رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'قصه‌اي از قصة پريان'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. ادريس پِري‌ برگردان:مرضيه ستوده يادداشت مترجم: در اين مقاله، سر و كار ما با قصه‌اي از قصة پريان است. براي برقراري‌ ارتباط بهتر با ترجمه، خلاصه‌اي از قصه گفته مي‌شود. رامپل استيل اسكين يكي از قصه‌هاي عاميانه‌اي‌ست كه برادران گريم جمع‌آوري كرده‌اند. قصه‌‌اي شگفت كه مضموني نغز را كنكاش مي‌كند و هيجان آميخته به هراس را با نتيجة دل‌خواه مي‌آميزد. از اين قصه چندين و چند روايت مختلف وجود دارد. پس از يكي بود يكي نبود، آسياباني است فقير كه دختري زيبا روي دارد. روزي شاه گذرش به روستا مي‌افتد و آسيابان جاه‌طلبي‌اش گل مي‌كند و مي‌رود نزد شاه و خاكسار مي‌شود و لاف مي‌زند كه دختري دارم كه قادر است پر ِ كاه را بريسد و كاه طلا شود. سلطان طمع‌كار، دختر را به قصر خود مي‌خواند. دختر را در سرسرايي كه مملو از كاه است و يک چرخ نخ ريسي، زنداني مي‌كند و مي‌گويد: تاصبح اين‌ها را مي‌‌ريسي و طلا مي‌كني و يا سرت از تن جدا خواهد شد. دختر در وحشت و رنج خود غوطه‌ور، مي‌گريد. ناگهان، در خود به خود باز مي‌شود و اجنه‌اي ظاهر مي‌گردد. كوتوله مردي عجيب غريب. غش غش مي‌خندد مي‌گويد: به من چه مي‌دهي اگر همة كاه را طلا كنم؟ دختر گريان و نالان مي‌گويد: اين گردنبندم را. و از شب تا صبح، كاه، طلا مي‌شود. صبح روز بعد، سلطان متعجب و سرمست است. شب دوباره دختر را زنداني مي‌كند و باز از او مي‌خواهد كاه را طلا كند. و باز كوتولة عجيب غريب ظاهر مي‌شود، غش غش مي‌خندد و باز مي‌گويد: به من چه مي‌دهي؟ و دختر انگشترش را مي‌دهد. تا صبح روز سوم كه شاه مي‌گويد: اگر امشب هم كاه را طلا كني، تو را به همسري برمي‌گزينم و ملكه خواهي شد. و شب سوم باز اجنه ظاهر مي‌شود و به دختر مي‌گويد: به من چه مي‌دهي؟ و اين‌بار دختر ديگر هيچ نداشت. فقط اشك ريخت. اجنه شرط مي‌گذارد مي‌گويد: من امشب هم كاه را طلا مي‌كنم به شرطي كه بعد از آن كه ملكه شدي اولين فرزندت را به من ببخشي. دختر در حالت استيصال و پريشاني، چنين وعده مي‌دهد. دختر ملكه مي‌شود. بعد از يك‌سال فرزندش به دنيا مي‌آيد. ملكه وعده را كاملا فراموش کرده است، غرق در شكوه و خوشبختي و لذت از كودك تازه به دنيا آمده است كه كوتوله ظاهر مي‌شود. قول و قرار را ياد آور مي‌شود. ملكه بچه را به خود مي‌فشارد و در خود فرو مي‌رود. اشك مي‌ريزد. اجنه شرط تازه مي‌گذارد مي‌گويد: سه روز مهلت داري تا اسم من را تام و تمام بگويي، مرا به نام بخواني. دختر گيج و پريشان در ميان خيل اسامي، به ذهنش فشار مي‌آورد، به قلبش رجوع مي‌كند. چه اسمي مي‌تواند درخور آن كوتولة عجيب غريب باشد؟ غروب روزدوم که نديمة ملكه، از پشت تپه‌ها، از كنار بيشه‌زار مي‌گذشته، مي‌بيند در كنار يك خانة عجيب و غريب آتشي برپاست و مردي عجيب غريب دور آتش بپر بپر مي‌كند، مي‌رقصد با خود بلند بلند مي‌خواند: فردا بچة ملكه مال من خواهد شد. فردا طفل شيرين از آن من است و باز تندتر و تندتر با خود بلندتر مي‌خواند: زيرا هيچ‌كس نمي‌داند كه اسم من رامپل استيل اسكين است. نديمه آن‌چه را ديده و شنيده به ملکه مي‌گويد. غروب روز سوم، ملكه اسم اجنه را مي‌داند. وقتي اجنه ظاهر مي‌شود، اول ملكه او را بازي مي‌دهد، مي‌گذارد در خلسة برنده شدن، ورجه وورجه کند، غلت و واغلت بزند، چندين و چند اسم جعلي مي‌گويد، تا ناگهان او را به نام، تمام و كمال مي‌خواند. كوتوله از خشم ديوانه مي‌شود، با دست راست پاي چپ خود را مي‌گيرد‏، با دست چپ پاي راست را، و از غيظ خود را مي‌درد. *** *** *** به نظر مي‌آيد قصة رامپل‌استيل اسكين هيچ ربطي به دنياي مدرن ندارد، تا وقتي‌كه ميان‌مايگي و عادي بودن را پس مي‌راند. در اين قصه، تاريك روشني وجود ندارد، ميانه ماندن در كار نيست، فقط انتخاب بين سياهي‌ مرگ است يا شكوه و جلال ِ درخشنده‌گي. دخترك كه به گفتة پدر، مدعي مي‌شود مي‌تواند پرِ كاه را به طلا تبديل كند، مي‌داند، آگاه است كه اگر موفق شود ملكه خواهد شد، اگر شكست بخورد سرش از تن جدا مي‌گردد. راستي چه كسي مي‌تواند از دنياي ما، زمين و زميني‌ها، كاه را به طلا تبديل كند؟ اما اين قصه تنها از اين جهان نيست، قصه‌اي‌ست از زمين، آسمان، بهشت‌... يا جهنم. دختر زميني است. او مثل ما آدمي‌زاد است. او مثل همة ما، وراي واقعيت محروم آشكارش، خواهان سعادت و خوشبختي است. و در ضمن دريافته است كه براي رفتن در ماوراي واقعيت آشكار، بايد بهتر از آن‌چه كه مي‌داند عمل كند، ادا كند، ايفا كند. البته كه او نمي‌تواند كاه را طلا كند، اما اگر اين تنها راه رسيدن به شكوه و زيبايي است، او به ماوراي در دسترس بودن‌ها، دست پيدا خواهد کرد و اين توان را به كمك يك غريبه حاصل مي‌كند، اجنه‌اي كه ناگهان در دخمه‌اي كه زنداني شده است، ظاهر مي‌شود. غريبه، آدمي‌زاد نيست. او مي‌تواند كاه را طلا كند. او توان دسترسي به ماوراي توانايي و قابليت‌هاي بشري دارد. توامان، هم فريبنده و زيباست هم زشت و نفرت‌انگيز. وعده‌اش پر از هيجان است. شرايط و قرار مدارش، بس خطرناك. او قادر است دختر را در جايگاه ملكه بنشاند و به سلطنت برساند اما به يك شرط، كه دختر، اولين فرزند خود را به او ببخشد. ابلهان و قهرمانان را با شك و ترديد، كار و باري نيست. آن‌ها در دنياي خودشان هرگز از مشاهده و تفكر دست نمي‌كشند. در جهان آنان، نه حدس و گمانه‌زني‌است نه قيد و شرط. اين دختر، متهورانه قهرمان است يا شايد هم ابله. تنها سرنوشت، پاسخ‌گوست. او اكنون ملكه است. او دست‌يافته است به ماواري توانايي‌اش، قابليت‌اش. اما وقتي اولين فرزندش متولد شود، با واقعيت آشكار روبروست. او نمي‌خواهد كودكش را بدهد. او حالا بندي‌ شادي‌ بشري است و آن درخواست ظالمانه را، از طرف آن كوتولة فرابشري، مردود مي‌داند. در وضعيت نخستين، در وضعيت درمانده‌گي، چه آسان بود انكار كردن محدوديت‌ها و ضعف‌هاي بشري. اما اكنون حضور شادي و سعادت، همه چيز را تغيير داده است. حالا در اين وضعيت، محدوديت و ضعف بشري، رخ مي‌نمايد. او اكنون راضي و خرسند، خواهان پايداري‌ اين سعادت است، بدون تهديد، ايمن و مستدام. او نمي‌تواند از فرزندش دل بكند، از كودكش جدا شود. چنين قرباني كردني، پوچ و بي‌معنا است. او فراموش كرده است اين قرباني کردن، انجام وظيفة ‌احمقانه‌اي‌ست در عوض ريسيدن پرِكاه به طلا. موجودي كه بتواند كاه را طلا كند، مسلماً تواناتر و برتر از هر بني بشر است. او قادر است ملكه را نابود كند. و حالا گيريم از طرف يك اجنة كوتوله، قابل تأمل است وقتي كه به زن، يك شانس ديگر مي‌دهد تا كودكش را از او نگيرد. به زن مي‌گويد او را مجازات نخواهد كرد، معامله را نقض مي‌كند، اما باز هم به يك شرط. به شرط آن‌كه زن اسمش را حدس بزند. او را به نام حقيقي‌اش بخواند. اين‌طور به نظر مي‌رسد كه اين شرط، بي‌نهايت آسان‌تر از كاه را ريسيدن و به طلا تبديل كردن باشد، اما آيا چنين است؟ يقين و اطمينان كجا و تشويش و سر درگمي كجا؟ امر مسلم كجا و ذهن پريشان كجا؟ اجنه يك شانس ديگر به زن مي‌دهد، چرا كه در هر لحظه، در هر آن و دقيقه، چندين و چند امر محتمل و امكان بالقوه وجود دارد و امكان هر شانس تازه، امكان مبتلا شدن به گيجي و سردرگمي وغلتيدن در وضعيت بغرنج ديگري است. و از طرفي ديگر بار، امكان زيستن در شكوه، امكان رستگاري‌ وجود دارد. اما كوتوله خاطرجمع است كه امكان موفقيت براي زن، تقريباً وجود ندارد. حالا زن خودش است و خودش. بي كمك او. حالا زن يك‌سر تنهاست، آدمي‌ست. زن به زودي درمي‌يابد كه كشف ناگهاني‌ اسم دقيق و مسلم، وراي تلاش و هوش و دانايي اوست. هيچ اسمي، هيچ كلامي، در محدودة تجربه‌هاي او مناسب و برازندة آن موجود نيست. اين كار غير ممكن به نظر مي‌رسد و به همان مضحكي و بلاهت قول و قرار اوليه است كه حال، سعي مي‌كند انکار كند. آيا رويارويي با جهان، همواره اين چنين است؟ و سپس اسم مسلم، نام حقيقي، هويدا مي‌شود. او هنگامي اسم را مي‌يابد كه هيچ تلاشي، هيچ تقلايي صورت نگرفته. اتفاقي رخ مي‌دهد. اتفاقي مثل معجزه، مانند سحر و جادو. هنگامي كه زن دراوج درمانده‌گي است به او گفته مي‌شود كه اجنة كوتوله‌اي در ميان جنگل با خودش آواز مي‌خواند، هي‌هي مي‌کند که هيچ‌كس نمي‌داند كه اسم من رامپل ا‌ستيل ا‌سكين است. حالا زن، ارباب و خداوندگار است. او را بازي مي‌دهد. وانمود مي‌كند كه هم‌چنان درمانده، ميان اسامي سردرگم است. يك سري اسم جعلي رديف مي‌كند، او را برانگيخته مي‌كشاند به خلسة شور و هيجان برنده شدن و غنيمت بردن تا نزديك و نزديكتر سپس او را به نام مي‌خواند، تنها اسم مسلم‌ را. اين ناميدن چون شهاب، اين فراخوان هم‌چون آذرخش، اجنه را به جنون مي‌كشاند. چنان‌چه او در دوزخ خشم و غضب، خود را از ميان مي‌درد. در اين بازي، يا تماميت تام است يا هيچ. يا شكوه و جلال، يا مرگ. اجنه که به ستوه آمده به مرگ مي رسد، زن به شكوه و جلال. امكان اين بود كه كاملا برعكس اتفاق افتد. از اين قصه روايت‌هاي گوناگون وجود دارد واز اين كشور به آن كشور، جزييات قصه متفاوت است. اما ما براين باوريم كه حقيقتي يكسان در قصه نهفته است. تكيلف روشن است، تكليف و كار، كار انسان نيست. چه حقيقتي در قصه نهفته است؟ بدون شك رضايت و خرسندي در موفقيت و كاميابي است و همة ما اميدواريم هنگامي ‌كه بيش از آگاهي‌‌مان، بيش از توانايي‌مان، عمل كنيم، ايفا كنيم، ادا كنيم، پس بيش از آن‌كه سزاواريم و حق ماست بايد نصيب‌مان شود. اما آيا جاي‌گاه اين قصه در قلمرو وهم و خيال نيست؟ و در عين حال، آيا ما در خفا باور نداريم به اين تغيير و تبديل كه دربان، شاه شود و سيندرلا، ملكه و ققنوس، ناگهان از ميان خاكستر پر کشد؟ باور به اين صورت‌هاي خيالي، باور به اين ظاهراً بي‌معنايي، روي ديگر هم دارد كه آن مردود دانستن بيهوده‌گي و بي‌معنايي‌ زندگي‌ بشري است. هر چند اين قصه، در روايت‌هاي گوناگون، در جزييات متفاوت باشد، اما همواره و مكرر، تأكيد بر يافتن نام حقيقي است. فراخواندن اسم مسلم كه ناگهان از دل تاريكي به صدا درمي‌آيد و آشكار مي‌شود و قدرت، شادي و رهايي به ارمغان مي‌آورد. مسئلة اصلي و بنيادي اين است، چنا‌ن‌چه كشف اسم مسلم، اتفاق است، پس ربطي به شايستگي و سزاوار بودن ندارد. اگر چنين است، عاقبتِ كار، اجنه كلاه سرش رفته است و ما بايد هم‌دردي كنيم با اين كوتولة بدشانس و بداقبال. آيا اين اتفاق، فقط هم‌زماني است با دقيقاً همان لحظة بايد كه اجنه نام‌اش را فاش مي‌كند؟ بله، امكان پذير است، به تعبيري كه هم‌زماني يعني تقارن روي‌دادها. اين‌جا در اين داستان در تقارن روي‌دادها و لحظة بايد، ارتباط و پيوندي، پس پرده است كه بلافاصله و بي‌درنگ رخ نمي‌نمايد، چنان‌چه در زندگي. واژة «اتفاق» در پيوند با پس پرده داشتن روي‌دادها، همواره مورد توجه كافكا بوده است و در گفت‌وگويي با دوستش، گوستاو يانوش مي‌گويد: «اتفاق» اسمي است كه ما به تقارن روي‌دادها مي‌دهيم، روي‌دادهايي كه عليت آن‌ها را هم نمي‌دانيم. اما هيچ‌چيز بي‌علت و بي‌سبب، در جهان وجود ندارد. بنابراين، در واقع، «اتفاق» در جهان وجود ندارد. اما اين‌جاست، اين‌جا. و كافكا به سرش اشاره مي‌كند و سپس ادامه مي‌دهد: اتفاق وجود دارد، اما فقط در سر ما، در ذهن ما، در محدودة ادراك محدود ما. اتفاق، نشان‌دهندة محدوديت‌ها و حد و مرز آگاهي و معرفت ماست. كشمكش و درافتادن با آن‌چه كه روي‌داده است «اتفاق» كشمكش و درگيري عليه خودمان است كه ظاهراً برنده‌اي ندارد. محدوديت انسان در شناخت و آگاهي، همواره مورد توجه علم و هنر بوده است. علم و هنر، سعي بر گسترش و وسعت بخشيدن تجربه‌هاي انسان دارد. البته به ناگزير بر اساس شالودة دانسته‌هاي ما. به همين دليل، هنر بايد بيش از علم، دقيق، منصف و به کمال باشد. ريلكه، بيزار بود از تقريبا... نزديك به... حدوداً... شاعر بر اين باور است كه كلمه‌‌اي كامل، واژه‌اي درخور، اسم مسلم براي هر چيز كه در هستي است، وجود دارد، واژه‌ا‌ي بكر و بي‌عيب و نقص. دغدغة ريلكه همراه با اضطراب و دلواپسي، پرداختن به محدوديت‌ در شناخت است. در رسالة خود به نام «نخستين آوا» از يك دست مي‌گويد، با پنج انگشت و حواس پنج‌گانه. هر حس از حواس پنج‌گانه مثل يك انگشت، فقط يك بخش از تجربه را در برمي‌گيرد. چه تضميني وجود دارد كه هر حسي از حواس پنج‌گانه باهم، تجربه را يك‌پارچه و تام در برگيرد و انتقال دهد؟ بين انگشت‌هاي ما خالي‌ست، فاصله‌ست، چنان‌چه بين حواس ما. در اين فاصله، ميان اين وقفه، تاريكي است، ظلمات است كه ارتباط بين رويدادها و عليت اين ربط و رابط را در لايه‌هاي خود پنهان مي‌دارد و ما قادر نيستيم آن‌ها را ببينيم. به اين مي‌ماند كه ما درون بركه‌اي پرنور زندگي كنيم، چنان پرنور كه تاريكي‌ پشت آن بس فشرده و انبوه است. حضور اين تاريكي، سرچشمة همة نقصان‌ها و ترس‌هاي مبهم ماست. ناشناخته‌ها در دل ظلمات. اسرارآميز، چونان سراي خدايان. تنها خدايان قادرند، پيوستگي و ارتباط پديده‌ها و رويدادها را به‌طور محض و يك‌پارچه ببينند. آن‌چه در هستي روي مي‌دهد، تكه تكه و جزة جزة به سوي ما مي‌آيد و برداشت ما از اتفاق و اتفاقي بودن پديده‌ها فقط در ذهن ما روي مي‌دهد، در محدودة ادراك محدود ما. ما بي‌خبريم از آن‌چه خدايان قادرند ببينند. ما نمي‌دانيم. اما همواره خواهانيم که بداينم. درجهان بي‌عيب و نقص و عاري از خسران ِ خدايان، آن‌جا كه پيوستگي و ارتباط پديده‌ها نمايان است، جدايي، دوپاره‌گي و وقفه جايي ندارد. زيرا روبرو شدن با جهان، به تمامي است و تجربة هستي، يك‌پارچه است. براي درك و برقراري‌ دريافتي يك‌پارچه، ريلكه عامداً و به دقت، تلاش مي‌كند حواس را به هم بياميزد، تركيب كند، يكي كند تا بخش ناپذير شود به پنج يا هر عدد يا شماره‌ا‌ي. هارموني – هماهنگي بخش ناپذير است. صورت خيالي و غايت تصور ريلكه از هماهنگي، حضور ارفئوس- Orpheus است. ارفئوس توامان، هم آوازخوان است، هم شنونده. خدايي شگفت‌انگيز كه در دل طبيعت به سحر مي‌خواند و هنگام مرگش پراكنده مي‌شود به اقصاي عالم، هر تکه‌اش شنوندة نغمه‌هاي خويش. در مقام وحدت و يگانگي، ارفئوس به منزلة خواننده و شنونده، به چرخة يگانگي شكل مي‌بخشد. در پيوند با دريافت و مشاهده، بي‌واسطه و بي‌درنگ، كمال يافتن در چرخة يگانگي، همواره راهي بود كه ريلكه تلاش مي‌كرد در آن توفيق يابد. در جهان ريلكه، آن‌چه قابل رؤيت و ديدني است، شنيده مي‌شود، و در شعري به نام «‌چشم‌انداز شنيدني» موسيقي، ديدني مي‌شود. بنابراين تعجب‌آور نيست كه ريلكه، اغلب از تكليف و وظيفة شاعرسخن مي‌گويد. تكليف به لحاظ داشتن دغدغه‌اي مدام، در كشف تازه‌ترين يافته‌ها. با ارجاع به دفتر يادداشت‌هاي روزانة كافكا، چنين نوشته است: يورشي دائمي، به سرحد تازه‌ترين يافته‌ها و ناشناخته‌ها. و بعد، از دگرگوني و جابجايي‌ هميشه‌گي‌‌ ناشناخته‌ها، سخن مي‌گويد كه همراه با ترس و دلهره در ميان زندگي‌ و روزمره‌گي گسترده است. روية ديگر هنرمند، ابله است. او گمان مي‌كند كه مي‌تواند به امر محال دست يابد. چنانچه آن دختر هم، ابله است وقتي که مي‌پذيرد، پرِ كاه را طلا كند. او مي‌داند که اين کار امري محال است. شعور و آگاهي‌‌اش شاهد است. ليكن اجنه‌اي ناگهان از ميان تاريكي ظاهر شده به او كمك مي‌كند. آيا اين همان يقين و توكل نيست كه فراتر از درك و دريافت، برهان قاطع را پس مي‌راند؟ اجنه از قلمرويي مي‌آيد بيرون از حد و مرز دريافت‌هاي ما. ناشناخته‌ها براي ما همراه با ترسي مهار نشده، شناور در اميدي مهار نشدني است. كوتولة عجيب غريب، تصور دوگانة ماست‌ از خدايان كه در آن شكل ظاهر مي‌شود. هم اهريمني است درون ظلمت، هم خدايي است بشارت دهنده. او بيان‌گر وضعيت و حالتي ذهني است. و بر مبناي خلاقيت، به دور از شك و شبهة عقلايي دلالت دارد. او پرمخاطره ا‌ست، اما قوياً محتوم و امري گريزناپذير است. به گفتة مارك تواين، در آسمان، خنده وجود ندارد. اگر چنين است، اجنه بايد از ناكجا‌آبادي ديگر آمده باشد. وقتي دختر، درمانده، ميان انبوه كاه گرفتار مانده است كه چطور كاه را طلا كند، او غش غش مي‌خندد. زيرا از جايي كه او مي‌آيد، در چشمة ظلمات، نقاط اتصال، مرئي است. هيچ پديده از پديدة ديگر جدا نيست. به نظرماست که، پر ِكاه در مقابل طلا قرار دارد. چنان‌چه حوا، در سرآغاز و پيدايش خودآگاهي، خود را با آدم در تضاد مي‌بيند. خودآگاهي، آغاز تجزيه و فروپاشي. كوتولة اجنه هنوز در بهشت عدن است. او