه که در نبرد بارادینو برداشته است،‌ رو به خاموشی می‌دهد، ‌سرانجام« حقیقت زندگی» را می‌یابد که همان عشق به خداست. به موازات نشیب و فرازهای زندگی خانواده بالکونسکس، ‌دگرگونیهای خانواده راستوف را شاهدیم. نیکولای راستوف، این موجود اندکی ساده دل،‌ بی آنکه احساس مشکلی کند و دچار دودلی باشد زیست می‌کند؛ ‌مع‌الوصف منشی نجیبانه و پرشهامت و شاد دارد. وی،‌ هنگامی که، ‌بر اثر پیش آمدن موقعیتهایی، ‌کارش به ازدواج با پرنس ماریا می‌کشد، همسری عالی و پدری مهربان می‌شود. پرجاذبه‌ترین سیمای خانواده راستوف ازآن ناتاشا است.

ناتاشا یکی از زیباترین آفریده‌های تولستوی و یکی از انسانی‌ترین و سحارترین آفریده‌‌های ادبیات جهانی است. این دختر سرشار از نیروی حیات و شادی است و قادر است که با شادابی و سرزندگی خود همه پیرامونیان خویش را زیر نفوذ گیرد. او «ضمیری روشن» دارد که، به گفته پیر بزوخوف، ‌در وجود او کار عقل را می‌کند. با این همه، ناتاشا جوان‌سال‌تر از آن است که به خلأ پنهان در پس ظاهر درخشان آناتول کوراگین پی برد،‌ و او را بر آندری بالکونسکی ترجیح می‌دهد. با این همه،‌ پیوند گسستن از کوراگین نقطه عطفی است در زندگی دختر جوانی که فریب آناتول را خورده است؛ ناتاشا خطایی را که از او سرزده نمی‌تواند بر خود ببخشاید و در چنبره نومیدی و سرخوردگی، خواهان مردن است. فقدان برادر کهترش، پیر،‌ که در کارزار کشته شده است، مایه نجات او می‌شود و به او نیروی زندگی می‌بخشد؛ زیرا این مرگ ناگزیرش می‌سازد که مراقب مادرش باشد و او را در این درد و غم بی‌کران دلداری دهد. متعاقباً با عشق پیر بزوخوف درمان او کامل می‌شود. ناتاشا، ‌همچون پرنس ماریا، همسر و مادری نمونه می‌شود که وجود خود را سراسر وقف وظایف تازه خویش می‌کند. سرنوشت پیر بزوخوف،‌ به نوعی،‌ حد واسط سرنوشت پرنس آندری بالکونسکی و ناتاشا است.

پیر،‌که فرزند نامشروع کنت سیریل بزوخوف است،‌ پس از مرگ پدر صاحب ثروت هنگفتی می‌شود که راه بهره‌برداری از آن را نمی‌شناسد. پیر بزوخوف فربه اندام – که به تفکر گرایش دارد و زندگی درونی زیاده پر مشغله‌اش مانعی است بر سر راه باروری استعدادها عقلانی او، ‌هر چند تباین بس آشکار رفتار خود و رفتار دیگران را از طریق شهودی حس می‌کند، این سابقه در او هست که با سادگی و خلوص بدوی با امور رو به رو شود و به ‌علاوه، از حس سازگاری که به وی امکان بخشد راه میانه‌ای در خور زندگی پیش گیرد بی‌بهره است- از همان اول، طعمه و شکار آسان‌یابی است برای جامعه‌ای که در آن در جنب و جوش است. پرنس بازیل کوراگین به‌آسانی موفق می‌شود که وی را به ازدواج با هلن، دختر سبک‌مایه‌اش، وادار سازد. این ازدواج ناخجسته جامعه‌ای را که در آن به سر می‌برد بهتر به وی می‌شناساند و یکسره از آن دل‌زده و بیزارش می‌سازد. بزوخوف از همسر خود جدا می شود و به آزمونها و تلاشهای بیهوده‌ای برای اصلاحات ارضی دست می‌زند و سر انجام در پی نیل به یقین نهایی به جمعیت فراماسونری در‌می‌آید که به اندک زمانی مایه سر خوردگی او می‌شود. هنگامی که ناپلئون وارد مسکو می‌شود، پیر بزوخوف چنین می‌اندیشد که سرنوشت او را برای کشتن آن جبار برگزیده است و ‌چون حیات خود را بی‌فایده می‌بیند، آسان‌تر آماده فداساختن خود می‌شود. فرانسویان، پیش از آنکه بتواند طرح خود را اجرا کند، دستگیرش می‌سازند؛ ‌در زندان، در تماس با کسانی ساده دل چون پلاتون کاراتایف،‌ اندک اندک در فضای روح او نوری تابان می‌شود. به محض رهایی از زندان، خواهد توانست زندگی جدیدی را آغاز کند.

همسرش، هلن، ‌مرده است و او احساس می‌کند که مجذوب ناتاشا شده است. ناتاشا، با هاله‌ای از درد و رنج ممتد، ‌عجیب به او نزدیک و در نظرش عزیز می‌شود. در امن و امان این کانون خانوادگی، ‌آرامش از نو برقرار می‌گردد.

تولستوی چنین اندیشیده بود که رمانی درباره توطئه معروف به توطئه «دکابریستها» و قیام مسلحانه ناکام 1825 آنان بنویسد. وی حتی همه معلومات لازم را گرد آورده بود. با این همه، مطالعه متون برای نگارش این اثر توجه او را به عصر پیشین جلب کرد،‌ چه سرچشمه‌های آن پدیده‌های تاریخی را که وی می‌خواست روشن سازد در این عصر سراغ می‌گرفت. بدین سان، وی ناگزیر تا زمان جنگهای ناپلئونی به گذشته بازگشت. فراخی دامنه موضوع- که رویدادهای شگرف و حایز اهمیت اساسی برای روسیه را در برمی‌گیرد- به نویسنده اجازه می‌دهد که حماسه تاریخی تمام عیاری بیافرینند. هرچند مطالعه عمقی اسناد و مدارک، تولستوی را به آن عینیتی رهنمون نکرد که برخی از منتقدان خواهان یافتن آن در اثر او بودند. این مطالعه عمیق در سبک و صورت روایت دقیق و روشن داستان جلوه‌گر است؛‌ دگرگونه‌سازی برخی از لحظات تاریخی به هیچ روی درآن تیرگی و ابهام پدید نمی‌آورد. نویسنده، با گذار از تحلیل روان شناختی چهره‌های داستانی، به مشاهده حالات نفسانی جمعی، عنصری پراهمیت وارد اثر می‌سازد؛‌ زیرا سخن بر سر چارچوبی است به وسعت تاریخ روسیه از 1803 تا 1813.

اهمیت جنگ و صلح نه تنها با عظمت چارجوب و وسعت بینش هنرمند، بلکه همچنین با آن چه کسانی « عنصر اخلاقی» و کسانی دیگر«عنصر فلسفی» خوانده‌اند روشن می‌گردد. در عنصر فلسفی دو مولفه وجود دارد: یکی با برد و دامنه جهانی و دیگری نوعاً روسی. مولفه جهانی همان فلسفه تاریخ خاص تولستوی است. به نظر او، آن چه در رویدادهای بزرگ تاریخی باید عامل قطعی شمرده شود روح توده‌های مردم و قوت اراده نفوس پاک و متحد در تلاشی مشترک و قهرمانانه‌ی قرین گمنامی و موضع انفعالی آنان است نه ذهن وقاد سرداران و رهبران یا نبردآرایی ستادها.

از سوی دیگر، تولستوی بر این باور است که این فلسفه در روحیات خلق روس به بهترن وجهی به بیان درآمده است. معتبرترین ترجمان این روحیات، سرباز پلاتون کاراتایف و در سطحی عالی‌تر،‌ژنرال کوتوزوف است. کاراتایف، با دعای شامگاهی خود، ‌«خدایا، مرا چون سنگ بخوابان و چون نان برخیزان» ، بیانگر فرمان‌برداری ساده دلانه و عمیقاً مذهبی انسان از وجود مطلقی است که بر او فرمان می‌راند. وجود او خود مظهر اصل رضا و تسلیم به مصایب است- با این ایمان خالصانه کوتوزوف، که به هجوم ناپلئون و آثار آن با نظر شهودی روستانشینان روس می‌نگرد، می‌داند که ناپلئون هنوز هیچ نشده رمق از دست داده است و سرنوشت او این است که در پهنه بی‌کران غم‌زده استپها محو شود. از این رو، به فکر آن نیست که در پی نبرد منظم باشد: وی با اطمینان قلب در انتظار ساعت عقب نشینی بزرگ است. کوتوزوف نماینده آگاه دریافتی عرفانی از زندگی است که، به عقیده نویسنده، تنها مردم متأمل و شکیبای روس، می‌توانند حامل پیام آن به جهان باشند.

