spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ سرگرم تماشای خردهریزههای سر راه شدیم به مقصد نرسیدیم. قطار رفته است اکنون باید پی قاطری بگردیم. سر راهمان زیبا بود مقصد چیزی نداشت اما آنچه را که نشان کرده بودند آنجا بود. ای زندگی اگر این بار آتشی روشن شد حکماً برای گرم کردن دستهای ما نیست در قبیلهی آدمخواران ماندهایم. شمس لنگرودی:icon_gol: 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ باران صبح بر دفتر شعرم میبارد مِه بر کلماتم موج میزند میدانم زورقم سراسر روز سرگردان خواهد ماند 5 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ مرسی سجاد جون ...نمیدونی با این شعر من و به کجاها بردی......شمس لنگرودی یکی از استادای من بود....تمام خاطرات سالای اول دانشگاه و زنده کردی....مرسی....:ws37: 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ در جیب بارانی من چه بود که دستم را زخمی کرد تا از مرز بگذرم ناچارم پنهان کنم چیزی را که نمیدانم چیست. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ مرسی سجاد جون ...نمیدونی با این شعر من و به کجاها بردی......شمس لنگرودی یکی از استادای من بود....تمام خاطرات سالای اول دانشگاه و زنده کردی....مرسی....:ws37: اه اوری خیلی دوست دارم شمس رو یه بار تو امضام گذاشته بودم یه شعرشو پروردگارا گریه نکن درست میشود! 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ صبر تمام میشود تو تمام نمیشوی تحمل این سنگ بیش از این نیست قطرات پنهان! 2 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ باد بر کلمات من می چرخد غبار حروف را پاک می کند می بیند نیستی. این گونه که او پرسه زنان دور می شود بر می گردد برف در دهانم خواهد ریخت. 2 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ اه اوری خیلی دوست دارم شمس رویه بار تو امضام گذاشته بودم یه شعرشو پروردگارا گریه نکن درست میشود! منم خیلی دوسش دارم...تقریبا همه دانشگاه عاشقش بودن.... مرسیییییییی:icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ حرفهایمان به لعنت سگ نیرزید سرهائی تکان خورد و جای قاتل و مقتول جا به جا شد. حرفهایمان به لعنت سگ نیرزید و اکنون میدانیم که هقهقمان به پارس سگی شبیه است. 3 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ سرشارم از شعرهای نچیده روزهای نیامده اتوبوس هایی مملو آدمیانی که به تعطیلی میروند قلبی که روی دست بهار مانده است کفهای پر کشیده بر پر مرغانی که به سمت شمال می روند. سرشارم از شکایت سنگها وقتی که در ترنم رودخانه ترک می خورند سرشارم از برف، از ترنم انگور، نور و در انتظارم از بُن تاریکی آفاقم را روشن کنی من برخیزم و در درخشش روزی دیگر باقی زندگی را پی گیرم. 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده