رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'وداع مارکز'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. کهربا

    خداحافظ مارکز

    «گابریل گارسیا مارکز» نویسنده ی معاصر، بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطانش و شنیدن خبر بیماری اش، این متن را به عنوان وداع نوشته است. او با رمان اعجاب انگیزش به نام «صدسال تنهایی» برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات 1982 در «استکهلم» است. از دیگر کتابهای او میتوان به «عشق سالهای وبا»، «ساعت شوم»، «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» و یا «ژنرال در مخمصه» اشاره کرد: - خداوندا! اگر تکه ای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همه ی مردان و زنان می باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطره ی محبت آنان است. - اگر خداوند، فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایه سار عشق می آرمیدم. به انسانها نشان میدادم در اشتباه اند که گمان کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمیتوانند عاشق باشند. - آه خدایا! آنان نمیدانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند. - به هر کودکی، دو بال هدیه میدادم، رهایشان میکردم تا خود، بال گشودن و پرواز را بیاموزند. - به پیران می آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه میرسد. - آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموختهام. - من یاد گرفتهام که همه میخواهند در قله ی کوه زندگی کنند، بی آنکه به خوشبختیِ آرمیده در کف دست خود، نگاهی انداخته باشند. - چه نیک آموخته ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است. - دریافته ام که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد. - کمتر می خوابیدم و دیوانه وار رؤیا میدیدم چرا که میدانستم هر دقیقهای که چشمهایمان را برهم میگذاریم، شصتث انیه نور را از دست میدهیم. شصت ثانیه روشنایی. - هنگامی که دیگران می ایستادند، من قدم برمیداشتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند، بیدار می ماندم. - هنگامی که دیگران لب به سخن میگشودند٬ گوش فرا می دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم. - اگر خداوند، ذره ای زندگی به من عطا میکرد٬ جامه ای ساده به تن میکردم. - نخست به خورشید خیره میشدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم. - خداوندا! اگر دل در سینه ام همچنان می تپید، تمامی تنفرم را بر تکه یخی می نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار میکشیدم. - با اشکهایم، گلهای سرخ را آبیاری میکردم تا زخم خارهای شان و بوسه ی گلبرگهایشان در اعماق جانم ریشه زند. - من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل که وقتی این ها را در چمدانم میگذارم که در بستر مرگ خواهم بود.
×
×
  • اضافه کردن...