رفتن به مطلب

... ::: حرفهای شخصی با خودم ::: ...


ارسال های توصیه شده

با عرض سلام به شما دوستان ارجمند ...

 

در ابتدا لازم میدانم توضیحی اندک در باب نام و هدف این تاپیک ارائه نمایم ...

 

همانگونه که از عنوان ان پیداست این تاپیک کاملا شخصی و خصوصیست و حرفهاییست که گاها این حقیر با خویشتن دارم ...

 

مخاطب این نوشته ها فقط و فقط خود این حقیر هستم و بس ...

 

خواهشمندست از ابراز نظر در این تاپیک خودداری فرمایید ...

 

با تشکر

 

فیدل

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 42
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پریروز وقتی از مطب دکتر برمیگشتم و داشتم به حرفای دکتر فک میکردم که میگفت :

 

اقای ... شما کلسترول خونتون روی مرز بحرانیه

 

از جلو شیرنی فروشی " پانته ا " رد شدم .

 

یهویی چشمم افتاد به یه کیک تولید بزرگ ...

 

دلم خواست ...

 

یادم باشه یه روز که همه چیز بر وفق مراد بود برم و یدونه از همون کیک تولدا واسه خودم بخرم و برم بشینم کنار زاینده رود و تنهایی تا تهشو بخورم و یه قولوپ اب روش ...

لینک به دیدگاه

عجب روزگاری شده !!!

 

28 سال سن داری ...

 

7 سال اولشو خوش گذروندی ...

 

21 سالشو درس خوندی تا برای دلخوشوی این و اون صحبت نکنی و حرفات کارشناسی باشه بعدش یه روز صبح که میری برای قرارداد میفهمی زیر ابتو زدن ...

 

نمیدونم کدومش افتخاره ؟؟

 

زیر اب زدن یا زیر اب خوردن ؟؟؟

لینک به دیدگاه

سر ظهر زنگ زدم به علی ... ماشین حساب کلاس پدشو بگیرم واسه امتحان المان محدود .

 

گفتم شب جمعه بچه های قدیم دانشگاهو جم کنین بریم بیرون ...

 

گفت :

کسی نمونده ...

 

ابولفضل که از وقتی متاهل شده وقت نداره سرشو بخارونه !!!

 

علی برومند که رفته خدمت ...

 

سعید هم که ...

 

اوه اوه راستی پول که به سعید قزض ندادی ؟

 

گفتم چطور ؟

 

گفت جواب منو بده ... دادی ؟

 

گفتم اره ... یه 100 تومن بش دادم ...

 

گفت : تا سه نشده !!! و گندش در نیومده و کسی دوزاریش نیوفتاده با زبون خوش ازش پس بگیر ...

 

گفتم چرا ؟

 

گفت با احمد الان تهرانن ...

افتادن تو کار گلدکوئست ...

 

خلاصه که تا پولت دود نشده بگیر ازش...

 

تا عصر داشتم برای سعید اس ام اسای عاشقونه و فدایت شوم میدادم !!!

 

یهو زنگید گفت مرد حسابی چه خبرته ؟؟؟ کسی ندونه میگه حتما دوس دخترش داره اینارو واسش میفرسته ...

 

تا نیم ساعت داشتم دورش میگشتم و موضوع پولو بش گفتم ...

 

اونم تا یه ساعت داشت در مورد بازده پول و ... در تحصیل میگفت و اخرش گفت :

 

بابا 100 تومن که چیزی نیس . تا اخر هفته میریزم به حسابت ...

 

خدایا عجب وضعی شده ...

 

ادم نمیتونه به شاگرد اول و بچه مثبت دوران دانشجوییشم اعتماد کنه ...

لینک به دیدگاه

انگار نه انگار ...

 

3 ماه بود سایه ی همدیگه رو با تیر میزدیم ...

 

سه ماه بود با هم قهر بودیم !!!

 

انگار نه انگار ...

 

دیروز یهویی واسم اس ام اس زد ...

 

یه جوک بود ...

 

منم واسش جوک فرستادم ....

 

همینطوری با هم اشتی کردیم ...

 

اب از اب تکون نخورد ...

 

انگار نه انگار ....

لینک به دیدگاه

گشنگی هم خیلی بده ها !!!

 

ادم حاضر میشه سنگ گاز بزنه !!!!

 

از وقتی بدستور مادر عزیزم شبا شام ممنوع شدم و پیاده روی 5 کیلومتری اجباری شده حاضرم زمینو گاز بزنم !!!

 

گشنگی هم خیلی بده ها !!!

لینک به دیدگاه

چی میشه که ادم یکیو دوست داره ؟؟؟

 

اصلا چی میشه که ادم با یه نفر احساس همزاد پنداری میکنه ؟؟؟

 

از مهر ماه 86 تا الان ...

 

از موقعی که توی محوطه ی خوابگاه دانشگاهمون دیدمش تا الان که یه ساله ندیدمش ...

 

همیشه جاذبه ای داشت بیشتر خیلی از ...

 

خوش بحال تهران

 

خوش بحال تهرانپارس

 

خوش بحال فرجام

 

و ...

 

چی میشه که اس ام اسای من بهش نمیرسه ؟؟؟

 

دلم هوای حمید کرده دوباره ...

لینک به دیدگاه

پریشبا ( 5 شنبه ) با محسن و پیمان و سهراب از ساعت 11 شب تا 5 صبح رفتیم میدون نقش جهان ...

 

چای و قلیون !!! و ورق و موزیک و ...

 

خلاصه بعد از 1 سال دور هم جمع شدیم و گفتیم و خندیدیم و ...

 

من و محسن مث همیشه با هم که میشینیم انقده تو مخ حریف میریم که حریف بازی چه حکم باشه و چه شلم و ... رو ول میکنه و ما کلی میخندیم ...

 

البته علت اصلیش سهراب بود ...

 

بیچاره با موتور تو بازار تصادف کرده و بند اول 2 تا از انگشتای دست راستش قطع شده با اینکه پیوند زدن ولی عصب نداره ...

 

سهراب حیف شد ...

لینک به دیدگاه

مثل این بمبایی که بعد از چند سال از زیر خاک پیداشون میکنن

همونایی که هنوز عمل نکردن و منفجر نشدن .

همونایی که به یه فوت بندن تا بترکن .

 

اعصاب منم چند وقته همونجوری شده .

 

سه سوته ضامنش در میره و قاطی میکنم .

فرقی نداره طرف کی باشه

 

حالا اینو کجای دلم بزارم ...

لینک به دیدگاه

پارسال همین موقع بود که مثل ادمای سیاه مست بودم !!!

 

خوشحال از اینکه حمید دوباره بعد از 2 سال باهام اشتی کرده ...

 

ناراحت از اینکه باید اول شهریور برم خدمت ...

 

یه جور بی حسی موضعی داشتم ... !!!

 

یهویی ...

 

سال اول فوق لیسانس تموم شد ...

 

22 واحد پاس شد ...

 

حالا مثل کوبیده شدم !!!

 

منظورم کباب کوبیدس

 

له و داغون و به سیخ کشیده شده

 

پخته ی پخته ...

لینک به دیدگاه

امروز بعد از 12 سال فعالیت شبانه روزی بخاطر مصلحت اندیشی یه عده طالب زر و زور دنیا از کار برکنار شدم .

 

از بچگی وقتی سر سفره ی پدرم مبنشستم بابام میگفت :

 

یادت باشه پسرم هیچوقت تو زندگیت برای دلخوشی ادما حرف نزنی

بلکه همیشه حرف حق بزن حتی اگه به ضررت باشه

 

امروز بخاطر اینکه حرف حق زدم اخراج شدم .

 

خدا رو شکر سر سفره ی حلال پدرم بزرگ شدم و فردای قیامت سرمو مثل یه مرد بالا میگیرم که بخاطر خوش امد این و اون اخرتمو نفروختم .

 

 

خدا را به عدد ستاره های اسمانها و سنگ ریزه ها ی زمین

شکر

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

بهمن ماه 84 سرمست از قبولی توی مقطع لیسانس جامدات رفتیم کاشان ...

 

چه بدبختیا که نکشیدیم ...

 

ترم اول خنده های زودگذر و تلخیهایی برای یک عمر

 

ترم دوم سوگ تنهایی در اتاقی خالی از دوست

 

ترم سوم گرم ترین روزهای عمرم و دوستانی از جنس انسان محض . بنیامین - علی سلطان - حامد - حامد بزرگه - ممد کوثری - عرفان لیون - ممد وثیقه - امیر میگو ...

 

ترم چهارم اغاز هم اتاقی با برگزیدگان انسایت و جهنم سرد اخر ترم

 

ترم پنجم تحمل و ماراتن سپاهان و شلم تا صبح با حمید

 

ترم ششم هیچ

 

و فردا ...

 

میرم تا اصل مدرک لیسامسمو بگیرم ...

 

اخرین برگ ار صفحه ی لیسانس ...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

گر فاصله ای هست میان و من و تو

 

بردار به لبخنی , بردار به پیغامی ...

 

 

اس ام اسای اشتباهی ...

 

یه اس ام اس بی ربط مینویسم ...

 

میرم توی دفتر تلفن موبایلم ...

 

میرم پایین ---- پایین --- پایینتر ...

 

نمیخوام سرچ کنم تا زود اسمشو پیدا کنم ...

 

میخوام برای پیدا کردن اسم و شمارش زجر بکشم . توی این دفتز تلفن بی سر و ته ...

 

میرسم به حرف " سین "

 

" سین " مثل " سیم " !!!

 

میگفت یه روز فامیلشو عوض میکنه ...

 

یه اس ام اس بی ربط ...

 

دکمه ی ارسال ...

 

جواب نمیده ...

 

گر فاصله ای هست میان من و تو ....

 

بردار به لبخندی , بردار به پیغامی ...

لینک به دیدگاه

مجتبی یکی از بهترین دوستای داشنگاه منه ( دوران لیسانس )

 

خیلی خیلی دوستش دارم

 

بچه کرجه

 

دلش اندازه ی دریاست

 

لطفش اندازه ی یه کهکشان ...

 

دوران دانشجویی ترم اولش هم اتاق ما بود

 

نمیشناختیمش , کلی اذیتش کردیم

 

اما چیزی ازش ندیدیم جز لطف و خنده ...

 

ترمای اخر شده بود سنگ صبورم

 

ترم اخری که کاشان واسه ارشد میخوندم و کاشان نمیرفتم تمام کارای منو بعهده داشت

 

جزوه ها - صحبتا - امتحانا - پروژه ها و ...

 

خدا رو 1000 مرتبه شکر میکنم که مجتبی را بهم رسوند

 

همیشه برای هم اس میدیم ...

 

اما ....

 

دیروز صبح یهو موبایلم زنگ خورد ...

 

الو ...

 

قطع شد ( ایرانسله شمارش )

 

هرچه زنگ زدم انتن نداد ...

 

خیلی نگران شدم ...

 

تا ساعت 3 عصر که یهو موبایلم دوباره زنگید !!!

 

مجتبی بود

 

- سلام رفیق

- سلا علی جان خوبی ؟

- ارادت دارم . تو چطوری ؟

- منم خوبم . علی جان یه سوال

- بپرس

-میگم باغ غدیر امانت قبول میکنه ؟

( باغ غدیر اصفهان یه پارک بزرگه که مسافرا میرن اونجا و فقط حق دارن اونجا چادر بزنن )

- نمیدونم والا - من 12 سالی میشه اونجا نرفتم . چطور ؟

تا اومد جواب بده گفتم :

- وایسا ببینم . نکنه اومدی اصفهان ؟

- اره علی جان الان اصفهانم

- نه بابا . شوخی میکنی ...

-صب رسیدیم و زنگ زدم ولی قطع شد. میخویم وسایلمونو بزاریم توی باغ غدیر و بریم بگردیم و شب برداریم ...

- شما خیلی بیخود میکنین.مگه من مردم . کجایین الان ؟

- کنار 33 پل

- خوب بیام این ادرس که میگم خودمم الان میام ..

ادرسو دادم و سریع زنگ زدم به محسن . گفتم پاشو بیا که مهمون اومده ..

 

ساعت 3 و نیم سر چهار راه محلمون دیدمش

 

وایییی هیچ فرقی نکرده بود ...

 

همون پسر شلوغ و شاد . حتی توی اون گرمای ظهر تابستون اصفهان ...

 

تا همو دیدیم پریدیم تو بغل هم و ...

 

نمیدونم یهو گریم گرفت ...

 

مجتبی خیلی از اسرار منو میدونست . خیلی از درد دلامو ...

 

با 2 تا دیگه از رفیقاش اومده بود اصفهان . 2 تا بچه محلاشون که متولد 71 بودن . بدون وسیله اومده بودن ...

 

همیشه این کارای عجیبش ادمو غافلگیر میکرد

 

رفتیم خونمون . اپارتمان پایین ...

 

دوش گرفتن و کلی خندیدیم . گفتیم و خندیدیم ...

 

از قدیما گفتیم . از بچه ها . از خاطرات خوابگاه و دوستای عزیز و مشترکمون . اونایی که خیلی وقته جواب تماسامونو نمیدن . اونایی که الان شدن مهندس !!!

 

ساعت 7 رفتیم بیرون

 

تا 5 صبح فردا میدون امام بودیم و شلم و قلیون و ...

 

وای وای انگار خواب بودیم

 

توی یه روئیای همیشگی ...

 

اینم یه عکسه از دیروزمون توی ایسگاه اتوبوس !!!

 

از سمت راست :

 

سعید ( دوست مجتبی ) - مجتبی - من - محسن بهترین دوستم

 

%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B1%DB%B1%DB%B1%DB%B3%DB%B0.jpg

لینک به دیدگاه

مجتبی که رفت چقدر دلم گرفت ...

 

چقدر دلم مجتبی میخواد ...

 

قرار بود با هم درد دل کنیم ...

 

نشد ...

 

چقدر دوسش دارم ...

 

خدا همیشه همراش...

 

این عکسشو گذاشتم دسکتاپ کامپیوترم و باهاش درد دل میکنم ....

 

02042010320.jpg

کاش همیشه بود ...

 

چرا لحظه های خوب انقدر بی رحم تموم میشن ؟

 

مجتبی رفت تا یادم بیاد چقدر تنهام ...

 

تنهای تنهای تنها ...

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

میگفت : من اگه صدات زدم و جواب ندادی هیچ وقت نگفتم علی باهام قهر کرده بلکه گفتم حتما توی فکر بوده و حواسش نبوده

 

گفتم : چرا انقدر نیمه پر لیوانو میبینی ؟

 

پرید تو بغلم و گفت : دوست خوبم من دوستت دارم ...

 

دیشب بهش اس ام اس زدم :

 

هنوز دوست خوبتم ؟ هنوز دوستیم ؟

 

باید تورو پیدا کنم ----- شاید هنوزم دیر نیست

 

جواب نداد

 

اس ام اس زدم :

 

از اون لیوان , نیمه ی پرش رو سهم کردی و نیمه ی خالی رو به جون خریدی ...

جای عطر " فارنهایت " ی که برات خریده بودم هنوز روی اون پیرهن ابیه ی من مونده

 

جواب نداد

 

8 ماهه که جواب نمیده ...

 

حتما سرش شلوغه

 

حتما توی فکره

 

یاد اون اهنگ " ابی " بخیر :

 

 

نفس نفس تو سینه ام عطر نفسهای شماس

 

خوشا بحال اون کسی که توی روئیای شماس

برای انکسی که " حضرت غم " نامیدمش ...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

چند روزه که هر لحظه که میام انجمن نا امیدتر میشم

 

دیگه دل و دماغ فعالیت توی تالار مکانیک رو ندارم

 

کاش جاوید بود ...

 

چند وقته میرم فروم " دانشجو "

 

وقتی از بحثای سیاسی باشگاه خسته شده بودم اومدم اینجا تا راحت فعالیت کنم

 

اینجا هم تالار مکانیکش بوی رنگ داره میگیره

 

" دانشجو " اما رنگ نداره

 

دیگه حال خوندن تاپیکای جدید تالار مکانیک رو ندارم

 

سجاد و سهیل واسماعیل که رفتن

 

شاید دیگه دوران منم تموم شده

تصمیم گرفتم همین روزا بی سر و صدا برم

 

فقط

کاش جاوید بود

 

تا باش خداحافظی میکردم ...

 

کاش جاوید بود ....

 

همین .

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اووووووووووووووووه

 

بعد از 7 سال کنار هم نشستیم

 

من و سعید و فرزین و رسول و نبی

 

یه زمانی وقتی فوق دیپلم بودیم و ازاد از 7 دنیا با هم بودیم

 

بعد از اون کمتر همو دیدیم تا بالاخره دیگه خبری از هم نداشتیم

 

صبح سعید زنگید و گفت عصر بریم بیرون با بچه ها

 

عصر وقتی همدیگه رو دیدیم خیلی به قیافه های الانمون خندیدیم

 

نبی که یه زمان کسی حسابش نمیکرد شده بود یه ارشیتکت خیلی معروف که پروژه های زیر 60-70 میلیون رو قبول نمیکنه

 

سعید توی یه شرکت نیروگاهی شده مدیر روابط عمومی

 

رسول توی بازار 3 تا حجره واسه خودش داره

 

اما قصه ی من و فرزین داستان 2 تا تکه سنگ بود

 

از موقع دیدار امروزمون تا خداحافظی لام تا کام با هم حرف نزدیم

 

اولش فرزین اومد جلو و دست داد و روبوسی کرد

 

حین روبوسی گفت :

 

دیگه کافیه - تمومش کن - بیا مث قبل باشیم

 

گفتم :

 

راه برگشت برای تو بازه ولی من نه ...

 

هیچی نگفت

 

 

همه میگن اخلاقم بد شده

 

میگن غیر قابل تحمل شدم

 

میگن ...

هیچکس نگفت چرا اینجوری شدم ...

 

هیچکس نپرسید : اخه چی به سرت اومد که این راهو انتخاب کردی ؟

 

 

دلی سربلند و سری سر به زیر

 

از این دست عمری به سر برده ایم ...

لینک به دیدگاه

5435da57190c49ca80ff.jpg

 

یادت هست

 

خاطره آن شب بارانی که اجاره دادمت

 

گفتی باران می آید اما

 

هوا خو ب است

 

گفتی که دوست داری دستانت را باز کنی

 

سرت را بگیری بالا

 

تا باران بر روی صورتت ترمز کند

 

تو رفتی و

 

و من مانده ام هنوز در حسرت

 

خاطره ای که قولش را دادی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

اسمش بنیامینه و بچه چاردنگه تهران !!!

 

توی کاشان هم اتاقی من بود

 

همه جا گفتم و خواهم گفت :

 

اگه لیسانس گرفتم بخاطر کمکای " بنی " بود وگرنه بهمن ماه 85 از مهندسی مکانیک انصراف میدادم و ...

 

یه روزایی توی همون خوابگاه تا حد چاقو کشی بی برای من پیش رفتیم ولی اخرش بازهم من بودم و بنی و یه دنیا دوستی ...

 

21 مهر اومد اصفهان و کلی خندیدیم و ...

 

رفتیم دانشگاه صنعتی اصفهان برای پروژه پایانی با چنتا استادا مشورت کنیم

 

الان بنی کرمانشاه ارشد ساخت میخونه و من نجف اباد

 

سرنوشت من و بنی خیلی وقته به هم گره خورده ...

 

 

.

.

.

.

.

.

.

 

 

هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...