جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'فلسفه كنش'.
1 نتیجه پیدا شد
-
مايكل گاردينر برگردان: يوسف اباذرى من صاحب چيزى نيستم مگر امر روزمرّه كه هرگز نمىتوان از آن جدايم ساخت. رمز و راز ناگشوده باقى مىماند يا از دست مىگريزد يا در همين جا مأمن مىگزيند، جايى كه در آن هر چيز آنچنان كه رخ مىدهد، رخ مىدهد. مارتين بوبر انديشه فيلسوف اجتماعى و نظريهپرداز فرهنگى روسى، ميخائيل. م. باختين (1975 - 1895) در طول دو دهه اخير عملاً در بسيارى از رشتههاى علوم انسانى فراگير شده است. اگر چه نفوذ او هنوز آنقدرها شتاب نيافته كه در علوم اجتماعى پا گيرد، نشانههايى وجود دارد كه اين وضعيت در حال تغيير است (بل و گاردينر 1998؛ مندل كر 1995). خاصّه به شكلى فزاينده اين امر بازشناخته مىشود كه سويههاى خاصى از رويكرد باختين ــ به ويژه آن سويهها كه مربوط به مفهوم «امر معمولى» (prosaics) است، واژهاى جديد كه در اصل دو باختينشناس برجسته يعنى گرى سال مورسان و كَرى اِمرسون1 جعل كردهاند ــ مطالب بسيارى براى عرضه به نظريه انتقادى زندگى روزمره در خود نهفته دارند. در اين مقاله طرحى از انديشههاى باختين درباره محوريت «امر معمولى» در هستى اجتماعى انسان ارائه خواهد شد. من با شرح موجز زندگى باختين و معناى فكرى او كار را شروع خواهم كرد و با بحث درباره نوشتههاى پديدارشناسانه اوليه او كار را پى خواهم گرفت، نوشتههايى كه در آنها طرح اوليه مفهوم امر معمولى و اخلاق و بينالاذهانيت، كه علاقهمندى مادامالعمر او بودند، ريخته شد. مضمون كليدى در چنان متونى عبارت از اين است كه ارزشها و معناهايى كه بهطور كاملاً مستقيم زندگى ما را شكل مىدهند، از تقاضاهاى وجودى زندگى روزمرّه و روابط بينالاثنينى بلاواسطه ما نشأت مىگيرند. بنابراين امر روزمرّه بر سازنده ساحتى اساسى است كه داوريها و كنشهاى ما، خاصّه آنهايى را كه خصوصيت اخلاقى و هنجارمند دارند جامه عمل مىپوشانند. سپس به وارسى «چرخش زبانى» باختين در اواسط سالهاى 1920 خواهيم پرداخت. باختين در اين دوره از فعاليت خود امر معمولى را بدوا درون خصوصيات گفتگويى استفاده زبانى، كه هم در زندگى و هم در ادبيات يافت مىشود، قرار مىدهد و تأكيد مىكند كه ادغام واژگان و ژانرهاى گفتارى روزمرّه در اشكال فرهنگى متنوع (خاصّه در رمان) به تغيير شكل آگاهى انسانى در جهت بازتر و تأملىتر و گفتگويىتر شدن كمك مىكند. بخش پايانى به وارسى نسبت كارناوال و زندگى روزمرّه در نوشتههاى باختين اختصاص دارد، نوشتههايى كه در آن بينش معمولى نوشتههاى اوليه او به گونهاى پروبلماتيزه مىشود و به شيوهاى آشكارتر خصوصيتى انتقادى و اجتماعى ـ سياسى به خود مىگيرد. زندگى و آثار باختين: طرحى موجز ميخائيل ميخائيلويچ باختين در نوامبر 1895 در اُرل واقع در روسيه به دنيا آمد. او فرزند كارمند بانك و آريستوكراتى بىنشان (déclassé) بود.2 باختين