رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'مواظب باش كه چه می‌گویی!'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. masi eng

    مواظب باش كه چه می‌گویی!

    اسطوره‌ای از یوگوسلاوی روزی سگی و گرگی بر آن شدند كه با هم چون دو دوست یكدل به سر برند و دشمنی دیرینه را فراموش كنند. آن دو با هم به مرغزاری رسیدند و قوچی را در آن سرگرم چرا یافتند. گرگ روی به سگ كرد و پرسید: -با این قوچ چه باید بكنیم؟ سگ در پاسخ او گفت: «هرچه می‌خواهی بكن!» گرگ نزدیك قوچ رفت و گفت: «قوچ، دراز بكش تا من گلویت را بفشارم و خفه‌ات بكنم.» قوچ عقب پرید و گفت: «نه، بهتر است كار دیگری بكنیم. من خوشم نمی‌آید كه روی علف دراز بكشم. تو همان جا بایست و دهانت را كاملاً باز كن تا من یكراست توی كامت بپرم.» گرگ پیشنهاد قوچ را پذیرفت. آنگاه قوچ همه‌ی نیروهایش را جمع كرد و سر به زیر انداخت و به سوی او دوید و چندین بار با شاخ‌هایش به او كوفت و شكم او را زخمی كرد. گرگ زوزه كشان به طرف سگ دوید. آن دو لختی خاموش و آرام راه رفتند تا در كنار جاده به خری برخوردند كه سرگرم خوردن شبدر بود. گرگ این بار هم از سگ پرسید: «با این خر چه بكنیم؟» سگ پاسخ داد: «هرچه دلت می‌خواهد بكن!» گرگ به خر بانگ زد: «دراز بكش تا من تو را بخورم.» خر به پشت بر زمین دراز كشید و گفت: «ای گرگ، من آنچه گفتی می‌كنم؛ ولی از تو خواهش می‌كنم كه پیش از خوردن من اول نعل‌هایم را بیرون بكشی، زیرا آنها بسیار دیرهضم است.» چون گرگ در كنار دو پای خر قرار گرفت خر لگدی سخت به پوزه‌اش كوفت. گرگ این بار هم زوزه كشان از آنجا گریخت و به سگ پیوست. دوباره به راه افتادند. مدتی دراز با هم راه رفتند؛ ولی به جانوری كه قابل خوردن باشد برنخوردند. سرانجام گرگ روی به همراه خود كرد و گفت: -دوست گرامی، من سخت گرسنه‌ام و گمان می‌كنم تو نیز مانند من باشی. آیا جایی را نمی‌شناسی كه بتوانیم طعمه‌ای به دست آوریم؟» سگ گفت: «چرا، می‌شناسم. من خانه‌ای را در شهر می‌شناسم كه در آن گوشت دودی بسیار هست. نمی‌دانم تو گوشت دودی را دوست داری یا نه. گوشت دودی بسیار شور هم هست و تو به گوشت شور عادت نداری.» گرگ كه لبهای خود را می‌لیسید گفت: «بی‌خیالش باش! بالاخره هرچه باشد گوشت است.» پس آن دو شتابان به شهر رفتند و بزودی به انباری كه گوشت نمكسود را در آن نگهداری می‌كردند، رسیدند. گرگ با حرص و ولع ذاتی خود مقداری از گوشت‌های نمك زده را خورد. آنگاه به سگ گفت: -آیا در اینجا آبی پیدا نمی‌شود كه بیاشامیم. من دارم از تشنگی می‌میرم. سگ جواب داد: «چرا، در اینجا آب پیدا می‌شود؛ اما بسیار تلخ است و من می‌ترسم كه تو آن را ننوشی.» گرگ كه گوشت نمكسود زبانش را می‌سوزاند گفت: «اهمیت ندارد. هرچه باشد آب است و گلو را ‌تر می‌كند.» سگ او را به كنار بشكه‌ی شرابی برد و گرگ با ولع بسیار از آن شراب تلخ نوشید. بزودی مست شد و در حالی كه روی پای خود بند نبود به سگ گفت: -می دانی برادر، می‌خواهم از شادی زوزه سر بدهم. سگ در جواب او گفت: «نه، گرگ اگر جان خود را دوست داری و نمی‌خواهی آن را از دست بدهی این كار را مكن! به یاد داشته باش كه اینجا شهر است و اگر مردم زوزه‌ی تو را بشنوند بر سر ما می‌ریزند و آن قدر كتكمان می‌زنند كه بمیریم.» گرگ گفت: «رفیق، یاوه مگو! من می‌خواهم كمی زوزه بكشم و سر حال بیایم.» این را گفت، پوزه‌اش را برافراشت و به بانگ بلند بنای زوزه كشیدن نهاد و از زوزه‌ی مستانه‌ی خود لذت برد. مردم آن خانه و همسایگانش زوزه‌ی گرگ را شنیدند. كلنگ و بیل به دست بر سر سگ و گرگ ریختند و آن دو را به باد كتك گرفتند. سگ، كه شراب ننوشیده بود و هشیار بود، توانست پیش از گرگ خود را از مهلكه نجات بدهد. گرگ هم سرانجام توانست به هزار زحمت بگریزد؛ اما بكلی له و لَوَرده شده بود. گرگ پس از لختی راه رفتن به بیشه‌ای رسید. در آنجا گام‌های خود را آهسته‌تر كرد و در سایه‌ی درخت كاجی ایستاد تا هوش و حواسش را جمع كند. آنگاه با خود گفت: «عجب نادان بودم من! نخست آنكه هیچ یك از نیاكان من با سگ طرح دوستی نریخته است، دوم آنكه هیچ گرگی دهانش را باز نمی‌كند تا قوچی خود را در كام او بیندازد، سوم اینكه هیچ گرگی نعل خر را بیرون نمی‌آورد، چهارم آنكه هیچ یك از آنان آب ترش و تلخ مزه ننوشیده و گوشت شور نمی‌خورد. حقم بود كه به خاطر این نفهمی و كودنی چوب و چماق جانانه‌ای بخورم!» گرگ در این اندیشه بود كه مردی از پس كاج بیرون پرید و با چماقی كه در دست داشت محكم بر پشت گرگ نواخت. گرگ آنچه نیرو در تنش مانده بود در پاهای خود جمع كرد و از آنجا گریخت و در حالی كه با ترس و نگرانی بسیار دور و برش را نگاه می‌كرد با خود گفت: «نتیجه‌ی این درس این است كه: حتی در میانه‌ی جنگل هم باید مواظب باشی كه چه می‌گویی!» منبع مقاله : چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم
×
×
  • اضافه کردن...