رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستانی از فتح الله بی نیاز'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. masi eng

    تشنه گی ، داستانی از فتح الله بی نیاز

    [h=2]اجازه بدهید همچنان گمنام بمانم، از شهر و کس و کار و افکارم چیزى نگویم و فقط به ماجرایى اشاره کنم که به زمان خیلى دورى برنمى‏گردد.[/h] بخش ادبیات تبیان اجازه بدهید همچنان گمنام بمانم، از شهر و کس و کار و افکارم چیزى نگویم و فقط به ماجرایى اشاره کنم که به زمان خیلى دورى برنمى‏گردد. همین چند وقت پیش بود که از سر اجبار یک سالى پیش آن پیرمرد زندگى کردم. پیرمرد مثل بیشتر آدم‏ها موجود وحشتناک و در عین حال قابل ترحمى بود. بیشتر وقت‏ها دلم مى‏خواست گلویش را فشار بدهم و کار را یکسره کنم، اما باز دچار دودلى مى‏شدم و دست نگه‏مى‏داشتم تا بیشتر زنده بماند و به‏همان نسبت بیشتر زجر بکشد. گاهى هم از سر دلسوزى او را نمى‏کشتم؛ هر چند که خودش تمایلى به ادامه زندگى نداشت و در انتظار کسى بود که شهامت به خرج دهد و او را روانه گورى کند که از مدت‏ها پیش آماده کرده بود. کم‏حرف بود. هفته‏اى یک یا دوبار و در بهترین وضع سه دفعه زبانش را به حرکت وامى‏داشت. شبى که همه خواب بودند، در جواب حرف‏هاى طولانى‏ام بالاخره به حرف آمد؛ با همان خست همیشگى، شمرده‏شمرده، و با لحنى خسته و آرام که بى‏رمقى‏اش کلافه‏ام مى‏کرد، گفت: به شرف داشته و نداشته‏ام قسم مى‏خورم که این داستان را کلمه به کلمه از کتاب قابوس‏نامه نوشته امین عنصرالمعالى اسکندر ابن‏قابوس ابن‏وشمگیر مى‏گویم؛ کتابى که او در سال جهارصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى جهت تعلیم و تربیت فرزندش «گیلانشاه» نوشت. بگذریم از این‏که این آقا، منظورم گیلانشاه است، بعد از سال‏ها مبارزه با ظلم و بى‏عدالتى و مشت هوا کردن و کف به دهان آوردن و تحمل زندان و تبعید، کارش به نزول‏خوارى و معامله ارز و دلالى و زنبارگى و تریاک‏کشى و میخوارگى و مال مردم خوری کشید و ثابت کرد که حرف‏هاى پدرش پشیزى نمى‏ارزند، اما مضامین آن کتاب هنوز هم براى من ارزش خاص خود را دارند. سرت را درد نمى‏آورم. در کتاب قابوسنامه به تصحیح و حاشیه‏نویسى پروفسور فیصل عبدالله فیصل چاپ سال دو هزار میلادی قاهره، در یکى از صفحه‏ها که بر حسب اتفاق در تمام نسخه‏ها شماره‏اش چاپ نشده است، از زبان مردى آمده است که: روزى روبه‏روى دخترى بسیار جوان نشسته بودم. سوگند مى‏خورم به‏حدى زیبا بود که چیز دیگرى را نمى‏دیدم؛ مگر طپانچه‏اى را که رو به من در دست گرفته بود. سوال دختر عجیب بود ولى تازگى نداشت: «یک مرد دانا هر چه دانایى‏اش بیشتر مى‏شود، مى‏گوید که نادان‏ترم. یک مرد ثروتمند هر چه پولدارتر شود، بیشتر احساس فقر مى‏کند. تو دوست دارى کدامیک باشى؟ یک جواب تو را به مرگ مى‏رساند و یکى دیگر به من.» در چم و خم پیدا کردن جواب بودم که یادم افتاد پنجاه سال پیش عین همین اتفاق برایم افتاده بود. آن‏بار دخترى دیگر، و در همین حد زیبا، خیلى جدى اما با مهربانى هر چه تمام‏تر پرسیده بود: «دوست دارى سیاستمدار شوى و زندگى دیگران را جزیى از دارایى‏ات به حساب بیاورى یا هنرمند شوى و زندگى‏ات را متعلق به مردم بدانى؟» من در جواب آن دختر، که او هم طپانچه‏اش را رو به قلبم گرفته بود، گفتم: «هنرمند.» و او شلیک کرده بود؛ درست به قلبم. باز در فراز و فرود افکارم بودم تا جواب نهایى را پیدا کنم که به‏خاطر آوردم صد سال پیش هم روبه‏روى دخترى زیبا و طپانچه به‏دست نشسته بودم و او با تبسمى دلنشین پرسیده بود: «دوست دارى فرمانده جنگى شوى و مثل اسکندر فاتحانه وارد سرزمین‏هاى دیگران شوى یا یک صیاد ساده؟» در جواب گفته بودم: «یک صیاد ساده ولى دعا مى‏کنم که ماهى‏ها در تورم نیفتند.» و او رو به قلب من شلیک کرده بود. این‏بار در دادن جواب احتیاط کردم. دختر با شرمى شرقى و ملایمتى غربى تذکر داد: «من منتظرم.» بیشتر به فکر فرورفتم. دیر به صدا در آمدم: «دوست دارم تاجر شوم.» بى‏هیچ مکثى، به شرفم قسم که بى‏مکثى طپانچه شلیک شد، اما دریغ و درد که این‏دفعه، و فقط این دفعه، گلوله واقعى بود و لوله طپانچه رو به خود دختر. قلبش شکافت. من ماندم و آن مایع تحریک‏کننده و آشوبزایى که از بدنش مى‏جوشید. پیرمرد ساکت شد. سعى نکرد اشک‏هایش را از روى صورت پلاسیده و استخوانى‏اش پاک کند و همچنان خیره مانده بود به من؛ دو ساعت شاید هم سه روز یا چهل هفته. به وجدان داشته و نداشته‏ام سوگند مى‏خورم که از این موضوع چیزى یادم نمانده است.
×
×
  • اضافه کردن...