هنوز سيب زهرآلود را نخورده. هنوز به آفت و مصيبت خسران در خودآگاهي، مبتلا نگشته ‌است. او مي‌داند در يگانگي و هماهنگي، پر ِكاه، طلاست و طلا همان پر ِكاه. به همين دليل مي‌خندد. دختر در وضعيت استيصال، حاضر مي‌شود گران‌بهاترين موجود زندگي‌اش را به اجنه ببخشد، در قبال كاري كه هيچ‌گونه زحمت و كوششي براي او نداشته است، چرا كه پيش از اين، كار انجام يافته است. البته كه اجنه موافق است. و دختر مقيد به ادا كردن دين است، مگر اين‌كه نام او را كشف كند. و با اين «مگر» است كه داستان ساخته مي‌شود. حالا امكان تغيير هست. امر محتمل. «مگر» همراه با دلهره و بلاتكليفي، تأييد كنندة حضور ملموس بلاتكليفي در زندگي است. زيرا يك امر مسلم در وجود هر جنبنده‌اي، حضور بلاتكليفي‌ و عدم اطمينان مداوم است. در تئاتر، هيچ چيز خوشايندتر از تغيير ناگهاني‌ سرنوشت نيست. به ندرت مي‌توانيم چوني و چرايي‌اش را توضيح ‌دهيم، ولي هميشه از آن لذت مي‌بريم، زيرا ممكن است زماني براي ما هم اتفاق افتد. قهرمان شكست‌خوردة ستمديده، ناگهان، پيروز مي‌شود، فقر مي‌رود، ثروت مي‌آيد، شادي جاي‌گزين رنج و اندوه مي‌گردد. اين تغيير صوري‌ كاه به طلا، هم‌سنگ با جهان قصة رامپل استيل اسكين است. يك پيشامد بي‌منطق به مثابه يك امكان بالقوه، پذيرفته مي‌شود.«اتفاق» كه نه تنها مي‌تواند رخ دهد، بلكه بايد رخ دهد به مثابه‌ امري گريزناپذير، امري محتوم، به شرطي كه ما به قدر كفايت صبور باشيم و در مدت لازم حوصله كنيم. اتفاق نامنتظر، در حال تكوين است. حالا اتفاق نامنتظر به مثابه‌ تجربه‌اي يك‌پارچه، در سكوت، در تاريكي، مرئي مي‌شود. در ظلمت، جايي كه اضداد به هم مي‌آميزند. در پايان داستان، سرنوشت دختر ناگهان دگرگون مي‌شود. به جاي اين‌كه قرباني شود، حالا او خداوندگار است. او تا عمق جان مي‌داند كه تغيير و تبديل كاه به طلا چه معني مي‌دهد و همانندي و سازگاري‌ درون و برون، يك‌پارچه و تمام عيار است. در وضعيت بشري، به نظر مي‌رسد كه اقبال خوب دختر اختياري است و ما ممكن است متعجب شويم كه او روحش را مي‌فروشد و در نهايت به خوبي آن را حفظ مي‌كند. درست هنگامي‌كه كوتولة بي‌اسم با چشم‌داشت به بردن جايزه‌‌اش، از خوشي ورجه وورجه مي‌كند، دختر به وضعيت غلبه مي‌كند. او را خاكستر مي‌كند. او را به اسم مي‌نامد و بر او چيره مي‌شود. آشكاركردن نام جادويي، به كارگيري‌ قدرتي مافوق در طبيعت است. در چنين شرايطي اين زن، نه تنها آخرين كلام را در اختيار دارد، بلكه تنها كلام ممكن را. و تنها كلام است كه پر قدرت و نيرومند است. به عقيده‌ جوامع نخستين، خدايان، ارواح و اجنه، وقتي‌كه اسم‌شان آشكار شود، آسيب‌پذير مي‌شوند. مردمان نخستين، در پاره گفتارهايشان، بر اين باورند، كه ماهيت و جوهرذات هر وجودي در اسم او نمايان مي‌شود. توانايي‌ ناميدن. زبان، متعين است. اسم مسلم، مي‌تواند هر موجودي را احضار كند. از پس قرن‌ها، اين باور هنوز برجاي مانده، حتي اگر آگاهانه انكار شود، با حسن تعبير در ادبيات، گريزناپذير است. اغلب، ما از روي ترس، زبان را خفه مي‌کنيم. شايد از ترس اين‌که تاريکي را روشن کند. جامعه مي‌داند، چنان‌چه از زمان‌هاي گذشته تا به حال، تابوها نشان‌گر اين واقعيت‌اند که حقيقيت، مي‌تواند به صراحت و روشني به‌وسيلة زبان، تصوير و بيان شود. حضور متن‌هاي پايدار به ما مي‌گويد که دقت و صحت در زبان‌شناسي، ممکن است بيش از حد دقيق و برنده باشد تا ماية دل‌خوشي که امروز ما شاهدش هستيم. جرح و تعديل صورت گرفته، متن‌هاي اجق وجق، تيره و تار، خودنمايي مي‌کنند. کلمات رفته رفته، سست و فرسوده و مرده‌اند. کلام صريح و روشن در لاية خوش‌آيند عادت، ديگر نوري ندارد. اما کاربرد کلامي درخور، کلامي که آني در خود دارد، پايدار مي‌ماند. همواره متن‌هاي پايدار در مقابل بي‌تفاوتي و بي‌اعتنايي، مقاومت نشان مي‌دهند. براي دانستن اسم مسلم، بايد تسلط و توانايي داشت. تصور دانستن اسم مسلم، داشتن تصوري از تسلط و توانايي است. شايد آسان نباشد دل تاريکي را کند و کاو کردن و صبور ماندن تا درخشش اسم اعظم. اما دست خالي ماندن و نيافتن نام و نشان، بس بيشتر آزاردهنده ست. هنگامي که مکبث، اتفاقي با آن اسرار سياه روي در روي مي‌شود، از عجوزه‌هاي جادوگر مي‌پرسد که چه خبر؟ و جواب مي‌گيرد که: اسناد بي‌نام و نشان است. و وحشت بر وحشت مي‌افزايد. تا وقتي که اسناد بي نام و نشان بماند، وحشت بر وحشت مي‌افزايد. قبل از اين‌که نامعلوم و ناشناخته ما را احاطه کند، ما بايد بر آن مسلط شويم. اسرار بايد آشکار شود. اين است ناميدن. بي‌نام و بي‌ ناميدن، ما تاريکيم . ما بدون داشتن حداقل تصور تسلط بر اشيا و ناميدنشان نمي‌توانيم زندگي کنيم. ما خشنود نيستيم اطراف‌مان بي‌نام ونشان بماند. حتي انديشه‌هاي انتزاعي بايد در کلام، محسوس و عيني شوند. لاجرم چيزي بايد گفته شود، اسم بايد تمام عيار و کامل باشد. ما از بي‌نام ونشان مي‌ترسيم، چنان‌چه از ناشناخته‌ها. اين رامپل استيل اسکين است که تا آخرين لحظه، تحول و دگرگوني به همراه دارد. تا وقتي که نامش آشکار نشده، ايجاد کنندة سردرگمي، در بي‌کران امکان بالقوه است. او خود شور و هيجان است، همراه با دلهره که هم ويران‌گر است هم سازنده. چنان‌چه آتش، هم در جهنم است، هم در خورشيد زندگي بخش. انهدام يا آفرينش. مرگ يا زندگي. اين يا آن. انتخابي که قهرمان ما، گيج و سردرگم، در قبال ناميدن شکنجه‌گر يا حامي‌اش، بايد بکند. به گفتة کافکا، همه چيز مي‌تواند به کلام درآيد، و ققنوس را ياد آور مي‌شود. پرندة جادويي، ترکيب کنندة اضداد، با شور و اشتياق در آتش، بال مي‌سوزد و از ميان شعله‌ها، حيات تازه مي‌يابد. «انديشه و روياي هر کسي، حتي دارندة غريب ترين افکار و روياها، روزي آتش عظيمي را که براي او مهياست، پيدا مي‌کند و در آن مي‌سوزد و شعله مي‌کشد و دوباره متولد مي‌شود.» دختر داستان ما، در ميان اين آتش مي‌سوزد و حيات تازه مي‌يابد. دختر، نام را کشف و آشکار مي‌کند. اما او چه کرده است که شايستة اين درک و دريافت باشد؟ هيچ. اين درک و دريافت به سوي او آمده است. کافکا مي‌گويد: کنار ميزت بمان و گوش‌دار. و در دفتر يادداشتش چنين نوشته: حتي گوش نکن. فقط صبر کن. منتظر بمان، کاملا در سکوت و تنها. جهان خود را به سوي تو عرضه مي‌کند. جهان و هر چه در او هست، غرقه در شور و جذبه، حجاب از ميان برداشته، به جانب تو مي‌آيد. اين است آن چه به دختر عرضه مي‌شود. رامپل استيل اسکين در برابر دختر، در شور و حال خود، پيچ و تاب مي‌خورد. جهان ناشناخته، همواره در اطراف ماست. همواره منتظر تا حجاب برگيرد. وقتي در تاريکي و سکوت، برقراري‌ رابطه در حال تکوين باشد تا به ناشناخته‌ها شکل دهيم، حجاب از ميان برداشته مي‌شود. هنگامي که دختر اسم مسلم را فرامي‌خواند، ارتباط با هستي صورت مي‌گيرد. او به شرط لازم کافکايي، عينيت و تحقق مي‌بخشد. منتظر و صبور ماند تا اسم حقيقي، خود به سوي او آيد. سعي و کوشش آگاهانه در خسران است، چرا که جايي در حد و مرز خودآگاهي، متوقف مي‌شود. دختر درانتظار ماند و ماند تا رامپل استيل اسکين، اسم حقيقي‌ خود را با رقص و آواز از طريق ديگري به او مي‌گويد. اتفاقي شگفت انگيز. اما چنان‌چه گفته شد، اتفاق وجود ندارد. درون ماية اين داستان، رجعت انسان است به جهان هماهنگي، نه از طريق تقلا و کشمش در رويارويي با آن‌چه که پيش آمده، بلکه با پذيرش پيشامد به مثابه‌ امري اجتناب‌ناپذير که در جهاني هماهنگ و نظام يافته، يک پارچه تجربه مي‌شود. به گفتة کافکا: آن که طلب نکند، مي‌يابد. همة اسم‌هاي ناشناخته، واژه‌هاي پنهان، در آن سوي تاريکي، فراتر از حد و مرزها، پيدا و آشکار مي‌شوند. اسم مسلم، همان شخصيت است و نامش رامپل استيل اسکين است. نامش با خودش در برابر دختر، با شور و جذبه مي‌رقصد. او آن جاست تا کشف شود، عريان و آشکار. ايجاد برقراري‌ ارتباط، شکل بخشيدن، کشف اسمي جادويي، اين‌ها چه هستند؟ اصول مقدماتي‌ کار و بار هنر؟ «بينش» به گفتة جاناتان سويفت، هنر چگونه ديدن است. جهان و هر چه در او هست را، نامرئي ديدن است. پيوسته‌گي، نقطه‌هاي اتصال آن‌جاست، غير قابل رؤيت. پيوند با هستي، خويشاوندي با جهان، ناميدن اسم جادو، همان آواز خواندن ارفئوس است به گوش عالم. کافکا، ياس و نااميدي را به چالش مي‌گيرد و خوش‌بينانه تأييد مي‌کند: مطمئناً اين قابل تصور است که شکوه زندگي با همة عظمت و غنايش، اين‌جا آن‌جا، در انتظار ما است، اما در پوشش است، دور از دسترس، ناپيدا و گم، اما هست. نه خصمانه است نه گنگ و کر، بايد با اسم حقيقي، با کيمياي وجود، فراخوانده شود. اين است ماهيت قدرت جادويي که نه تنها خلق مي‌کند، بلکه احضار مي‌کند. داستان‌هاي پريان براي کودکان است، اما در واقع براي هر کسي است که پي‌برده است، جهان ما در مدار منطق، زوايايي گشوده دارد به جهاني ديگر که ظاهراً به روي ما بسته است، اما امواجش به ما مي‌رسد. و امکان اين هست که ما هنوز در روي موج ممکن قرار نگرفته باشيم تا امواج ممکن را دريافت کنيم. آدمي، صور خيالي‌ خود را از روي صور خدايان بنياد مي‌نهد و در ميان اين صورت‌ها به حقيقت دست مي‌يابد. کافکا از آثارش به صورت يک نيايش ياد مي‌کند. او تصور خود را از صور خيالي‌ خدايان، شکل مي‌بخشد. * ادريس پري(Idris Parry)‌ سال‌ها در دانشگاه آكسفورد انگلستان، ادبيات تطبيقي تدريس مي‌كرد و مقاله‌هاي زيادي در اين راستا نوشته است. اين مقاله در سال 1972 در دانشگاه آكسفورد به چاپ رسيده است. منبع پی نوشت سام: این مقاله به نظرم جای تامل زیادی داره و جای مباحثه هم توش زیاد هست.حرف از کافکا ست و ریکله و نظراتشون که می شه گفت از یک ذهن کاملا خاکستری می اد و این با باورهای اجتماعی و گاه مذهبی شون بروز می کنه،البته نه آشکار به صورت زیرلایه ها ،هم در آثار هم در نظراتشون.نکات قابل تاملی هست تو مقاله برای علاقه مندان
×
×
  • اضافه کردن...