رفتن به مطلب

خاطرات میتینگ نمایشگاه کتاب 95


ارسال های توصیه شده

و اما در کل شیفته عقل کل هایی شدم که نمایشگاه کتاب رو منتقل کردن به اونجا با اون شرایط، با اون نوع دسترسی و با اون نحوه طراحی :banel_smiley_4:

با توجه به شرایطی که نمایشگاه جدید داره، این میتینگ نمایشگاه، آخرین میتینگ نمایشگاه کتاب انجمن بود و ایشالا تو سالهای بعد تو اون ایام برنامه دیگه ای رو واسه دوستان میذاریم. :a030:

محمد کشتمت:vahidrk:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

 

بیا نسرین واست آوردم، بچه ها به تعداد هست تعارف نکنین:w02:

83bjwl5uin9cx9acy98.jpg

 

hwpi0x105f8sf2iyxrxd.jpg

 

ای بابا آیس پک از دسم در رفت، خورنده ش بیاد تعریف کنه:ws3:

 

 

 

مرسییی ایمان

آدم ناشکری نیستم اینم خودش غنیمته:banel_smiley_4:

الان یه دله سیر نگاش میکنم:w58::w58::w58:

آیس پکم عکش بزارید من آرزو به دل نمیرم:ws3:

مرسی از توضیحاتت:hapydancsmil:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
ب

یکی که گفت پناهنده شدم زاهدان:w58::w58::w58:

 

 

 

:ws3::ws3::ws3:

پس چی فک کردی؟؟؟

زاهدان پناهندگی هم میخواد..هرکسیو راه نمیدن:w02:باید حتما فامیل اونا باشی..میدونی کیو میگم که؟؟:w02:

بعد از چهار سال اینم اولین پست من:ws3:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

عجب

از بس گفتید راه سخت و مشقت باری بود جدای از عکسهای خوشمزتون :ws3:

یاد رابینسون کروزه اوفتادم خخخ

خوش به حالتون نزدیک همید باهمید کنار همید کلا همید

ما دور بلا به دور خیلی دور یه عکس دسته جمعی برام خصوصی بفرستید ببینم تغییر کردید یا نه :w02:

محمد وضعت خوب شده ها کم کم داری پولاتو خرج میکنی افرین ایکس لارج مرد نواندیشان:w58: اینگونه باش افرین:hapydancsmil::ws3:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
عجب

از بس گفتید راه سخت و مشقت باری بود جدای از عکسهای خوشمزتون :ws3:

یاد رابینسون کروزه اوفتادم خخخ

خوش به حالتون نزدیک همید باهمید کنار همید کلا همید

ما دور بلا به دور خیلی دور یه عکس دسته جمعی برام خصوصی بفرستید ببینم تغییر کردید یا نه :w02:

محمد وضعت خوب شده ها کم کم داری پولاتو خرج میکنی افرین ایکس لارج مرد نواندیشان:w58: اینگونه باش افرین:hapydancsmil::ws3:

 

تغییری نکردن:دی

  • Like 4
لینک به دیدگاه
سلام

 

خیلی خوش گذشت، جای دوستانی که نیومدن خالی، البته به غیر از دوستانی که گفتن میایم و نیومدن و یا بودن و نیومدن پیشمون:whistle::ws3:

 

صبح تو ایستگاه امام خمینی پیاده شدم که با بچه ها با هم بریم، حالا مگه میشه دوباره سوار شد، مجبور شدیم با چند تا قطار بعدیش بریم.:ws3:

 

همینجا جا داره از راننده قطارم تشکر کنم:whistle:، که هر ایستگاه کلی نگه میداشت و با بیانای مختلف می گفت که این قطار میره شهر آفتاب، اگه می خوای بری کهریزک پیاده شو با قطار بعدی رو سوار شو. بعید می دونم تو اون قطار کسی اشتباهی تا شهر آفتاب اومده باشه، انقدر که راننده قطار پیگیر بود.:ws3:

 

قطارم که خب شلوغ بود دیگه، البته نزدیکای ایستگاه آخر حداقل یه خورده آزادی حرکت داشتیم. من و حمیدم کنار هم ایستاده بودیم به یکی از درهای قطار توی سمتی که باز نمیشه تکیه داده بودیم، نزدیکای مقصد به این فکر می کردیم که چجوری این جمعیتی که جلومونه رد کنیم از در بریم بیرون، که یه دفعه راننده قطار گفت "مسافرین گرامی درهای سمت مخالف قطار باز می شود"، اینو که گفت اصلا اشک شوقو تو چشم حمید دیدم، واسه محمد اینا دست تکون میدادیم، که در سمت ما می خواد باز شه، فکر کنم تا چند روز دیگه کلیپمون بیاد بیرون.:ws28:

 

از مترو که اومدیم بیرون، مدیران شهری و شهرداری رو برای اسمی که روی این منطقه گذاشتن ("شهر آفتاب") تحسین کردیم، واقعا اسم بهتری نمیشد روش گذاشت.:w02: به قول مطلب طنزی در موردش نوشته بودن، نمایشگاه رو برده بودن وسط بیابون. انصافا چه آفتابی داشت.:whistle:

 

خب ادامش هم که محمد تعریف کرد، فقط محمد اون 6 - 7 تا پت و متو چجوری حساب کردی، فروتنیت منو کشته، فکر کنم تعدادش خیلی کمتر از این حرفا بودا.:ws3:

راستی محمد نقشه رو باید چجوری می گرفتیم؟:w02:

 

 

ادمن برا بچه ها شکلات آورده بود، دادش دست مهدی eng که کسی بیشتر از یکی نخوره:ws3:، البته بعضی بچه ها از جمله وحید تواناییشون بالا بود، خیلی بیشتر از این حرفا خوردن با اینکه مهدی eng خیلی مقاومت می کرد.:ws3:

81ft3ll2oyranz3mwpmf.jpg

 

دوستان دیگه ای که اومده بودن، سجاد (SF)، جاوید (JUJU)، فائزه و پسر ایرونی بعد از ظهر هم حامد و سارا و حمید CFD، آخر از همه هم سمانه و عاطفه خودشونو به ما رسوندن، البته زودم جدا شدن.

نهارم به پیشنهاد من جاتون خالی رفتیم دور حوض نشستیم، خوشبختانه آب نداشت، سایه هم بود.:ws28:

 

یه نیم ساعتی هم تو صف پیتزا وایسادم، فکر می کردم صف ساندویچم همونه، بعد فهمیدم ساندویچ صف نداره.:ws28:

 

 

نمایی از بچه ها دور حوض با دست سوگند:ws3:

a2i149qww9y75ht44r2.jpg

 

البته موقع نهارم شخصی به گفته خودش قبلش چیزی خورده بود، همچین زیر نظرمون گرفته بود که چیزی از گلومون پایین نرفت:whistle:، شاهد این ادعا هم بخشی از سادویچ باقی مونده بود که چند نفری بین خودشون تقسیم کردن، همینطور شنیده شده که یکی یه ساندویچم با خوش برد.:ws3:

 

بعد از ظهرم یه چند دقیقه ای چند تا ابر جلوی خورشید رو گرفته بودن، رفتیم رو چمنا بشیم، ولی به لطف بارون روز قبلش هنوز گل بود.:banel_smiley_4:

 

آهان این یکی هم محمد تو صف و در حال سفارش بود در جریان نیست:ws3:، موقع سفارش آبمیوه و بستی خیلی شلوغ بود، جا واسه نشستن نبود، یه چند تا صندلی کنار یه عده خالی شد، یه اجازه گرفتیمو چند تامون نشستیم، دیگه خودشون دیدن تعدادمون زیاده بلند شدن و رفتن جای دیگه نشستن، ولی خب یه میز خیلی برامون کم بود، بچه ها همین که میزای کناری می خواستن بلند شن، میز و صندلیشون رو برمیداشتن و کنار میز خودمون میذاشتن، دیده شده طرف هنوز نیم خیز نشده از رو صندلیش تلاش بچه ها برای تصاحب صندلی شروع میشد:ws28:، دیگه تا سه تا میز ادامه دادیم، طرف اومد تذکر داد که بعد رفتن برگردونیمشون سر جاش.:whistle:

 

بیا نسرین واست آوردم، بچه ها به تعداد هست تعارف نکنین:w02:

83bjwl5uin9cx9acy98.jpg

 

hwpi0x105f8sf2iyxrxd.jpg

 

ای بابا آیس پک از دسم در رفت، خورنده ش بیاد تعریف کنه:ws3:

دیگه بقیه ش رو هم که محمد تعریف کرد، نکته خاصی به ذهنم نمی رسه.:ws3:

 

 

ممنون از همه دوستانی


که اومدن، جای بقیه هم خالی، کاش تو هم پیشمون میومدی ستاره.:icon_gol::a030:

داش ایمان منو جا انداختیا

:4564:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
محمد گفته بود شما رو، کسایی که اسم نبرده بود رو نوشتم.:a030:

 

آقا اون عکسهایی که موقع نهار خوردن گرفتیم کسی داره به منم بده البته اگه دوستان راضی باشن

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...