رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'فلسفه كنش'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    تخيّل معمولىِ باختين

    مايكل گاردينر برگردان: يوسف اباذرى من صاحب چيزى نيستم مگر امر روزمرّه كه هرگز نمى‏توان از آن جدايم ساخت. رمز و راز ناگشوده باقى مى‏ماند يا از دست مى‏گريزد يا در همين جا مأمن مى‏گزيند، جايى كه در آن هر چيز آن‏چنان كه رخ مى‏دهد، رخ مى‏دهد. مارتين بوبر انديشه فيلسوف اجتماعى و نظريه‏پرداز فرهنگى روسى، ميخائيل. م. باختين (1975 - 1895) در طول دو دهه اخير عملاً در بسيارى از رشته‏هاى علوم انسانى فراگير شده است. اگر چه نفوذ او هنوز آنقدرها شتاب نيافته كه در علوم اجتماعى پا گيرد، نشانه‏هايى وجود دارد كه اين وضعيت در حال تغيير است (بل و گاردينر 1998؛ مندل كر 1995). خاصّه به شكلى فزاينده اين امر بازشناخته مى‏شود كه سويه‏هاى خاصى از رويكرد باختين ــ به ويژه آن سويه‏ها كه مربوط به مفهوم «امر معمولى» (prosaics) است، واژه‏اى جديد كه در اصل دو باختين‏شناس برجسته يعنى گرى سال مورسان و كَرى اِمرسون1 جعل كرده‏اند ــ مطالب بسيارى براى عرضه به نظريه انتقادى زندگى روزمره در خود نهفته دارند. در اين مقاله طرحى از انديشه‏هاى باختين درباره محوريت «امر معمولى» در هستى اجتماعى انسان ارائه خواهد شد. من با شرح موجز زندگى باختين و معناى فكرى او كار را شروع خواهم كرد و با بحث درباره نوشته‏هاى پديدارشناسانه اوليه او كار را پى خواهم گرفت، نوشته‏هايى كه در آنها طرح اوليه مفهوم امر معمولى و اخلاق و بين‏الاذهانيت، كه علاقه‏مندى مادام‏العمر او بودند، ريخته شد. مضمون كليدى در چنان متونى عبارت از اين است كه ارزشها و معناهايى كه به‏طور كاملاً مستقيم زندگى ما را شكل مى‏دهند، از تقاضاهاى وجودى زندگى روزمرّه و روابط بين‏الاثنينى بلاواسطه ما نشأت مى‏گيرند. بنابراين امر روزمرّه بر سازنده ساحتى اساسى است كه داوريها و كنشهاى ما، خاصّه آنهايى را كه خصوصيت اخلاقى و هنجارمند دارند جامه عمل مى‏پوشانند. سپس به وارسى «چرخش زبانى» باختين در اواسط سالهاى 1920 خواهيم پرداخت. باختين در اين دوره از فعاليت خود امر معمولى را بدوا درون خصوصيات گفتگويى استفاده زبانى، كه هم در زندگى و هم در ادبيات يافت مى‏شود، قرار مى‏دهد و تأكيد مى‏كند كه ادغام واژگان و ژانرهاى گفتارى روزمرّه در اشكال فرهنگى متنوع (خاصّه در رمان) به تغيير شكل آگاهى انسانى در جهت بازتر و تأملى‏تر و گفتگويى‏تر شدن كمك مى‏كند. بخش پايانى به وارسى نسبت كارناوال و زندگى روزمرّه در نوشته‏هاى باختين اختصاص دارد، نوشته‏هايى كه در آن بينش معمولى نوشته‏هاى اوليه او به گونه‏اى پروبلماتيزه مى‏شود و به شيوه‏اى آشكارتر خصوصيتى انتقادى و اجتماعى ـ سياسى به خود مى‏گيرد. زندگى و آثار باختين: طرحى موجز ميخائيل ميخائيلويچ باختين در نوامبر 1895 در اُرل واقع در روسيه به دنيا آمد. او