fakur1 10129 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را برپشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی اید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد. که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد . وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را ارام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت . بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. ملا نصر الدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیعی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد... 2 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ ملانصرالدين روزي به بازار رفت تا دراز گوشي بخرد. مردي پيش آمد و پرسيد: کجا مي روي؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشي بخرم . مردگفت: انشاءالله بگوي. گفت: اينجا چه لازم که اين سخن بگويم؟ درازکوش در بازار است و پول در جيبم. چون به بازار رسيد پولش را بدزديدند. چون باز مي گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا مي آيي؟ گفت: از بازار مي آيم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخريدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله! 1 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ از ملا نصر الدین پرسیدند : به عقیدۀ تو قد انسان که بلند می شود از طرف پایین بلند می شود یا از طرف بالا ؟! ملا جواب داد در این مسئله من و زنم با هم اختلاف عقیده داریم . زنم می گوید : انسان از طرف پایین بلند می شود و دلیلش هم این است وقتی شلوار ده سال قبل خود را می پوشد تا کاسۀ زانویش بیشتر نیست و لذا از طرف پا بلند شده ! اما من می بینم ، وقتی مردم توی خیابان راه می روند ، سطح پاهایشان روی زمین همه مساوی و هم سطح است ، ولی سرهایشان کوتاهتر و بلند تر است و فکر می کنم که انسان از بالا تنه رشد می کند !! 1 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد. همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند. دزد آمد و کفشها را برداشت و برد. وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید دانست مطلب ازچه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تا نموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را ببرد ومن مچ او را فورا میگیرم. و همین کار را کرد اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت! وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند! 1 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ مردی، خری داشت که بسیار پیر و لاغر بود و علوفه زیادی می خورد و کاری هم نمی کرد. درعوض، گاوی داشت که بسیار فربه و شیر ده بود. یک شب با خداوند مناجات کرد و گفت: «الهی! این خر را بکش که من از خرج زیاد او به تنگ آمده ام. » صبح که شد، دید گاوش مرده و الاغش زنده مانده است. خیلی دلش سوخت و رو به آسمان کرد و گفت:«خدایا! تو بعد از این همه سال خدائی کردن، بین خر و گاو فرق نمی گذاری؟ من مرگ خر را خواستم، تو گاو مرا می کشی؟» شخصی در آنجا حاضر بود. گفت: «خدا را شکر کن که دعایت مستجاب نشد. زیرا اگر خداوند می خواست خری را بکشد، باید ابتدا خودِ تو را می کشت. چرا که اگر خر نبودی، خودت آن حیوان زبان بسته را رها می کردی و دیگر مرگش را از خدا طلب نمی کردی». 1 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام مردی در بغداد، سگی داشت که از خانه و گوسفندان او محافظت می کرد. پس از ایامی، سگ مُرد و صاحبش به خاطر شدت محبّتی که به آن سگ داشت، در قبرستان مسلمانها دفنش کرد. خبر در شهر پیچید و به گوش قاضی رسید. قاضی، مرد را احضار کرد و بعد از سرزنش بسیار، به جرم هتک قبور مؤمنین، حکم به سوزاندن آن مرد نمود. وقتی خواستند صاحب سگ را ببرند، گفت: «با جناب قاضی، حرفی خصوصی دارم». گفت: «بگو!. » مرد، نزدیک تر رفت و زیر گوش قاضی گفت: «وقتی مرض سگ شدید شد، وصیت کرد که در ازای چند سال خدمتی که به من کرده، چند تا از گوسفندهایم را خدمت حضرتعالی بیاورم تا شما برای او دعا کنید. » قاضی تا این حرف را شنید، گفت: «خداوند به تو جزای خیر عنایت کند و سگت را در بهشت جای دهد؛ آن مرحوم، دیگر چه وصیتی کرد؟» 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده