رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'بیدلان جنگ'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. masi eng

    بیدلان جنگ

    بیدلان جنگ لاله کُشته زشمشیر خزان می آمد روی دوش پدری نعش جوان می آمد مادری از غم هجران پسر دق می کرد خواهری در دل شب ناله و هق هق می کرد کربلا یی و به نی ها سر آویخته بود وچه خون ها که زعباس و علی ریخته بود آرزوی همه خون بازی و جانبازی بود قصه آتش و پروانه و طنازی بود عاشقان را همه جامی زبلا می دادند یک شبه تذکره ی کرببلا می دادند هرکه یک جرعه زآن جام بلا می نوشید زیر شمشیر جفا جامه ی خون می پوشید زیر شمشیر غمش رقص کنان می رفتند عاشق و مست، همه پیر و جوان می رفتند قامتی در غم دوری پدر خَم می شد کم کم از جمع جوانان محل کم می شد شهر خالی زهیاهوی جوانان شده بود ماه در هاله ی غربت زده پنهان شده بود رفته رفته همه جا صوت عزا می پیچید در دل شهر فقط بوی خدا می پیچید حنظله بار دگر راهی میدان می شد یوسفی باز رها از دل زندان می شد حمزه ها نیزه به پهلوو جگر می رفتند مست سجاده به هنگام سحر می رفتند تربت کرببلا بر لبشان گُل می داد رهروان را سفر عشق تحمل می داد گونه ها در غم فقدان یلان تر شده بود همه ی خانه به اسپند معطر شده بود تا که مرغان مهاجر زقفس می رستند همه در حسرتشان حجله ی غم می بستند آتش از کفر به دامان شقایق می ریخت هر زمان روی زمین غنچه ی عاشق می ریخت یوسفانی که به باران جنون خیس شدند در دل کوچه به کوچه همه تندیس شدند مرگمان باد اگر از رهشان دور شویم بی خیال غمشان وصله ی ناجور شویم راهشان را همگی برگه ی دعوت داریم دعوتی ساده به ایمان و ولایت داریم می نوشتند که آزاده و صوفی باشیم نکند هم نفس مردم کوفی باشیم یک نفس گرچه درِ باغ شهادت گُم شد ذکر روز و شبمان دغدغه ی گندم شد خبر آمد زحَرم جام بلا ساز شده ست و به زینب ره ایثارو وفا باز شده ست رسم مردانگی آن است وفادار شویم همه برگِرد حَرم همچو علمدار شویم هرکه دارد عطش وادی خون بسم الله هوس مردی و ایثارو جنون بسم الله (مرتضی برخورداری)
×
×
  • اضافه کردن...