آن راز تهی
خواهم گشت در خیابان و به رهگذران نگاه خواهم کرد
خود رهگذری خواهم شد.
یاد خواهم گرفت
چطور عادت کنم و وحشت را به کنار بگذارم از شب
و قدمزنان بیرون بروم چنان که می خواستم.
به آنجا برخواهم گشت
از پنجره سیگارکشان و راحت.
ولی چشمانم همان خواهند بود
ژست هایم هم و قیافه ام.
آن راز تهی
که نفس آخر را می کشد در تنم و نگاهم را کند می کند
خواهد مرد
به آرامی
با ریتم خون
تا همه چیز ناپدید می شود.
یک روز صبح بیرون خواهم رفت
بعد از این خانه ای نخواهم داشت. بیرون به خیابان خواهم رفت.
وحشت شب مرا ترک خواهد کرد.
از اینکه تنهایم خواهم ترسید ولی دلم خواهد خواست که تنها باشم.
به رهگذران نگاه خواهم کرد با لبخندی مرده
از کسی که ضربت خورده است ولی متنفر نیست و گریه نمی کند.
چرا که من می دانم که از روزگار باستان تقدیر
-آنچه بوده ای یا خواهی بود- در خون است.
در زمزمه خون.
چین به پیشانی ام می دهم.
تنها
در میانه خیابان
گوش سپرده به يک بازتاب در خونم.
و بازتابی نخواهد بود به هر حال.
جستجو می کنم
و زل می زنم به خیابان
ترجمه محسن عمادی
پل سلان