در اودسا و كريمه بزرگ شد و در دانشگاه اودسا فقه اللغة و ادبيات كلاسيك خواند. سپس به دانشگاه پتروگراد انتقال يافت و در سال 1918 از آنجا فارغالتحصيل شد. باختين پس از فارغالتحصيل شدن، در چند شهرستان روسيه، در مدارس ابتدايى تدريس كرد و دست آخر از شهر نِوِل در روسيه سر در آورد. در اينجا گروهى از نويسندگان و دانشمندان و موسيقىدانانِ همفكر جذب او شدند و حلقهاى تشكيل دادند كه به حلقه باختين موسوم شد. اين حلقه متشكل از گروهى از دانشمندان و هنرمندان و محققانى بود كه بسيار با يكديگر نزديك بودند و در اوايل دهه 1920 به طور منظم، اول در نِوِل و بعدا در ويتبسك، با يكديگر ملاقات مىكردند تا به قول يكى از اعضا تا سحرگاهان غرق در نوشيدن چاى پررنگ و صحبت پرشور شوند (برنديست، 1996). بدون شك باختين پيشگام فكرى آنان بود. ساير اعضا عبارت بودند از و. ن. ولوشينف (شاعر و موسيقىشناس و زبانشناس) و پ. ن مِدودُف (ناقد ادبى و مقالهنويس). حلقه درگير گفتگوهاى خودمانى مىشد و به همراه شركتكنندگانى از قبيل ل.و. هامپيانسكى (نظريهپرداز ادبى) و م. ى. كاگان (فيلسوف) طيفى وسيع و فوق العاده از مطالب را منتشر كرد. اعضا به شدت از فلسفه نوكانتى تأثير پذيرفته بودند. شمارى از آنان در آلمان زير نظر نوكانتيهاى برجستهاى همچون هِرمان كوهن تحصيل كرده بودند. برخى ديگر مثل وُلوشينف و مدودف، گرايشهاى آشكارتر ماركسيستى داشتند. حتى مدودف، مناصب دولتى چندى را در آموزش و فرهنگ در رژيم تازهكار شوروى بر عهده گرفته بود. باختين در دوره نِوِل / ويتبسك (24 - 1918) مجموعه مقالاتى نوشت كه تأثير فلسفه كلاسيك آلمان بر آنها مشهود بود. او در اين مقالات در پى بسط زيبايىشناسىِ عامى درباره خلاقيت هنرى و نظريهاى درباره «ديگرى» يا بينالاذهانيت بود. بدبختانه در اين دوره باختين به اُستِميليتيس، نوعى بيمارى خطرناك استخوانى، مبتلا شد كه باعث شد در سال 1938 پاى راست او را قطع كنند. باختين در تمامى طولى زندگىاش بيماريهايى حاد داشت و مديون مراقبتهاى ماهرانه اِلنا الكساندرونا اكلوويچ بود، زنى كه در سال 1921 با او ازدواج كرد. باختين، در سال 1929 نخستين كتابش را با نام خود تحت عنوان اصلى مسائل هنر داستايفسكى منتشر ساخت، هرچند مدودُف و ولوشينف تا اين زمان مقالات و كتابهايى چند منتشر كرده بودند.3 كتاب باختين درباره داستايفسكى بهطور كلى با واكنش خصمانه سازمانهاى فرهنگى حزب كمونيست روبهرو شد، سازمانهايى كه شروع به پذيرش زيبايىشناسى رسمى مبتنى بر رئاليسم سوسياليستى كرده بودند. گ پ اُ (سازمانى كه بعدها به كا گ ب مبدّل شد) در همين سال باختين را ظاهرا به سبب وابستگى به كليساى ارتدكس روسيه دستگير كرد. او محكوم شد كه 5 سال در اردوگاههاى كار سپرى كند كه در صورت وقوع، با توجه به وضعيت جسمانى شكننده او، منجر به مرگش مىشد. خوشبختانه به سبب دخالت شخصىِ آناتولى لوناچارسكى