رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ساخت‌شکني'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    مکتب‌ها و جنبش‌هاي نظري

    يادداشتي بر مکاتب ادبي از جاناتان کالر برگردان: فرزانه طاهري نظريه‌ي ادبي، مجموعه‌اي از ايده‌ها نيست که جسميت نداشته باشد، بلکه در نهادها به صورت يک نيرو وجود دارد. نظريه در جوامعِ خوانندگان و نويسندگان به صورت رَويه‌اي گفتماني وجود دارد و با نهادهاي آموزشي و فرهنگي چنان درهم تنيده که جداشدني نيست. سه شيوه در نظريه که از دهه‌ي 1960 بيشترين تأثير را داشته‌اند عبارت‌اند از تأمل گسترده‌دامن در زبان، بازنمايي، و مقولاتِ تفکرِ انتقادي که ساخت‌شکني و روانکاوي (گاه هم‌صدا با هم و گاه در تقابل با هم) اتخاذ کرده‌اند؛ تحليلِ نقشِ جنسيتي و نظريه‌ي «عوضي» انجام داده‌اند؛ و تکوين نقدهاي فرهنگي تاريخ‌محوري (نوتاريخي‌گري، نظريه‌ي پسااستعماري) که گستره‌ي وسيعي از رَويه‌هاي گفتماني را بررسي مي‌کنند، از جمله بسياري از اشياة (بدن، خانواده، نژاد) را که پيشتر صاحبِ تاريخ دانسته نمي‌شدند. تا پيش از دهه‌ي 1960 چندين جنبش نظري مهم وجود دارد. فرماليسم روس فرماليست‌هاي روسِ سال‌هاي آغازينِ قرن بيستم مصرانه از منتقدان مي‌خواستند که دغدغه‌شان ادبيتِ ادبيات باشد: استراتژي‌هاي کلامي که ادبيات را ادبي مي‌کنند، برجسته‌سازي خودِ زبان، و «غرابت بخشي» به تجربه که با اين استراتژي‌ها حاصل مي‌آيد. فرماليست‌هاي روس، با تغييرِ راستاي توجه از نويسنده به «تمهيدات» کلامي، مدعي شدند که «تمهيد يکه قهرمانِ ادبيات است.» به عوض اين‌ که بپرسيم، «نويسنده اين‌جا چه مي‌گويد؟» بايد مثلاً بپرسيم «اين‌جا چه اتفاقي براي اين شعر مي‌افتد؟» يا «در اين کتابِ ديکنز چه ماجراهايي براي رمان پيش مي‌آيد؟» رومن ياکوبسن، بوريس آيخنباوم و ويکتور شکلوفسکي سه چهره‌ي اصلي اين گروه‌اند که جهتِ مطالعه‌ي ادبي را به سوي مسائل مربوط به فرم و تکنيک کشاند. نقد نو آن‌چه «نقد نو» نام گرفته است در دهه‌هاي 1930 و 1940 در ايالات متحد ظهور کرد (و در انگلستان هم آي.اِي. ريچاردز و ويليام امپسن کارهايي مرتبط با اين حوزه انجام دادند.) کانون توجه در نقد نو بر وحدت يا يکپارچگي آثار ادبي بود. نقد نو، در تقابل با پژوهشگري تاريخي که رَويه‌ي معمول در دانشگاه‌ها بود، با شعر چون شيئي زيباشناختي رفتار مي‌کرد و نه سندي تاريخي و به عوض قصد و شرايطِ تاريخي مولفان، برهم کنشِ ويژگي‌هاي کلامي شعر و پيچيده‌شدن‌هاي معنا بر اثر اين برهم کنش‌ها را بررسي مي‌کرد. وظيفه‌ي نقد از ديد منتقدانِ نو (کلينت بروکس، جان کرو رَنسم، دبليو. کي. ويمسَت) ايضاحِ آثارِ منفردِ هنري بود. نقد نو، با قرار دادنِ ابهام، متناقض‌نما، طنز و تأثيراتِ معناي نهفته و تصويرسازي شعري در کانونِ توجه خود، به دنبالِ نشان دادن سهم هر عنصرِ فرم شعري در يک ساختارِ وحدت يافته بود. ميراث ماندگارِ نقد نو براي ما تکنيک‌هاي خوانش‌ِ دقيق و اين فرض بوده است که براي به محک زدنِ هر فعاليتِ انتقادي بايد ديد آيا به ما کمک مي‌کند آثار منفرد را به صورتي غني‌تر و بخردانه‌تر تفسير کنيم. اما چندين منظر و گفتمان نظري که در دهه‌ي 1960 آغاز شدند –پديدارشناسي، زبان‌شناسي، روانکاوي، مارکسيسم، ساختارگرايي، فمينيسم، ساخت‌شکني- چارچوب‌هاي مفهومي‌اي غني‌تر از نقد نو براي تأمل در باب ادبيات و ساير محصولات فرهنگي در اختيارمان قرار دادند. پديدارشناسي پديدارشناسي از آثارِ ادموند هوسرل، فيلسوف اوايل قرن بيستم، برآمد. پديدارشناسي برآن است تا مسئله‌ي جدايي سوژه و ابژه، هشياري و جهان، را با تمرکز بر واقعيتِ پديداري اشياة به شکلي که بر ضمير هشيار جلوه‌گر مي‌شوند دور بزند. مي‌توان پرسش‌هاي مربوط به واقعيتِ غايي يا شناخت‌پذيري جهان را به حال تعليق درآورد و جهان را چنان که بر ضمير هشيار عرضه مي‌شود توصيف کرد. پديدارشناسي بر نقدي صحه گذاشت که به توصيفِ «جهانِ» ضمير هشيار يک نويسنده اختصاص داشت؛ ضميري که در تمامي گستره‌ي آثارش هويدا مي‌شد (ژرژ پوله، جِي. هيليس ميلر). اما مهمتر از اين «نقدِ مبتني بر پاسخ خواننده» (استنلي فيش، ولفگانگ ايزر) بوده است. اثر، از منظر خواننده، آن چيزي است که ضمير هشيارش دريافت مي‌دارد: مي‌توان استدلال کرد که اثر چيزي انضمامي نيست، که مستقل از هر تجربه‌اي وجود داشته باشد، و اثر تجربه‌ي خواننده است. بنابراين، نقد ممکن است به صورت توصيفِ حرکتِ پيشرونده‌ي خواننده در متن درآيد، که در آن تحليل مي‌شود که خوانندگان چگونه با ايجاد ارتباط‌ها، پر کردن جاهاي خالي آنچه گفته نشده، پيشگويي و حدس و برآورده‌شدن يا نقش بر آب شدن انتظارات‌شان معنا را خلق مي‌کنند. گونه‌ي خواننده-محورِ ديگري از پديدارشناسي را «زيبا شناسي دريافت» (هانس روبرت ياوس) مي‌نامند. اثر پاسخي است به پرسش‌هايي که «افقِ انتظارات» طرح مي‌کند. بنابراين، تفسيرآثار بايد نه بر تجربه‌ي يک خواننده‌ي منفرد، که بر سرگذشتِ دريافتِ يک اثر و رابطه‌ي آن با هنجارهاي زيباشناختي و مجموعه انتظاراتِ در حال تغييري متمرکز باشد که امکان مي‌دهند اثر در اعصار متفاوت خوانده شود. ساختارگرايي نظريه‌ي خواننده-محور وجه مشترکي با ساختارگرايي دارد که چگونگي توليدِ معنا را کانون توجه خود قرار مي‌دهد. اما ساختارگرايي در تقابل با پديدارشناسي پا گرفت: هدف آن، به عوض توصيفِ تجربه، شناسايي ساختارهاي زيربنايي بود که امکانِ اين تجربه را فراهم مي‌آورند. ساختارگرايي، به جاي توصيفِ پديدارشناختي ضميرهشيار، در صدد تحليل ساختارهايي بود که به صورت ناهشيار عمل مي‌کنند (ساختارهاي زبان، روان، جامعه.) ساختارگرايي، به دليل توجهش به چگونگي توليد معنا، غالباً (هم‌چون S/Z رولان بارت) با خواننده چون جايگاهِ رمزهايي زيربنايي که معنا را امکانپذير مي‌سازند و چون کارگزار ]واسطه‌ي[ معنا برخورد مي‌کند. ساختارگرايي معمولاً نام و نشان گروهي از متفکرانِ عمدتاً فرانسوي است که در دهه‌هاي 1950 و 1960، تحت تأثير نظريه‌ي زبانِ فردينان دو سوسور، مفاهيم زبان‌شناسي ساختاري را در مطالعه‌ي پديده‌هاي اجتماعي و فرهنگي به کار بستند. ساختارگرايي ابتدا در مردم‌شناسي (کلود لوي-استروس)، سپس در مطالعات ادبي و فرهنگي (رومن ياکوبسن، رولان بارت، ژرار ژنت)، روانکاوي (ژاک لاکان)، تاريخ انديشه (ميشل فوکو)، و نظريه‌ي مارکسيستي (لويي آلتوسر) بسط يافت. هرچند خود اين متفکران هرگز مکتبي به اين نام تشکيل ندادند، آثار آن‌ها در اواخر دهه‌هاي 1960 و 1970 تحت عنوان «ساختارگرايي» به انگلستان، ايالات متحد و جاهاي ديگر رفت و خوانده شد. ساختارگرايي در مطالعات ادبي بوطيقايي را ترويج مي‌دهد که توجهش معطوف است به قراردادهايي که آثار ادبي را ممکن مي‌سازند؛ اين بوطيقا در صدد توليد تفسيرهاي جديدي از آثار نيست، بلکه مي‌خواهد دريابد که معناها و تأثيراتي که دارند چگونه ميسر شده است. اما موفق نشد اين پروژه – تبيينِ نظام‌مندِ گفتمانِ ادبي – را در بريتانيا و امريکا تحميل کند. تأثير اصلي آن در اين کشورها طرح ايده‌هاي جديد درباره‌ي ادبيات و تبديل آن به يکي از رَويه‌هاي دلالت بود. بدين ترتيب، راه را براي قرائت‌هاي نشانگاني آثار ادبي باز کرد و مشوقِ مطالعات فرهنگي شد که مي‌کوشيدند شيوه‌هاي دلالت را در رويه‌هاي فرهنگي مختلف بيان دارند. تمييزِ ساختارگرايي از نشانه‌شناسي، علمِ عامِ نشانه‌ها، که سر دودمانش را سوسور و چارلز سندرزپيرس، فيلسوف امريکايي، مي‌دانند کار ساده‌اي نيست. البته نشانه‌شناسي جنبشي است جهاني که در صدد بوده تا مطالعه‌ي علمي رفتار و ارتباط را تلفيق کند، ضمن آن که عمدتاً از گمان‌زني‌هاي فلسفي و سنجشگري فرهنگي که مشخصه‌ي ساختارگرايي نوع فرانسوي و انواع مربوط به آن بوده است اجتناب مي‌کند. پساساختارگرايي به محض اين که ساختارگرايي به صورت جنبش يا مکتب تعريف شد، نظريه‌پردازان از آن فاصله گرفتند. روشن شد که آثارِ کساني که ادعا مي‌شد ساختارگرا هستند با ايده‌ي ساختارگرايي به منزله‌ي تلاشي براي شناخت کاملِ ساختارها و رمزگذاري آن‌ها منطبق نيست. براي مثال، بارت، لاکان، و فوکو پساساختارگرا خوانده شدند، زيرا از آن تلقي و برداشتِ محدود از ساختارگرايي فراتر رفته بودند. اما حتي در آثار اوليه‌ي اين متفکران که متعلق به زماني است که ساختارگرا دانسته مي‌شدند؛ بسياري از مواضعِ مرتبط با پساساختارگرايي آشکار است. آن‌ها نشان داده بودند که نظريه‌ها به چه طرق در پديده‌هايي گرفتار مي‌آيند که مي‌کوشند توصيف کنند: متن‌ها چگونه با تخطي از آن قراردادهايي که تحليل ساختارگرايانه شناسايي مي‌کند معناي خود را مي‌آفرينند. آنان تشخيص دادند که توصيفِ يک نظامِ دلالتِ کامل يا منسجم امکان‌ناپذير است، زيرا نظام‌ها همواره در تغييرند. در واقع، پساساختارگرايي بيش از آن که نارسايي‌ها يا خطاهاي ساختارگرايي را ثابت کند، از پروژه‌ي کشفِ علتِ فهم‌پذيري پديده‌هاي فرهنگي روي گردانده است و در عوض بر نقدِ دانش، کليت، و سوژه تأکيد مي‌کند. پساساختارگرايي با هر يک از اين‌ها چون معلولي مسئله آفرين رفتار مي‌کند. نظام‌هاي دلالت ساختاري