جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'خداوندان انديشه سياسي'.
1 نتیجه پیدا شد
-
اکنون زمان آن است که این موضوع را روشن سازیم که اگر چنانکه هگل معتقد است عقل برجهان ـ یعنی «عالم طبیعت» ـ حاکمیت دارد، معرفت درباره قوانین اندیشه در عین حال همان معرفت درباره ماهیت حقیقت است. آنچه به نام دیالکتیک هگل معروف است پیوند دهنده این دو دسته از قوانین است و یا به بیان دقیقتر نشان میدهد که آنها در واقع قانون واحداند. واژه «دیالکتیک» به وسیله متفکران پیش از هگل نیز بکار رفته است. آنان این واژه را برای توصیف آن فرایندی استفاده کردهاند که در آن یک قضیه در برابر قضیه دیگر قرار میگیرد و در نتیجه این برخورد قضیه سومی پدیدار میشود که پیوند دهنده حقیقت نهفته در هر یک از قضایای اولیه است. آنچه در کاربرد هگل از واژه دیالکتیک تازگی و برجستگی دارد این است که وی آن را برای توصیف جریان عقل در امور بشری و نیز آن فرآیند دقیقا فنی که به وسیله آن حقیقت حاصل میگردد، بکار برده است. هرچند عقل حقیقت غایی است، در نظر هگل یک فرایند [دیالکتیک] است. این بیان بدیعی است که دیالکتیک در نزد هگل تنها وسیله توصیف و تبیین آن جریانی نیست که در آن گرایشهای متضاد در زندگی سیاسی و تاریخی تعادل مییابند. وی درباره «قانون آونگ» سخن نمیگوید و یا فقط این منظور را ندارد که تغییرات تاریخ ناشی از تضادها هستند. در نظر هگل دیالکتیک باید قانون منطق باشد، منطقی که هرگونه جدایی را میان اندیشه و اشیاء، بلکه میان اندیشه اشخاص نیز نفی میکند. به بیان کوتاه دیالکتیک مکانیسمی است که اندیشه به وسیله آن خود را به حرکت در میآورد، یا راهی است که در آن عقل بیش از پیش خود را در تاسیسات مجسم میسازد یا (چون تفاوتی میان قوانین اندیشه و قوانین طبیعت و تاریخ و اجتماع وجود ندارد) در رشتهای از قضایا تجسم مییابد که هیچ یک حقیقت کامل نیست، بلکه هرکدام در برگیرنده بخشی از حقیقت و اندازهای از خطاست. هگل سه مرحلهای را که در فرآیند حرکت عقل در جریان تاریخ و طبیعت وجود دارد، نهاد (Thesis)، برابر نهاد (antithesis) و همنهاد (Synthesis) مینامند. براین اساس هر قضیهای که بیان گردد هیچ گاه در بر دارنده کل حقیقت نیست و به همین علت بلافاصله متضاد آن از درونش نمودار میشود. میان این دو خاصیت، درستی و نادرستی ـ که مشاهده میشود جنبههایی از همان قضیه بیان شدهاندـ کشمکشی وجود دارد که رفع میگردد و یا به عبارت بهتر خود را رفع میکند و بنابراین دیالکتیک، خودران (self-Propelling) است [یعنی محرک آن در درون آن است]. تجزیه صرف چنین حالتی میتواند تنها دو قضیه متضاد، یعنی نهاد و برابر نهاد، را آشکار سازد. آنچه ضروری است، و آنچه هگل فکر میکند در نظام فلسفی خود ارائه کرده است، منطق همانندی (یا ترکیب) است که نشان میدهد که چگونه تضاد مرتفع میگردد و قضیه جدید و حقیقیتري حاصل میشود، قضیهای که در برگیرنده هر دو قضیه پیشین است. در زبان هگل، نهاد به درون برابر نهاد «فرا میرود» و در نتیجه همنهاد میشود. این همنهاد که هنوز تمامی حقیقت نیست به صورت یک نهاد جدید در میآید و این فرایند تکرار میشود تا همه تضادها رفع گردد. هیچ همنهاد نوپیدایی از خارج بر اندیشه تحمیل نمیشود به بیان صحیح هیچگونه «خارجی» وجود ندارد ـ بلکه آن فرآورده درونی خود اندیشه است. به سخن دیگر، این طبیعت اندیشه است که سازش اضداد را جستجو میکند. در هر صورت عقل، مثال، روان و مطلق ـ واژههای مورد استفاده هگل ـ از درون طبیعت و تاریخ در یک فرایند پیوسته تضاد و سازش پدید میآیند. چون هگل درباره مساله آشتی اضداد اندیشه میکند به این نتیجه میرسد که تضاد میان قضیههای گونهگون و گرایشهای گونهگون در تاریخ هرگز تضادی مطلق نبوده است. هر یک تا حدی درست و تا حدی نادرست بوده است. در این نگرش، اصل تضاد (یعنی الف نمیتواند در عین حال هم الف و هم غیر الف باشد) چنانکه مورد فهم فلاسفه از زمان ارسطو بوده، چون صرفا صوری و مجرد و در نتیجه سطحی بوده، با حقیقت فاصله دارد. در واقع هگل چنین نتیجه میگیرد که حقیقت همواره وحدت ضدین را نشان میدهد. به اعتقاد وی این خصوصیت اندیشه است که تحریک تاریخ را بوجود میآورد. اگر بار دیگر آن دو فرض اصلی هگل را بخاطر آوریم میتواند تا حدی به عینیت بخشیدن به این بیان لزوما مجرد یاری کند. نخستین فرض این است که آنچه واقعی است، عقلی است. منظور هگل از این بیان این است که پذیرفتن هر تضادی به عنوان یک واقعیت نهایی خلاف ذات عقل است، زیرا چنین پذیرشی به مثابه آن است که عالم را سراسر منطقی ـ یعنی عقلی ـ نپذیریم. هگل این قضیه را که آنچه واقعی است به عنوان یک واقعیت مسلم و بدیهی تلقی میکند و خلاف آن را غیر قابل تصور میپندارد. فرض دوم او این است که کل حقیقیتر از جزء است، و از این رو هر عبارتی که بطور قطع جزئی و مجرد باشد، مگر در ارتباط با یک کل انداموار، فاقد معنی است. عالم طبیعت و عالم روح هر دو کلیاند ـ و در واقع هر دو کل واحدند ـ و فهم آنها مستلزم فرایندی است که به وسیله آن عقل سلسلهای از تضادهای را رفع میکند که فقط به صورت ظاهر وجود دارد. در غایت امر هیچ مساله حل ناشدنی نمیتواند باقی بماند. هگل در اینجا با یک مساله حقیقی برخورد دارد. هر زمان که بکوشیم یک موضوع یا وضع پیچیده را درک کنیم با چنین مسالهای روبرو میشویم، زیرا هنگامی که بررسی چنین موضوعات یا اوضاعی میپردازیم، دسته بندی دقیق و مشخص کردن جایگاههای مناسب آنها واقعا غیر ممکن است. برای مثال اگر موضوعی چون «دموکراسی» را بهدقت بررسی کنیم، در آن عناصری را مییابیم که در ضد آن یعنی حکومت مطلقه (Despotism) نیز وجود دارد. از اینرو، در مردمیترین قوانین اساسی مواردی برای اعمال «اختیارات ویژه» از طرف قوه مجریه وجود دارد و درست متقابلا حتی در یک حکومت مطلقه نظارتهایی از طرف مردم برقدرت حاکم اعمال میشود. این تضاد هیچگاه یک تضاد کامل نیست. البته میتوان چنین استدلال کرد که به لحاظ هدفهای عملی تفاوت میان حکومت آزاد و حکومت مطلقه ـ به حد کافی آشکار است. هگل پاسخ میگوید که این تضاد صرفا جنبه ظاهری دارد و مقدر است که در یک همنهاد (یاسنتز) مستهلک میگردد. چون «چیزهای واقعی چیزهای عقلی است» هر نوع دولت باید تا حدی عقلی باشد، با اين نتیجه که همنهاد مثلا دموکراسی و حکومت مطلقه، نهاد و برابر نهاد را با هم در بردارد، بنابراین دموکراسی و حکومت مطلقه، هم یکسان و گوناگونند. اگر این گفته به نظرمان نامعقول و غیر قابل فهم رسد، چیزی است که به هر حال آشکارا در مقدمات اساسی فلسفه هگل وجود دارد. در ذهن هگل نظریه سیاسی او به این منطق وابسته است. اگر «سه پایه» نهایی او ـ یعنی سه پایه خانواده، اجتماع مدنی، دولت ـ را در قالب دیالکتیک بیان کنیم میتوانیم این وابستگی را مشاهده کنیم. در اینجا خانواده، یگانگی (Unity)، اجتماع مدنی، جزئیت (Particularity) و دولت، کلیت (Universality) نامیده میشود که به ترتیب همان نهاد، برابر نهاد و همنهاد است. کشمکش میان «یگانگی» خانواده و «جزئیت» اجتماع مدنی در نمود دولت به مثابه «واقعیت» «نظم کلی» حل میشود. خانواده و اجتماع مدنی هر دو تا اندازهای عقلیاند، زیرا مسلما هر دو واقعیاند، ولی تنها دولت که برفراز هر دو قرار میگیرد به طور کامل عقلی و اخلاقی است. انسان فقط در حالت یک شهروند فرماندار موجودی اخلاقی و آزاد است. او تنها وقتی به کل میپیوندد یعنی با آن یگانه میشود معنی و ارزش پیدا میکند. نخستین مرحله فرآیند پیوند یافتن، در خانواده واقع میشود. خانواده به مثابه ذاتیت بلاواسطه [یعنی نخستین جایگاهی که روح در آن واقعیت مییابد]، خصوصیت مشخصش عشق است، که احساس روح از یگانگی خویش است. از اینرو در یک خانواده، یک خصوصیت روح خودآگاه ساختن فرد در درون این یگانگی به مثابه جوهر مطلق خویش است؛ در نتیجه این آگاهی، فرد در یک خانواده، دیگر شخصی مستقل نیست بلکه یک عضو است. در زناشویی یعنی آن رابطه بلاواسطه اخلاقی، نخستین مرحله [یا آن (Moment)] زندگی جسمانی است؛ و چون زناشویی یک بستگی ذاتی (Substantial) است، آن زندگی که در آن مطرح است همان زندگی در کلیت ـ یعنی واقعیت یا بالفعل بودن نژاد بشر و فرآیند زندگی ـ است. لیکن در مرحله دوم خودآگاهی،آن یگانگی جنسی طبیعی ـ یک یگانگی خالصا خصوصی و ناپیدا، و درست به همان دلیل دارای موجودیت صرفا برونی ـ به یک یگانگی در سطح روح، به یک عشق خودآگاه دگرگون میشود. در وجه ذهنی، زناشویی ممکن است در تمایل خاص دو انسان که در محدوده قیود ازدواج گام مینهند، یا در آینده نگری و مصلحتجویی پدران و مادران و جز اینها، منبع آشکارتری داشته باشد. لیکن منبع عینی آن در رضایت افراد، به ویژه در رضایت آنها برای مبدل ساختن خودشان به صورت یک فرد، و چشمپوشی از شخصیت طبیعی و انفرادی خویش در برابر این یگانگی و همبود شدن، نهفته است. از این دیدگاه، یگانگی آنها نوعی خود محدود ساختن است. لیکن در واقع [مایه] آزادی آنهاست، زیرا در این یگانگی، آنها به خودآگاهی ذاتی خویش میرسند. زناشویی و خانواده مرحلهای را در تحقق «مثال» در زندگی اخلاقی تشکیل میدهند که در جریان آن جزئیت تمایلات فردی به کلیت روح میپیوندد. تمایلات جزیی (یعنی خودخواهانه) طرفین ازدواج هرچه باشد، این واقعیت که آنها پدر و مادر بالقوهاند، زناشویی را در حفظ حیات نسل امری ذاتی میسازد و از اینرو نخستین مرحله را در فرایند پیوند جز و کل شامل است. ممکن است پدر و مادر نسبت به نقشی که «نیرنگ عقل» (Cunning of reason) بر عهده آنا قرار داده بیاعتنا باشند؛ به عبارتی همچنین به صورت اشخاص مجزا باقی بمانند؛ لیکن روح از راه متحد ساختن آنها در هدفهای خود، براین دوگانگی فائق میگردد. بار آوردن فرزندان و اشتراک عمل در اداره امور خانواده اتحاد جسمانی را به اتحاد روح با روح مبدل میسازد. تقبل این مسوولیتها در قبال یکدیگر، هریک از طرفین زناشویی را از اسارت خودپرستی رها میسازد و او را به خدمت روان یا عقل برمیگمارد. بنابراین زن و شوهر با اتحادی از احساس، عشق، اعتماد به یکدیگر زندگی میکنند. در یک رابطه عشق طبیعی، در آگاهی از دیگران، فرد آدمی از خودآگاه میشود؛ او برون از نفس خویش زندگی میکند؛ و در این از خود گذشتگی متقابل، هر یک آن زندگی را باز مییابد که در واقع به دیگری انتقال داده است؛ در حقیقت، آن وجود دیگر و وجود خویش را که در موجودیت واحدی درهم پیوستهاند باز مییابد. براین اساس زناشویی و زندگی خانوادگی نخستین گامی است که فرد برای حصول یگانگی با روح کلی برمیدارد؛ زیرا در زناشویی، فرد ضمن آنکه از هویت خویش آگاه است، خود را به مثابه از یک گروه احساس میکند که غایاتش فوق غایت صرفا شخصی است. مسوليت زناشويي اين است كه وسايل و امكانات با ثباتي را براي اداره اموال و دارايي خانواده و تربيت فرزندان فراهم آورد. هنگامي كه كودكان رشد كافي يابند، خانه [پدر و مادر] را ترك ميگويند و به نوبه خود پايه گذار خانوادههايي خواهند شد. مرحله بعد از خانواده، گذار به آن چيزيست كه هگل اجتماع مدني ميخواند. ماخذ: خداوندان انديشه سياسي- جلد3 به نقل از وبسایت حیات اندیشه
-
- 1
-
- هگال
- خداوندان انديشه سياسي
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :