رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'مشاوره آنلاين ازدواج'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. در مقاله ي قبلي در مورد روياهاي بي پايه و اساسي كه دختر و پسرهاي جوان، با توجه به آن رؤياها مي خواهند ازدواج كنند، پرداختيم. در اين مقاله در مورد مشورت و اهميت آن در امر ازدواج مي پردازيم. ميان بيشتر جوانان و والدين آن‌ها اختلاف‌های فكري – سليقه‌اي زيادي وجود دارد كه ناشي از تعلق به دو نسل متفاوت است. افكار بعضي از والدين كه درگذشته فرصت تحصيل نداشته‌اند، موردقبول جوانان تحصیل‌کرده خودشان واقع نمي‌شود. تفاوت‌های فكري ميان آن‌ها كه از گذشته‌هاي دور وجود داشته است اكنون خود را بيشتر نشان داده به‌طوری‌ که در هيچ زمينه‌اي تجربه‌هاي والدين خويش را نمي‌پسندند و يك نوع فاصله‌اي بين خود و والدين خود احساس مي‌كنند. جوان ميل دارد حالا كه تحصيلاتي پیداکرده با خانواده‌هاي بافرهنگ و تحصیل‌کرده ازدواج كند تازندگانی‌اش از هر نظر كامل شود؛ بنابراين به‌طرف خانواده‌هايي كشيده مي‌شود كه ازاین‌گونه نارسايي‌هاي فرهنگي در زندگی‌شان وجود نداشته باشد.همين اختلاف‌سلیقه و عقيده موجب مي‌شود كه جوان شخصاً براي ازدواجش تصميم بگيرد. مثلاً دختري را در محل كار يا در محيط دانشگاه مي‌بيند، مي‌پسندد، با او قول و قرار مي‌گذارد، بدون این‌که فكر كند ممكن است آن دختر در همۀ موارد با او هماهنگ نباشد؛ بنابراين بدون مشورت با والدين خويش، خودش مي‌برد، خودش مي‌دوزد و خودش هم كارها را سروسامان مي‌دهد. او همه‌چيز را آسان مي‌گيرد و فقط دل در گروي حرفه‌ای عاشقانه‌اي بسته است كه با دخترخانم بر زبان آورده و او هم ساكت و متبسم فقط به او نگاه كرده و بدون هيچ اظهارنظري سكوت كرده است! وقتي از نقشه‌هايش به معشوق مي‌گفت در فكر اين نبود كه چگونه و از چه راهي بايد به اين هدف‌ها و آرزوها برسد. او سرمست از بادۀ جواني، همه‌چيز را سهل و آسان و شدني مي‌پنداشت و همسر آينده‌اش هم كه اتفاقاً چند سالي از او کوچک‌تر بود، با اطمينان خوش باورانه به حرف‌هایش گوش مي‌داد و آرزو مي‌كرد كه همه‌چيز روبه‌راه شود! دختر جوان نيز در اين لحظه قادر نيست تا ساير تضادهايي را كه ممكن است با جوان محبوب اما بي‌تجربه‌اش داشته باشد ببيند؛ او تجربه‌اي در اين راه ندارد؛ او خوش‌بینانه فكر مي‌كند كه همه‌چيز شدني است. از طرفي آقاپسر كه خود را قادر مي‌بيند همۀ مشكلات را از پيش پا بردارد، حاضر نيست تجربه‌هاي گران‌بهای والدينش كه به قيمت سپيدي موي آن‌ها به‌دست‌آمده است سود جويد. كسي كه بيشتر مشورت می‌کند، كمتر اشتباه مي‌كند. او تفاوت درجۀ تحصيلي خود و خانواده‌اش را ملاك عمدۀ انتخاب اين راه نمي‌داند