كه در آن زمان وزير فرهنگ شوروى بود محكوميت او به تبعيد در قزاقستان تغيير يافت. (لوناچارسكى بسيار تحت تأثير كتاب باختين درباره داستايفسكى قرار گرفته بود و حتى نقدى مثبت در يكى از مجلههاى ادبى شوروى درباره آن نوشته بود.) باختين در مشاغل ادارى متعددى در سازمانهاى مختلف در سيبرى و قزاقستان كار كرد. زمانى كه دوران تبعيد او به پايان رسيد به او اجازه داده شد كه در مركز تربيت معلم در سارانسك به تدريس بپردازد. او در اين دوران مهمترين آثارش را نوشت، از جمله مجموعهاى از مقالات درباره سرشت زبان در ادبيات و جامعه در متن تاريخ فرهنگ اروپايى، و رسالهاى بلند درباره آنچه كرونوتُوپ chronotope مىناميد ــ مقولهاى كه ناظر بر اين معناست كه چگونه روابط زمانى و مكانى در دنياى اجتماعى و متون ادبى با يكديگر پيوند مىخورند و تعامل مىكنند. شايد مهمترين (و به يقين مناقشه برانگيزترين) اثرى كه باختين در اين دوران نگاشت رسالهاى درباره نويسنده فرانسوى دوره رنسانس، فرانسوا رابله، بود. باختين در اين اثر توجه خود را بر سرشت فرهنگ «كارناوالى» در دوران قرون وسطاى پسين و دوران مدرن اوليه معطوف كرده بود. او اين متن را در سال 1940 به پايان رساند و آن را به عنوان پاياننامه دكترى ارائه كرد كه مورد قبول قرار نگرفت. (بهنظر مىرسد كه توجه آشكار اين اثر بر كاركردهاى جسمانى «پايين تنهاى» را حساسيتهاى مؤسسات ادبى شوروى برنتابيده باشد.) كتاب رابله متعاقبا در سال 1965 در اتحاد جماهير شوروى چاپ شد و سريعا به فرانسوى و انگليسى ترجمه شد. بعد از ناكامى پايان نامه دكترى و به رغم آشوبى كه از پى حمله آلمان در سال 1941 در روسيه پديد آمد، باختين فرصت كرد تا كتابى بلند درباره زيبايىشناسى گوته بنويسد، اما به سبب كمبود كاغذ و از آنجا كه سيگاركشى قهّار بود، بهطور منظم اين نوشته را پاره كرد و از كاغذ آن براى پيچيدن توتون استفاده كرد. شمارى از دستنوشتههاى ديگرش در ايام جنگ در انبار رها شدند تا بپوسند. برخى از آنها را شاگردان وى در دهه 1960 از نو كشف كردند. باختين بعد از پايان جنگ تا اوايل دهه 60 مدام ميان شهرى كوچك نزديك مسكو و سارانسك در رفت و آمد بود و زمانى كه بازنشسته شد اجازه يافت به مسكو برود. باختين در سال 1975 در مسكو درگذشت. برخى از طرحهاى پايانى او عبارت بودند از: تجديدنظر گسترده در كتابش درباره داستايفسكى كه چاپ دوم آن در روسيه در 1963 منتشر شد و مجموعهاى از يادداشتهاى كوتاه و نوشتههاى پراكندهاى كه عبارت بودند از مقالهاى برنامهريزىشده درباره علوم انسانى كه در آن وى به مضامين فلسفىتر كارهاى اوليهاش بازگشته بود. فلسفه كنش چنانكه گفته شد، باختين در دوران نِول / ويتبسك مجموعهاى از متون پيچيده و كنايى نوشت كه به شكلى گسترده وامدار انبوهى گيجكننده از تأثيرات نحلههاى فلسفى بود كه از آنجمله مىتوان به فلسفه نوكانتى و پديدارشناسى هوسرلى و زندگىگرايى برگسونى اشاره كرد. حاصل اين تأثيرات فلسفى، تركيبى متمايز و غنى بود كه به شكل جنينى بسيارى از انديشههاى كليدى او را در بر داشت، انديشههايى كه در تمامى دوران كارى طولانى و بارآور او دستمايه او بودند. بسيارى از اين آثار، هرچند اساسا به منظور انتشار نوشته نشده بودند، متعاقبا در دهه 1970 در روسيه در دسترس قرار گرفتند و در سالهاى اخير تحت عناوين فلسفه كنش (1993) و هنر و پاسخگويى: مقالههاى فلسفى اوليه م. م. باختين (1990) به انگليسى ترجمه شدند. در كتاب نخست، باختين با طول و تفصيل بر معانى ضمنىِ گسست ميان تجربه بلاواسطه و بازنمونهاى نمادين پسينىِ ما از اين تجارب، تأمل كرد. همانطور كه مايكل هالكويست با زيركى گفته است، علاقه نخستين باختين در اين مرحله از شكلگيرىِ تحول فكرى او بازگشت به سوى بلاواسطگى عريان تجربه است، تجربهاى كه از درون ويژگى محض زندگى خاص احساس مىشود، يعنى گدازه رخدادها به همانگونه كه رخ دادهاند. او در جستجوى كيفيت ناب رخداد در زندگى است قبل از آنكه مواد گداخته چنان تجربهاى به سردى گرايد و در قالب تئوريها يا شرحهايى از آنچه رخ داده است سخت و منجمد شود. باختين مىخواهد بداند كه چگونه تفاوت ميان آنچه اكنون هست و آنچه بعد از اكنون بايد باشد ــ تفاوتى كه مستمرا سبب جدايى اين دو مىشود ــ مىبايست با رابطهاى كه ــ من با تمامى فرديت جايگاه منحصر به فردم در هستى ــ ميان آنها برقرار مىكنم مىتوانند به هم متصل شوند. (1993 : x) آنچه هالكويست در اينجا «گدازه رخدادها» نام مىنهد براى باختين امرى حياتى است، زيرا در اينجاست كه خصوصيت منحصر به فرد اعمال و كنشهاى روزمرّه ما و حقيقتا خود نفسانيت ما بر ساخته مىشود. اينجا همان واقعيت شاخص (paramount reality) است، يعنى جايى كه «ما خلق مىكنيم و مىشناسيم و تأمل مىكنيم و زندگى خود را سپرى مىكنيم و مىميريم ــ جهانى كه در آن كنشهاى فعاليت ما (acts of our activity) عينيّت مىيابند و جهانى كه در آن اين كنشها عملاً جريان مىيابند و يكبار و فقط يكبار عملاً به انجام مىرسند» (باختين، 1993 : 2). زندگى بايد به عنوان مجموعه مداومى از كنشهاى واحد فهميده شود و هر كنش يا «رخدادى» مىبايست برحسب مضمون خود به عنوان «داده تجربى و محسوس» درك شود (1993 : 4). اين امر به معناى آن نيست كه هستى انسانى به موازات جريان مستمر و آشوبناك رخدادها و محسوسات گسسته پيش مىرود يعنى چيزى شبيه به برداشت هنرى برگسون از ديمومـيّت. فزونتر، ما در پى آنيم كه چنان رخدادها را به شيوهاى نمادين و شناختى يا به اصطلاح باختين، به شيوهاى هماهنگ = آرشيتكتونيك (architectonic) سازمان دهيم تا معنا و مفهومى فراگير به آن عطا كنيم (بِندِر، 1998 : 181). با اين همه، اين جريانِ تبديل زندگى به كلى منسجم يا به آنچه مرلو ـ پونتى آن را گشتالت مىنامد نمىتواند منحصرا به شناختى انتزاعى و نظرى