این دریافت که تولستوی از پروردن آن با اتقانی نظری (_آخرین صفحات رمان خود به تمام معنی تحقیقی است در فلسفه تاریخ، مستقل از باقی اثر) پروا ندارد، در مجموع این رمان شاعرانه وسیعاً تحقق می‌یابد؛ ‌رمانی که در آن مایه‌های روان‌شناختی و حماسی و توصیفی در وحدتی شگفت‌انگیز به هم درمی‌آمیزد. چشم زلال و خیال‌پرور پیر بزوخوف به منزله پرده‌ای است که تصویر جهان بر روی آن می‌افتد، جهانی که تقدیری کامل و به گونه‌ای اسرارآمیز بهره‌مند از حکمت راهبر آن است. تردید او تنها به ظاهر تردید است؛ در حقیقت،‌ پیر با سیر و تأمل واقعی فقط آشنا می‌گردد – و او خود بیش از پیش به این معنی آگاهی می‌یابد. وی، که از همان سن پختگی اصرار داشت درباره پیرامونیان خویش داوری کند، سرانجام پی می‌برد که همه داوریها نسبی‌اند. با این همه، در برابر مطلق عاجز می‌ماند. آنگاه، چنین پیش می‌آید که، در پرتو انبازی خوش نفس، در هر یک از افعال زندگی روزمره، حرکات جهان خاکی، در سطحی والاتر به صورت نوعی پیوستگی با حقیقت سرمدی در می‌آید. از این رو، می توان گفت هیچگاه دست به عمل نمی‌زند وچون می‌زند، تلاش‌های او کند و ناشیانه‌اند؛ وی نه عارف‌صفت است نه قدیس؛‌ اصلاً برای زهد ناب آفریده نشده است. لیکن برای آنکه به تعادل برسد باید میان ممکن و مطلق آن توافقی را برقرار سازد که نافی هر عمل شگفت یا قهرمانانه‌ای است. از اینجا، انسانیتی بی‌تخلخل و اندکی انفعالی ناشی می‌شود که در میان چهره‌های داستان تنها او توانسته است به آن دست یابد. به گرد پیر، صور گوناگون هستی که اراده‌ای فراتر از افراد بر آن حاکم است با همه تنوع اش شکوفا می‌شوند. به ویژه در عالم نوجوانی که در این رمان به عمیق‌ترین وجهی به بیان هنری درمی‌آید. این «نوجوانی» در اثر تولستوی در فضای خوش‌تری ( توان گفت بی‌اندازه خوش‌تر) جلوه‌گر می‌شود و ویژگی آن فردیتی است پیشرس که ذوق و شم فطری، آن را به درجه‌ای بالاتر می‌رساند و به افراط می‌ستاید. نوجوانی، با جلوه‌های بی‌شایبه شادی و غم و با تأثرات و انفعالات خود، نظاره گاهی است که سیر به سوی هدف نهایی با پیش بینی سرنوشت آدمی اجازه می‌دهد. ناتاشا روح این جوانی است که سایه و روشن آن را با همه حدت از سر گذرانده است و به هنگام گذار از نوجوانی به سن پختگی، ‌رشته آن تماس جادویی گسسته می‌شود. جهان رشد و پختگی تولستوی در اینجا عجیب نابینا و گران‌بار از امکانهاست: جهانی است که در آن، جنگ و صلح با بیهودگی غم‌انگیز خود از پی هم می‌آیند؛ جهانی که به جبر قربانی خود می‌شود. اگر بهترین افراد خود را ملزم به بازجست درونی پنهان و ناتمامی می‌سازند، ‌قاطبه کسان به سائقه اوضاع و احوال به سوی مقصودهای عاجل روان‌اند که همین‌که آدمی به آنها رسید مستحیل می‌شوند، چون مردم از فهم معنای سرنوشت خویش عاجزند. عقل و نبوغ، خطر چنین مسیر کورکورانه‌ای را برنمی‌تابند. این را هم باید گفت که آناتول کوراگین سبکسر و کم‌مایه و ناپلئون،‌ هر دو به یکسان در این نابینایی انبازند. در حقیقت، معنای تقدیر حاکم برای هیچ‌ یک از آن دو موضوع مطالعات روان‌شناسی نیست، بلکه تنها بازی انگیزه‌های بی‌پیوندی است که در کنار هم قرار گرفته‌اند.

تولستوی، در سایه پیروزیهایی که در عرصه واقع‌بینی به دست آورده بود، ‌نخستین کسی بود که ارزش برخی مشاهدات باریک‌بینانه- گترهای چکمه یک افسر طی نبرد، گفت و شنودی پوچ و بی‌معنی که با اصراری خنده‌آور و در موقعیتی نمایشی تکرار می‌شود، چین و شکن نیم‌تنه‌ای که در اثنای سخنانی پرحرارت جلب توجه می‌کند و در جلب نظر حاکم می‌شود و...- را آشکار ساخت.

زندگی خاص همه این جزئیات دورازانتظار، بر سرنوشت بینوای انسان بار می‌شود و رویداد آنها در زمینه‌ای مابعد طبیعی بازتاب می‌یابد که خواننده را دچار آشفتگی می‌سازد. با این روابط میان امر محدود و امر سرمدی، که گاهی در عمق یکی از نفوس، آشکار و گاهی در انبوه مردم و محیطی که آنان را احاطه می‌کند جلوه‌گر می‌شود، جنگ و صلح را در میان آثار حماسی،‌ در رده‌ای جای می دهد که به ایلیاد نزدیک‌تر است تا به آثار ادبی جدید اروپا.

تولستوی، در یکی از بغرنج‌ترین و جنجالی‌ترین تاریخ فکری جهان، به بازیافت آن ارزشهای بنیادی نایل می‌شود که فاوست در عالم «مادرها» به سراغ آنها رفته است. وی این ارزشها را، در عین سلامت و سرشار از وعده‌های خوش، آفتابی می‌سازد آن هم در جهانی که گویی مقدر بوده است میان دو قطب فورمالیسم پارناسی [توجه صرف به نزهت و پاکی و کمال سبک]‌ و ناتورالیسم خشن و نابخشودنی دست و پا زند.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
699_orig.jpg

 

 

 

جنگ و صلح [Vojna I mir]

رمانی از لئو نیکولایویچ تولستوی (1828-1910)، نویسنده روس،‌ بزرگترین اثر ادبیات روس و یکی از مهم ترین رمان های ادبیات جهانی.

در حقیقت، زندگی ملت روس چندان کامل و بر زمینه­ای با چنان علو و رغبت انسانی در آن وصف شده است که می‌توان یکی از زیباترین یادگارهای تاریخی تمدن اروپایی‌ برشمرد. تولستوی این رمان را در پنج سال نوشت و آن را در 1878 انتشارداد.

درمتن رویدادهای بزرگ تاریخی آغاز سده نوزدهم ( نبرد 1805-1806 اوسترلیتز و نبرد 1812-1813 بارادینو و حریق مسکو)،‌ ماجراهای زندگی دو خانواده اشرافی، ‌یعنی خانواده باکونسکی و راستوف،‌ ثبت می‌شود. این رمان به نوعی همان شرح وقایع زندگی این دو خانواده است. کنت بزوخوف،‌ که پیداست خود نویسنده است، ‌چهره اصلی آن است،‌ هر چند همواره در صحنه نیست. پرنس بالکونسکی سالخورده، که در زمان کاترین بزرگ ژنرال بوده، شکاک و طنزگویی است تیزهوش ولی مستبد ولی در املاک خود با دخترش، ‌ماریا، ‌زندگی می‌کند که دیگر نه بسیار جوان است و نه بسیار زیبا،‌ ولی چشمان « بس زیبا و پرتوافکن» و لبخند محجوبانه‌اش از علو روحی بسیاری حکایت می‌کنند. ماریا با شایستگی بار زندگیی را می‌کشد که پدری رئوف ولی سخت‌گیر و جدی زمام آن را به دست دارد؛‌ با این همه، در کنه ضمیر،‌ به این امید است که روزی کانون خانوادگی خاص خود را داشته باشد. این امید، هر چند مدتها بعد، بر اثر ازدواج او با نیکولای راستوف برآورده هم می‌شود.

مهم‌ترین چهره خانواده بالکونسکی پرنس آندری،‌ برادر ماریا است که از هر حیث با خواهرش فرق دارد: نیرومند، ‌تیزهوش، رشید و رعنا،‌ آگاه از برتری خویش ؛‌ ولی به خطای خود پی برده و بیهوده در پی آن است که به طور خلاق از مواهب خود بهره برد. وی،‌که یک بار در نبرد اوسترلیتز زخمی شده است، ‌به کانون خانواده باز می‌گردد؛ همسرش مرده است و او عاشق ناتاشا راستوف می‌شود که دختری است بسیار جوان و سرشار از احساسات، که در نظر او کمال مطلوب پاکی و زیبایی جلوه می‌نماید. چون این دختر، در لحظه‌ای از لحظات سردرگمی،‌ به دام آناتول کوراگین، جوان پر زرق و برق و سبک‌مایه، ‌می‌افتد، آندری بالکونسکی به تمام معنی دچار سرخوردگی می‌شود. بعدها، ‌در لحظاتی که چراغ عمرش اند‌اندک بر اثر عوارض زخمی تازه که در نبرد بارادینو برداشته است،‌ رو به خاموشی می‌دهد، ‌سرانجام« حقیقت زندگی» را می‌یابد که همان عشق به خداست. به موازات نشیب و فرازهای زندگی خانواده بالکونسکس، ‌دگرگونیهای خانواده راستوف را شاهدیم. نیکولای راستوف، این موجود اندکی ساده دل،‌ بی آنکه احساس مشکلی کند و دچار دودلی باشد زیست می‌کند؛ ‌مع‌الوصف منشی نجیبانه و پرشهامت و شاد دارد. وی،‌ هنگامی که، ‌بر اثر پیش آمدن موقعیتهایی، ‌کارش به ازدواج با پرنس ماریا می‌کشد، همسری عالی و پدری مهربان می‌شود. پرجاذبه‌ترین سیمای خانواده راستوف ازآن ناتاشا است.

ناتاشا یکی از زیباترین آفریده‌های تولستوی و یکی از انسانی‌ترین و سحارترین آفریده‌‌های ادبیات جهانی است. این دختر سرشار از نیروی حیات و شادی است و قادر است که با شادابی و سرزندگی خود همه پیرامونیان خویش را زیر نفوذ گیرد. او «ضمیری روشن» دارد که، به گفته پیر بزوخوف، ‌در وجود او کار عقل را می‌کند. با این همه، ناتاشا جوان‌سال‌تر از آن است که به خلأ پنهان در پس ظاهر درخشان آناتول کوراگین پی برد،‌ و او را بر آندری بالکونسکی ترجیح می‌دهد. با این همه،‌ پیوند گسستن از کوراگین نقطه عطفی است در زندگی دختر جوانی که فریب آناتول را خورده است؛ ناتاشا خطایی را که از او سرزده نمی‌تواند بر خود ببخشاید و در چنبره نومیدی و سرخوردگی، خواهان مردن است. فقدان برادر کهترش، پیر،‌ که در کارزار کشته شده است، مایه نجات او می‌شود و به او نیروی زندگی می‌بخشد؛ زیرا این مرگ ناگزیرش می‌سازد که مراقب مادرش باشد و او را در این درد و غم بی‌کران دلداری دهد. متعاقباً با عشق پیر بزوخوف درمان او کامل می‌شود. ناتاشا، ‌همچون پرنس ماریا، همسر و مادری نمونه می‌شود که وجود خود را سراسر وقف وظایف تازه خویش می‌کند. سرنوشت پیر بزوخوف،‌ به نوعی،‌ حد واسط سرنوشت پرنس آندری بالکونسکی و ناتاشا است.

پیر،‌که فرزند نامشروع کنت سیریل بزوخوف است،‌ پس از مرگ پدر صاحب ثروت هنگفتی می‌شود که راه بهره‌برداری از آن را نمی‌شناسد. پیر بزوخوف فربه اندام – که به تفکر گرایش دارد و زندگی درونی زیاده پر مشغله‌اش مانعی است بر سر راه باروری استعدادها عقلانی او، ‌هر چند تباین بس آشکار رفتار خود و رفتار دیگران را از طریق شهودی حس می‌کند، این سابقه در او هست که با سادگی و خلوص بدوی با امور رو به رو شود و به ‌علاوه، از حس سازگاری که به وی امکان بخشد راه میانه‌ای در خور زندگی پیش گیرد بی‌بهره است- از همان اول، طعمه و شکار آسان‌یابی است برای جامعه‌ای که در آن در جنب و جوش است. پرنس بازیل کوراگین به‌آسانی موفق می‌شود که وی را به ازدواج با هلن، دختر سبک‌مایه‌اش، وادار سازد. این ازدواج ناخجسته جامعه‌ای را که در آن به سر می‌برد بهتر به وی می‌شناساند و یکسره از آن دل‌زده و بیزارش می‌سازد. بزوخوف از همسر خود جدا می شود و به آزمونها و تلاشهای بیهوده‌ای برای اصلاحات ارضی دست می‌زند و سر انجام در پی نیل به یقین نهایی به جمعیت فراماسونری در‌می‌آید که به اندک زمانی مایه سر خوردگی او می‌شود. هنگامی که ناپلئون وارد مسکو می‌شود، پیر بزوخوف چنین می‌اندیشد که سرنوشت او را برای کشتن آن جبار برگزیده است و ‌چون حیات خود را بی‌فایده می‌بیند، آسان‌تر آماده فداساختن خود می‌شود. فرانسویان، پیش از آنکه بتواند طرح خود را اجرا کند، دستگیرش می‌سازند؛ ‌در زندان، در تماس با کسانی ساده دل چون پلاتون کاراتایف،‌ اندک اندک در فضای روح او نوری تابان می‌شود. به محض رهایی از زندان، خواهد توانست زندگی جدیدی را آغاز کند.

همسرش، هلن، ‌مرده است و او احساس می‌کند که مجذوب ناتاشا شده است. ناتاشا، با هاله‌ای از درد و رنج ممتد، ‌عجیب به او نزدیک و در نظرش عزیز می‌شود. در امن و امان این کانون خانوادگی، ‌آرامش از نو برقرار می‌گردد.

تولستوی چنین اندیشیده بود که رمانی درباره توطئه معروف به توطئه «دکابریستها» و قیام مسلحانه ناکام 1825 آنان بنویسد. وی حتی همه معلومات لازم را گرد آورده بود. با این همه، مطالعه متون برای نگارش این اثر توجه او را به عصر پیشین جلب کرد،‌ چه سرچشمه‌های آن پدیده‌های تاریخی را که وی می‌خواست روشن سازد در این عصر سراغ می‌گرفت. بدین سان، وی ناگزیر تا زمان جنگهای ناپلئونی به گذشته بازگشت. فراخی دامنه موضوع- که رویدادهای شگرف و حایز اهمیت اساسی برای روسیه را در برمی‌گیرد- به نویسنده اجازه می‌دهد که حماسه تاریخی تمام عیاری بیافرینند. هرچند مطالعه عمقی اسناد و مدارک، تولستوی را به آن عینیتی رهنمون نکرد که برخی از منتقدان خواهان یافتن آن در اثر او بودند. این مطالعه عمیق در سبک و صورت روایت دقیق و روشن داستان جلوه‌گر است؛‌ دگرگونه‌سازی برخی از لحظات تاریخی به هیچ روی درآن تیرگی و ابهام پدید نمی‌آورد. نویسنده، با گذار از تحلیل روان شناختی چهره‌های داستانی، به مشاهده حالات نفسانی جمعی، عنصری پراهمیت وارد اثر می‌سازد؛‌ زیرا سخن بر سر چارچوبی است به وسعت تاریخ روسیه از 1803 تا 1813.

اهمیت جنگ و صلح نه تنها با عظمت چارجوب و وسعت بینش هنرمند، بلکه همچنین با آن چه کسانی « عنصر اخلاقی» و کسانی دیگر«عنصر فلسفی» خوانده‌اند روشن می‌گردد. در عنصر فلسفی دو مولفه وجود دارد: یکی با برد و دامنه جهانی و دیگری نوعاً روسی. مولفه جهانی همان فلسفه تاریخ خاص تولستوی است. به نظر او، آن چه در رویدادهای بزرگ تاریخی باید عامل قطعی شمرده شود روح توده‌های مردم و قوت اراده نفوس پاک و متحد در تلاشی مشترک و قهرمانانه‌ی قرین گمنامی و موضع انفعالی آنان است نه ذهن وقاد سرداران و رهبران یا نبردآرایی ستادها.

از سوی دیگر، تولستوی بر این باور است که این فلسفه در روحیات خلق روس به بهترن وجهی به بیان درآمده است. معتبرترین ترجمان این روحیات، سرباز پلاتون کاراتایف و در سطحی عالی‌تر،‌ژنرال کوتوزوف است. کاراتایف، با دعای شامگاهی خود، ‌«خدایا، مرا چون سنگ بخوابان و چون نان برخیزان» ، بیانگر فرمان‌برداری ساده دلانه و عمیقاً مذهبی انسان از وجود مطلقی است که بر او فرمان می‌راند. وجود او خود مظهر اصل رضا و تسلیم به مصایب است- با این ایمان خالصانه کوتوزوف، که به هجوم ناپلئون و آثار آن با نظر شهودی روستانشینان روس می‌نگرد، می‌داند که ناپلئون هنوز هیچ نشده رمق از دست داده است و سرنوشت او این است که در پهنه بی‌کران غم‌زده استپها محو شود. از این رو، به فکر آن نیست که در پی نبرد منظم باشد: وی با اطمینان قلب در انتظار ساعت عقب نشینی بزرگ است. کوتوزوف نماینده آگاه دریافتی عرفانی از زندگی است که، به عقیده نویسنده، تنها مردم متأمل و شکیبای روس، می‌توانند حامل پیام آن به جهان باشند.

این دریافت که تولستوی از پروردن آن با اتقانی نظری (_آخرین صفحات رمان خود به تمام معنی تحقیقی است در فلسفه تاریخ، مستقل از باقی اثر) پروا ندارد، در مجموع این رمان شاعرانه وسیعاً تحقق می‌یابد؛ ‌رمانی که در آن مایه‌های روان‌شناختی و حماسی و توصیفی در وحدتی شگفت‌انگیز به هم درمی‌آمیزد. چشم زلال و خیال‌پرور پیر بزوخوف به منزله پرده‌ای است که تصویر جهان بر روی آن می‌افتد، جهانی که تقدیری کامل و به گونه‌ای اسرارآمیز بهره‌مند از حکمت راهبر آن است. تردید او تنها به ظاهر تردید است؛ در حقیقت،‌ پیر با سیر و تأمل واقعی فقط آشنا می‌گردد – و او خود بیش از پیش به این معنی آگاهی می‌یابد. وی، که از همان سن پختگی اصرار داشت درباره پیرامونیان خویش داوری کند، سرانجام پی می‌برد که همه داوریها نسبی‌اند. با این همه، در برابر مطلق عاجز می‌ماند. آنگاه، چنین پیش می‌آید که، در پرتو انبازی خوش نفس، در هر یک از افعال زندگی روزمره، حرکات جهان خاکی، در سطحی والاتر به صورت نوعی پیوستگی با حقیقت سرمدی در می‌آید. از این رو، می توان گفت هیچگاه دست به عمل نمی‌زند وچون می‌زند، تلاش‌های او کند و ناشیانه‌اند؛ وی نه عارف‌صفت است نه قدیس؛‌ اصلاً برای زهد ناب آفریده نشده است. لیکن برای آنکه به تعادل برسد باید میان ممکن و مطلق آن توافقی را برقرار سازد که نافی هر عمل شگفت یا قهرمانانه‌ای است. از اینجا، انسانیتی بی‌تخلخل و اندکی انفعالی ناشی می‌شود که در میان چهره‌های داستان تنها او توانسته است به آن دست یابد. به گرد پیر، صور گوناگون هستی که اراده‌ای فراتر از افراد بر آن حاکم است با همه تنوع اش شکوفا می‌شوند. به ویژه در عالم نوجوانی که در این رمان به عمیق‌ترین وجهی به بیان هنری درمی‌آید. این «نوجوانی» در اثر تولستوی در فضای خوش‌تری ( توان گفت بی‌اندازه خوش‌تر) جلوه‌گر می‌شود و ویژگی آن فردیتی است پیشرس که ذوق و شم فطری، آن را به درجه‌ای بالاتر می‌رساند و به افراط می‌ستاید. نوجوانی، با جلوه‌های بی‌شایبه شادی و غم و با تأثرات و انفعالات خود، نظاره گاهی است که سیر به سوی هدف نهایی با پیش بینی سرنوشت آدمی اجازه می‌دهد. ناتاشا روح این جوانی است که سایه و روشن آن را با همه حدت از سر گذرانده است و به هنگام گذار از نوجوانی به سن پختگی، ‌رشته آن تماس جادویی گسسته می‌شود. جهان رشد و پختگی تولستوی در اینجا عجیب نابینا و گران‌بار از امکانهاست: جهانی است که در آن، جنگ و صلح با بیهودگی غم‌انگیز خود از پی هم می‌آیند؛ جهانی که به جبر قربانی خود می‌شود. اگر بهترین افراد خود را ملزم به بازجست درونی پنهان و ناتمامی می‌سازند، ‌قاطبه کسان به سائقه اوضاع و احوال به سوی مقصودهای عاجل روان‌اند که همین‌که آدمی به آنها رسید مستحیل می‌شوند، چون مردم از فهم معنای سرنوشت خویش عاجزند. عقل و نبوغ، خطر چنین مسیر کورکورانه‌ای را برنمی‌تابند. این را هم باید گفت که آناتول کوراگین سبکسر و کم‌مایه و ناپلئون،‌ هر دو به یکسان در این نابینایی انبازند. در حقیقت، معنای تقدیر حاکم برای هیچ‌ یک از آن دو موضوع مطالعات روان‌شناسی نیست، بلکه تنها بازی انگیزه‌های بی‌پیوندی است که در کنار هم قرار گرفته‌اند.

تولستوی، در سایه پیروزیهایی که در عرصه واقع‌بینی به دست آورده بود، ‌نخستین کسی بود که ارزش برخی مشاهدات باریک‌بینانه- گترهای چکمه یک افسر طی نبرد، گفت و شنودی پوچ و بی‌معنی که با اصراری خنده‌آور و در موقعیتی نمایشی تکرار می‌شود، چین و شکن نیم‌تنه‌ای که در اثنای سخنانی پرحرارت جلب توجه می‌کند و در جلب نظر حاکم می‌شود و...- را آشکار ساخت.

زندگی خاص همه این جزئیات دورازانتظار، بر سرنوشت بینوای انسان بار می‌شود و رویداد آنها در زمینه‌ای مابعد طبیعی بازتاب می‌یابد که خواننده را دچار آشفتگی می‌سازد. با این روابط میان امر محدود و امر سرمدی، که گاهی در عمق یکی از نفوس، آشکار و گاهی در انبوه مردم و محیطی که آنان را احاطه می‌کند جلوه‌گر می‌شود، جنگ و صلح را در میان آثار حماسی،‌ در رده‌ای جای می دهد که به ایلیاد نزدیک‌تر است تا به آثار ادبی جدید اروپا.

تولستوی، در یکی از بغرنج‌ترین و جنجالی‌ترین تاریخ فکری جهان، به بازیافت آن ارزشهای بنیادی نایل می‌شود که فاوست در عالم «مادرها» به سراغ آنها رفته است. وی این ارزشها را، در عین سلامت و سرشار از وعده‌های خوش، آفتابی می‌سازد آن هم در جهانی که گویی مقدر بوده است میان دو قطب فورمالیسم پارناسی [توجه صرف به نزهت و پاکی و کمال سبک]‌ و ناتورالیسم خشن و نابخشودنی دست و پا زند.

 

 

من خوندمش.شاهکاره!سجاد نمیشه کتابارو جدولی کرد؟بهد نظر سنجی هم براش بذاری.تازه میشه کتاب هفته کرد.اما بذار من کنکور بدم بعد!:icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...
×
×
  • اضافه کردن...