فرزند كارمند بانك و آريستوكراتى بى‏نشان (déclassé) بود.2 باختين در اودسا و كريمه بزرگ شد و در دانشگاه اودسا فقه اللغة و ادبيات كلاسيك خواند. سپس به دانشگاه پتروگراد انتقال يافت و در سال 1918 از آنجا فارغ‏التحصيل شد. باختين پس از فارغ‏التحصيل شدن، در چند شهرستان روسيه، در مدارس ابتدايى تدريس كرد و دست آخر از شهر نِوِل در روسيه سر در آورد. در اينجا گروهى از نويسندگان و دانشمندان و موسيقى‏دانانِ همفكر جذب او شدند و حلقه‏اى تشكيل دادند كه به حلقه باختين موسوم شد. اين حلقه متشكل از گروهى از دانشمندان و هنرمندان و محققانى بود كه بسيار با يكديگر نزديك بودند و در اوايل دهه 1920 به طور منظم، اول در نِوِل و بعدا در ويتبسك، با يكديگر ملاقات مى‏كردند تا به قول يكى از اعضا تا سحرگاهان غرق در نوشيدن چاى پررنگ و صحبت پرشور شوند (برنديست، 1996). بدون شك باختين پيشگام فكرى آنان بود. ساير اعضا عبارت بودند از و. ن. ولوشينف (شاعر و موسيقى‏شناس و زبان‏شناس) و پ. ن مِدودُف (ناقد ادبى و مقاله‏نويس). حلقه درگير گفتگوهاى خودمانى مى‏شد و به همراه شركت‏كنندگانى از قبيل ل.و. هامپيانسكى (نظريه‏پرداز ادبى) و م. ى. كاگان (فيلسوف) طيفى وسيع و فوق العاده از مطالب را منتشر كرد. اعضا به شدت از فلسفه نوكانتى تأثير پذيرفته بودند. شمارى از آنان در آلمان زير نظر نوكانتيهاى برجسته‏اى همچون هِرمان كوهن تحصيل كرده بودند. برخى ديگر مثل وُلوشينف و مدودف، گرايشهاى آشكارتر ماركسيستى داشتند. حتى مدودف، مناصب دولتى چندى را در آموزش و فرهنگ در رژيم تازه‏كار شوروى بر عهده گرفته بود. باختين در دوره نِوِل / ويتبسك (24 - 1918) مجموعه مقالاتى نوشت كه تأثير فلسفه كلاسيك آلمان بر آنها مشهود بود. او در اين مقالات در پى بسط زيبايى‏شناسىِ عامى درباره خلاقيت هنرى و نظريه‏اى درباره «ديگرى» يا بين‏الاذهانيت بود. بدبختانه در اين دوره باختين به اُستِميليتيس، نوعى بيمارى خطرناك استخوانى، مبتلا شد كه باعث شد در سال 1938 پاى راست او را قطع كنند. باختين در تمامى طولى زندگى‏اش بيماريهايى حاد داشت و مديون مراقبتهاى ماهرانه اِلنا الكساندرونا اكلوويچ بود، زنى كه در سال 1921 با او ازدواج كرد. باختين، در سال 1929 نخستين كتابش را با نام خود تحت عنوان اصلى مسائل هنر داستايفسكى منتشر ساخت، هرچند مدودُف و ولوشينف تا اين زمان مقالات و كتابهايى چند منتشر كرده بودند.3 كتاب باختين درباره داستايفسكى به‏طور كلى با واكنش خصمانه سازمانهاى فرهنگى حزب كمونيست روبه‏رو شد، سازمانهايى كه شروع به پذيرش زيبايى‏شناسى رسمى مبتنى بر رئاليسم سوسياليستى كرده بودند. گ پ اُ (سازمانى كه بعدها به كا گ ب مبدّل شد) در همين سال باختين را ظاهرا به سبب وابستگى به كليساى ارتدكس روسيه دستگير كرد. او محكوم شد كه 5 سال در اردوگاههاى كار سپرى كند كه در صورت وقوع، با توجه به وضعيت جسمانى شكننده او، منجر به مرگش