رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

سلام دوستان عزیز:icon_gol:

به یاد استاد مسلم این وادی جناب ابوالفضل زورویی نصراباد که حق مسلمی برگردن ادبیات وطنز ایران داشتند

تو این تاپیک میتونید هر تذکره ای که دوست داشتید رو بنویسید یا نقل کنید

فقط خواهشا اگر تذکره کسی رو نقل میکنید یا مینویسید خطوط قرمزی که به هرحال وجود داره را فراموش نکنید

با تشکر از حسن توجه شما دوستان گرامی

موفق باشیم:icon_gol:

  • Like 21
لینک به دیدگاه

ان هوتن نواندیش ان شکرگوی دل ریش ان رعنای اسپهان ان نگه خیره براسمان از کران تا کران شیخنا حمید ذکره مزید هیکلش عظیم وخنده اش ملیح

گویند عاشقی دلسوخته بود واز سوز عشقش مثنوی ها نوشتند

ان حافظ قران ان لب لعلش غران ان حافظ ثانی ان یوسف ایرانی ان خنده اش پیدا ان رییس درهمه جا ان دلسوخته عاشق ان عکس یاربدیده درپشت قاشق دنیایی بود از عشق وصفا وعجالت ورفاقت

ان پدرزهرا ان مدیر رعنا ان یک پادرهوا روایت کردندی که خاکش از چهارگوشه ایران جمع شده است وعصاره ایران

درروایات است چون به به اردبیل رفت نشان از سجاد جست گفتندش: نجوی که نیابی گفت: انچه پیدا می نشود انم ارزوست پس هرکه دراطراف بود به قدر هفت فرسخ نعره ها زدند وگریبان دریدند

چون درتطاول ایام بیست وچهارساعتی با هم به سربردند فقط دوساعت خوابیدندی ومابقی به سخن گذشت وروز وشب را برهم زدندی

چون برون شدند شیخ حمید (اعلی الله مقامه)را پرسیدند چه دیدی گفت علامت سوالی که بزرگتر شد

وچون از شیخ راوی پرسیدند گفت : دنیایی که تمام نمیشود

گویند چون کودک بود کبوتری یافت مجروح وتیرخورده چون به تیمارش پرداخت گفت من نیز روزی چون تو پرواز میکنم وچون بزرگ شدوپرید بال وپرش را چیدندی تا از اسمان ششم بالاتر نرود

حکایت روزگار از شیخنا حمید پرسیدندی گفت : بخور وبیاشام وبگو وبخند ولی اسراف مکن ولی چون فیش حقوقش بدیدی خوردن واشامیدن یادش رفت ونعره ای بزد واز هوش رفت

  • Like 15
لینک به دیدگاه

با خرانی که به جز من به توعاشق بودند

روز و شب بر سر دیدار تو دعوایم بود

یک نماینده مجلس شده بودم کامل

چین گیسوی شما مجلس شورایم بود

 

 

گرچه شورای نگهبان لبت مانع شد!

هوس بوسه ز لبهات به لبهایم بود

 

 

سخنان تو مرا در هچل انداخت... بله

من ملک بودم و فردوس بر این جایم بود

  • Like 10
لینک به دیدگاه

آن اسی! آن عالم بزرگ!آن عمامه رنگی در میان عمامه های سیه و سپید! آن خوش خنده با آن رفیق چاقش! آن استاتیک و مقاومت فراری با شنیدن نامش! آن درنده ی عرصه جامدات و خزعبلاتش! آن به ستوه دراوردنه دکتر مریام و همکارانش! آن کشنده مگسهای پر زننده در پروفایلش!آن صاحب اسب پرنده در پروفایلش! آن محقق عرصه شکست! آن رونده با ماشین دربست!

آن عاشق فیلمهای "مید این هندوستان!" آن مستقر شده در البرز استان!

گویند که روزی به همراه مریدان از راهی همی گذر کردندی! ناگاه خورشید در مشرق ظاهر شدندی و به ناگاه عمامه ایشان مشتعل گردندی!

مریدان یک به یک تنبان دراوردندی و بر سر عمامه آن شیخ کوبیدندی که مگر زبانه های آتش نشانندی!

ناگاه شیخ اسی مریدان را به کناری زد و فریاد براورد و همی گفت: وای بر شما! بصیرتتان کجاست!؟بگذارید اگر این عمامه عمامه ریاست بسوزد! ما و شما که باشیم که در کار خدا دست بریم!

به ناگاه نم نم باران باریدن گرفت و آن عمامه مشتعل همی خاموش گشت! مریدان نعره ها زدند و جامه ها دریدند!

  • Like 10
لینک به دیدگاه

منت محمود را احمــــ.......

 

که طاعتش موجب مدرک است و به شکر اندرش مزید ثروت.

 

هر عملی که انجام دهد مخل حیات است و چون میخندد ، مخرب ذات.

 

پس در هر عملش دو نکبت موجود است و بر هر نکبتی ، لعنتی واجب !!!!!

  • Like 7
لینک به دیدگاه
آن اسی! آن عالم بزرگ!آن عمامه رنگی در میان عمامه های سیه و سپید! آن خوش خنده با آن رفیق چاقش! آن استاتیک و مقاومت فراری با شنیدن نامش! آن درنده ی عرصه جامدات و خزعبلاتش! آن به ستوه دراوردنه دکتر مریام و همکارانش! آن کشنده مگسهای پر زننده در پروفایلش!آن صاحب اسب پرنده در پروفایلش! آن محقق عرصه شکست! آن رونده با ماشین دربست!

حیف که احوالاتمان را با ملیجک بازی خوش گرداندی.

 

وگرنه اسباب فلک در سطح شهر بگستراندمی،تا نوچه ها با ترکه انار بر کف پا و با گوجه بر صورتت بکوبند.

 

تا بدانی با اعلی حضرت،چه طور باید صحبت گفت. :167:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
حیف که احوالاتمان را با ملیجک بازی خوش گرداندی.

 

وگرنه اسباب فلک در سطح شهر بگستراندمی،تا نوچه ها با ترکه انار بر کف پا و با گوجه بر صورتت بکوبند.

 

تا بدانی با اعلی حضرت،چه طور باید صحبت گفت. :167:

در کنار بصیرت، ظرفیت هم بد چیزی نیست

:ws3:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در کنار بصیرت، ظرفیت هم بد چیزی نیست

:ws3:

 

وحید از ملیجکان درگاه سلطان اسی غزنوی بود.

 

وحید برای سلطان کمی خورشت بادمجان آورد،سلطان اولین بادمجان را که خورد ،شیرین بود و خوشش آمد،وحید ملیجک در نعت و ستایش بادمجان سخن ها راندی و تعریف ها کردی.

 

 

سلطان اسی،بادمجان دوم را که خورد تلخ بود و بسیار عصبانی شد.

اینبار نیز ملیجک در مذمت و نکوهش بادمجان سخن ها را راندی.

 

 

 

سلطان اسی به وحید ملیجک گفت:

 

مردک تو یکبار از بادمجان تعریف میکنی و بار دیگر مذمت.

 

 

وحید گفت،مرا چیزی باید گفت که سلطان اسی را خوش آید،نه بادمجان را........

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...