مستقل از سوژه، به عنوان موضوعِ ]ابژه‌ي[ شناخت، ندارد؛ اين ساختارها، ساختارهايي هستند براي سوژه‌هاي درگير با نيروهايي که آن‌ها را به وجود مي‌آورند. ساخت‌شکني اصطلاحِ پساساختارگرايي نامي است نهاده بر انواع و اقسام گفتمان‌هاي نظري که در آن‌ها تصوراتِ مربوط به دانشِ عيني و سوژه‌اي قادر به شناختِ خود نقد مي‌شود. بدين ترتيب، انواع فمينيسم، نظريه‌هاي روانکاوانه، مارکسيسم و تاريخي‌گري معاصر همگي در پساساختارگرايي سهيم‌اند. اما پساساختارگرايي مهمتر از همه نامي است که بر ساخت‌شکني و آثار ژاک دريدا مي‌گذارند که اول‌بار در امريکا با نقدِ تصور ساختارگرايانه از ساختار در همان مجموعه جستارهايي که توجه امريکاييان را به ساختارگرايي جلب کرد (زبان‌هاي نقد و علوم انسان، 1970) به شهرت رسيد. ساده‌ترين تعريفِ ساخت‌شکني اين است که ساخت‌شکني نقدِ تقابل‌هاي سلسله مراتبي است که ساختار تفکر غربي را تشکيل داده‌اند: درون/ بيرون، روان/تن، حقيقي/ استعاري، گفتار/ نوشتار، حضور/ غياب، طبيعت/ فرهنگ، صورت/معنا. ساخت‌شکني يک تقابل يعني نشان دادن اين که اين تقابل طبيعي و اجتناب‌ناپذير نيست بل سازه‌اي است ساخته‌ي گفتمان‌هاي متکي بر آن تقابل، و نشان دادن اين که اين تقابل در يک اثر ساخت‌شکنانه که مي‌خواهد آن را پياده کند و از نو بنگارد باز يک سازه است – يعني اين اثر نمي‌خواهد آن را نابود کند، بلکه مي‌خواهد ساختار و کارکردي متفاوت بدان ببخشد. اما ساخت‌شکني، به منزله‌ي يکي از گونه‌هاي خوانش، به قول باربارا جانسن، «باز کردن گره گوره‌هاي نيروهاي متخاصم دلالتِ درون يک متن» است، کندوکاوي است در تنش بين شيوه‌هاي دلالت، مثلاً بين ابعاد کنشي و قطعي زبان. نظريه‌ي فمينيستي فمينيسم، از اين لحاظ که مي‌کوشد تقابل مرد/ زن و تقابل‌هاي مرتبط با آن را در تاريخ فرهنگ غرب ساخت‌شکني کند، گونه‌اي است از پساساختارگرايي، اما اين فقط يکي از رگه‌هاي فمينيسم است که بيشتر جنبشي است اجتماعي و فکري و فضايي براي مجادله، تا اين که مکتبي يکپارچه و وحدت يافته باشد. نظريه‌پردازانِ فمينيست از يک سو مدافع هويت زنان‌اند، حقوقي براي زنان مطالبه مي‌کنند، و نوشته‌هاي زنان را به عنوان بازنمودِ تجربه‌ي زنان ترويج مي‌کنند. از سوي ديگر، فمينيست‌ها نقدِ نظري‌ِ ماتريسِ دگرجنس‌خواهي را وظيفه‌ي خود مي‌دانند؛ ماتريسي که هويت‌ها و فرهنگ‌ها را براساس تقابل ميان مرد و زن سازمان مي‌دهد. الين شووالتر «سنجشگري فمينيستي» فرض‌ها و رَوندهاي مردانه را از «نقد زنانه» متمايز مي‌کند که نقدي است فمينيستي که به زنان نويسنده و بازنمود تجربه‌ي زنان مي‌پردازد. هر دو گونه در تقابل با آن گونه‌اي قرار مي‌گيرند که گاه در بريتانيا و امريکا آن را «فمينيسم فرانسوي» مي‌نامند که در آن مقصود از «زن» هر آن نيروي راديکالي است که مفاهيم، فرض‌ها، و ساختارهاي گفتمان پدر سالارانه را زيروزبر مي‌کند. به همين ترتيب، هم آن رگه‌هايي که روانکاوي را به دليل بنيان‌هاي تبعيض آميزِ جنسي مسلمِ آن رد مي‌کنند در نظريه‌ي فمينيستي جاي دارند و هم بازگويي درخشانِ روانکاوي از جانب پژوهشگرانِ فمينيستي چون جکلين رز، مري جاکوبوس، و کاجا سيلورمن، که از نظر آن‌ها فقط به مدد روانکاوي که پيچيدگي‌هاي هنجارهاي دروني‌شونده را به اين خوبي درک مي‌کند مي‌توان به فهم و دريافت دوباره‌ي مخمصه زنان اميدي داشت. فمينيسم، در پروژه‌هاي چندگانه‌ي خود، با گسترش دادن فهرست آثار ادبي و وارد کردن انواع و اقسام مباحث جديد، موجد تحولي چشمگير در آموزش ادبيات در ايالات متحد و بريتانيا شده است. روانکاوي نظريه‌ي روانکاوي هم به عنوان يکي از گونه‌هاي تفسير و هم نظريه‌اي در باب زبان، هويت، و سوژه در مطالعات ادبي تأثير داشته است. روانکاوي، از يک سو، در کنار مارکسيسم قدرتمندترين شيوه‌ي تأويل مدرن بوده است: فرازبان يا واژگانِ فني معتبري که مي‌توان آن را در مورد آثار ادبي هم، مثل موقعيت‌هاي ديگر، به کار بست و فهميد که «واقعاً» در آن‌ها چه مي‌گذرد. اين کاربست به نقدي مي‌انجامد که به مضامين و روابط روانکاوانه حساس است. اما بايد بدانيم که روانکاوي تأثير خود را بيش از همه مديون ژاک لاکان بوده است، روانکاو فرانسوي مرتدي که مکتب خود را خارج از نظامِ مستقرِ روانکاوي برپا کرد و رهبري به قول خودش بازگشت به فرويد را بر عهده گرفت. لاکان در وصفِ سوژه او را معلول زبان مي‌داند و بر نقشِ بسيار مهمِ آن‌چه فرويد انتقال مي‌ناميد در روانکاوي تأکيد مي‌ورزد که، به موجب آن، فردي که روانکاوي مي‌شود نقشِ مرجع قدرتي را که در گذشته‌اش حضور داشته است به روانکاو مي‌دهد «عاشقِ روانکاوِ خود شدن.» حقيقتِ وضعيت بيمار، در اين نوع تبيين، نه از تفسيرِ گفتمان بيمار توسط روانکاو که از نحوه‌ي گرفتار شدنِ روانکاو و بيمار در بازي دوباره‌ي سناريويي مهم از گذشته‌ي بيمار پديدار مي‌شود. اين جهت‌گيري جديد سبب مي‌شود که روانکاوي رشته‌اي پساساختارگرا بشود که در آن تفسير همانا تکرارِ متني است که نمي‌تواند بر آن مسلط شود. مارکسيسم برخلاف ايالات متحد، پساساختارگرايي نه از طريق دريدا و سپس لاکان و فوکو، که به واسطه‌ي آثار نظريه‌پرداز مارکسيست، لويي آلتوسر، وارد بريتانيا شد. نوشته‌هاي آلتوسر، که در درون فرهنگِ مارکسيستي چپِ بريتانيا خوانده شد، خوانندگان را به نظريه‌ي لاکاني رهنمون شد و دگرگوني‌اي تدريجي را برانگيخت که به موجب آن، به گفته‌ي آنتوني ايست‌هوپ، «کم‌کم پساساختارگرايي کم‌وبيش همان ميزان فضايي را اشغال کرد که فرهنگ ميزبانِ آن، مارکسيسم، اشغال کرده بود.» از منظر مارکسيسم، متن‌ها به روبنايي تعلق دارند که زيربناي اقتصادي «روابط واقعي توليد» آن را تعيين مي‌کند. تفسيرِ محصولات فرهنگي يعني نشان دادن ارتباط آن‌ها با زيربنا. آلتوسر استدلال مي‌کرد که سازندِ اجتماعي کليتي وحدت‌يافته نيست که شيوه‌ي توليد در مرکز آن قرار داشته باشد، بل ساختاري است آزادتر که در آن سطوح يا انواع مختلفِ رَويه‌ها بر مقياس‌هاي زماني مختلف تکوين مي‌يابند. روبناهاي اجتماعي و ايدئولوژيک از «خودمختاري نسبي» برخودارند. آلتوسر، که از تبيينِ لاکاني نقش تعيين‌ کننده‌ي ضميرِ ناهشيار براي ضمير هشيار استفاده کرد تا توضيح بدهد که ايدئولوژي چگونه عمل مي‌کند و تعيين کننده‌ي سوژه مي‌شود، تبيينِ مارکسيستي جبر اجتماعي حاکم بر فرد را بر روانکاوي منطبق کرد. سوژه معلولي است ساخته و پرداخته‌ي فرايند‌هاي ضمير ناهشيار، گفتمان، و رَويه‌هاي بالنسبه خود‌مختاري که به جامعه سازمان مي‌دهند. اين پيوند بنيانِ بسياري از مجادلاتِ نظري در بريتانيا بوده است، چه در حوزه‌ي نظريه‌ي سياسي و چه در مطالعات ادبي و فرهنگي. در دهه‌ي 1970، در مجله‌ي بررسي‌هاي سينمايي اسکرين، کاوش‌هاي مهمي در روابطِ ميان فرهنگ و دلالت صورت گرفت؛ هدف‌شان اين بود که با استفاده از آراي آلتوسر و لاکان معلوم کنند که ساختارهاي بازنمايي سينمايي چگونه جايگاه سوژه را تعيين مي‌کنند يا سوژه را مي‌سازند. نو‌تاريخي‌گري / ماترياليسم فرهنگي يکي از مشخصه‌هاي بارزِ دهه‌هاي 1980 و 1990 در بريتانيا و ايالات متحد پيدايش نقد تاريخي جدي و مبتني بر نظريه‌ بوده است. از سويي با ماترياليسم فرهنگي در بريتانيا روبه‌روييم که در تعريفِ ريموند ويليامز عبارت است از: «تحليل کليه‌ي اَشکالِ دلالت، از جمله نوشتار که بيش از بقيه در مرکز توجه است، از لحاظ ابزارها و شرايطِ واقعي توليدشان.» متخصصانِ رنسانس متأثر از فوکو (کاترين بلزي، جاناتان دالي‌مور، آلن سينفيلد و پيتر استالي برَس) بيش از همه به سرشتِ تاريخي سوژه و نقش ستيزه‌جويانه‌ي ادبيات در عصر رنسانس توجه داشته‌اند. در ايالات متحد، نوتاريخي‌گري نيز، که در ردگيري ارتباطات ميان متن‌ها، گفتمان‌ها، قدرت و سرشت ذهنيت [subjectivity]، چندان تمايلي ندارد که سلسله مراتبِ علت و معلول را برقرار کند، محور کارِ خود را رنسانس قرارداده است. استيفن گرين بلَت، لوئيس مونتروز، و ديگران توجه خود را بيش از همه معطوف به وضعيت متون ادبي دوران رنسانس در ميانه‌ي رَويه‌هاي گفتماني و نهادهاي آن دوره کرده‌اند، و ادبيات را نه بازتاب يا محصولِ واقعيتي اجتماعي، که يکي از چندين رَويه‌ي گاه متخاصم مي‌دانند. پرسش اصلي براي نوتاريخي‌گران ديالکتيکِ «براندازي و مهار» بوده است: متن‌هاي دوره‌ي رنسانس تا چه پايه نقدِ اصالتاً راديکالِ ايدئولوژي‌هاي ديني و سياسي روزگار خود را به دست مي‌دهند و رَويه‌ي گفتماني ادبيات، با آن خصلتِ به ظاهر براندازانه‌اش، تا چه حد وسيله‌اي براي مهار نيروهاي برانداز بوده است؟ نظريه‌ي پسااستعماري در نظريه‌ي پسااستعماري مجموعه‌اي از مسائل نظري مرتبط به هم پديدار مي‌شود: تلاش براي درک مسائلِ ناشي از استعمارگري اروپا و عواقب آن. در اين ميراث، نهادها و تجربه‌هاي پسااستعماري، از ايده‌ي ملتِ مستقل گرفته تا خودِ ايده‌ي فرهنگ، با رَويه‌هاي گفتماني غرب گره خورده‌اند. از دهه‌ي 1980، در توده‌ي روزافزونِ نوشته‌ها، جدل بر سر مسائل مربوط به رابطه‌ي هژموني گفتمان‌هاي غربي و امکاناتِ مقاومت، و شکل‌گيري سوژه‌هاي استعماري و پسااستعماري ادامه داشته است: سوژه‌هاي پيوندي، برآمده از برهم نهشِ زبان‌ها و فرهنگ‌هاي متعارض. شرق‌شناسي ادوارد سعيد (1978)، که در آن نويسنده بررسي کرده است که گفتمان‌هاي دانشِ اروپايي چگونه «غير خودي» شرقي را ساخته و پرداخته‌اند، به تثبيت اين حوزه کمک کرد. از اين زمان، نظريه‌ي پسااستعماري و آن‌چه در در اين حوزه نوشته شده تلاشي بوده است براي مداخله در ساخت فرهنگ و دانش و براي روشنفکراني که به جوامع پسااستعماري تعلق دارند، اين حوزه تلاشي بوده براي آن که با نوشتن به تاريخي راه يابند که ديگران نوشته‌اند. گفتمان اقليت يکي از تغييراتي که در سياستِ نهادهاي دانشگاهي ايالات متحد ايجاد شده رشد مطالعه‌ي ادبياتِ اقليت‌هاي قومي بوده است. تلاشِ اصلي معطوف به احيا و ترويج بررسي آثار سياهپوستان، امريکاي لاتيني‌ها، امريکايي‌هاي آسيايي‌تبار و بوميان امريکا بوده است. رابطه‌ي تحکيمِ هويت فرهنگي گروه‌هاي خاص به مددِ ايجاد پيوند ميان آن و سنتي مکتوب با هدف ليبرالي ارج نهادن به تنوع فرهنگي و «باور به تکثر فرهنگي» محورِ بحث‌ها در اين حوزه است. پرسش‌هاي نظري به سرعت با پرسش‌هايي درباره‌ي وضعيتِ نظريه گره مي‌خورند که گاه گفته مي‌شود پرسش‌ها يا مباحث فلسفي «سفيدپوستانه» را به پروژه‌هايي تحميل مي‌کند که مي‌کوشند شرايط و زمينه‌هاي خود را تعيين وتثبيت کنند. اما منتقدانِ لاتيني، امريکايي افريقايي‌تبار و امريکايي آسيايي‌تبار تلاش نظري خود را با تکوين و گسترشِ بررسي گفتمان‌هاي اقليت، تعريفِ متمايز بودنِ خود، و بيانِ صريحِ روابطِ خود با سنت‌هاي مسلطِ نوشتار و تفکر دنبال مي‌کنند. در تلاش‌هايي که براي توليد نظريه‌هاي «گفتمان اقليت» صورت مي‌گيرد هم مفاهيمي براي تحليلِ سنت‌هاي فرهنگي خاص پرورانده مي‌شود و هم از جايگاه حاشيه‌اي براي افشاي فرض‌هاي گفتمانِ «اکثريت» و مداخله در جدل‌هاي نظري آن استفاده مي‌شود. نظريه‌ي «عوضي» در نظريه‌ي «عوضي»، هم‌چون ساخت‌شکني و ساير جنبش‌هاي نظري معاصر، از حاشيه -آن‌چه مُهر منحرف، پرت، از بنيان غيرخورده و به کناري رانده شده است -براي تحليلِ سازه‌ي فرهنگي مرکز- دگرجنس‌خواهي هنجارگذار- استفاده مي‌شود. نظريه‌ي عوضي در نوشته‌هاي ايو سجويک، جوديت باتلر، و ديگران، به عرصه‌اي براي چون و چرا کردن‌هاي پرثمر بدل شده است، چون و چرا نه فقط در سازه‌ي فرهنگي جنسيت بل خودِ فرهنگ که بر انکارِ روابطِ مبتني بر ميلِ جنسي به همجنس استوار است. آبشخورِ فکري اين نظريه نيز، هم‌چون فمينيسم و انواعِ مطالعات قومي پيش از آن، پيوندِ آن با جنبش‌هاي اجتماعي رهايي‌بخش و جدل‌هاي دورنِ اين جنبش‌ها بر سر استراتژي‌ها و مفاهيمِ مقتضي بوده است. آيا بايد تفاوت را گرامي داشت و آن را برجسته کرد يا افتراق‌هايي را که چون داغ ننگ‌اند به مبارزه طلبيد؟ چطور مي‌توان هر دو کار را کرد؟ در نظريه پاي امکاناتِ عمل و درک، هر دو، در ميان است. نقل از کتاب نظريه‌ي ادبي (معرفي بسيار مختصر) نشر مرکز، چاپ دوم، زمستان 1385 حروف‌چين: متين امامي منبع
×
×
  • اضافه کردن...