مى‏شد. خوشبختانه به سبب دخالت شخصىِ آناتولى لوناچارسكى كه در آن زمان وزير فرهنگ شوروى بود محكوميت او به تبعيد در قزاقستان تغيير يافت. (لوناچارسكى بسيار تحت تأثير كتاب باختين درباره داستايفسكى قرار گرفته بود و حتى نقدى مثبت در يكى از مجله‏هاى ادبى شوروى درباره آن نوشته بود.) باختين در مشاغل ادارى متعددى در سازمانهاى مختلف در سيبرى و قزاقستان كار كرد. زمانى كه دوران تبعيد او به پايان رسيد به او اجازه داده شد كه در مركز تربيت معلم در سارانسك به تدريس بپردازد. او در اين دوران مهم‏ترين آثارش را نوشت، از جمله مجموعه‏اى از مقالات درباره سرشت زبان در ادبيات و جامعه در متن تاريخ فرهنگ اروپايى، و رساله‏اى بلند درباره آنچه كرونوتُوپ chronotope مى‏ناميد ــ مقوله‏اى كه ناظر بر اين معناست كه چگونه روابط زمانى و مكانى در دنياى اجتماعى و متون ادبى با يكديگر پيوند مى‏خورند و تعامل مى‏كنند. شايد مهم‏ترين (و به يقين مناقشه برانگيزترين) اثرى كه باختين در اين دوران نگاشت رساله‏اى درباره نويسنده فرانسوى دوره رنسانس، فرانسوا رابله، بود. باختين در اين اثر توجه خود را بر سرشت فرهنگ «كارناوالى» در دوران قرون وسطاى پسين و دوران مدرن اوليه معطوف كرده بود. او اين متن را در سال 1940 به پايان رساند و آن را به عنوان پايان‏نامه دكترى ارائه كرد كه مورد قبول قرار نگرفت. (به‏نظر مى‏رسد كه توجه آشكار اين اثر بر كاركردهاى جسمانى «پايين تنه‏اى» را حساسيتهاى مؤسسات ادبى شوروى برنتابيده باشد.) كتاب رابله متعاقبا در سال 1965 در اتحاد جماهير شوروى چاپ شد و سريعا به فرانسوى و انگليسى ترجمه شد. بعد از ناكامى پايان نامه دكترى و به رغم آشوبى كه از پى حمله آلمان در سال 1941 در روسيه پديد آمد، باختين فرصت كرد تا كتابى بلند درباره زيبايى‏شناسى گوته بنويسد، اما به سبب كمبود كاغذ و از آنجا كه سيگاركشى قهّار بود، به‏طور منظم اين نوشته را پاره كرد و از كاغذ آن براى پيچيدن توتون استفاده كرد. شمارى از دستنوشته‏هاى ديگرش در ايام جنگ در انبار رها شدند تا بپوسند. برخى از آنها را شاگردان وى در دهه 1960 از نو كشف كردند. باختين بعد از پايان جنگ تا اوايل دهه 60 مدام ميان شهرى كوچك نزديك مسكو و سارانسك در رفت و آمد بود و زمانى كه بازنشسته شد اجازه يافت به مسكو برود. باختين در سال 1975 در مسكو درگذشت. برخى از طرحهاى پايانى او عبارت بودند از: تجديدنظر گسترده در كتابش درباره داستايفسكى كه چاپ دوم آن در روسيه در 1963 منتشر شد و مجموعه‏اى از يادداشتهاى كوتاه و نوشته‏هاى پراكنده‏اى كه عبارت بودند از مقاله‏اى برنامه‏ريزى‏شده درباره علوم انسانى كه در آن وى به مضامين فلسفى‏تر كارهاى اوليه‏اش بازگشته بود. فلسفه كنش چنان‏كه گفته شد، باختين در دوران نِول / ويتبسك مجموعه‏اى از متون پيچيده و كنايى نوشت كه به شكلى گسترده وامدار انبوهى گيج‏كننده از تأثيرات نحله‏هاى فلسفى بود كه از آن‏جمله