رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'درباره رمان «حکم مرگ» اثر موریس بلانشو'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. تاخیر مرگ تا لحظه نوشتن درباره رمان «حکم مرگ» اثر موریس بلانشو مردن لحظه عزیمت نوشته است و نه مرگ. جهان نوشته جهان محتضران است، خود نوشته نیز همواره محتضر است، نویسنده گور واژه ها را با نوشتن شان می کند، نه آنکه نابودشان کند، محتضرشان می کند، می کشاندشان به بستر بیماری. واژه مکتوب نه همه هستی اش را از جهان بیرون می گیرد و نه می تواند، در اثر، هستی ای مستقل داشته باشد. چیزی است بینابین، هیچ چیز نیست، بیمار رو به مرگ است، اما نمی میرد، همان جا در اثر می ماند. نوشته پذیرای محتضران است و با این حال نمی تواند کارش را تمام وکمال انجام دهد. بالاخره لحظه مرگ فرا می رسد و اینجاست که از نوشته کاری ساخته نیست. مرگ را نمی شود نوشت و تصویر کرد، نوشته فقط می تواند مرگ را تا آنجا که می شود به تاخیر بیندازد. راوی حکم مرگ، ۹ سال در برابر نوشتن آنچه بر او گذشته ایستادگی کرده و حالا هم قرار نیست پرده از رازی بردارد، چراکه کلمه ها «دغل کار» و «ناتوان»اند. راوی، که خودش حوالی مرگ است، درباره مرگ می نویسد. او محتضری است که به عمل نوشتن تن داده و با احتضار نوشته همراه شده، محتضری که هنگام نوشتن همه محتضران را به یاد می آورد و فشردگی مرگ را می نویسد. او پیش از هرچیز خواهان آن است که رازش چه پیش و چه پس از مرگ سربه مهر بماند. راوی می خواهد رازش را با خودش به گور ببرد، با این همه، در این باره می نویسد. چراکه نوشتن و مردن از یک جنسند وپابه پای هم پیش می روند و نوشتنِ مردن رازی را برملا نمی کند. نوشته به خودی خود حامل راز مردن است، حتی اگر در آن کلمه ای از مردن گفته نشود. لحظه مرگ همان رازی است که نوشتن از بیان آن ناتوان است، پس راوی، حتی اگر هم بخواهد، نمی تواند رازی را فاش کند. مرگِ اسرارآمیز ژ چیزی نیست که بشود درباره اش نوشت. ژ به شدت بیمار است و امیدی به زنده ماندنش نیست. او همه چیزش را مدیون همین مردن است. زندگی اش، سرخوشی اش، ناامیدی اش، ترسش، مقاومتش در برابر مرگ، لحظات احتضارش، زیبایی اش، حتی نامش در نوشته. ژ بدون مردن هیچ است و بودنش حاصل مردن است. تصور ژ بدون مردن ناممکن است. زنی که مردنش نوشته می شود، در حقیقت دوبار می میرد، یک بار بیرون از نوشته، جایی در واقعیت یا در اندیشه نویسنده و باردیگر زمانی که نام گذاری می شود و به نوشته راه می یابد. به گفته خود بلانشو: «یک کلمه ممکن است معنای چیزی را در ذهن مان تداعی کند، اما نخست آن چیز را پنهان و پایمال می کند. برای آنکه بتوانیم بگوییم این زن، باید به طریقی واقعیت مجسمش را از او سلب کنیم، باید باعث شویم که غایب شود، باید او را نابود کنیم.» می شود گفت زنی که مردنش نوشته می شود، از همان ابتدا مرده ای بوده که به اثر راه یافته و نوشته امکان بازگشتش به پیش از مرگ و دوباره مردن را به او داده. پس ژ از همان لحظه ورودش به اثر محتضری بوده در انتظار مرگ. ژ در حکم مرگ دوبار می میرد، یک بار در نبود راوی و باردیگر در حضور او. راوی بالای سر ژ می رود و ژ از حضور او جانی دوباره می گیرد و فردای آن روز ژ دوباره، به حکم راوی و به حکم نوشته می میرد. راوی که نویسنده این ماجراهاست، برای ژ حکم مرگ است. او به راوی اشاره می کند و می گوید: «حالا مرگ را ببینید.» ژ، همه توانش برای مردن را از نوشته می گیرد و در نهایت هم، همین راوی با تزریق مرفین و آرام بخش کار ژ را یکسره می کند. در حقیقت مرگ ژ مردنِ مردن است. با وجود این راوی معتقد است که هنوز پرده از رازی برنداشته؛ چراکه لحظه قطعی مرگ در نوشته وجود ندارد و احتضار ژ، همراه احتضار اثر، در زنانی دیگر، سیمون و ناتالی، ادامه می یابد. این یعنی به تاخیرانداختن مرگ تا آخرین لحظه نوشتن. مرگ بعد از نوشتن، در لحظه اتمام اثر، جایی بیرون از نوشته اتفاق می افتد. «یک چیز را باید بپذیریم: من هیچ چیز خارق العاده و شگفتی تعریف نکردم. مسایل خارق العاده از لحظه ای که من از نوشتن بازمی مانم، آغاز می شوند اما دیگر قادر نیستم از آن صحبت کنم.» مردن ژ همه مکان ها، فضاها و آدم ها را، پیش و پس از حضور ژ در نوشته، تسخیر کرده. چنان که به نظر می رسد کل پاریس تبدیل شده به مکانی برای مرگ ژ. ژ، با احتضار طولانی اش، شخصیت ابدی حکم مرگ است. بقیه شخصیت ها، حتی خود راوی، حامل احتضار ژ در اثرند. هیچ کس توان مقاومت در برابر این مرگ را ندارد، پس چاره ای نمی ماند جز هم دستی با مرگ ژ. هر رابطه ای با ژ به معنای همراهی او در مردن، تسریع مرگ او یا به تعویق انداختن آن است. جهان نوشته، جهان احتضار و محتضران است و رابطه محتضران با هم و با نوشته رابطه ای است عریان و هراس انگیز. اینکه ژ دارد می میرد، اتفاق ویژه ای نیست. باقی شخصیت ها هم در وضعیتی مشابهند؛ بنابراین وضعیت ژ ترحم و همدلی چندانی برنمی انگیزد. مادر ژ حتی حاضر نیست کمی بیشتر کنار دختر ترس خورده اش بماند و زودتر می رود تا به برنامه روزانه اش برسد. پزشک ژ هم برای بهبود او تلاشی نمی کند، به پیش بینی او ژ سه هفته بیشتر زنده نخواهد ماند. از پزشک انتظار دیگری هم نمی رود، تکلیف او از همان اول روشن است. او نشانه های احتضار را بر دیوار اتاقش دارد. «کفن مقدس تورین» «که در آن، دو تصویر برهم نهاده، یکی از مسیح و دیگری از ورونیکا به چشم می خورد؛ پشت چهره مسیح آشکارا خطوط چهره زنی را دیدم که زیبا بود و به دلیل غرور غیرعادی اش جلوه ای باشکوه داشت.» داستان کفن مقدس تورین از این قرار است که زنی به نام ورونیکا در راه جُلجُتا پارچه ای به مسیح می دهد تا صورت خود را با آن پاک کند و چهره مسیح بر این پارچه نقش می بندد. مطابق افسانه ها این پارچه شفابخش است. به روایتی دیگر پارچه ای است که بدن یک مرد بر آن نقش بسته و این پارچه همان کفنی است که مسیح را پس از مصلوب شدن در آن پیچیده اند. کفن مقدس تورین، نوشته است، مکان محتضران و نویسنده، مسیح محتضر. نویسنده، به سبب حضورش در متن، همواره محتضر می ماند، نقش مسیح بر کفن احتضاری است ابدی. در تمام اثر تنها یک نفر می گوید ژ «نخواهد مرد.» کف بین و طالع بینی که هرگز ژ را نمی بیند و تنها برخورد او با بدن شخصیتِ داستان قالبی است از دستان ژ که راوی برایش می فرستد. خطوط کف دست ژ، در اساس، مبهمند، منتها کف بین بر درستی قالب خرده می گیرد. او سرانجام براساس یافته های اختربینانه اش اعلام می کند: «او نخواهد مرد.» در حکم مرگ، بدن، در متن، چیزی جز بدن محتضر نمی تواند باشد. قالب دست ژ بازنمایی بدن او و طالعش بازنمایی هستی ژ است. بازنمایی چیزی است بیرون از متن. بازنمایی، بدن ژ و هستی اش را به بیرون نوشته می راند و به این ترتیب، ژ از وضعیت احتضار خارج می شود و دیگر انتظار مرگش نمی رود. همین پیکر تراش در پایان داستان، در رابطه ناتالی و راوی، نیز ظاهر می شود و به خواست ناتالی تندیسی از دستان و سر او می سازد. این کار راوی را برآشفته می کند و از ناتالی می خواهد تا ساخت تندیس را متوقف کند، اما کار از کار گذشته و به بیان راوی «شما پوشش را برداشته اید و چشم درچشم با چیزی بوده اید که تا ابد زنده است، تا وقتی من و شما زنده ایم!» گویا ناتالی به تمام شخصیت های متن و به نوشته خیانت کرده و جهان نوشته را مخدوش کرده. تندیس در جهان محتضران و مردن، در جهان نوشته، جا نمی گیرد و رو در روی شخصیت ها، ناتالی و راوی، تا ابد زنده می ماند. مردن از ژ آغاز شده و تمام شخصیت ها ادامه احتضار ژ بوده اند و تندیس ناتالی اعلام پایان مردن، در حکم مرگ، و حلول تمامی محتضران متن در تنی بازنمایی شده و تا ابد زنده است. تن بازنمایی شده خودش را همراه باقی شخصیت ها از متن و واژه های محتضر می کند و جدا می کند. واژه های محتضر توصیف محتضرین متن اند و در رابطه با همین محتضرین شکل گرفته اند و حیاتی مستقل از ژ، ناتالی و راوی ندارند. وقتی حتی راوی هم با تندیس ناتالی به بیرون متن رانده می شود، جایی برای نوشته باقی نمی ماند. آنچه پیش روی راوی می ماند اندیشه او برای دوباره نوشتن، بازگشت به متن و آفرینش احتضاری دوباره، در واقعیت متن است. «... من تمام نیرویم را به او (اندیشه) بخشیدم و او تمام نیرویش را به من بخشید، به آن گونه که این نیروی عظیم که با هیچ چیز از میان نمی رود، ما را وقف بدبختی بی حد کند، اما اگر چنین باشد، من این بدبختی را در خود می گیرم و از آن لذتی بی حد می برم و تا ابد به آن اندیشه می گویم بیا و تا ابد آن اندیشه آنجاست.» سپیده کوتی روزنامه شرق
×
×
  • اضافه کردن...