Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۸۹ امروزم یه جای دیگه دعوتیم....حتما خوش می گذره ساعت 12:18 ظهر....موبایلم زنگ خورد عع روز بخیر رویا خوبی؟ با صدایی گرفته....قربونت تو خوبی؟ رویاااااااااااااا تو که باز سرما خوردی!!!!!!!!!!! مواظب باش یکم..... مهناز دیشب بیمارستان بودم... آنفولانزا گرفتم...تبم پایین نمی یومد الان بهتری؟ کسی پیشته؟ خونه ی مامانی؟ آره نگران نباش...مامان پیشمه...مواظبمه. ببخشید برنامه ی امروزم بهم خورد...ایشالا یه وقت دیگه اشکال نداره گلی...مواظب خودت باش... ایشالا به خوشی همو ببینیم ... رویا جونی امیدوارم زود زود خوب شی...بووووووس 18 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۸۹ ما همیشه آدم برفی هارو خندون می سازیم . اونها همیشه میخندن حتی درحال آب شدن ! خنده هارو از آدم هایی که بهشون نگاه میکنن دریغ نمیکنن . می شود آدمی ساخت از جنس احساس و برایش لبخند کشید 21 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۸۹ اینم از شکار لحظه های برفی من.... 18 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ خیلی دوست دارم بنویسم اما حالم اصلا" خوب نیست اگه عمری بود...فردا می نویسم 16 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ درووووووووود خدا رو شکر بهترم.... دیروز داشتم دار فانی رو وداع می گفتم شب قبلش مثلا" ساعت 10 رفتم بخوابم....تا 5 صبح درست حسابی خوابم نبرد. 5 تا 7:30 رسما" بیدار بودم و زیر پتو در انجمن بودم خیر سرم 7:30 خوابیدم تا 10....یعنی فقط 2.5 ساعت چرا تازگیا همه دپ شدن؟ منم دپ بودم چند روز پیش اما نه به این شدت ( حالا شدت رو از کجا فهمیدم بماند ) نمی دونما ولی خیلیا سر سنگین شدن...حالا خدا می دونه تو دلشون چی می گذره دیشب یه عالمه چیز میز تو ذهنم بود که می خواستم بنویسم اما نمی دونم چرا یادم نمی یاد یه موضوع جالب: دیشب ساعت 12 اینا بود آن شدم. دیدم مریم راد هم هست. سلام و احوال پرسیو اینا...گفتم سرما خوردم و ناخوش احوالم. میگه: خب بگو شوبرت برات شیر عسل درست کنه ...زود خوب بشی میگم: مریم جان...خواهر من دل خجسته ای داریا ... هر دفعه من اومدم آب جوش و عسل و آبلیمو درست کردم که بخورم.... فرهاد می گفت: حالا وقتی خوردی، تهش که موند به منم می دی؟ گناه دارما تو دلم می گم: اییییییی کلک.... خب عزیزم تو اول بخور آب جوشو عسلو بعد من بقیشو می خورم بعد تو می گی بگو برات شیر عسل درست کنه؟ ------- دارم یه کار تحقیقاتی توپ انجام میدم ...البته یکی دیگه از دوستام زحمت بخش زیادی از مقاله رو کشیده و من از دید معماری اون مقاله رو تکمیل می کنم حالا خوبیش اینه من به دیتا بیس دانشگاه جدید دسترسی دارم و می تونم مقاله های زیادی از اونجا در بیرم و به موضوع ربط بدم 3 روز دیگه باید برم جلسه ی آشنایی این دانشگاه جدید بعدشم همونجا انتخاب واحد و اینا نمی دونم چند واحد می دن. ولی احتمالا" 15 واحد چون اینجا هیچ دانشگاهی بستر از 18 واحد نمی ده....باز باید برم ببینم چه خبره از دوهفته دیگه هم کلاسام و سفر های من با اتوبوس آغاز می شه. دارم کتاب همچون رود جاری باش از " پائلو کوییلو" رو می خونم....بی نهایت زیبایت...عاشق داستان " مداد" ش شدم. 21 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ از صبح اینجوریم.... فرناز صدامو شنید....