رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'افسانه پرومتئوس'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    پرومتئوس

    فرانتس کافکا برگردان: امير جلال الدين اعلم چهار افسانه در بارة پرومتئوس هست: افسانة يکم مي‮گويد که پرومتئوس چون رازِ يزدان را براي انسان‮ها گشود، ايزدان او را بر صخره‮اي در قفقاز بستند و عقاب‮هايي را فرستادند تا جگرش را بخورند، و اين جگر همواره نو مي‮گرديد. افسانة دوم مي‮گويد که پرومتئوس، انگيخته به درد پديد آمده از منقارهاي دَرّان، چنان به ژرفي خودش را صخره فشرد که سرانجام با آن يکي گشت. افسانة سوم مي‮گويد که خيانتش در طي هزاران سال فراموش شد: ايزدان و عقاب‮ها و خودش فراموش کردند. افسانة چهارم مي‮گويد که همه‮کس از آن شکنجة بي‮معنا خسته شدند. ايزدان خسته شدند، عقاب‮ها خسته شدند، زخم با خستگي جوش خورد. ماند تودة توضيچ‮ناپذيرِ صخره. افسانه کوشيد توضيح‮ناپذير را توضيح بدهد. از آن‮جاکه افسانه از زيرِ لايه‮اي از حقيقت مي‮آمد، مي‮بايست به نوبة خود به توضيح‮ناپذير بينجامد. از کتاب تمثيل‮ها و لغزواره‮ها – نشر نيلوفر منبع در باب این مطلب از منبع دیگر اینگونه نقل شده: در میان خدایان مغرور و پر قدرت کوه های المپ که به انسان ها اهمیتی نمی دادند و خودشان در قدرتی جاودانه بی حساب فرمانروایی می کردند، خدایان کمی هم بودند که سعی می کردند به طریقی تغییری در وضعیت بدهند. پرومتئوس از جمله ی این خدایان بود که به خرد شهرت داشت و همواره سعی می کرد رنج های انسان را کاهش بدهد. بنابراین آتش را از بارگاه خدایان دزدید و به انسان هدیه کرد تا کمی بر بدبختی های او نور بتابد: زئوس بسیار خشمگین شد و در آن رنجش و آزردگی خاطر از پرومته و انسان ها، آتش را از آنان دریغ کرد تا مجازاتشان باشد. پرومتئوس بار دیگر به نفع نوع بشر وارد عمل شد؛ او به کوه المپوس رفت و چند اخگر آتشین از “چرخ خورشید” ربود و درزون یک رازیانه ی غول پیکر (گیاهی با ساقه ی مغزدار که گاه همچون یک جور آتش زنه مورد استفاده قرار میگرفت) به زمین آورد در این هنگام دیگر خشم و غضب زئوس، حد و مرزی نمی شناخت. او پرومته را دستگی و به ستونی از سنگ در کوه هاس قفقاز زنجیر کرد؛ عقابی غول آسا که فرزند اخدینا وتایفون بود، هر روز به طور مداوم جگر پرومته را پاره پاره می کرد اما از آنجا که پرومتئوس در گروه جاودانگان یا بیمرگان بود، هر بار دوباره جگرش ترمیم می شد.مجازات سخت تر و شدید تری برای انسان ها تعیین شد؛ مجازاتی که ترمیم ناپذیر و جبران نشدنی بود. زئوس نقشه ای کشید تا میرندگان را به مجازات برساند. از این رو از هفائستوس و آتنا تا موجودی خیره کننده و زیبا بیافرینند. نتیجه ی این همکاری هفاستوس و آتنا پیدایش زن بود. او را پاندورا نامیدند.پاندورا زیبا و مهربان بود اما در قلب او گستاخی و حیله گری را نیز کار گذاشته بودند. پس از انجام این کار زئوس او را به اپیمتئوس (برادر پرومته) نشان داد و پرسید آیا دلش می خواهد با او ازدواج کند. حال قبل از آنکه زئوس این پیشنهاد “ظاهراً” صادقانه را مطرح کند، پرومتئوس به برادرش هشدار داده بود که زئوس بسیار مکار است و به هیچ وجه نباید از او هدیه ای بپذیرد.اما اپیمتئوس شدیداً تحت تاثیر پاندورا قرار گرفت و خواست به سرعت با او ازدواج کند. به این ترتیب، پاندورا به زمین آمد. پیش از آن انسان ها( به طور دقیق تر مرد ها چون هنوز زنی آفریده نشده بود) زندگی سعادت مندانه و بی دغدغه ای بدور از هرگونه نگرانی و بیماری، طی می کردند. خدایی نیکوکار و دوراندیش همه ی بلایا و بیماری ها را درون کوزه ای جمع کرده و درش را بسته بود. به محض اینکه پاندورا وارد زمین شد، شروع کرد به سرک کشیدن و فضولی و طولی نکشید که با کوزه برخورد. حس کنجکاوی اش تحریک شد و نتوانست در برابر وسوسه ی باز کردن آن مقاومت کند. به محض باز کردن آن همه ی بیماری ها و مشکلات از آن بیرون آمدند. در میان آن همه بدی، تنها یک چیز وجود داشت که باعث میشد انسان ها به زندگی ادامه دهند : “”امید”". تنها امید در میان انسان ها باقی ماند و سهم غم انگیز آنها شد.پاداش مسخره و ریشخند امیزی برای رنج ها و بدبختی هایشان. به جز این مجازات دیگری هم برای شخص پرومته در نظر گرفت. او را به کوه قاف برد، به زنجیر کشید و قرار بر این شد که هر روز عقابی بیاید و جگر او را در حالی که زنده است بخورد. سپس جگر او دوباره ساخته شود و دوباره روز از نو و روزی از نو.
×
×
  • اضافه کردن...