مى‏توان به فلسفه نوكانتى و پديدارشناسى هوسرلى و زندگى‏گرايى برگسونى اشاره كرد. حاصل اين تأثيرات فلسفى، تركيبى متمايز و غنى بود كه به شكل جنينى بسيارى از انديشه‏هاى كليدى او را در بر داشت، انديشه‏هايى كه در تمامى دوران كارى طولانى و بارآور او دستمايه او بودند. بسيارى از اين آثار، هرچند اساسا به منظور انتشار نوشته نشده بودند، متعاقبا در دهه 1970 در روسيه در دسترس قرار گرفتند و در سالهاى اخير تحت عناوين فلسفه كنش (1993) و هنر و پاسخگويى: مقاله‏هاى فلسفى اوليه م. م. باختين (1990) به انگليسى ترجمه شدند. در كتاب نخست، باختين با طول و تفصيل بر معانى ضمنىِ گسست ميان تجربه بلاواسطه و بازنمونهاى نمادين پسينىِ ما از اين تجارب، تأمل كرد. همان‏طور كه مايكل هالكويست با زيركى گفته است، علاقه نخستين باختين در اين مرحله از شكل‏گيرىِ تحول فكرى او بازگشت به سوى بلاواسطگى عريان تجربه است، تجربه‏اى كه از درون ويژگى محض زندگى خاص احساس مى‏شود، يعنى گدازه رخدادها به همان‏گونه كه رخ داده‏اند. او در جستجوى كيفيت ناب رخداد در زندگى است قبل از آنكه مواد گداخته چنان تجربه‏اى به سردى گرايد و در قالب تئوريها يا شرحهايى از آنچه رخ داده است سخت و منجمد شود. باختين مى‏خواهد بداند كه چگونه تفاوت ميان آنچه اكنون هست و آنچه بعد از اكنون بايد باشد ــ تفاوتى كه مستمرا سبب جدايى اين دو مى‏شود ــ مى‏بايست با رابطه‏اى كه ــ من با تمامى فرديت جايگاه منحصر به فردم در هستى ــ ميان آنها برقرار مى‏كنم مى‏توانند به هم متصل شوند. (1993 : x) آنچه هالكويست در اينجا «گدازه رخدادها» نام مى‏نهد براى باختين امرى حياتى است، زيرا در اينجاست كه خصوصيت منحصر به فرد اعمال و كنشهاى روزمرّه ما و حقيقتا خود نفسانيت ما بر ساخته مى‏شود. اينجا همان واقعيت شاخص (paramount reality) است، يعنى جايى كه «ما خلق مى‏كنيم و مى‏شناسيم و تأمل مى‏كنيم و زندگى خود را سپرى مى‏كنيم و مى‏ميريم ــ جهانى كه در آن كنشهاى فعاليت ما (acts of our activity) عينيّت مى‏يابند و جهانى كه در آن اين كنشها عملاً جريان مى‏يابند و يك‏بار و فقط يك‏بار عملاً به انجام مى‏رسند» (باختين، 1993 : 2). زندگى بايد به عنوان مجموعه مداومى از كنشهاى واحد فهميده شود و هر كنش يا «رخدادى» مى‏بايست برحسب مضمون خود به عنوان «داده تجربى و محسوس» درك شود (1993 : 4). اين امر به معناى آن نيست كه هستى انسانى به موازات جريان مستمر و آشوبناك رخدادها و محسوسات گسسته پيش مى‏رود يعنى چيزى شبيه به برداشت هنرى برگسون از ديمومـيّت. فزونتر، ما در پى آنيم كه چنان رخدادها را به شيوه‏اى نمادين و شناختى يا به اصطلاح باختين، به شيوه‏اى هماهنگ = آرشيتكتونيك (architectonic) سازمان دهيم تا معنا و مفهومى فراگير به آن عطا كنيم (بِندِر، 1998 : 181). با اين همه، اين جريانِ تبديل زندگى به كلى منسجم يا به آنچه مرلو ـ پونتى آن را گشتالت مى‏نامد نمى‏تواند منحصرا به شناختى انتزاعى و نظرى اتكاء كند. داوريها و ارزشها و جهت‏گيريهاى رفتارى ما بايد به شيوه‏اى ارگانيك از درون جريان زندگى روزمرّه برخيزد و ما بايد عملاً از تقاضاهاى اخلاقى و وجودى اين قلمروِ معمولى آگاه باشيم و به آن پاسخ دهيم. البته جاى انكار نيست كه شناخت انتزاعى سويه‏اى مهم از زندگى بشرى است و در قلمروهايى همچون علم و تكنولوژى براى بقاى جسمانى ما امرى ضرورى به نظر مى‏رسد. در اين حال محدوديتهاى چنان عقلانيتهاى صورى بايد بازشناخته شود و در مرزهاى روشن بازداشته شود. در غير اين‏صورت همان‏طور كه يورگن هابرماس گفته است عقل نظرى مى‏تواند محوريّت زندگى روزمرّه را به مستعمره ساختن و جابه‏جا كردن تهديد كند. باختين متذكر شده است كه تاريخ تفكر غربى در زمانهايى با ديدگاههايى نشان خورده است كه اعتبار تجربه جسمانى و زنده را به نفع برساخته‏هاى نظرى غامض و مبهم رد كرده‏اند ــ افلاطون‏گرايى مثال ازلى اين ديدگاه است. به هر تقدير، از نظر باختين صور تفكرِ مدرن‏اند كه به سيستماتيك‏ترين شيوه آنچه را او «بودن ـ به عنوان ـ رخداد» ــ يعنى بودن يا وجودى كه تجربه در حال استمرار زنده آن را برساخته است ــ مى‏نامد از شناخت انتزاعى جدا ساخته است تا دوّمى را امتياز بخشد. از نظر باختين خواست فراتر رفتن از زندگى روزمرّه با توسل به انتزاعات نظرى «خصلت ويژه ايام مدرن است و مى‏توان گفت خصلت انحصارى قرون نوزدهم و بيستم» (1993 : 8). عقل‏گرايىِ علمى، تبديل بودن ــ به عنوان ــ رخداد، را به مجموعه‏اى از انتزاعات عام گرايانه تشويق مى‏كند، عملى كه با از ميان بردن توانهاى رشد و تحول مستمر، وجود را از صيرورت جدا مى‏سازد. به‏طور كلى آنچه باختين «تفكر نظرى استدلالى» مى‏نامد خصوصيت محسوس و ملموس رخداد زنده را از ميان مى‏برد و «شكافى اساسى ميان محتوا يا معناى كنش / فعاليت داده شده، و فعليت تاريخى هستى آن» به وجود مى‏آورد (1993 : 2). يعنى زمانى كه نظامهاى نظرى بزرگ از زيست ـ جهان جدا مى‏شوند به نماينده آن تبديل مى‏شوند و مطابق قواعد درونى خود عمل مى‏كنند و جهان تجربىِ كنش و آگاهى عملى را دور مى‏زنند. اما قيمتى گزاف مى‏بايست براى يقينى معرفتى پرداخت كه عقل‏گرايى علمى در پى آن است، يقينى كه در آن ابهام و پيچيدگى كه نشان جهان روزمرّه است به شيوه‏اى مهارناشدنى در جريان جستجوى بلاوقفه براى آنچه دكارت دوست مى‏داشت آن را «انديشه‏هاى روشن و واضح» بنامد حذف مى‏شود. بنابراين وضعيتهاى اجتماعى ـ فرهنگى مدرنيته ما را تشويق مى‏كند كه رابطه مبتنى بر شناخت ناب را بر شناخت عملى و بر محيط زندگى خود ارجح بدانيم و اين امتياز قائل شدن بينشى ابزارى و فاصله‏مند را نسبت به جهان تقويت مى‏كند. چنين منطق ضرورت‏گرايانه‏اى ــ يا همان‏طور كه باختين گفته است، نظريه‏گرايى ــ در خصوصيت كاملاً آشكار «فايده‏گرايى» علم و تكنولوژى مدرن بازتاب يافته است كه در آن هر فعاليتى با ارجاع به هدف