mohsen 88 10106 ارسال شده در 3 آبان، 2010 دلم دریا میخواهد پر از سنگ ریزه و شن های رنگی پر از صدف و گوش ماهی با ساحلی نرم که رویش مهربانی های تو را نقاشی کنم دلم سبزه میخواهد روی آن تپه دور دور تر از رویای رسیدن به تو دلم هوس یک مشت باران کرده است،بوی خاک نم خورده دلم یک صندلی خالی میخواهد در دور ترین نقطه شهر،تو باشی و خیالت نباشد دستهای گرمت باشد و چشمهای عاشقت دلم صدای جیرجیرک های توی حیاطمان را میخواهد،یا خواب های روی پشت بام دلم نفس تازه میخواهد،نشستن روبروی آفتاب را و زل زدن به آن کوه دور تر از خانه مان را. دلم دستهایی گرم می خواهد،پر از خاطره،پر از خط خطی کردن روزگار،پر از نوازش های بچه گانه،دستهای گرم پدر بزرگم را... که هیچ ندیدمش دلم نقاشی روی ماه را می خواهد،کشیدن اخمهای تو وقتی که دلتنگ میشوی دلم میخواهد قدم بزنم،هیچ بر ندارم و بروم،رو به یک تنهایی پشت تمام این شبهای یخ زده،رو به دریایی پر از سنگ ریزه و شن های رنگی. پشت تمام این شب های سرد،دلها سنگ میشوند که هیچ،نقطه ها کور میشوند که هیچ،نفس ها می میرند که هیچ،دستهایت را به من بده تا روی این تپه ها مدام غلت بخوریم و هیچ نخندیم به این روزها. آخ که چه خیالهایی دارم این روزها................................. 11
Sepideh.mt 17530 ارسال شده در 3 آبان، 2010 خیلی قشنگ بود دل منم چند وقته از همین چیزا میخواد ولی کو............. 1
غایب 4790 ارسال شده در 24 آذر، 2010 من بچه بودم، بعد به مامانم میگفتم خدا کجاست، بعد مامانم میگفت خدا همه جا هست ، بعد من میگفتم همه جای همه جا؟ بعد مامانم میگفت اره، همه جای همه جا، بعدش من میگفتم اینجا که نیست ولی، بعدش مامانم میگفت اینجا هم هست ولی چون خدا رنگ نداره عین هوا هیچکسی نمیتونه ببیندش، همینجوری گذشت و گذشت تا من یکمی بزرگ شدم و رفتم کلاس اول دبستان، بعدش یه مدرسه ای هم منو اسم نوشته بودن که مذهبیه خفن بود، بعدش من هنوزم اونموقعا فک می کردم که خدا همه جا هستش دیگه، اونوقتش یه روزی دستمو مشت کردم، بعدش به بغل دستیم گفتم نیگا کن خدا را من گرفتم تو دستم، الان خدا تو دستمه، تازه اونموقع فک می کردم که همه ی خدا را هم گرفتم تو دستم، اگه یکمی فک میکردم میفهمیدم که این فقط میتونه یه ذره ش باشه، ولی خلاصه اونموقع فک کردم که این همه ی خداست، همه ی خدا هم تو دست من اسیره، تقصیز من چی بود خوب، گفته بودن خدا همه جا هست، پس توی مشت منم بود دیگه، بعدش اون بچه ننره رفته بود به معلمه گفته بود این میگه خدا را گرفتم تو مشتم! بعدش معلم ننره هم رفته بود به مامانه گفته بود، بعدش مامانه هم اومده بود منو دعوا کرده بود، منم که مظلوم، دهنم وا نشده بود بگم کخ خوب خودت گفتی خدا همه جا هستش دیگه، به من چه، هوووم، میدونی الآن بزرگ شدیم، میدونیم که خداهه تو مشت من جا نمیشه، ولی من اون خدایی را دوست داشتم که تو مشتم جا میشد، همه جا با خودم می بردمش، و همه کار برام میکرد
هولدن کالفیلد 19946 ارسال شده در 24 آذر، 2010 محسن خان اینا که کاری نداره یکم وقت بذار به این دلت برس برادر 1
mohsen 88 10106 مالک ارسال شده در 24 آذر، 2010 محسن خان اینا که کاری نداره یکم وقت بذار به این دلت برس برادر ای خدا از دلت بشنوه آرش جون:icon_gol: واسه همه چی وقت میزاریم الا دل لامصب.....................:icon_pf (34):
ارسال های توصیه شده