spow 44198 ارسال شده در 4 اسفند، 2010 سرگرم تماشای خردهریزههای سر راه شدیم به مقصد نرسیدیم. قطار رفته است اکنون باید پی قاطری بگردیم. سر راهمان زیبا بود مقصد چیزی نداشت اما آنچه را که نشان کرده بودند آنجا بود. ای زندگی اگر این بار آتشی روشن شد حکماً برای گرم کردن دستهای ما نیست در قبیلهی آدمخواران ماندهایم. شمس لنگرودی:icon_gol: 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 4 اسفند، 2010 باران صبح بر دفتر شعرم میبارد مِه بر کلماتم موج میزند میدانم زورقم سراسر روز سرگردان خواهد ماند 5
ooraman 22216 ارسال شده در 4 اسفند، 2010 مرسی سجاد جون ...نمیدونی با این شعر من و به کجاها بردی......شمس لنگرودی یکی از استادای من بود....تمام خاطرات سالای اول دانشگاه و زنده کردی....مرسی....:ws37: 4
spow 44198 مالک ارسال شده در 4 اسفند، 2010 در جیب بارانی من چه بود که دستم را زخمی کرد تا از مرز بگذرم ناچارم پنهان کنم چیزی را که نمیدانم چیست. 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 4 اسفند، 2010 مرسی سجاد جون ...نمیدونی با این شعر من و به کجاها بردی......شمس لنگرودی یکی از استادای من بود....تمام خاطرات سالای اول دانشگاه و زنده کردی....مرسی....:ws37: اه اوری خیلی دوست دارم شمس رو یه بار تو امضام گذاشته بودم یه شعرشو پروردگارا گریه نکن درست میشود! 4
spow 44198 مالک ارسال شده در 4 اسفند، 2010 صبر تمام میشود تو تمام نمیشوی تحمل این سنگ بیش از این نیست قطرات پنهان! 2
ooraman 22216 ارسال شده در 4 اسفند، 2010 باد بر کلمات من می چرخد غبار حروف را پاک می کند می بیند نیستی. این گونه که او پرسه زنان دور می شود بر می گردد برف در دهانم خواهد ریخت. 2
ooraman 22216 ارسال شده در 4 اسفند، 2010 اه اوری خیلی دوست دارم شمس رویه بار تو امضام گذاشته بودم یه شعرشو پروردگارا گریه نکن درست میشود! منم خیلی دوسش دارم...تقریبا همه دانشگاه عاشقش بودن.... مرسیییییییی:icon_gol: 4
spow 44198 مالک ارسال شده در 4 اسفند، 2010 حرفهایمان به لعنت سگ نیرزید سرهائی تکان خورد و جای قاتل و مقتول جا به جا شد. حرفهایمان به لعنت سگ نیرزید و اکنون میدانیم که هقهقمان به پارس سگی شبیه است. 3
ooraman 22216 ارسال شده در 4 اسفند، 2010 سرشارم از شعرهای نچیده روزهای نیامده اتوبوس هایی مملو آدمیانی که به تعطیلی میروند قلبی که روی دست بهار مانده است کفهای پر کشیده بر پر مرغانی که به سمت شمال می روند. سرشارم از شکایت سنگها وقتی که در ترنم رودخانه ترک می خورند سرشارم از برف، از ترنم انگور، نور و در انتظارم از بُن تاریکی آفاقم را روشن کنی من برخیزم و در درخشش روزی دیگر باقی زندگی را پی گیرم. 3
ارسال های توصیه شده