فراگير كنترل و كارآيى تكنيكى توجيه مى‏شود. همان‏طور كه مورسان و اِمرسون به شيوه‏اى موجز گفته‏اند نظريه‏گرايى را مى‏توان به عنوان طرحى عقل‏گرا براى وابسته كردن زندگى روزمرّه به نظام متافيزيكى صورى‏شده‏اى متصور شد كه آگاهى مسلم انگاشته شده آن را ترسيم مى‏كند، آگاهى‏اى كه هر نوع تجربه يا بينشى را كه نمى‏تواند كاملاً در خود هضم كند بى‏ارزش مى‏سازد يا حذف مى‏كند. چنين «برنامه استعلايى ـ منطقى» ناگزير «رخدادگى» يا ويژگى محسوس هستىِ اجتماعىِ جسم‏مند را سركوب مى‏كند و «ايمانى كور» به قوانين و نظامهاى «تكنيكى» را كه مطابق منطق درونى خود انكشاف مى‏يابند، تشويق مى‏كند (مورسان و اِمرسون، 1998 : 9.) اين جهت‏گيرى كمك مى‏كند تا خصومت آشكار باختين با علم اجتماعى پوزيتيويستى و فلسفه ايدئاليستى را توضيح دهيم، آن هم اساسا به اين سبب كه اين نحله‏ها تأثيراتى عميق و به طور گسترده منفى بر جامعه برجاى نهادند. به عنوان مثال، باختين هم آوا با مقوله «عقل ابزارى» مكتب فرانكفورت تأكيد مى‏كند كه تكنولوژى «هنگامى كه از وحدت قبلاً موجودِ زندگى جدا مى‏شود و تسليم اراده قانونِ درونى تحول خود مى‏گردد، به چيزى ترسناك بدل مى‏شود. تكنولوژى مى‏تواند گاه به گاه به عنوان نيروى خوفناكِ مخربِ غيرمسئولى به درون آن وحدت بخلد» (1993 : 7). بنابراين از نظر باختين يكى از احكام اصلى مدرنيته در تلاشى نهفته است كه با توسل به آنچه هايدگر (1997) «تصوير جهان تكنولوژيك» ناميده است، از وضعيت مندى‏مان در زمان / مكانِ انضمامى فراتر رود. اين امر نتايج اجتماعى ـ سياسى محسوسى در بر دارد: ما نمى‏توانيم به عنوان «انسانهايى فعال كه منفرد و پاسخگو هستند» در جهان حضور داشته باشيم (باختين، 1993 : 7)؛ [بر همين سياق [تأملى انتزاعى و سرد از فراز قله‏اى دور جايگزين مشاركت فعال و جسمانى ما در جهان معناها و ارزشهاى روزمرّه مى‏شود. اشتياق براى فراتر رفتن از ابهام و در هم برهمى زندگى روزمرّه به ما اجازه مى‏دهد كه از وظايف وجودى و اخلاقى شانه خالى كنيم كه هستى روزمرّه بر دوش ما به عنوان سوژه‏هايى جسم‏مند قرار مى‏دهد. باختين مى‏نويسد: «من به عنوان روحى جسم زدوده رابطه اجبارى و مبتنى بر وظيفه خود را با جهان از دست مى‏دهم، من فعليت جهان را از دست مى‏دهم» (1993 : 43). جستجو براى زيستن چنان «زندگى جسم زدوده حادثى» فقط مى‏تواند به هستىِ روح مانند و خيالى‏اى منجر شود كه از جهان جدا شده است، يعنى «وجودى بى‏اعتنا كه در هيچ چيز ريشه ندارد» (1993 : 43). امتياز بخشيدن به سوژه شناختى نامحسوس منجر به گرايشى شديد مى‏شود تا نفس (self)را با فرآيندهاى ذهنى خودمحورانه يكى فرض كنيم، يعنى چيزى كه باختين نامش را «وجود روانى» مى‏گذارد. اين امر در واقع شكلى از ذهن‏گرايى افراطى و خودمحورانه يا خودگرايى است كه دانا هَرووِى آن را چنين توصيف كرده است: «بينش ارباب، انسان، خداى يگانه كه نگاهش تمامى تفاوتها را توليد مى‏كند و تصاحب مى‏كند و نظم مى‏بخشد» (1995 : 184.) باختين براى مواجهه با انتزاعات فلسفه ايدئاليستى و پوزيتيويسم علمى مى‏گويد كه ما بايد سرشت عمل يا «كنش» انضمامى را، كه مقوم محورِ ارزش جوهرى براى هستى انسانى است، بشناسيم. موضع او از حيثى مهم شرحى است بر اين گفته مشهور گوته كه «در آغاز عمل بود». از نظر باختين نفس بايد به عنوان موجودى پويا و جسم‏مند فهميده شود كه بى‏تابانه در حال خلاقيت است و مى‏كوشد تا به زندگى و محيطش معنا و ارزش عطا كند. ما ناگزيريم كه به ارزشداوريها و انتخابهاى خاصى در مورد بودن ـ در ـ جهان ـ خود دست بزنيم تا «دادگى» ارائه شده و امر واقع بودنِ عينى محيطمان را مبدل به «جهان ـ براى ـ منِ» منسجم كنيم. با بدل كردن جهان به مكانى با معنا، آدمى يا سوژه‏اى كه در ارزشهاى شخصى غوطه‏ور شده است، فعالانه با وضعيت زنده خود درگير مى‏شود و آن را تغيير مى‏دهد و با تغيير دادن آن مستمرا خود را نيز تغيير مى‏دهد. اين جريان جريانى مستمر است: نفس با تغيير زندگى و محيطش مستمرا خلق مى‏شود و بنابراين چيزى فرجام‏ناپذير است و همواره در معرض تحول و تغييرهاى بعدى است. آنچه باختين در اين جا سعى مى‏كند به طراحى آن بپردازد، پديدارشناسى چيزى است كه نامش را «كار عملى» مى‏گذارد، كارى كه توجهش به فعاليتهاى محسوس ما در زيست ـ جهان معطوف است، فعاليتهايى كه همچون «وجود نخستينِ» موريس مرلو ـ پونتى قبل از عمليات بلندمرتبه شناخت انتزاعى رخ مى‏دهد. فقط زمانى كه هم‏آوا با ضربانها و بافتهاى زندگى روزمرّه به شيوه‏اى «مشاركتى» بينديشيم و عمل كنيم، مى‏توانيم كاملاً «پاسخگوى» كنشهاى خود باشيم، آن هم بدين معنا كه به شيوه‏اى تأملى از معناى ضمنى وجودى و اخلاقى كنشهايمان آگاه باشيم. بنابراين بودن ــ به عنوان ــ رخداد مى‏بايست تا به آخر زيسته شود نه اين‏كه از فراز قله‏اى دور به شكلى منفعلانه فهميده شود. شيوه تفكر فقيركننده و مبتنى بر ضرورت كه مدرنيته آن را تداوم مى‏بخشد گرايش دارد كه خصوصيت ذاتا آميخته با ارزش و تعاملى و جسم‏مند زندگى بشرى را مورد غفلت قرار دهد. با اين طرز تفكر فقط مى‏توان بدين‏شكل جنگيد: طرد انتزاع نظرى به عنوان چيزى كه فى‏نفسه دنبال مى‏شود تا بتوان فعلِ انضمامى را به عنوان مركز ارزش‏شناسانه‏اى (axiological center)درك كرد كه وجود ما حول آن مى‏چرخد. پاسخ‏گويى، نيازمند وجود سوژه‏اى جسم‏مند و مشاركت‏كننده است. باختين در مبارزه با منطق عقل صورى بر آن است كه 1ـ هيچ نوع امكانى وجود ندارد كه جايگاه منحصر به فردمان را در وحدت قبلاً موجود زندگى پشت سر گذاريم و 2ـ شناخت نظرى فقط يكى از سويه‏هاى «عقل عملى» گسترده‏تر است. تأمل فلسفى انتزاعى يا زيبايى‏شناختى، فى‏نفسه هرگز نمى‏تواند وارد اين جهان هستىِ زنده شود و براى اين كار نيازمند «اتحاد عملى» با كنشهاى انضمامى است كه من از طريق جسمانيت زنده‏ام آنها را انجام دهم.
×
×
  • اضافه کردن...