رفتن به مطلب

ما درقبیله ادمخواران مانده ایم...


spow

ارسال های توصیه شده

سرگرم تماشای خرده‌ریزه‌های سر راه شدیم

به مقصد نرسیدیم.

قطار رفته است

اکنون باید

پی قاطری بگردیم.

سر راه‌مان زیبا بود

مقصد

چیزی نداشت

اما

آنچه را که نشان کرده بودند آنجا بود.

ای زندگی

اگر این بار آتشی روشن شد

حکماً برای گرم کردن دست‌های ما نیست

در قبیله‌ی آدمخواران مانده‌ایم.

 

شمس لنگرودی:icon_gol::icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

باران صبح

بر دفتر شعرم می‌بارد

مِه بر کلماتم موج می‌زند

می‌دانم زورقم

سراسر روز سرگردان خواهد ماند

  • Like 5
لینک به دیدگاه

مرسی سجاد جون ...نمیدونی با این شعر من و به کجاها بردی......شمس لنگرودی یکی از استادای من بود....تمام خاطرات سالای اول دانشگاه و زنده کردی....مرسی....:ws37::ws37:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

در جیب بارانی من چه بود

که دستم را زخمی کرد

تا از مرز بگذرم

ناچارم پنهان کنم

چیزی را که نمی‌دانم چیست.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
مرسی سجاد جون ...نمیدونی با این شعر من و به کجاها بردی......شمس لنگرودی یکی از استادای من بود....تمام خاطرات سالای اول دانشگاه و زنده کردی....مرسی....:ws37::ws37:

 

اه اوری خیلی دوست دارم شمس رو

یه بار تو امضام گذاشته بودم یه شعرشو

پروردگارا

گریه نکن

درست میشود!

:ws37:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

باد

بر کلمات من می چرخد

غبار حروف را پاک می کند

می بیند نیستی.

این گونه که او پرسه زنان دور می شود

بر می گردد

برف در دهانم خواهد ریخت.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
اه اوری خیلی دوست دارم شمس رو

یه بار تو امضام گذاشته بودم یه شعرشو

پروردگارا

گریه نکن

درست میشود!

:ws37:

منم خیلی دوسش دارم...تقریبا همه دانشگاه عاشقش بودن....:w16: مرسیییییییی:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

حرف‌های‌مان

به لعنت سگ نیرزید

سرهائی تکان خورد

و جای قاتل و مقتول جا به جا شد.

حرف‌های‌مان به لعنت سگ نیرزید

و اکنون می‌دانیم

که هق‌هق‌مان

به پارس سگی شبیه است.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سرشارم

از شعرهای نچیده

روزهای نیامده

اتوبوس هایی مملو آدمیانی که به تعطیلی می‌روند

قلبی که روی دست بهار مانده است

کف‌های پر کشیده بر پر مرغانی که به سمت شمال می روند.

 

سرشارم از شکایت سنگ‌ها وقتی که در ترنم رودخانه ترک می خورند

سرشارم از برف، از ترنم انگور، نور

و در انتظارم

از بُن تاریکی آفاقم را روشن کنی

من برخیزم

و در درخشش روزی دیگر

باقی زندگی را پی گیرم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...