Zahra.bt79 0 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۹۹ سلام دوستان فکرم به شدت درگیره و نمیدونم باید چیکار کنم امیدوارم دوستانی که تجربیات مشابهی داشتن کمکم کنن.. من از ۱۵ سالگی خواستگار داشتم و خیلی زیاد درگیری داشتیم با خونوادم که من میخواستم ادامه تحصیل بدم..خلاصه یه نیمچه علاقه ای به پسرداییمم داشتم. گذشت پسردایی بزرگم ینی داداش اونی ک خوشم میومد ازش اومد خواستگاریم..دوسم نداشت فقط میخواست با یکی ازدواج کنه سریعتر،قبول نکردم سر اونم داستان داشتیم.. گذشت دو سال پیش اونی ک ازش خوشم میومد اومد ولی من دیگه بیخیالش شده بودم..اومد و حالا گفت دوست دارم و سرباز بودم نتونستم دخالت کنم و اینا من دو دل بودم خیلی زیاد... هم میخواستم بیخیال شم درسم و ادامه بدم با یکی مثل خودن ازدواج کنم همم خوب بدمم نمیومد ازش ..خلاصه ک نشد یه سری چیزا دیدم گفتم فکرمون نمیخوره و اینا گفتیم نمیخوایم..من انتظار داشتم تلاش کنه بگه من میخوام ... گذشت و هیچ کاری نکرد تا اینکه چن روز پیش اومد گفت من دوست دارم کسیم وارد زندگیم نکردم فقط تو من واقعاااا الان در مرحله ایم ک فقط دلم میخواد تنها باشم و درس بخونم ..انقد که اذیت شدم.. حالابه خونواده ها چیزینگفتم تا ببینم عوض شده یا اصن من حسی شکل میگیره باز تو دلم یا نه... نمیدونم چ کنم گیجم من بیست سالمه اون ۲۶ من رشتم معماریه اون دیپلمه و هنوز هدفی نداره با من قراره به همه هدفاش برسه.. خوش قیافس من کرجم و اون زنجان میخواد بیاد اینجا بخاطرم.. من از این میترسم ک حسی نداشته باشم و برم جلو و بمونم تو کاری ک کردم☹..باز جر و بحث تو خونواده شروع بشه.. اینم بگم دختریم که کمتر کسی از من خوشش نیاد شاید راهنمایی کنید لطفا☹?? لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده