بیدلان جنگ
لاله کُشته زشمشیر خزان می آمد
روی دوش پدری نعش جوان می آمد
مادری از غم هجران پسر دق می کرد
خواهری در دل شب ناله و هق هق می کرد
کربلا یی و به نی ها سر آویخته بود
وچه خون ها که زعباس و علی ریخته بود
آرزوی همه خون بازی و جانبازی بود
قصه آتش و پروانه و طنازی بود
عاشقان را همه جامی زبلا می دادند
یک شبه تذکره ی کرببلا می دادند
هرکه یک جرعه زآن جام بلا می نوشید
زیر شمشیر جفا جامه ی خون می پوشید
زیر شمشیر غمش رقص کنان می رفتند
عاشق و مست، همه پیر و جوان می رفتند
قامتی در غم دوری پدر خَم می شد
کم کم از جمع جوانان محل کم می شد
شهر خالی زهیاهوی جوانان شده بود
ماه در هاله ی غربت زده پنهان شده بود
رفته رفته همه جا صوت عزا می پیچید
در دل شهر فقط بوی خدا می پیچید
حنظله بار دگر راهی میدان می شد
یوسفی باز رها از دل زندان می شد
حمزه ها نیزه به پهلوو جگر می رفتند
مست سجاده به هنگام سحر می رفتند
تربت کرببلا بر لبشان گُل می داد
رهروان را سفر عشق تحمل می داد
گونه ها در غم فقدان یلان تر شده بود
همه ی خانه به اسپند معطر شده بود
تا که مرغان مهاجر زقفس می رستند
همه در حسرتشان حجله ی غم می بستند
آتش از کفر به دامان شقایق می ریخت
هر زمان روی زمین غنچه ی عاشق می ریخت
یوسفانی که به باران جنون خیس شدند
در دل کوچه به کوچه همه تندیس شدند
مرگمان باد اگر از رهشان دور شویم
بی خیال غمشان وصله ی ناجور شویم
راهشان را همگی برگه ی دعوت داریم
دعوتی ساده به ایمان و ولایت داریم
می نوشتند که آزاده و صوفی باشیم
نکند هم نفس مردم کوفی باشیم
یک نفس گرچه درِ باغ شهادت گُم شد
ذکر روز و شبمان دغدغه ی گندم شد
خبر آمد زحَرم جام بلا ساز شده ست
و به زینب ره ایثارو وفا باز شده ست
رسم مردانگی آن است وفادار شویم
همه برگِرد حَرم همچو علمدار شویم
هرکه دارد عطش وادی خون بسم الله
هوس مردی و ایثارو جنون بسم الله
(مرتضی برخورداری)