spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ سلام دوستان گرامی جملاتی از نیچه فیلسوف واندیشمند بزرگ المانی یاد اندیشمندانی که هرکدام به نحوی تاثیری شگرف وژرف براندیشه ها وتفکرات انسانی داشته اند بخیر 15 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ آنکس که چرایی دارد با هر چگونه ای خواهد ساخت. ای كاش می توانستم گوشه ای كوچك از این جهان را بر هم زنم.... مساله فلسفی ...فهمیدن جهان نیست بلكه تغییر دادن آن است. بله ؟بشر یکی ازخطاهای خداونداست؟یاخداوند یکی ازخطاهای بشراست؟ از یاد مبرید-هرچه بیش اوج گیریم ازچشم آنانکه پرواز کردن نمی توانند خرد تر به چشم می آییم. برای حقیقت باورها دشمنانی خطرناکتر از دروغها هستند . از گرگ بسیار چیزها میتوان آموخت اما دریغ گوسفندان هیچ وقت این را نمیفهمند. 17 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ ابرمرد طالب دو چیز است: خطر و بازی از اینرو او زن را به عنوان خطرناکترین بازیچه میطلبد . من دوستار دلیران ام ، اما شمشیر زنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد ! دیدار پرواز این روانک های سبک بال نازک تن پر جنبش زرتشت را به گریستن و نغمه سرایی می انگیزد. تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند. "چنین گفت زرتشت" حقیقت نیازمند نقد است نه ستایش 14 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ شما ای دهلیزهای پر دود و اتاق های تیره و تار ، شما ای بندها و قلب های تنگ ، چگونه می خواهید جان هایی آزاده باشید ! تکالیفم آنجایند که باید دشوارترین خواست ها را بر دوش گیرم ، جایی که سرچشمه های حیاتم نیز هستند . آدمی می باید آنچه را ندارد اما نیازمند آن است به چنگ آورد : چنین بود که من وجدان آسوده را برای خویش به چنگ آوردم . 13 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ برای اینکه بت پرست نباشی کافی نیست که بتان را شکسته باشی باید خوی بت پرستی را ترک کرده باشی . شکستن بت پرست درونت، نه شکستن بتان، این بود دلیری تو این است انسان آری، می دانم از کجا می آیم، من ، همچون شعله، سیری ناپذیر بوده و خود را میسوزم. اما بر هر چه می تابم نور میشود. و از هر چه میگذرم خاکستر میشود آری، بدون شک من شعله ام. مرد و زن اندیشه مرد آن است که : زنی را که قلبت برایش می تپد تسخیر کن . زن تسخیر نمی کند ، می رباید. 14 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ خواهش من روحیه انسانهای بسیاری را می شناسم. اما نمی دانم خودم کی هستم. چشم من بیش از حد به خودم نزدیک است. من آنکسی که می بینم نیستم، و می دانم اگر از خودم دورتر بودم، یا در واقع ، به اندازه دشمن خودم از خودم دور بودم برای خود مفیدتر می بودم. نزدیکترین دوست من از من خیلی دور است. باید میان من و او حد متوسطی پیدا شود، آیا میفهمی چه می خواهم؟ سرسختی من من باید صد گام بالاتر روم ، باید اوج گیرم. اما می بینم که شما فریاد می زنید که : ای انسان سرسخت! مگر ما از سنگ هستیم؟ اما ، من باید صد گام بالاتر روم، و هیچکس نمی خواهد تکیه گاه من باشد. برای همیشه آنکس که برای همیشه می آید فکر میکند که : من چو دلم خواست امروز آمدم. و گفته مردم برای او اهمیتی ندارد که : تو خیلی زود آمدی ، یا خیلی دیر آمدی! 13 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ سياستمدار انسانها را به دو دسته تقسيم ميكند: ابزار و دشمن. يعني فقط يك طبقه را ميشناسند و آن هم دشمن است. آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند . بلند پروازی من آنست که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید . باید در تضادهای دوگانه شک کرد. از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است. انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار خواهد رسید. 12 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ داداشی با اجازه یکی از حرفای نیچه رو برا امضام برداشتم:shad: 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ داداشی با اجازه یکی از حرفای نیچه رو برا امضام برداشتم:shad: :icon_gol: 3 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۰ نیچه فیلسوف پروسی ( 1844-1900 ) ویرایش : مریم فودازی نیچه در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در «روکن» واقع در لایپزیگ پروس به دنیا آمد. این روز مقارن با روز تولد فردریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس بود. به یمن این مقارنت، پدر او که سالها معلم اعضای خاندان سلطنت بود، نام فرزند خود را فردریش ویلهلم گذاشت. نیچه در یکی از کتابهایش بیان می دارد : «این مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زیرا در سراسر ایام کودکی، روز تولد من با جشنی عمومی همراه بود». پدر فردریش از کشیشان لوتری و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر شکستگی جمجمه درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی می کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیرعمیقی بر نیچه گذاشت. وی از سن چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و از ۱۲ سالگی، شروع به سرودن شعر کرد. نیچه تحصیلات ابتدائی خود را در مدرسهٔ پفورتا به پایان رسانید و سپس، در دانشگاه بُن به تحصیل در رشته الهیات پرداخت. وی در سال ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را ( در نتیجه از دست دادن ایمانش به مسیحیت) رها کرد. نیچه در یکی از آثارش با عنوان « آنارشیست» مینویسد : « در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد ». وی در ۱۷ اوت ۶۵ 18، بن را ترک گفته، رهسپار لایپزیگ شد تا تحت نظر ریتشل به مطالعه واژه شناسی بپردازد. در پایان اکتبر یا آغاز نوامبر، یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان « جهان به مثابه اراده، پنداره و تصور» را از یک کتاب فروشی کتابهای دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری کرد؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام نمود که یک «شوپنهاوری» شده است. در سن ۲۳ سالگی، به خدمت نظام در جنگ فرانسه و پروس فرا خوانده شد و در سربازخانه به عنوان یک سوار کار ماهر شناخته میشد : « در اینجا بود که برای نخستین بار فهمیدم ، ارادهٔ زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ، اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است»! در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و در نتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد. نیچه از بیست و چهار سالگی ( یعنی از سال ۱۸۶۹تا ۱۸۷۹) به مدت ده سال به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب گردید. در ۲۳ مارس، مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت نمود. وی در این دوران آشنایی نزدیکی با «جاکوب برک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» و مرید و طرفدار آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی داشت. او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با « واگنر» آهنگساز آلمانی نیز آشنا شد. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی واگنر نیز سروکار دارد. نیچه لقب «مینوتار پیر» را به این آهنگساز داد. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه می گوید : «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید، پهلوان افسانهای آلمان دارد؛ تنها با این تفاوت که او زبان یونانی هم میداند». با رسیدن به اواخر دهه ۱۸۷۰ نیچه درصدد بود تا نمادهایی از روشنگری را در افکار فرانسه بوجود آورد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او، جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان آلمانی پیدا کرده بود. وی در سال ۱۸۶۹ شهروندی « پروسی» خود را لغو کرد و تا پایان عمر بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی میکرد، بخش عمدهای از آثار معروف خود را به رشته تحریر درآورد. نیچه نسبت به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد، احترام فراوان قائل بود و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد. «لو آندره سالومه» دختر باهوش و خوش طینت یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک ترین عشق نیچه تبدیل شد. او میگوید : « من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و« از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم ». اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در اولین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد. فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه، بحث و جدال و ناکامی عشقی اش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سر برد و زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شد، آنقدر از سلامت ذهنی برخوردار نبود تا آن را به چشم خود ببیند. سرانجام در سال ۱۸۷۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدید، مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن مسند استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری بر اثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست. یک وجه بنیادی کار نیچه، نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ به معنی پرده برداشتن از آموزههای اخلاقی، ساختارهای سیاسی، هنر، زیباشناسی و... است و نقد فلسفی فرهنگ، حمله یا دفاعی در برابر باورهای یک یا چند اجتماع است. نیچه به انحطاط فرهنگی عصر خود نظر داشته و نمود انحطاط فرهنگی را بی ارزش شدن برترین ارزش ها میداند. او چنین نمودی از انحطاط فرهنگی را نهیلیسم مینامد. نیچه در کتاب « دانش شاد، حکمت شادان» ، چگونگی انحطاط فرهنگی را در قالب داستان مرد دیوانهای بیان میکند. به نظر نیچه، هنر در مقابل حقیقت قرار دارد؛ زیرا او میپندارد که در طول تاریخ، دروغ را حقیقت نامیده اند. لذا حقیقت به انسان زیان میرساند. اساساً همواره زندگی پیش پای حقیقت ذبح شدهاست. اگرچه نیچه حقیقت را افسون و افسانه میپندارد؛ اما آن را برای زندگی، که دائماً در جریان است و به خودی خود از هر گونه ثباتی عاری است، لازم و ضروری میداند. اینم اضافه کنم که خود نیچه میدانست قرن بیست و بیست و یکم اندیشه هاش دنیا را تسخیر میکنه منبع خانم مریم فودازی که فکر کنم تلخیص کتاب چنین گفت نیچه از یار علی فیروز جایی باشه 7 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۰ نیچه و واگنر برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ریشارد واگنر (۱۸۱۳-۱۸۸۳) آهنگساز، رهبر ارکستر، نظریهپرداز موسیقی و مقالهنویس آلمانی و کارگردان تئاتر، بهترین دوست فریدریش نیچه به شمار می رفت اما مدت این دوستی برای نیچه، مانند عمق اش نبود و بیش از ده سال دوام نیاورد!.نخستین دیدار این دو در سال 1868 در لایپزیک،منزل براکهوس خواهر واگنر اتفاق افتاد.واگنر تأثیری ژرف بر فیلسوف جوان گذاشت.سه سال بعد نیچه نخستین اثرش به نام “زایش تراژدی” را به او تقدیم کرد.در کریسمس سال 1869 نیچه به ویلای واگنر در تریبشن رفت و همسر واگنر،کوزیما -زنی که نیچه همواره او را می ستود- را برای نخستین بار ملاقات کرد .دوستی نیچه و واگنر به سبب عقاید شوپنهاوری شان رفته رفته نزدیک تر شد. پس از انتشار “زایش تراژدی” ، واگنر نیچه را به مراسم افتتاح تئاتر بایرویت دعوت کرد.چهار سال بعد نیچه، با چاپ“ریشارد واگنر در بایرویت” به ستایش واگنر پرداخت و چند ماه بعد واگنر او را برای تماشای اپرای “حلقه های نیبلونگ” به جشنواره ی بایرویت دعوت کرد.آغاز جدایی نیچه از واگنر درست همین جا بود.نیچه، وضع آنجا را تاب نیاورد. برای او تجمل و انبوه تماشاگران مرفه بورژوا ،حاکی از باززایی فرهنگ آلمان بود برای همین و بی آنکه سخنی به واگنر بگوید بایرویت را ترک کرد.چند ماه بعد واگنر در پی موفقیت اپرایش به سورنتو رفت و مشغول نوشتن اثر بعدی اش به نام“پارسیفال” شد . نیچه- که در سورنتو بود و نگارش “انسانی،بسیار انسانی” را تازه آغاز کرده بود- به دیدارش آمد، سکوت سرد واگنر به جدایی سرعت بخشید و این دیدار را آخرین دیدار این دو ساخت. اما نقطه ی پایانی ارتباط واگنر و نیچه دو سال بعد یعنی در می 1878 اتفاق افتاد: نیچه یک نسخه از جدیدترین اثرش-انسانی، بسیار انسانی- را برای واگنر می فرستد و واگنر هم جدیدترین اثرش-پارسیفال- را برای او می فرستد با این یادداشت اهدایی: «تقدیم به دوست عزیزم فریدریش نیچه، با تقدیم بهترین آرزوها از صمیم قلب، ریچاردواگنر، مشاور امور دینی».جمله ی آخر برای نیچه باور نکردنی بود در نظر نیچه، واگنر پارسا شده بود.اپرای اهدایی واگنر -پارسیفال- نیز، در ستایش مسیحیت، شفقت، عشق عارفانه و دنیای نجات یافته به وسیله ی یک دیوانه ی محض،دیوانه به صورت مسیح بود.نیچه نتوانست تحمل کند که واگنر به مسیحیت ارزش اخلاقی و زیبایی بدهد و نقایص فلسفی آن را درنظر نیاورد. بنابر این نیچه بی آن که سخنی بگوید از واگنر دور شد و پس از آن دیگر با وی سخن نگفت و بعد ها دو رساله علیه او نوشت:”قضیه ی واگنر” و “نیچه علیه واگنر”.اما هرگز از معاشرت با واگنر ابراز تأسف نکرد و همواره او را در نبوغ، نادره ی زمانه می دانست.نیچه با گفته های مستقیم و غیرمستقیم درباره ی واگنر، هیچگاه خاطره ی «این دوستی آسمانی» را فراموش نکرد.حتی در یکی از لحظات روشن جنون پایان عمر خویش، هنگامی که تصویری از واگنر دید،به نرمی گفت:« من او را زیاد دوست می دارم». منبع برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 5 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۰ نیچه پس از 12 سال زندگی خاموش،در 56 سالگی می میره.برای فلسفه،مرگ زودرس همچین فیلسوفی،فاجعه بود.نوشتار زیر،جزئیات شب آخر حیات نیچه از زبون خواهرشه که از کتاب "نیچه"ی کاپلستن آورده شده. الیزابت خواهر نیچه تعریف میکند که ساعتی پیش از درگذشت او رعد و برقِ شدیدی بود و او تصور میکرد که برادرش در حین رعد و برق خواهد مرد. اما او در اواخر شب خود را بازیافت و دوباره به هوش آمد و سعی کرد صحبت کند وقتی که صبح ساعت دو به اطاقش رفتم تا نوشابهای نیروبخش به او بدهم به محض آن که آباژور را به کناری کشیدم تا مرا ببیند ناگهان از روی شادی و نشاط فریاد کشید «الیزابت!» من گمان بردم خطر رفع شده است او پس ازچند ساعت خوابید و تصور میکردم که به بهبودیش کمک خواهد شد اما حالت صورتش رفته رفته تغییر میکرد و تنفس او مشکلتر میشد :سایه مرگ بر سرش افتاده بود. دوباره چشمان عجیب خود را باز کرد و به سختی اندک حرکت کرد، دهانش را باز و بسته کرد و به نظر میرسید میخواهد چیزی بگوید ولی در گفتنش تردید داشت. و برای کسانی که در کنارش ایستاده بودند چنین مینمود که در آن زمان صورتش اندکی قرمز شده است. بعداً یک لرزه کوچک نمود و نفس عمیقی کشید آرام و بیصدا پس از نگاهی شکوهمند چشمانش را برای همیشه فرو بست. «زرتشت هم بدین سان دیده از جهان فرو بست» منبع نیچه فیلسوف فرهنگ، تالیف کاپلستون، ترجمه بهبهانی و جبلی 5 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۰ آخرین پرسش نیچه دکتر کارل گوستاو یونگ در بهار سال 1934 موضوع جدیدی برای سمینارهایی که از اکتبر 1930 در باشگاه روانشناسی زوریخ برگزار می کرد، برگزید. موضوعی که یونگ و شاگردانش پیشتر به آن پرداخته بودند، پنداره ها بود. گروه برای انتخاب نیچه و اثر خارق العاده اش، چنین گفت زرتشت، به عنوان موضوع جدید بحث، به وضوح تردید داشت؛ به همین دلیل استاد به همگی هشدار داد که راهی دشوار و سنگلاخ پیش رو دارند، چون نه تنها ذهنیت نیچه بسیار پیچیده و بغرنج است، بلکه زرتشت او و شیوه یی که نیچه برای رسیدن به هدفش برگزیده نیز چنین است، با این حال کسی مأیوس نشد و کار به شیوه سمینارهای پیشین جلو رفت، هیجان گروه فزونی گرفت و سرپرستشان آنها را برای سیر و سیاحتی آماده کرد که مقدر شده بود در تابستان سرنوشت ساز 1939 با آژیر جنگ، پیش از موعد خاتمه یابد. اصرار یونگ به برگزاری سمیناری درباره کتاب نیچه برای کسانی که او را از نزدیک می شناختند، غافلگیرکننده نبود. یونگ در آثار اولیه اش به بحث در مورد نیچه پرداخته بود و بیشتر دستیاران و همکارانش می دانستند که چه اهمیتی برای این فیلسوف، شاعر و روانشناس آلمانی قائل است و اندیشه او را پیشروتر از نسل خودش می داند. در ابتدا به قول خودش «به دلیل ترسی پنهان از اینکه مبادا به سرنوشت نیچه گرفتار شوم»، در برابر خواندن آثار او مقاومت می کرد. ولی در نهایت کنجکاوی غلبه کرد و با شور و شوق فراوان به خواندن مجموعه مقالات اندیشه های نابهنگام و سپس زرتشت پرداخت که «مانند فاوست گوته تجربه فوق العاده و شگرفی برایم بود». ولی باز این احساس در او باقی ماند که قلمرو ً نیچه بس خطرناک است و از آن به زمین امن مطالعات تجربی عقب نشینی کرد. یونگ پس از ملاقات تاریخی اش با فروید، باید از اینکه مردی مطلع و کتابخوان مانند فروید اذعان کند هرگز نیچه نخوانده است، شگفت زده شده باشد. در واقع همین گفته، تخم بدگمانی و تردید را در ذهن جوان او کاشت و بدان جا منجر شد که بعدها با یقین اعلام کرد تاکید فراوان فروید بر اًروس و نادیده گرفتن سائق قدرت از سوی او، بیش از آنکه «تقابل فروید و آدلر» باشد، تقابل «فروید و نیچه» است. پس از قطع رابطه با فروید و طی عزلت اجباری اش در سال های جنگ، یونگ به مطالعه دقیق ترً آثار نیچه پرداخت. اکنون دیگر به شدت تحت تاثیر توانایی او بود، زیرا نیچه این اندیشه رو به رشد یونگ را که باورهای بنیادین، ریشه در شخصیت هر فرد دارد، به خوبی توصیف کرده بود. و نیز بیش از پیش معتقد شد که می توان از نوشته های نویسنده، چیزهای زیادی در مورد شخصیت او دریافت. او در تیپ های روانشناختی شخصیت (1921)، نیچه را فردی به غایت درونگرا و شهودگرا با کارکرد فکری بسیار رشدیافته ولی نقص بسیار جدی در هیجان و احساس توصیف کرد و نوشت؛ «نیچه از توانایی های شهودی اش برای شکل دهی به عقاید فلسفی بهره فراوان برد و به این ترتیب خود را از بند عقل صرف رهانید... از دید من، چنین گفت زرتشت بهترین مثال به کارگیری شهود و نیز نمونه زنده یی است از اینکه چطور می شود موضوعی را به شیوه یی غیرعقلی و در عین حال فلسفی درک کرد.» یونگ متوجه شد کسی به خوبی نیچه این مطلب را روشن نکرده است که نباید به صورت ظاهر آنچه یک فیلسوف می گوید و می نویسد بها داد، بلکه بایست کلمات او را در متن زندگانی خودش آزمود؛ «باید در زندگی کسی که «آری گویی» را در زندگی آموزش می دهد، دقیق شد تا اثرات چنین آموزه یی را در زندگی خود آموزگار آزمود. وقتی زندگی او را با چنین هدفی می کاویم، ناگزیر اعتراف می کنیم که نیچه فراتر از غریزه و بر بلندای رفیع تعالی قهرمانانه زیسته است، ارتفاعی که تنها با پرهیز غذایی پروسواس، آب و هوایی به دقت انتخاب شده و خواب آورهای متعدد در آن دوام آورد تا زمانی که فشار روحی، مغزش را متلاشی کرد. او از «آری گویی» گفت و با «نه» زیست. او از بشر، از آدمیزاد حیوان صفت که با غرایزش زندگی می کند، بیش از اندازه بیزار بود. به رغم همه چیز نتوانست قورباغه یی را که رویایش را در سر می پروراند و باید قورت می داد، ببلعد. غرش شیر زرتشت در غار ناخودآگاه ً تمامی انسان های «والایی» که به زندگی معترض بودند پیچید و آن را به لرزه افکند. با وجود این، زندگی او با آموزه هایش همراه و هم جهت نبود. زیرا آن «انسان والا» می خواهد بدون کلرال هم به خواب رود و به رغم «مه و تیرگی»، در ناومبورک و بازل زندگی کند. مشتاق همسر و فرزند، موقعیت اجتماعی و احترام میان مردم و خلاصه بی شمار واقعیات پیش پاافتاده و غیرفرهنگی است. نیچه نتوانست با غرایزش و حیوانی که میل به زیستن دارد، زندگی کند. نیچه به خاطر همه عظمت و اهمیتش، شخصیتی بیمارگونه داشت.» یونگ معتقد بود روان پریشی نیچه بسیار زودتر از درهم شکستنش در سال 1889 خود را آشکار کرده بود و یقین داشت روان نژندی همواره با نیچه بوده است. یونگ وقتی با بیماری روانی روبه رو بود، دچار هیچ اشتباه رمانتیکی نمی شد. یک انسان خلاق به دلیل روان نژندی اش، خلاق یا خلاق تر نمی شود. او با قاطعیت معتقد بود؛ «هنر، بیماری نیست.» در همان حال متوجه بود که «انسان باید بهای گزاف آتش خلاقیتی را که چون موهبتی الهی در وجودش نهاده شده، بپردازد.» این به خصوص در مورد هنرمندانی که پیش آگاهی حیرت آوری دارند، صدق می کند، کسانی مانند گوته، جویس و خصوصاً این نابغه شگرف، تنها و نواندیش که نیچه نام داشت. نیچه در زندگی کوتاهش یا موضوع شایعات بود یا بیش از آنکه جدی گرفته شود، نادیده انگاشته می شد. ناگزیر شد بسیاری از آثارش را با منابع مالی شخصی و محدود خود منتشر کند. درست اواخر کارش بود که اندک اندک او را در خارج از حلقه کوچک آشنایانش شناختند. ولی فروپاشی روانی باعث شد عقایدش برجسته ولی جنون زده تلقی شود. حتی تا سال 1925، در کتاب تاریخ فلسفه رایج در امریکا، در صف اندیشمندان قرن