رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'بهترین رمان ایرانی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. نام رمان: استیصال نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: اجتماعی، عاشقانه سخن نویسنده: پیشنهاد میکنم به خوانندگان این رمان که پس از تکمیل، برای رفع پاسخ سوالات جزعی و ربط اتفاقات ابتدای داستان به پایان غیر منتظره، رمان رو برای بار دوم بخونند! ممکنه در انتهای رمان فکر کنید که هیچ راهنمایی برای حدس پایان رمان نشدید که بعد از خواندن مجدد رفع میشه. خلاصه: همه چیز بوی خون به خود گرفته بود. عطر گندیده‌ی قتل پس از سال‌ها در مشام حوا بیدار شده و انگشت اتهام، سایه‌ی عشق را خط می‌زد. همه چیز برایش گنگ بود، او دیوانه نبود؛ مطمئن بود که حقیقت را تنها خود می‌داند و بر او انگ دیوانگی چسبانده‌اند! می‌خواستند او را مجنون جلوه دهند تا از گناه خود بکاهند، اما چه کسی می‌دانست واقعیت چیست؟ مقدمه: در عجبم کدامین قلم دلش مراد داد این‌چنین بر صفحات سرنوشتم رد خون را نقش بزند! حوایی بودم که ندایم را حتی موریانه ها نمی‌شنیدند! حوایی که در خوبی‌ها غرق بود، اما آن شیطان از کجا آمد؟! آمد و مرا در قعر خود کشاند! گمان نمی‌کرد بهشتی ندارم که از آن رانده شوم؟! خود را مالک وجودم اختیار کرد و نمی‌پنداشت وجودم به نامش سَند بخورد؟! شیطانی که سیب ممنوعه‌اش حضور لحظه‌هایش که با خاطراتم عجین گشته بود! شیطانی که تماماً برایم سیبی ممنوعه بود که مرا از زندگانی‌ام می‌راند! خاطراتش بوی خون می‌دادند، اما خاطرش در قل- قل خونابه‌ها هم دست از خاطرم رها نمی‌کرد! واقعاً چه می‌خواست که این‌چنین مرا به جهنم خویش کشاند؟! از منی که مجنون نگاهش بودم چه طلب داشت که جهنمش را بهشتم مانند کرد؟ بخشی از رمان در فلزی رنگ گشوده شد! قلبم همچون گنجشکی شمار تپیدن را از صد گذرانده بود! نگاه‌ خیسم در پی آن در سبزِ فلزی و سربازی که در را مهار کرده بود، دو- دو می‌زد! با دیدن شخص ساک به دست با ریش‌های اصلاح نشده، ندانستم چگونه دست مادر را رها و به سمتِ عطرش پر کشیدم! نگاهم کرد، گویی در نگاهش رد غریبگی شکار می‌شد؛ مگر من می‌توانستم اسطوره‌ی زندگی‌ام را به همین زودی از یاد ببرم؟! مگر می‌شد دختری نگاهِ پدرش را به فراموشی می سپرد؟! نامش را با بغض نشسته در گلویم لب زدم و خود را در آغوش امنش پناه دادم. - بابا؟! عطرش همان بود! همان عطر خوشی که در ایام کودکی، آرامشبخش خواب‌هایم بود! ده سال تمام بی آن عطر چگونه سر کرده بودم؟! از آغوشش فاصله گرفته و دیدگانم را به چشمانش دوختم. اشک همچون سیلابی از چشمانم سرازیر شده و سَدی برای مهارش یافت نمی‌شد. فکر سَر آمدن کابوس‌هایم تبسمی بر لبانم نقش زد! گویی چروک‌های افتاده بر بستر صورتش مرا ملامت می‌کرد؛ صورت پر خم مهربانش با بیزبانی می گفت چگونه توانستی چنین کاری در حقم کنی حوا؟! - حوا، دخترم؟! چه‌قدر بزرگ شدی، بابا به قربونت بره. این‌ همه سال می‌دونی نگاهم به در خشک شد تا بیان بگن دختر کوچولوت اومده ملاقات؟! خودم را دوباره در حصار آغوشش گُم کردم. چگونه به دیدنش می رفتم؟! منی که خود در زندانی، دوزخ مانند حبس بودم چگونه به دیدن پدرم می رفتم؟! منی که روز و شبم، اشک و طعامم ناله‌های هر دم بود؛ چگونه به پدرم چشم می‌دوختم و فرو نمی‌ریختم؟! نَوای خنده‌ مادر باعث شد کمی خود را از آن فرشته‌ی پاک فاصله دهم. با دیدن قاه- قاه خنده‌هایشان در دل خود را هزاران بار لعنت فرستادم؛ آخر چگونه توانسته بودم... اشک دوباره مسیر گونه‌هایم را شروع به پیمودن کرد. نه از شوق دیدن پدر، بلکه از بابت عذابی که سال‌ها بود گریبانم را گرفته بود! از آن جهنمی که اسیرش بودم، از آن سایه‌ای که مرا در قعر گناهانش کشید و به هنگام طلوع ردی از سیاهی‌اش باقی نگذاشت! همانی که رد گناهش را به نامم زد و گمان نکرد برای بارِ گناهش سن کمی داشتم! آوای پدر موجب شد چشمان سرخ شده‌ام را به او بدوزم: - امیرم کجاست؟! دانلود نسخه پی دی اف رمان عاشقانه استیصال
×
×
  • اضافه کردن...