واقعا" شدم عین این شکلکه و اما امروووووووووووووز... همه جا یخ بسته بود :jawdrop: صبح دیدم فرهاد بدو بدو اومده مهناااااااااااااااااااز مهناااااااااااااز :banel_smiley_52: می گم چیه؟ چرا اینجوری می کنی؟ می گه ماشین یخ بسته!!!!!!!!!!!!!:banel_smiley_52: می گم برووووووووووووو مگه ماشین یخ می بنده ؟ می گه بیا ببین :banel_smiley_52: یه پارچ آب گرم با خودت بیار من جدی نگرفتم.....در خونه رو باز کردم بعد دیدم واوووووووووووو تمام پیاده روی جلوی خونه یخ بسته :w768: ماشینو که دیدم.... :w645: بهتره عکساشو بذارم تا خودتون قضاوت کنید: دم در خونه....شهید شدم رفتم تا دم ماشین :w74: ماشین یخ زدمون اونایی که مثل آب می مونه و مواجه یخه !!!!! ****************************************** شیشه ی ماشین تازه نصه یخهاشو شکسته بودیم ********************************** گل و بوته ی یخ زده ************** حالا فهمیدید چرا من سرما می خورم؟ :w821: 22 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ هه.... بعد از چند روز باز نوشتنم گرفت...نمی دونم چرا حال و حوصله ی نوشتن نداشتم چند روز پیش رفتم دکتر برای سرما خوردگیم...به طور مختصر و مفیدی گفت: چون تب نداری چیزی نیست....باید استراحت کنی...این مدت هم هی پشت سر هم سرما خوردی ...بدنت ضعیف شده... باید تقویت کنی خودتو گفتم : اگه بدتر شدم چی؟ گفت: نهایتا" یه تایدانول ( مسکن) بخور.... نمی دونم چرا...ولی ضربان قلبم هی بالا و پایین می شد. طی یک ساعتی که اونجا بودم هی میرفت رو 140 میومد رو 105...دوباره 120می یومد رو 95!!!! دکترم گفت به طرز شدیدی استرس داری...اصلا" دست خودم نبود! بعد شاد و سرمست اومدم بیرون...رفتم برنامه ی اتوبوس رو دیدم! ای داد بیداد ...اتوبوس بعدی 6:15 میاد...حالا ساعت چند بود؟ 5:20... منم گفتم خب راهی نیست که.... پیاده میرم.. سرد هم بود (4 درجه اینا) هی رفتم...هی رفتم....نخیر...انگار تموم بشو نیست! خلاصه تا خونه 55 دقیقه تو راه بودم.... :w768: تازه وسط راه فرهاد زنگ زده...مهناز رسیدم خونه بپوش بریم سالن ورزش! میگم: بنده ی خدا من دارم شهید می شم...تو می گی بریم ورزش؟ رسیدم خونه افتادم تو تخت و پتو رو پیچیدم دور خودم...می لرزیدم... بعد از چند دقیقه لپ تاپو گذاستم رو پامو آخرین آواز عمو امیر گشتاسب رو گوش دادم...به به...عالی بود اینقدر خسته بودم که خوابم هم نمی برد...شروع کردم به کتاب خوندم ... حالا اینا به کنار...فرداش باید می رفتم یونی برای معرفی و اینا... ادامه دارد.... 19 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ بهله...صبح ساعت 6:35 بیدار شدم...قرار بود بریم دانشگاه جدید برای معرفی و انتخاب واحد و اینا ... خوشبختانه ساعت 7:30 آنچنان ترافیکی نبود و 45 دقیفه ای رسیدیم یه جای پارک توپ گیر آوردیمو حرکت کردیم به سمت ساختمونی که برنامه ی معرفی اونجا بود... تو راه کتابخونه رو دیدیم... ساختمونش عجب چیزی بود خلاصه رفتیم و نشستیم...بهد از چند دقیقه دیدم که عع...کوین پست سرمه و اومد جلو پیش ما نشست و شروع کرد به احوال پرسی و اینا....عکس دخترشم نشونمون داد...ووووووووی چقده ناناز شده بود چند نفر اومدن صحبت کردن و بعد گفتن خب رشته ها رو دونه دون می گیم...