اتكاء كند. داوريها و ارزشها و جهتگيريهاى رفتارى ما بايد به شيوهاى ارگانيك از درون جريان زندگى روزمرّه برخيزد و ما بايد عملاً از تقاضاهاى اخلاقى و وجودى اين قلمروِ معمولى آگاه باشيم و به آن پاسخ دهيم. البته جاى انكار نيست كه شناخت انتزاعى سويهاى مهم از زندگى بشرى است و در قلمروهايى همچون علم و تكنولوژى براى بقاى جسمانى ما امرى ضرورى به نظر مىرسد. در اين حال محدوديتهاى چنان عقلانيتهاى صورى بايد بازشناخته شود و در مرزهاى روشن بازداشته شود. در غير اينصورت همانطور كه يورگن هابرماس گفته است عقل نظرى مىتواند محوريّت زندگى روزمرّه را به مستعمره ساختن و جابهجا كردن تهديد كند. باختين متذكر شده است كه تاريخ تفكر غربى در زمانهايى با ديدگاههايى نشان خورده است كه اعتبار تجربه جسمانى و زنده را به نفع برساختههاى نظرى غامض و مبهم رد كردهاند ــ افلاطونگرايى مثال ازلى اين ديدگاه است. به هر تقدير، از نظر باختين صور تفكرِ مدرناند كه به سيستماتيكترين شيوه آنچه را او «بودن ـ به عنوان ـ رخداد» ــ يعنى بودن يا وجودى كه تجربه در حال استمرار زنده آن را برساخته است ــ مىنامد از شناخت انتزاعى جدا ساخته است تا دوّمى را امتياز بخشد. از نظر باختين خواست فراتر رفتن از زندگى روزمرّه با توسل به انتزاعات نظرى «خصلت ويژه ايام مدرن است و مىتوان گفت خصلت انحصارى قرون نوزدهم و بيستم» (1993 : 8). عقلگرايىِ علمى، تبديل بودن ــ به عنوان ــ رخداد، را به مجموعهاى از انتزاعات عام گرايانه تشويق مىكند، عملى كه با از ميان بردن توانهاى رشد و تحول مستمر، وجود را از صيرورت جدا مىسازد. بهطور كلى آنچه باختين «تفكر نظرى استدلالى» مىنامد خصوصيت محسوس و ملموس رخداد زنده را از ميان مىبرد و «شكافى اساسى ميان محتوا يا معناى كنش / فعاليت داده شده، و فعليت تاريخى هستى آن» به وجود مىآورد (1993 : 2). يعنى زمانى كه نظامهاى نظرى بزرگ از زيست ـ جهان جدا مىشوند به نماينده آن تبديل مىشوند و مطابق قواعد درونى خود عمل مىكنند و جهان تجربىِ كنش و آگاهى عملى را دور مىزنند. اما قيمتى گزاف مىبايست براى يقينى معرفتى پرداخت كه عقلگرايى علمى در پى آن است، يقينى كه در آن ابهام و پيچيدگى كه نشان جهان روزمرّه است به شيوهاى مهارناشدنى در جريان جستجوى بلاوقفه براى آنچه دكارت دوست مىداشت آن را «انديشههاى روشن و واضح» بنامد حذف مىشود. بنابراين وضعيتهاى اجتماعى ـ فرهنگى مدرنيته ما را تشويق مىكند كه رابطه مبتنى بر شناخت ناب را بر شناخت عملى و بر محيط زندگى خود ارجح بدانيم و اين امتياز قائل شدن بينشى ابزارى و فاصلهمند را نسبت به جهان تقويت مىكند. چنين منطق ضرورتگرايانهاى ــ يا همانطور كه باختين گفته است، نظريهگرايى ــ در خصوصيت كاملاً آشكار «فايدهگرايى» علم و تكنولوژى مدرن بازتاب يافته است كه در آن هر فعاليتى با ارجاع به هدف فراگير كنترل و كارآيى تكنيكى توجيه مىشود. همانطور كه مورسان و اِمرسون به شيوهاى موجز گفتهاند نظريهگرايى را مىتوان به عنوان طرحى عقلگرا براى وابسته كردن زندگى روزمرّه به نظام متافيزيكى صورىشدهاى متصور شد كه آگاهى مسلم انگاشته شده آن را ترسيم مىكند، آگاهىاى كه هر نوع تجربه يا بينشى را كه نمىتواند كاملاً در خود هضم كند بىارزش مىسازد يا حذف مىكند. چنين «برنامه استعلايى ـ منطقى» ناگزير «رخدادگى» يا ويژگى محسوس هستىِ اجتماعىِ جسممند را سركوب مىكند و «ايمانى كور» به قوانين و نظامهاى «تكنيكى» را كه مطابق منطق درونى خود انكشاف مىيابند، تشويق مىكند (مورسان و اِمرسون، 1998 : 9.) اين جهتگيرى كمك مىكند تا خصومت آشكار باختين با علم اجتماعى پوزيتيويستى و فلسفه ايدئاليستى را توضيح دهيم، آن هم اساسا به اين سبب كه اين نحلهها تأثيراتى عميق و به طور گسترده منفى بر جامعه برجاى نهادند. به عنوان مثال، باختين هم آوا با مقوله «عقل ابزارى» مكتب فرانكفورت تأكيد مىكند كه تكنولوژى «هنگامى كه از وحدت قبلاً موجودِ زندگى جدا مىشود و تسليم اراده قانونِ درونى تحول خود مىگردد، به چيزى ترسناك بدل مىشود. تكنولوژى مىتواند گاه به گاه به عنوان نيروى خوفناكِ مخربِ غيرمسئولى به درون آن وحدت بخلد» (1993 : 7). بنابراين از نظر باختين يكى از احكام اصلى مدرنيته در تلاشى نهفته است كه با توسل به آنچه هايدگر (1997) «تصوير جهان تكنولوژيك» ناميده است، از وضعيت مندىمان در زمان / مكانِ انضمامى فراتر رود. اين امر نتايج اجتماعى ـ سياسى محسوسى در بر دارد: ما نمىتوانيم به عنوان «انسانهايى فعال كه منفرد و پاسخگو هستند» در جهان حضور داشته باشيم (باختين، 1993 : 7)؛ [بر همين سياق [تأملى انتزاعى و سرد از فراز قلهاى دور جايگزين مشاركت فعال و جسمانى ما در جهان معناها و ارزشهاى روزمرّه مىشود. اشتياق براى فراتر رفتن از ابهام و در هم برهمى زندگى روزمرّه به ما اجازه مىدهد كه از وظايف وجودى و اخلاقى شانه خالى كنيم كه هستى روزمرّه بر دوش ما به عنوان سوژههايى جسممند قرار مىدهد. باختين مىنويسد: «من به عنوان روحى جسم زدوده رابطه اجبارى و مبتنى بر وظيفه خود را با جهان از دست مىدهم، من فعليت جهان را از دست مىدهم» (1993 : 43). جستجو براى زيستن چنان «زندگى جسم زدوده حادثى» فقط مىتواند به هستىِ روح مانند و خيالىاى منجر شود كه از جهان جدا شده است، يعنى «وجودى بىاعتنا كه در هيچ چيز ريشه ندارد» (1993 : 43). امتياز بخشيدن به سوژه شناختى نامحسوس منجر به گرايشى شديد مىشود تا نفس (self)را با فرآيندهاى ذهنى خودمحورانه يكى فرض كنيم، يعنى چيزى كه باختين نامش را «وجود روانى» مىگذارد. اين امر در واقع شكلى از ذهنگرايى افراطى و خودمحورانه يا خودگرايى است كه دانا هَرووِى آن را چنين توصيف كرده است: «بينش ارباب، انسان، خداى يگانه كه نگاهش تمامى تفاوتها را توليد مىكند و تصاحب مىكند و نظم مىبخشد» (1995 : 184.) باختين براى مواجهه با انتزاعات فلسفه ايدئاليستى و پوزيتيويسم علمى مىگويد كه ما بايد سرشت عمل يا «كنش» انضمامى را، كه مقوم محورِ ارزش جوهرى براى هستى انسانى است، بشناسيم. موضع او از حيثى مهم شرحى است بر اين گفته مشهور گوته كه «در آغاز عمل بود». از نظر باختين نفس بايد به عنوان موجودى پويا و جسممند فهميده شود كه بىتابانه در حال خلاقيت است و مىكوشد تا به زندگى و محيطش معنا و ارزش عطا كند. ما ناگزيريم كه به ارزشداوريها و انتخابهاى خاصى در مورد بودن ـ در ـ جهان ـ خود دست بزنيم تا «دادگى» ارائه شده و امر واقع بودنِ عينى محيطمان را مبدل به «جهان ـ براى ـ منِ» منسجم كنيم. با بدل كردن جهان به مكانى با معنا، آدمى يا سوژهاى كه در ارزشهاى شخصى غوطهور شده است، فعالانه با وضعيت زنده خود درگير مىشود و آن را تغيير مىدهد و با تغيير دادن آن مستمرا خود را نيز تغيير مىدهد. اين جريان جريانى مستمر است: نفس با تغيير زندگى و محيطش مستمرا خلق مىشود و بنابراين چيزى فرجامناپذير است و همواره در معرض تحول و تغييرهاى بعدى است. آنچه باختين در اين جا سعى مىكند به طراحى آن بپردازد، پديدارشناسى چيزى است كه نامش را «كار عملى» مىگذارد، كارى كه توجهش به فعاليتهاى محسوس ما در زيست ـ جهان معطوف است، فعاليتهايى كه همچون «وجود نخستينِ» موريس مرلو ـ پونتى قبل از عمليات بلندمرتبه شناخت انتزاعى رخ مىدهد. فقط زمانى كه همآوا با ضربانها و بافتهاى زندگى روزمرّه به شيوهاى «مشاركتى» بينديشيم و عمل كنيم، مىتوانيم كاملاً «پاسخگوى» كنشهاى خود باشيم، آن هم بدين معنا كه به شيوهاى تأملى از معناى ضمنى وجودى و اخلاقى كنشهايمان آگاه باشيم. بنابراين بودن ــ به عنوان ــ رخداد مىبايست تا به آخر زيسته شود نه اينكه از فراز قلهاى دور به شكلى منفعلانه فهميده شود. شيوه تفكر فقيركننده و مبتنى بر ضرورت كه مدرنيته آن را تداوم مىبخشد گرايش دارد كه خصوصيت ذاتا آميخته با ارزش و تعاملى و جسممند زندگى بشرى را مورد غفلت قرار دهد. با اين طرز تفكر فقط مىتوان بدينشكل جنگيد: طرد انتزاع نظرى به عنوان چيزى كه فىنفسه دنبال مىشود تا بتوان فعلِ انضمامى را به عنوان مركز ارزششناسانهاى (axiological center)درك كرد كه وجود ما حول آن مىچرخد. پاسخگويى، نيازمند وجود سوژهاى جسممند و مشاركتكننده است. باختين در مبارزه با منطق عقل صورى بر آن است كه 1ـ هيچ نوع امكانى وجود ندارد كه جايگاه منحصر به فردمان را در وحدت قبلاً موجود زندگى پشت سر گذاريم و 2ـ شناخت نظرى فقط يكى از سويههاى «عقل عملى» گستردهتر است. تأمل فلسفى انتزاعى يا زيبايىشناختى، فىنفسه هرگز نمىتواند وارد اين جهان هستىِ زنده شود و براى اين كار نيازمند «اتحاد عملى» با كنشهاى انضمامى است كه من از طريق جسمانيت زندهام آنها را انجام دهم.
- 4 پاسخ
-
- 1
-
- فلسفه كنش
- مقاله ادبی
- (و 7 مورد دیگر)