بنابراين حاضر نيست هيچ واقعيتي را در قالب نصيحت بپذيرد. او از پدر و مادر تحصیل‌کردۀ همسر آينده و جوانش خوشش آمده بنابراين از والدين خودش كه کم‌سوادند گريزان است. او قادر نيست به اين حقيقت فكر كند كه گرچه پدر و مادرش امروزي نيستند، ولي آدم‌های زحمتكشي هستند كه باپوست و استخوان خود، او را بزرگ كرده و به دانشگاه فرستاده‌اند و اتفاقاً بيشتر از هركسي در اين دنيا طالب خوشبختي و كاميابي فرزندشان مي‌باشند؛ و شايد انتظار دارند كه در روزگار پيري عصاي دست آنان باشد، يا آن‌ها را به طبيبي رسانيده و دوادرمانشان كند و کمک‌حال آن‌ها گرديده و همدم ايام پيري و تنهایی‌شان باشد. جوان ميل دارد فرار كند بدون این‌که بداند اين فرار، دواي درد او نيست. او قادر نيست درك كند كه پدر و مادرش را نمي‌تواند براي هميشه فراموش كند. او هنوز حتي قادر نيست كه بفهمد، پدر و مادر و خانواده، ريشۀ زندگاني او هستند؛ و ادامۀ حيات و زندگاني بدون ريشه اگر غيرممكن يا دشوار نباشد، خيلي هم آسان نيست!
  2. در دو مقاله ي قبلي در مورد انتخاب نادرست همسر بر اساس احساسات و روياها و لزوم مشورت در امر ازدواج پرداختيم. در اين مقاله مي خواهيم به اختلافات فكري، رفتاري و فرهنگي كه دختر يا پسر با خانواده ي همسر آينده اش دارد و مشكلاتي ناشي از اين اختلافات فرهنگي بر زندگي زناشويي زوج ها بپردازيم. دختر و پسرى كه از كودكى در دامن خانواده اى رشد یافته است، نمى تواند و نباید خانواده خود را به راحتى و سادگى فراموش كند. فرض كنيد جواني شهرستاني كه فقط خودش تحصيلات خوبي دارد، از دختري كه خانواده‌اي تحصیل‌کرده دارد خواستگاري مي‌كند. در اين صورت، خانوادۀ عروس كه مي‌دانند با خانوادۀ داماد، تفاوت‌های فاحشي دارند چه بايد بكنند؟ آيا بايد فقط به داماد آيندۀ خود فكر كنند؟ يا بايد در اين فكر باشند كه دو خانواده مي‌بايستي در يك تراز باشند و يا لااقل خيلي باهم تفاوت فكري و اجتماعي نداشته باشند؟ بعضي از خانواده‌ها به‌ظاهر مرد، سرووضعش و يا طرز صحبت او توجه مي‌كنند و مي‌گويند: گرچه پدر و مادرش بی‌سوادند، يا خيلي قديمي فكر مي‌كنند، ولي خود جوان از طبقۀ خودمان است؛ پس عيبي در اين كار و اين وصلت، وجود ندارد. آن‌ها مي‌گويند همین‌قدر كه شخص تحصیل‌کرده‌ای به خواستگاري دخترشان آمده كافي است. پيش خود مي‌گويند: «ما كه كاري به كار خانواده‌اش نداريم»! ولي غافل‌اند از این‌که مگر مي‌شود پسر و دختري باهم ازدواج كنند و خانواده‌هايشان كاري به كار هم نداشته باشند؟ لااقل در ايام و دوره‌هاي نامزدي، يا عقد و عروسي كه بايد دربارۀ خيلي از مسائل و مناسبات، باهم به تفاهم برسند؛ درحالی‌که در همين ابتداي كار، اختلاف عقيده و سليقۀ دور خانواده، به‌ناچار چهرۀ خود را نشان خواهد داد. جمشيد كه يكي از مراجعينم بود مي‌گفت: «اختلافات ما، در دورۀ نامزدي شروع و در عقد و ازدواج به اوج خود رسيد». جمشيد گاهي با خجالت و زماني باشهامت، در دفاع از خانواده‌اش حرف‌هایی مي‌زد كه کم‌وبیش شنيدني است. او مي‌گفت: «نامزدم اعتقاد داشت كه براي خريد عروسي يكي از خواهرهايم كافي است كه بيايد، ولي مادرم مي‌گفت: «ما براي عروسي خواهرت همگي رفتيم خريد!» و اعتقاد داشت كه سه خواهرم همراه با دو برادرهايم به‌علاوه خودش، همگي حتماً بايد هنگام خريد حضورداشته باشند! نامزدم، سهيلا مي‌گفت: «اينها چادري هستند و من حاضر نيستم با اونها به طلافروشي‌هاي بالاي شهر بروم. به آنها بگو به جاي چادر، مانتو بپوشند؛ يكي دو نفر هم بيشتر نيايند.»‌وقتي بااحتیاط، چنين پيشنهادي را به خواهرهايم گفتم، مادرم با صراحت گفت: «نامزدت بيخود كرده كه چنين پيشنهادي كرده؛ به او بگو ما همينيم كه هستيم!» من ازیک‌طرف، شرايط مادرم كه مي‌خواست همه را راضي كند درك مي‌كردم و از طرفي هم به سهيلا حق مي‌دادم كه دلش نمي‌خواست بااین‌همه آدم به خريد برود. خانوادۀ ما مي‌گفتند: «بازار، بهترين جاي خريد طلاست» ولي سهيلا مي‌گفت: «يا خيابان كريم خان، يا ميرداماد.» خانوادۀ ما مي‌گفتند: «شب خواستگاري بايد يك دست لباس براي عروس ببريم» ولي سهيلا مي‌گفت: «ما از اين رسم‌ها نداريم». در هنگام عقد، مادرم مي‌گفت: «از 200 سكۀ طلا بالاتر نرو!» ولي دايي سهيلا عقيده داشت: «كمتر از 500 سكه ممكن نيست!» شب عروسي، ما مي‌خواستيم زن و مرد، جدا از هم باشند؛ آن‌ها مي‌گفتند: «نخير! بايد زن و مرد با هم باشند»! ما عقيده‌اي به تشريفات نداشتيم، زيرا اين كارها را اسراف مي‌دانستيم؛ ولي پدر عروس مي‌گفت: «من حاضرم به تو كمك كنم كه عروسي آبرومندي بگيري». دايي عروس مي‌گفت: «ما يك عاقد مي‌شناسيم كه روحاني نيست»، ولي مادرم مي‌گفت: «عاقد بايد روحاني محلۀ خودمان باشد كه محضر هم دارد». بالاخره، هنگام عقد هم، چون چند نفر مرد آمده بودند توي مجلس زنانه و داشتند مي‌رقصيدند، زن‌دایی‌ام قهر كرد و به همراه دو سه نفر ديگر، مجلس را ترك كرد! خلاصه، نمي‌دانيد آن شب چه مشكلاتي داشتم؛ دائم نگران اوضاع‌واحوال بودم. خانوادۀ عروس دائماً از كارهاي پدر و مادرم ايراد مي‌گفتند و با گوشه و كنايه به من مي‌فهمانيدند كه آن‌ها «اُمُل»‌ و قديمي‌اند. من ازیک‌طرف نمي‌خواستم با آن‌ها جروبحث كنم، اما از طرف ديگر چون آن‌ها والدينم بودند، خوشم نمي‌آمد كه از آن‌ها ايراد بگيرند. ... و تازه همۀ این‌ها، حوادثي بود كه در مراسم عقد و عروسي اتفاق افتاده بود. حالا اجازه بدهيد تا از دوران پس از عروسي برايتان بگويم كه چه اتفاق‌هایی افتاد. هر وقت با سهيلا به خانۀ مادرم مي‌رفتيم، مادرم براي او اسپند دود مي‌كرد. همسر جوانم كه از بوي اسپند به سرفه مي‌افتاد، شروع به غُرغُر مي‌كرد و نه‌تنها روي خوشي به اين كار نشان نمي‌داد بلكه اخم‌وتخم هم مي‌كرد. ناچار، به مادرم مي‌گفتم: «مادر جان! احتياج به اين كارها نيست»؛ ولي مادرم با تشر به من مي‌گفت: «حرف نزن! تو بچه هستي و از چشم زخم و چشم شور و ناپاك ديگران خبر نداري!» پس‌ازاین كه از خانۀ مادرم خارج مي‌شديم همسرم به كنايه مي‌گفت: «اسپند دود كردن يعني چه؟! يعني من ديگه مريض نمي‌شم؟!» این‌ها را مي‌گفت و مي‌زد زير خنده! يكي ديگر از تفاوت‌های فرهنگي و رفتاري ما، چگونگي صرف غذاست. لطفاً خوب توجه كنيد! ما عادت داريم كه غذا را روي زمين بخوريم؛ بنابراين مادرم روي زمين سفره پهن مي‌كند؛ ولي سهيلا عادت ندارد كه روي زمين غذا بخورد. هر وقت كه ناهار يا شام، آنجا هستيم، سهيلا غذايش را مي‌كشد و مي‌برد روي مبل مي‌نشيند؛ او غذايش‌ را روي مبل مي‌خورد. مادر من هم خيلي تميز و پاكيزه است و دلش نمي‌خواهد كسي با كفش بيايد روي فرش‌های منزل؛ ولي سهيلا مي‌گويد: «من با كفش راحت‌ترم»! همچنين، مادرم خيلي به پدرم مي‌رسد و به او توجه مي‌كند؛ ولي سهيلا اهل اين كارها نيست؛ درحالی‌که مادرم انتظار دارد كه سهيلا هم مثل خودش به من برسد. هر وقت كه مادرم به‌اصطلاح «پُز» مرا مي‌دهد و از من تعريفي مي‌كند، به‌جای اينكه سهيلا هم حرف مادر را – ولو به‌ظاهر – تصديق كند، برعكس مي‌گويد: «مادر جون! مثل اين كه شما غير از اين پسرتون كس ديگه‌اي رو نديدين»! خلاصه این‌که، اوضاع‌واحوال خوبي ندارم؛ نه سهيلا شرايط مادر من را درك مي‌كند، و نه مادرم از انتظاراتش دست برمي‌دارد؛ فقط اين من هستم كه دارم اين وسط، ضايع مي‌شوم و عاقبت هم نمي‌دانم كه حال‌وروز زندگي من به كجا مي‌كشد!» خُب! این‌ها درد دل جمشيد بود. معلوم است كه اگر پاي حرفه‌ای همسرش، سهيلا و يا حتي خانوادۀ سهيلا بنشينيم، «مثنوي هفتاد من كاغذ شود». حال اگر از من بپرسيد كه جوان حق داشته كه از چنين دختري خواستگاري كند يا نه؟ به شما خواهم گفت: «خير! او نمي‌بايست با خانواده‌اي كه تا اين اندازه با هم تفاوت فرهنگي دارند ازدواج مي‌كرد». آن‌وقت بپرسيد: «پس تضاد فرهنگي خودش با والدينش را چگونه بايد حل مي‌كرد؟» در پاسخ شما مي‌گويم: «او بايد با دختري تحصيل كرده و تقريباً از طبقۀ خودش ازدواج مي‌كرد، تا ديدگاههاي خانواده‌هايشان به زندگي، در يك سطح باشد؛ زيرا حق اوست با دختري ازدواج و زندگي كند كه او هم مثل خودش تحصيل كرده است و سليقه‌هاي مشابهي دارند، و نه با خانوادۀ دختري كه به قول جمشيد، دائم به پدر و مادرش گوشه و كنايه مي‌زند. وقتي پدر و مادر دختر و پسر در يك سطح باشند، آن وقت كسي بر ديگري ترجيحي ندارد و مقايسه‌اي هم پيش نمي‌آيد». درد دل الهه خانم حالا خوب است كمي هم پاي حرفه‌ای الهه خانم بنشينيم كه ازدواجش تقريباً شبيه ازدواج سهيلا و جمشيد بوده است. الهه خانم مي‌گفت: «شوهرم از طبقه‌اي بود كه با ما خيلي فرق داشتند. پدرم وقتي او را ديد گفت: «جوان برازنده‌اي است و آيندۀ خوبي دارد؛ ما كه نمي‌خواهيم با پدر و مادرش زندگي كنيم». گرچه شوهرم را خيلي دوست دارم و حالا هم او را مي‌پرستم، ولي هرگز نمي‌توانم از رفتارهاي مادرش چشم‌پوشي كنم». به الهه گفتم: «اگر از شوهرتان راضي هستيد بايد مادرش را هم تحمل كنيد». الهه جواب داد: «بله! اين كه مي‌گوييد درست است و من سالهاست كه دارم او را تحمل مي‌كنم، ولي باور بفرماييد كه ديگر طاقتم طاق شده است؛، زيرا هم مجبورم كه با مادرشوهرم به توافق برسم و معاشرت كنم، چون شوهرم خيلي به مادرش علاقه‌مند است و هميشه نسبت به او احساس دين مي‌كند، و هم بايد سخت‌گيري‌هايش را تحمل كنم؛ ولي آخر شما نمي‌دانيد كه اين پيرزن، كه از اول با ازدواج پسرش با من، مخالف بود چه زبان تندي دارد!» به او گفتم: «بسيار خب! حالا يكي از سخت‌گيري‌هايش را بگوييد.» الهه سكوتي كرد و سپس با آه و ناله گفت: هر وقت كه مي‌خواهيم از خانۀ آن‌ها به منزل خودمان برگرديم، مي‌گويد: «اين زن قرتي را براي چي گرفتي كه يك جا بند نمي‌شه؟! چرا نرفتي از درودهات خودمان يك زن حسابي بگيري؟!» آنگاه الهه رو به من كرد و گفت: خب! شما مي‌گوييد من با اين زبان تند و پر نیش و كنايۀ اين پيرزن كه همه‌‌اش متلك است چكار كنم؟! اگر به خانه‌اش نروم شوهرم ناراحت مي‌شود؛ اگر هم بروم كه بايد اين زخم‌زبان‌ها را بشنوم. به او گفتم: «بسيار خب! ولي فكر مي‌كنيد تمام اين ناملايمات را به خاطر شوهر خوبي كه داريد مي‌توانيد تحمل كنيد؟» در جوابم متفكرانه گفت: «آخر از آنچه كه مي‌ترسيدم، دارد به سرم مي‌آيد!» گفتم: مگر چه شده؟! الهه جواب داد: «هميشه پيش خودم فكر مي‌كردم، درسته كه شوهرم فردي تحصيل كرده است، ولي بالاخره خون اين خانواده در رگهايش جاري است و همين پدر و مادر او را بزرگ كرده‌اند؛ بنابراين آنچه را كه در كودكي به او آموخته‌اند ممكن است موقتاً فراموش شان كند، ولي در ميانسالي تدريجاً به سراغش خواهند آمد!» پرسيدم: مگر تغيير كرده است؟ الهه بازگفت: «او در تربيت بچه‌ها عیناً روش پدرش را به كار مي‌برد و مي‌گويد، مگر من كه زیردست پدرم بار آمده‌ام، آدم بدي شده‌ام. با الهه خانم چندين جلسۀ ديگر صحبت كردم و به راه‌حل‌هايي هم رسيديم كه گرچه كاملاً چاره‌ساز نبودند اما لااقل توانستند اوضاع راکمی آرام‌تر كنند.
×
×
  • اضافه کردن...