نوزدهم، اشاره یی به نیچه نشده بود؛ یکصد سال پس از تولدش بود که نیچه را متفکری والا و به طور گسترده تر نویسنده شناختند. هوش سرشار و استعداد ذهنی اش باید از همان ابتدا آشکار بوده باشد. این را می توان از پïستی که در بیست و چهار سالگی در دانشگاه بازل به دست آورد و در مدت یک سال به مقام استادی کامل ارتقا یافت، متوجه شد. ولی نخستین اثر قابل ملاحظه اش، زایش تراژدی از روح موسیقی، کسانی را که انتظار داشتند او همان راه دانش مرسوم را بپیماید، سرخورده کرد. او در جوانی از پیروان صدیق شوپنهاور بود و هنگام ملاقات واگنر، فکر کرد نمونه زنده فیلسوف را یافته است. از این دو آموخت تنها راه گریز از گردونه اراده یی که همگی ما را با درماندگی در خود اسیر کرده، موسیقی و مطالعه مïثïل جاودانی افلاطون است. ولی چیزی نگذشت که بïت هایش جلوه خویش را از دست دادند و به این نتیجه رسید که در تاکید بر اهمیت اراده، حق با شوپنهاور است ولی اشتباه او اینجاست که آن را به شکل اراده معطوف به قدرت ندیده است. در مورد واگنر هم به این نتیجه رسید که رگه یی از انحطاط، سستی، ضعف رمانتیک و حتی حسرتی احساساتی نسبت به مسیحیت در او هست و پارسیفال هم دلیل آن، نیچه در بازل نمونه یک آموزگار تمام عیار بود، ولی در عرض چند سال، وظیفه آموزگاری بر وجود نحیفش بسیار گران آمد. ناچار کار را ترک کرد و کمی بعد درخواست بازنشستگی پیش از موعد داد . اگرچه او به نوشتن آثاری چون تبارشناسی اخلاق، فراسوی نیک و بد، غروب بتان، دجال و حکمت شادان که از نظر فلاسفه شاهکارهای او به شمار می آیند ادامه داد، ولی خود همواره زرتشت را بزرگ ترین دستاوردش خواند و در میان خوانندگانش نیز بیشترین محبوبیت از آن همین کتاب است. هریک از سه بخش نخست تنها در عرض ده روز نوشته شده است و به دلیل سبک شاعرانه کار نیز بهترین اثر نیچه قلمداد می شود. می توان اعلام ظهور اخلاق ستیز، اراده معطوف به قدرت، بازگشت ابدی و ابرانسان را در آن یافت. او در زرتشت، پیامبر ایرانی، سخنگوی خویش را یافته است که از ضرورت زیر و رو ساختن کامل نگرش، باورها و آرمان های بشری می گوید. نیچه باید اîبîرانسان می بود تا سکوتی را که می دانست در انتظار چنین کار عظیمی است، تاب آورد و خرد و نابود نشود (که خود هرگز ادعای ابرانسان بودن نداشت). با وجود این ناچار بود برای به دست آوردن اعتماد به نفس، امیدوار باشد که زمان او نیز فراخواهد رسید؛ «بعضی انسان ها پس از مرگ زاده می شوند.» یک منشاء دیگر برای اضطراب نیز همین جا نهفته است؛ مورد بی اعتنایی قرار گرفتن بهتر از بدفهمیده شدن است. برای یکی از دوستانش به نام کارل فوکس (که حقیقتاً وسوسه شده بود درباره اش بنویسد) نوشت؛ «اگر نوشتن درباره من به مخیله ات خطور کرد...چنان حساسیت به خرج بده که کسی تاکنون به این درجه از حساسیت نرسیده است، برای شرح ویژگی های من، باید «توصیف» کرد، نه «ارزیابی»... هرگز مرا به عنوان روانشناس، نویسنده (یا شاعر) یا مبتکر گونه یی بدبینی جدید یا یک اخلاق ستیز نشناخته اند.» بسیاری به شرح ویژگی های نیچه پرداخته و توصیفش کرده اند، ولی کمتر کسی به درخواست او برای ارزیابی نشدن توجه کرده است. وقتی یونگ سمینار زرتشت را آغاز کرد، نیچه با گذشت ثلث قرن از مرگش، تازه داشت مشهور می شد. ولی این چشم انداز هراس انگیز هم وجود داشت که او را پیامبر ناسیونال سوسیالیسم بدانند. یونگ می دانست چنین ادعایی مطلقاً بر کج فهمی و سوءتفاهم استوار است؛ نیچه تقریباً هرآنچه را آلمانی بود، خوار می شمرد، از یهودستیزی بیزار بود و از ناسیونالیسم به عنوان نوعی روان نژندی یاد می کرد. اینها را برای کسانی می گوییم که سخنرانی های یونگ را درباره نیچه، کوششی برای توجیه منطقی نازیسم دانسته اند. شاید خطرناک تر از آنان، پیروان حزب نازی در سوئیس و جاهای دیگر بودند که خود را حامی شاگردان نیچه قلمداد می کردند. آخرین پرسشی که نیچه در آخرین کتابش مطرح می کند، پرسش ساده یی است؛ «آیا فهمیده شده ام؟» اکنون نیچه یا یک نیچه یی ممکن است بر آن بیفزاید که؛ «آیا یونگ در نهایت حق مطلب را درباره عظمت نیچه به عنوان یک فیلسوف و نویسنده ادا کرد؟» و باز می توان فرض کرد روح یونگ پاسخ دهد که؛ بهتر