رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستانهای مدیریتی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. soudabe

    حکایات مدیریتی

    فروش کوکاکولا در خاورمیانه ارائه: دکتر علی رضا حدادیان يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت. دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟» وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم: پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود. پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود . پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد. پوستر ها را در همه جا چسباندم.» دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟» وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!
  2. spow

    حکایات مدیریتی

    رمز موفقیت : روزی از روزها گروهی از قورباغه های كوچیك تصمیم گرفتند كه با هم مسابقه دو بدند. هدف مسابقه رسیدن به نوك یك برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، كسی توی جمعیت باور نداشت كه قورباغه های به این كوچیكی بتوانند به نوك برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب كار مشكلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوك برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های كوچیك یكی یكی شروع به افتادن كردند بجز بعضی كه هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشكله! هیچ كس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یكی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یكی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه كوچولو كه بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود كه به نوك رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این كار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسیدند كه چطور قدرت رسیدن به نوك برج و موفق شدن رو پیدا كرده؟ و بعد از پرس و جوی فراوان .......... مشخص شد كه برنده مسابقه كر بوده
×
×
  • اضافه کردن...