برید پیش کسی که اومده دنبالتون. برگشتم ببینم کی اومده دنیال ما.... دیدم به... Mr. Richardson..... یه آدم مهربون به تمام معنا اینقدر این شخص مهربونه که حد نداره.... اولین رشته هم گفتن: َArchitecture 8-9 نفر جمع شدیم و حرکت کردیم به سمت دانشکده...یه پسره هم باهامون بود که تیپش به ایرانیا می خورد... حالا هی فرهاد می زد به من : مهناز...ایرانیه ها...گفتم نه بابا...ایرانی نیست.... بی خیال... رسیدیم به دانشکده ی معماری .... این آقای مهربون به جایی که بگه دانشکده ی معماریه اینجا گفت: ببینید اینجا از همه ی ساختمونا بهتره ( حالا قیافه هم نداشت دانشکدمون) چون همه ی کارهای اداری اینجاست و شما نباید برید این ساختمون، اون ساختمون بعد هم بردمون توی لب کامپیوتر و حضور غیاب کرد.... دیدم عع..اسم پسره امیر حسینه! :jawdrop: گفتم قدرت خدا...این دانشگاه سالی 3-4 تا ایرانی به زور می گیره...حالا اد این تو رشته ی ماست! جالب این بود که خیلی هم لحجه داشت...گفتم حتما اینجا به دنیا اومده و فارسی بلد نیست. گفتم: سلام...ببخشید شما...( به انگلیسی) گفت: سلام علیکم...حال شما..خوبید؟ امیر حسین هستم! :w645: اون یه کالج دیگه بود...گفتم چند واحد ترنسفر کردید؟ گفت 69 تا ولی 54 تاشو قبول کردن گفتم ای بابا آخه برای چی؟ گفت نمی دونم. همون لحظه بود که نوبت من شد برای انتخاب واحد پیشنهادی... رفتم و گفتن که: تبریک می گیم 24 واحدت قبول شده .... تو دلم گفتم : زهر مار...تبریک داره...11 واحد دیگه چی؟ 7 واحد ترم آخرم چی؟ بعد با یه لبخند ملیح گفتم: ببخشید مگه درسای ترم آخر من نیومده؟ گفتن: نه هنوز...منتظریم از کالج بفرستن چیزی به روی خورم نیاوردم و واحد های پیشنهادی رو بهم گفتن.... بعدم اومدم توی لب...فرهاد گفت چی شد؟ گفتم هیچ چی دیگه یه ترمی عقب افتادم با این شاهکارشون.... گفت: حالاعیب نداره...بریم خونه...خسته ای.... رفتیم از امیر حسین خدافظی کنیم... گفت چی شد؟ گفتنم 24 واحدمو قبول کردن... بنده خدا وا رفت...گفت پس منم همون 54 واحد.... فرهادم خدافظی کردو رفتیم.... از بس سرم درد می کرد تو ماشین خوابیدم! رسیدیم خونه هم حالم بد بود... 1 ساعت می خوابیدم...1 ساعت دور خودم می چرخیدم... به حالی بودم...نمی دونستم خوشحال باشم که رفتم دانشگاه با نه..... ترم بهار رو بی خیال شم بذارم برای پاییز یا نه...خلاصه...همش داشتم با خودم کلنجار می رفتم.... بعد با خودم گفتم: نهایتا" ترم پاییز و زمستون 6 واحد..6 واحد برمی دارم که جبران شه...یعنی همش باید برم دانشگاه و استراحتی ندارم نمی دونم....خلاصه اینجوریا...انتخاب واحدمم کردم...فعلا"3 روز تو هفته کلاس دارم...تا ببینم بعدا" چی می شه اینم عکس... این شهریه که دانشگاه توشه : اینم کتابخونه ی دانشگاه... 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 بهمن، ۱۳۸۹ هه...جای همگی خالی دیشب رفتیم واشینگتن دی سی فستیوال فیلم. من با هاله رفتم....فرهادم گفت از سر کار میاد...می بینیم همو. قبل از این که هاله بیاد دنبالم...زود رسیدم و از خدا خواسته جهیدم تو فروشگاه دلخواهم انقزهههه سوقاتی خریدم که حد نداشت....ماشالا یکی دوتا فک و فامیل نداریم که...یه ایلیم این دختر خاله...اون یکی...فلانی که تازه نامزد کرده...ای وای پسر خاله ها... پسر دایی فسقلیم...ای بابا فلانی که دوقلوهاش کنکور قبولیدن.... فلانی تازه بچش به دنیا اومده...اون دوست مامانم.... خلاصه سه سوت خرید کردم و زدم بیرون.... هاله زنگید بهم که من 2-3 دقیقه دیگه می رم. تا منو دید زد زیر خنده مهنااااااااز اینا چیه؟ گفتم بابا می دونی که عید دارم می رم...ماشالا یه ایلیم...نمی شه که نخرید. الان که دارم فکر می کنم...می بینم 1 چمدون من فقط سوقاتیه رسیدیم جایی که فیلمو نشون می دادن. تو یه موزه بود... واستادیمو گرم حرف شدیم...اون کرانچی آورده بود، من پاستیل فرهادم که طبق روال عادی همیشه گم شده بود :icon_pf (34): خلاصه فرهاد هم به خیر و خوشی رسید و فیلم شروع شد.... اسم فیلم جزیره ی سفید بود....فیلم جالبی بود...فقط نمی دونم چرا آخرش یه جوری بود...هیچ کس نفهمید چی شد از این فیلمای زیادی مفهومی بود! کارگردانشم محمد رسول اف بود + جعفر پناهی بعد رفتیم یه رستوران برای شام...و کم کم خودمون فیلم رو تحلیل کردیم.:4chsmu1: بعد هاله می گه: با این تحلیلای ما می شه یه فیلم ساخت اینقدر هم سرد بود که حد نداشت...ماسینو که پارک کردیم تا اون رستوران 2 دقیقه پیاده بود...ولی صورتمون بی حس شده بود. بعد تو این هین که ما داشتیم منجمد می شدیم...دیدیم یه دختره با دامن کوتاه و یه جوراب نازک بدون کلاه و شالگردن داره میاد!!!!!:jawdrop: آخه فکر کنید دمای (8-)... با دامن!!!!! امروزم که دما (11-) بود...فردا می شه (20-) و پس فردا خوشبختانه می شه (6-)...یعنی ما می میریم؟ 21 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۳۸۹ برمی گردم می نویسم...برم مقشامو بسازم 14 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۳۸۹ ای بابا هر چی فکر می کنم نمی دونم چی بنویسم آهان از دانشگاه: اینجانب روزهایی که دانشگاه دارم با پای پیاده یا با همسر میرم تا دم اتوبوس. بعد اتوبوس که میاد یه کله می ره تا بالتیمور...منم چشام گرم می شه و یه 45 دقیقه ای می خوابم.... آیییییییییییییی می چسبه:4chsmu1:بعد می رسم به ایستگاه مترو....پیاده می شم میرم خیابون پایینی یه اتوبوس دیگه سوار می شم...35 مین بعد میرسم دم دانشگاه. به همین راحتی، به همین خوشمزگی اگه اتوبوسهای کمپ باشن که با اونا می رم تا دانشکده ی معماری، اگه نباشن پیاده عازم سفر 15 دقیقه ای میشم! استادمون که ماااااااااااااااه...اینقدر دوست داشتنیه که حد نداره با همه تک تک می شینه کرکسیون کی کنه...مهربون ... نا خداگاه باعث می شه ادم ذوق کنه از کاری که انجام داده. اصلا" سر کلاسش خسته نمی شیم. خدا کنه درسهای دیگه هم داشته باشه ترم های بعد. یه جا پیدا کردیم به اسم بهشت البته بگم که من و دوستم اسمشو گذاشتیم بهشت ( البته این اسمو یه نفر دیگه پیشنهاد داد!). ناهار خوری خوابگاهیا که همه می تونن برن. ورودیش 5 دلاره و همه چی هست. از صبح تا شب می شه نشست و نوش جان کرد. دفعه ی پیش دیدیم خیلی بیکاریم بعدم حسابی گشنه ایم....گفتیم چه کنیم؟ تصمیم گرفتیم بریم بهشت از ساعت 12:30 تا 3:20 داشتیم می خوردیم.... هی حرف می زدیم هی می خوردیم...منی که به زور 1 بشقاب غذا می خورم نمی دونم چی شد که آخر سر 3 تا بشقاب و 2 تا کاسه غذا و میوه و...خورده بودم در این حال بود که امیدوارم شدم به خودم و دیدم هنوز انگیزه دارم برای زندگی حالا می خواستیم بریم بیرون . می گم گلفام ضایعست؟ می گه چی بگم والا دوتا دست کممون بود. هم من زیاد خورده بودم هم گلفام تازه پر رو پر رو خیلی با کلاس رفتیم نسکافه هم خوردیم ولی خیلییییییییییییییی خوش گذشت و تصمیم بر این شد که هفته ای یه بار بریم بهشت دیروز هم من قورمه سبزی بردم یونی...برا گلفام هم بردم داشت ذوق مرگ می شد...سر کلاس هی میگفت: جون من بده بو بکشم خیلی وقته قورمه سبزی نخوردم الان برم مشقامو بسازم...12 تا ماکت یک پارچه! خیلی جالبه اااااااااااااا نه؟ تا بعد :icon_pf (44): 19 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۹ سلام سلاااااام.... امروز و دیروز خیلی خوب بود...یعنی خیلی خوشحالم یه لاکی بامبو خردیم....فسقلی کوشولو...مهربون.... انقزه نازههههههههه حالا هی دلتونو آب کنم. اوووووووووووف این هفته چقدر مقش و درس خوندنی دارم کتابم هم بالاخره رسید....معرکست...عاشوقشم ...اینقزه مطالب جدید برای معماری داره...کاش می تونستم همشو اسکن کنم و بذارم اینجا...ولی حیف که زیاده 672 صفحست خدایی استاده توپی داریم...کتاب خیلی خوبی پیشنهاد داد. این برام جالب بود که می گفت نویسنده ی این کتاب همکلاسیه یکی دیگه از استادای دانشکدمون تو دانشگاه MIT بوده هوای امروز هم خیلی ناز بود...بهارییییییییییی فردا می رم یونی برای کار تحویل پروژه ی کلاسی و یه سری کار اداری. پس فردا و پنج شنبه و جمعه هم که کلاس دارم آهااااان جمعه رفتیم دی سی فستیوال فیلم....واییییییی اینقدر خندیدیم که حد نداشت فیلمشم ایرانی بود اینم لاکی بامبوی من همینا...خبر خاص نبود این چند روز 21 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۸۹ بعد از مدت ها در یک لحظه یاد این شعر افتادم: بس كه جفا ز خار وگل ديد دل رميده ام همچو نسيم از اين چمن پاي برون كشيده ام شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد گشت بلاي جان من عشق به جان خريده ام حاصل دور زندگي صحبت آشنا بود تا تو ز من بريده اي من ز جهان بريده ام تا به كنار من بودي بود به جا قرار دل رفتي ورفت راحت از خاطر آرميده ام تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام چون به بهار سر كند لاله ز خاك من برون اي گل تازه ياد كن از دل داغديده ام يا ز ره وفا بيا يا ز دل رهي برو سوخت در انتظار تو جان به لب رسيده ام هميشه روزهايي است كه انسان درآن دوستانش را بيگانه مي يابد. 17 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۸۹ الان دقیقا" این شکلی ام خسته ام در حد تیم ملی دیشب تا 12 بیدار بودم...تا 10:30 که کلاس بودم وقتی برگشنم 11:30 مشق می نوشتم...بعدشم الکی واسه خودم چرخیدم ...بی هدف تا 12 رفتم دانشگاه...سر راه یه قهوره خردیم که یکم ( مثلا" ) خواب از سرم بپره...رفتم سر کلاس دیدم 3 تا از پسرا هر کدوم یه طرف نشستن و شدددددددددددید تو فکرن منم وسایلم رو گذاشتمو شروع کردم به تکمیل طرحم...در این حال دیدم که گلفام اومد....دقیقا" اینجوری بود => مهناااااااااااااااااز سرم داره میترکه بیا بریم منم یه قهوه بخرم استادمونم که یه پارچ!!!! قهوهه میاره سر کلاس.... به به ..چه بوی قهوه ای تو کلاس راه افتاده بود خلاصه گذشت و گذشت...طرحمونو هی کامل می کردیم....حالا این وسط یکی از تو محوطه داشت بلند بلند با دوستش می گفت و می خندید....پنجره ی کلاس نیمه باز بود...ییهو صداشون اومد تو کلاس...همه ترکیدیم از خنده تا ساعت 12 سرکلاس بودیم. به گلفام گفتم منو تو که کاری نداریم بعد این کلاس بیا ببینیم تا کلاس بعد می شه اینجا نشست؟ رفتیم به استاد گفتیم و گفت باشه اگه می خواید کلاس بعدی هم مال خودمه بمونید... به به بهتر از این نمی شد تا ساعت 1:15 سرکلاس بودیم...دیگه دیدیم نه خیلی گشنه ایم و هنگیم رفتیم به سوی بهشت تو راه از کنار زمین تنیس رد یدشم...گفتم گلفام بیا هوا که خوب شد بریم تنیس گفت مگه بلدی؟ گفتم نه، اما دامنشو دارم گفت باز این خوبه من دامنشم ندارم حالا جالبش اینجا بود که ما حتی راکت تنیس هم نداشتیم گفتم باز خوشبحال خودم هفته ای 2 روز می رم سالن برگشتن هم یه اتوبوس جدید کشف کردم که خیر سرش نیومد و بدو بدو دوییدم تا به یه اتوبوس دیگه برسم که خوشبختانه رسیدم و تا نشستم تو اتوبوس تا نزدیک خونه خوابیدم ..... آآآآآآآآی چسبید از اتوبوس که پیاده شدم رفتم توی مجتمع تجاری یه قدمی بزنم و از اون یکی در که به خونمون نزدیکه بیام بیرون. دیدم به به...یکی از شاگردام با دوستش نشسته.... سحر....تو کجایی؟ چرا نمی یای سر کلاس؟ یه کمی حرف زدیمو من رفتم به گشت و گذار ...بعدم راه افتادم اومدم خونه رسیدم خونه...دیدم یه بسته از آمازونه...کتابم بود...اما دلم میخواست یه چیز دیگه باشه که خیلی هم نگرانشم ...باید به موقع برسه وگرنه فایده نداره همینا... کلا" یونی رو خیلی دوست دارم...استادا خوبن...مهربون....کار یاد می دن....خوبه دیجه 16 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ این چند روز همش این شکلی بودم جمعه که از یونی برگشتم...ییهو گونه ی سمت راستم درد گرفت...3 ساعت نکشید زد به فک و دندونهام. بعد زد به گوشم و سردرد. دردش اونقدر بد بود...که نذاشت بخوابم فرهاد خان گفتن که بله منم اینجوری بودم....حساسیته... من اصلا" حساسیت نداشتم آخه! خلاصه گذشت تا اینکه شنبه شب گفتم دیگه یه مسکن رو بخورم...نخیییییییییییر...اثر نداشت. 6 ساعت بعد 2تا باهم خوردم. 10% از دردم کم شد. شبش از 3 ساعت 2 ساعتش رو از درد به خودم پیچیدم...1 ساعتش رو فکر می کردم که چی می تونه باشه. خلاصه کل شنبه و یک شنبه به درد گذشت...حالا مگه دکتر گیر میااااااااااااااااد یک شنبه بود که به فرهاد گفتم همه ی دندونام عفونت کرده آخه فکم رو نمی تونستم بذارم رو هم. دیشب هم که رسما" نخوابیدم. به طور خلاصه 2-3 روزی در بست در اختیار ماه و خورشید بودم حالا امروز هم روز رئیس جمهور بود...خدا خدا کردم دکترم باشه. زنگ زدم...می گه واسه پرستار پیغام بذار 3 عصر بهت می زنگیم امروز اصلا" وقت ویزیت نداریم!!! منم دل و زدم به دریا و زنگ زدم به کلینیک...البته اونم واسه یه ویزیت 120$ می گیره! گفتم ولش می رم دیگه...بهتر از اینه که درد بکشم. حالا نمی دونم چی شد که منشی کلینیک گفت 30$ بده! زنگ زدم و وقت گرفتم. رفتم ...پرستاره اومد گفت با این دردی که تو می گی به احتمال زیاد سینوزیته بشین تا دکتر بیاد. هی خوابیدم..هی پاشدم...نخیر...نیم ساعت گذشت و دکتر نبومد. دیدم یه پرستار دیگه اومده تلویزیون روشن کرد...کارتون دیو و دلبر وااااااااای خیلی کارتون نازیه...البته بچه که بودم با دختر داییم شونصد بار دیده بودیم. ولی بعد از مدت ها تجدید خاطره شد دکتر اومد و معاینه کرد و گفت بهلهههههههه سینوسات عفونت کرده باید آنتی بیوتیک بخوری با بروفن 800!!!!!!!!!!!!!! این 800 منو کشت!:jawdrop: اومدم دارومو بگیرم. تو صف حساب کردن بودم ییهو دیدم چشام داره سیاهی میره و نتیجه این بود : :obm: وقتی فهمیدم که یه خانومه داشت شکلات می داد بهم و یه آقاهه کنارم برام صندلی آورده بود!.....:imoksmiley: کلا" این چند روز خیلی افتضاح بود..... بامبو جونم به برگ کوشولو در آورده :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v این بروفن 800ه داره اثر میکنه.....:shad::imoksmiley: فهلنی برم مشخ بنویسم تا فردا ببینیم چی پیش میاد:girlhi: پس نوشت: چند روز پیش جو گیر شدم برای خودم سه تا گردنبند ژیگول خریدم 13 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ آی چسبیییییییییییید.... آی چسبییییییییییید... حالا چی؟ دیروز و امروز که رو قرص و دارو اینا بودم...به شدت احساس ضعف می کردم... امروز هم 9:30 تا 11:50 کلاس داشتم دانشگاه....اصلا" توان رفتن نداشتم...اما از اون طرف نمی خواستم غیبت بخورم. دیشب داشت برف میومد. گفته بودن 3 تا 6 اینچ می شینه. صبح با ناامیدی ساعت 6 بیدار شدم و سایت یونی رو چک کردم. دیدم به...نوشته دانشگاه ساعت 12 ظهر باز می شه ..... انگار دنیا رو بهم دادن......:2rqfst4: کلی به کارم می رسم..باید بشینم پیپر جغرافیمو تموم کنم. راستی 2 هفته پیش یه فیلم مستند دیدیم در مورد سونامی.... واقعا" آدم گریش می گرفت... حالا این تحقیق هم در مورد همون سونامیه...ببینم چی می شه! 13 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۸۹ دارم از لالا می میرم...تازه از کلاس برگشتم داروها اثر کرده اما از اون طرف حس می کنم که چقدر ضعیف شدم. همه می گن آنتی بیوتیک ضعیف می کنه آدمو...اما این دفعه یه جور دیگست...رو پا بند نمی شم این متن رو او پروف یکی از بچه ها خوندم: وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم وبازهم همچنان تنها می مانیم هیچ چیز آسان تر از قلب نمي شکند مراقب قلبها باشیم درست میگه...نه؟ 12 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۸۹ ....يه خورده تو انجمن احساس تنهايي ميكنم.احساس ميكنم تمام كسايي كه ميشناسم اوني نيستن كه فكرشو ميكنم. امروز داشتم فكر ميكردم كه شناخت آدما چقدر سخته!به راحتي به يكي اعتماد ميكنيم غافل از اينكه طرف ممكنه چه شخصيتي داشته باشه....آدم به خودش و تمام چيزهايي كه سعي ميكنه رعايت كنه شك ميكنه. 12 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۸۹ اینو امروز خوندم...خیلی قشنگ بود :aghosh: جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود برای پروانه شدن راه زیادی لازم است. باید قبل از آن به قدر کافی شجاع شد باید فهمید که پرواز آن قدر ها هم که فکر می کنیم ، ساده نیست. باید دانست که اگر ترس در دل راه یابد ، سقوط حتمی ست. برای پروانه شدن ، گذشتن از تنگنای پیله های در هم تنیده شده زندگی لازم است. گاه چنان این پیله ها در هم گره خورده اند که خستگی در تک تک سلول های بدن خانه می کنند و این خیال به وجود می آید که رهایی غیر ممکن است ولی تنها کسانی می توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر... پروانه به ناچار باید پرواز کند و شرط اول پرواز ، گشودن بال هاست. بال های ضعیف و رنجور ، پروانه را از پرواز باز می دارد. , شرط دیگر نترسیدن از ارتفاع است پروانه بودن ، قلب پروانه ای می طلبد. و احساس پروانه ای، برای یافتن گل ها برای درک زندگی و این که در نگاه كساني كه معني پرواز را نمي فهمند هر چه اوج بگيري كوچكتر مي شوی 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده