رفتن به مطلب

دانای کل


ارسال های توصیه شده

نویسنده: اکبر رضی زاده

داستان نویسی با نگرش هنری (3)

زاویه دید 2

 

از نظر فقهی و فلسفی می دانیم که «دانای کل» فقط خداوند متعال است و بس. این خداوند است که عالِم بر اسرار و نهان است و از ذهنیات من و تو و او، بهتر از خودِ ما آگاهی دارد.

اوست که سرنوشت مخلوقات را هر طور که خواست رقم می زند و انسانها را به سوی آن سوق می دهد. و گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نبوده و آنچه را خود صلاح داند، بر کار گیرد.

 

با مثالی که آوردم. شاید بتوان براحتی راوی سوم شخص آگاه (دانای کل) را معرفی کرد.

راوی دانای آگاه« فعال ما یشاء»، خالق آدم ها، حوادث، زمانها و فضای داستان است. و بر همه چیز واقف. بخوبی بر ذهنیات و احساسات کاراکتر ها حاکمیت دارد. و می داند آنچه را که بر ما فی الضمیر آدم های قصه جریان دارد. اما اینکه آیا می تواند از این اطلاعات، در فرصت های مناسب استفاده کند و سیر حرکت داستان را به طور طبیعی پیش ببرد، مسأله ای است که جای بحث دارد.

بسیاری از راویان آگاه در بخش هایی از قصه ذوق زده می شوند و اطلاعات خود را به گونه ای مطرح می کنند که سوژه‌ی داستان لُو می رود و خواننده از همان اوایل قصه تا آخرِ خط را حدس می زند و به این ترتیب از مطالعه‌ی ادامه‌ی داستان خودداری می کند. پس این شیوه ضمن اینکه بسیار انعطاف پذیر و مطلوب است، اما اگر نویسنده احساساتی شد، ضربه‌ی بزرگی به داستانش وارد خواهد کرد.

گویش سوم شخص با دانایی کل، یکی از رایج ترین و مطلوب ترین شیوه های نقل داستان است که امروزه اکثرِ نویسندگانِ با تجربه از آن استفاده می کنند.

در این دیدگاه نیز مانند دانای محدود، نویسنده بیرون از داستان است و نقشی در آن به عهده ندارد و فقط راوی قصه است. از این روی به این شیوه «زاویه دید بیرونی» نیز گفته اند.

 

در زاویه دید دانای آگاه - مانند دانای محدود- قصه از زبان «او» بیان می شود. «او» یی که می تواند قهرمان داستان، یا یکی از کاراکترهای فرعی باشد.

عمده ترین تفاوت میان «راوی دانای کل» و «راوی دانای محدود» در این است که دانای کل علاوه بر درج وقایع و حوادث داستان، خود نیز هر جا که اراده کند با شخصیت ها همراه می شود و انگیزه و اعتقادات آنها را مورد نقد و بررسی قرار می دهد. و دیگر مجبور نیست که فقط از دیدگاه «او» به بحث بنشیند و اتفاقات را تحلیل کند. هر جا که دلش خواست ( به اقتضای وقایع داستان) می تواند وارد اذهان سایر کاراکتر ها شود و بگوید که آنها نسبت به هم چطور فکر می کنند و چه احساسی در مورد دیگر شخصیتها دارند. و جهان را چگونه می بینند.

 

دانای آگاه از هر لحاظ دستش باز است و براحتی می تواند دلایل شکست یا پیروزی پرسناژها را تصویر کند و پیام نهایی داستان را شخصاً در اختیار خواننده قرار دهد. اما بر این شیوه‌ی نقلِ داستان بعضی ایرادها وارد است. از جمله اینکه: آیا نویسنده ای که می خواهد ارائه طریق کند، خود به کلیه‌ی ارزشها پی بُرده است؟! و نظراتش کارساز و جامع خواهد بود؟! و با خطوطی که ارائه می دهد می توان از انحطاط جامعه جلوگیری کرد؟!

البته هیچ کس حق ندارد بدون دلیل شخصیت نویسنده ای را به زیر سؤال بکشد، ولی اینکه همه‌ی نویسندگان عقاید و افکار دقیق و صمیمی داشته باشند نیز خود جای بحث دارد. پس بهتر است که استنتاج را به عهده‌ی خواننده وانهاد. یا از شیوه های دیگر برای روایت داستان بهره جست.

از مشخصه‌ی عمده‌ی راوی سوم شخص آگاه «نامگذاری شخصیتها» است. با این توضیح که دانای آگاه، تمام شخصیتها را به اسم می شناسد و دیگر دلیلی ندارد برای معرفی آنها از اختصاصات ظاهری آدمها استفاده کند. مثلاً بگوید: «مرد لاغر اندام» یا «دختر محصل» یا «بچه ی شیطان» و ... بجای این واژه ها باید نام شخصیتها را بیان کند.

داستان «داش آکل» صادق هدایت موضوع را روشنتر خواهد کرد.

 

«همه‌ی اهل شیراز می دانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می زدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانه‌ی دومیل چُندک زده بود، همانجا که پاتوق قدیمی اش بود. قفس کرکی که رویش شله‌ی سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسه‌ی آبی می گردانید. ناگاه کاکارستم از در، درآمد، نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همین طور که دستش پَر شالش بود، رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه چی و گفت:

«بَه بَه بَچه، یه یه چای بیار ببینم....»

 

بسیاری از شاهکارهای ادبی جهان با این شیوه نگارش یافته است. مانند «باباگوریو»، «برادران کارامازوف» و....

رمان چند جلدی «کلیدر» کار محمود دولت آبادی، نمونه‌ی ی بارزی از گویش سوم شخص آگاه است، که در آن، راوی با مهارتی خاص، خواننده را به دیدار شهرهای مختلف استان خراسان می برد.

 

رُمان برجسته «بوف کور» همچنین داستان «محلل» نوشته: صادق هدایت نیز دارای راوی سوم شخص با دانایی کل است.

رُمان «شوهر آهو خانم» از: علی محمد افغانی، نمونه‌ی خوبی است از گویش دانای آگاه. روایتگر در این داستان نخست ظاهر شخصیتها را توصیف می کند، سپس طی برخورد های آنها با یک دیگر عقاید و روحیاتشان را به تصویر می کشد و سرانجام با قرار گرفتن در موقعیت آنان، نسبت به کل رویدادها مستقیماً اظهار نظر می کند. و شخصیتهای آدمهای قصه را مورد ارزیابی و تحلیل قرار می دهد.

 

با توجه به اینکه بهترین دیدگاه برای نقل داستانهای پر ماجرا، گویش دانای کل است صادق چوبک رُمان مهیّج و پُر حادثه‌ی «تنگسیر»ش را با استفاده از این زاویه دید، نگاشته است.

«سووشون» رُمان فراموش نشدنیِ نویسنده‌ی مقتدر معاصر «دکتر سیمین دانشور» نیز از این زوایه دید سوم شخص دانای کل، استفاده شده است.

این رُمان که از کارهای برجسته‌ی بانوی بزرگ داستان نویس کشور است، تاکنون به چند زبان خارجی ترجمه شده است.

داستانک «کتاب گمشده» را قبلاً از زاویه دید اول شخص مفرد، و سوم شخص با آگاهی محدود مطالعه کردید، و حالا با مطالعه‌ی این داستان از دیدگاه دانای کل، می بینید که راوی در ذهن کلیه‌ی شخصیتها حلول می کند و سرانجام پیام داستان را با بیان خودش به خواننده منتقل می نماید.

کتاب گمشده

اکبر کتاب داستانی را که دیروز از دوستش - بهرام - گرفته بود گم کرده و بسیار ناراحت و مضطرب بود. او می دانست اگر بهرام بفهمد که کتابش مفقود شده، پوست کله اش را قلفتی خواهد کَند و هزار و یک بد و بی راه نثارش خواهد کرد. البته هیچ گونه اعتراضی هم بر این عمل بهرام وارد نبود. زیرا دیروز از اکبر قول گرفته بود که امروز صبح مجدداً کتابش را دریافت کند.

 

وقتی که بهرام، قبراق و سردماغ وارد کلاس شد، اکبر را دید که مثل موش آبکشیده روی صندلیش کِز کرده و آن قدر متشنج و ناراحت است که از زور ترس وانمود می کند که از ورود او اطلاع پیدا نکرده است.

بهرام خیلی زود دلیل این برخورد دوستش را حدس زد. مثل همیشه بی تفاوت، سوت زنان، کیفش را از کولش بیرون آورد و به روی صندلیش- که بغل دست اکبر بود- انداخت و نشست.

 

اکبر که نمی دانست کتاب را کجا و چگونه گم کرده است، هنوز بدنش مور مور می شد و ترس و دلهره، اندامش را گرفته بود، و هر لحظه منتظر بود که از بهرام با عصبانیت بشنود:

«کتاب مرا آوردی؟!»

بهرام که دلیل دلهره و تشنج رفیقش را می دانست و احساس او را بخوبی درک می کرد با خونسردی تمام گفت:

«صبح بخیر اکبر. چرا دیروز عصر کتاب داستان مرا در کشوی میز جا گذاشته بودی؟!»

در ذهنِ اکبر زمان یک لحظه توقف کرد. رعد و برق شدیدی سینه کش آسمان را گرفت و همه چیز بهم ریخت و خیلی زود دوباره اوضاع آرام شد.

اکبر یکه خورد و برای چند ثانیه زبانش بند آمد. مثل اینکه از زیر بار سنگینی، شانه خالی کرده باشد. مات و مبهوت به چشمان بهرام زل زد. گویی برایش غیر قابل باور بود:

«توچی گفتی؟! بهرام!...»

و بعد کتاب گمشده اش را در میان دستهای بهرام دید!

راستی چه خوب است ما آدمها هر وقت حامل خبر خوشی هستیم، خیلی زود موضوع را برملاء کنیم و انسان - یا انسانهایی را - از دلهره و اضطراب نجات دهیم.

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...