است بپرسیم «آیا توانسته ایم به مدد تحلیل کتاب تو و آنچه این کتاب درباره زندگی ات می گوید، به درک بهتری از موقعیت بشر نائل شویم؟» منبع جیمز ل. جرِت / ترجمه ؛ سپیده. ح 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ - زندگی بدون موسیقی اشتباه است. - باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. - برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. - کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. - بشر به دلیل خواست " قدرت " به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. - نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا طبیعت بی رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد . - فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. - غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند. - فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت. - اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. - قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است. - بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. - بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم. - از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. - پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. - ذهن و ادنیشه مسئول به خطا افتادن بشر است. - فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد. - خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. - آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. - کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!. - مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. - خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. - هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم - قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است. - بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. - بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم. از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. - پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. - ذهن و ادنیشه مسئول به خطا افتادن بشر است. - فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد. - خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. - آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. - کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!. - مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند - باید بر فریب حواس خود پیروز شویم 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۱ تنها آنجا که زندگی باشد خواست نیز هست. اما نه خواست زندگی، بل خواست قدرت: تو را چنین میآموزانم! چنین گفت زرتشت،بخش دوم، دربارهی چیرگی بر خود 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۱ دگرگشت ارزشها، یعنی دگرگشت آفرینندگان. آنکه میباید آفریدگار باشد، همیشه نابودگر نیز هست. چنین گفت زرتشت، بخش یکم، دربارهی هزار و یک غایت 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۱ به راستی، انسان رودی است آلوده؛ دریا باید بود تارودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی را نپذیرفت. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۱ باری ؛ زرتشت در مردم نگریست و حیران بود. سپس چنین گفت : آدم بندی است بسته میان حیوان و ابر آدم ؛ بندی بر فراز مغاکی. فرارفتنی ست پر خطر ؛ در – راه – بودنی پر خطر ؛ واپس نگریستنی پر خطر ؛ لرزیدن و درنگیدنی پر خطر. آنچه در آدم بزرگ است این است که او پل است نه غایت ؛ آنچه در آدم خوش است این است که او فراشدی ست و فروشدی. فريدريش ويلهلم نيچه 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۱ بسی دور در آینده پرواز کردم: هراسی مرا فرا گرفت. و چون پیرامون ام را نگریستم؛ هان! تنها زمان همزمان ام بود. چنین گفت زرتشت، بخش دوم، درباره سرزمین فرهنگ، ص 133 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده