سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت من نوشته بودم علم بهتر است مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید تو نوشته بودی علم بهتر است شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود خودکارش روز قبل تمام شده بود معلم آن روز او را تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!! چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود وقت قضاوت بود جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند زندگی ادامه دارد هیچ وقت پایان نمی گیرد من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! من , تو , او هیچگاه در کنار هم نبودیم هیچگاه یکدیگر را نشناختیم اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود؟؟؟ (ز.قماری) 22 لینک به دیدگاه
ne_sh67 1947 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ سمنی چرا آخه؟!؟! چرا الان که پروژه ها تموم شده باید این متن و بزاری؟!؟!!؟هاااااااااااااان؟!!؟ 1 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ سمنی چرا آخه؟!؟!چرا الان که پروژه ها تموم شده باید این متن و بزاری؟!؟!!؟هاااااااااااااان؟!!؟ یه کم delay داشتم لینک به دیدگاه
ne_sh67 1947 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ یه کم delay داشتم یکم که چه عرض کنم!!!میدونی اگه اینو زودتر گذاشته بودی من چقدر میتونستم پروژه هامو بهتر تموم کنم!!!!الان همه رو از سر وا کردم!!فک نمیکردم جامعه انقد بهم افتخار کنه آخه!!!! 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ یکم که چه عرض کنم!!!میدونی اگه اینو زودتر گذاشته بودی من چقدر میتونستم پروژه هامو بهتر تموم کنم!!!!الان همه رو از سر وا کردم!!فک نمیکردم جامعه انقد بهم افتخار کنه آخه!!!! ببینم ترم دیگه چیکار میکنی:167: 1 لینک به دیدگاه
ne_sh67 1947 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ خوب چيکار کنيم حالا؟؟ نفس بکش!!!! 1 لینک به دیدگاه
ne_sh67 1947 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ ببینم ترم دیگه چیکار میکنی:167: ترم دیگه همین متن و برا یادآوری زودتر بزار انجمن!!!خوبه!!فایده اش زیاده!!!حتی اگه تچراری باشه!:4chsmu1: 1 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ بسی واقعی... "خدا" بگم چیکارت کنه سمندون... وجدانم و بیدار کردی... حالا خر بیار باقالی بار کن... 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ بسی واقعی..."خدا" بگم چیکارت کنه سمندون... وجدانم و بیدار کردی... حالا خر بیار باقالی بار کن... :persiana__hahaha: حالا مثلا الان وجدانت بیدار شده چیکار میکنی؟ من همیشه به این موضوع فک میکنم 2 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ :persiana__hahaha:حالا مثلا الان وجدانت بیدار شده چیکار میکنی؟ من همیشه به این موضوع فک میکنم یه دیازپام بهش میدم دوباره میخوابه... نگران نباش... کاری از دست ما بر نمیاد... بیخودی به خودت فحش نده... نزن آقا... نکن اینکارو با خودت... 3 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ یه دیازپام بهش میدم دوباره میخوابه... نگران نباش... کاری از دست ما بر نمیاد... بیخودی به خودت فحش نده... نزن آقا... نکن اینکارو با خودت... نه دیگه در این حد بهش فک نمی کنم من به این فک میکنم زندگی بعضی ادما اگه تو یه شرایط دیگه بود چقد میتونست عوض بشه 3 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ نه دیگه در این حد بهش فک نمی کنم من به این فک میکنم زندگی بعضی ادما اگه تو یه شرایط دیگه بود چقد میتونست عوض بشه میدونم... خوب این که درد داره آخه... من خیلی فکر میکردم در این مورد... بعد بد اخلاق میشدم.. به همه میگفتند چرا اینقدر هاپو شدی... بعد بهشون میگفتم به فلان مسئله فکر کردم... بعد همه بهم میخندیدن... میگفتن برو بابا دلت خوشه... در نتیجه دیگه زیاد فکر نمیکنم... فایده ای نداره... 2 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ :ws52:برم بابا دلم خوشه آفرین... حالا شدی دختر خوب... بیا ببل وافن... :4chsmu1: 3 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ آفرین... حالا شدی دختر خوب... بیا ببل وافن... :4chsmu1: :aghosh::45645: 2 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ آفرین... حالا شدی دختر خوب... بیا ببل وافن... :4chsmu1: :167: 3 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ :167: بد بخت شدم... صاحبش اومد... به من چه... من که کاری نکردم... 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده