رفتن به مطلب

روزهایی هست هنوز....


ارسال های توصیه شده

روزهایی بود که از ترس ندیدن،چشم هایم بسته بود،

روزهایی بود که از پنجره ی روشن صبح چیزی پیدا نبود،

روزهایی بود که تا آخرین خنده ی سار ،پر از فریاد بود،

روزهایی بود دلم می سوخت از دیدن گریه های شب،

روزهایی بود که از دیدن خورشید،از بارش نور،دلم روشن بود

روزهایی که خدا از سر دیوار برایم قاصدک می انداخت،

روزهایی که با باران به خاک افتادم

روزهایی که سکوت از بلندای زمان سوت می زد،

روزهایی رنگین کمان در اتاقم رژه می رفت با هزاران لبخند

روزهایی شاد بودم،پر از راز ،پراز آواز

روزهایی که شب از حسادت زودتر سر می رسید!

روزهایی که خورشید،پای رفتن هم نداشت!

روزهایی پراز خوشحالی...

روزهایی پر از امیدها ،پر از یأس،پر از ناباوری،

روزهایی که درگیر سراب ها بودم،در حسرت رسیدن

روزهایی که بالا بودم،اوج غرور،ونسیمی که با چشم های تکبر زده ام می رقصید

روزهایی که از اوج به پایین رفتم،وبازهم باد،طوفان،غرق در تصمیم ها،اندیشه ها...

روزهایی بود آسمان هم با چشم هایم بارید،

روزهایی بود از پر پروانه ها رنگین تر

روزهایی بود از شب تیره و تار،تاریک تر....

و هنوز،

از پس تیره ی شب،

روزهایی هست هنوز....

امضا:زهرا:icon_redface:

 

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

...وحالا پس از آن همه پیمودن راه های سخت،پس از آن همه رنج،چه چیزی است حاصل این همه سختی...؟!که اگر نبود هم،من بودم،ولی شاید منی دیگر...منِ اکنون چه قدر متفاوت است با آن منِ چند سال پیش...!آه که چه قدر من می دانم...!کوله باری از تجربه هستم در همین سن کم...!

خوشحالم،خوشحالم که هرچه بود،تمام شد و رفت...

گاهی خودم رو به حماقت می زنم،می خندم از ته دل،و خوشحالم به خاطر همه چیز...

آه که چه قدر خوب است گاهی هم احمق بودن...!و هیچ چیز را آن چنان که باید،دیدن...

بگذار تا دیگران بخندند از این همه دلِ خوش...،که نبودند و ندیند روزهای مرا...

دست و پا می زدم تا به خوشبختی برسم،ولی حالا که آرام نشسته ام اینجا و با لبخند از پشت پنجره آسمان را می نگرم،خوشبختی را می بینم که خودِ خودِ من است....

خوشبخت هستم بی هیچ قید و شرط...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

کجاست آن روز که دیگر بی هیچ دغدغه ای،بی هیچ فکر فرداهای نیامده ای،و بی هیچ افسوس از روزهایی که گذشت،خودم باشم و خودم...؟!

آن روز که آهی بکشم از تمام وجود...و حسرت ها به یکباره بیرون آیند از جانم...و آرام، و سبک،همین باشم که هستم...؟دیگر سرشار نباشم از خواستن ها...

و تمام چیزهایی که دارم را خالی کنم روی میز،و به وجد آیم از شمارش این همه داشتن ها

آیا ممکن است...؟

آه که که آدمی حریص است و آزمند...ومن هم...

و نمی بینم،ونمی خواهم ببینم تمام نعمت هایی را که شاید حتی روزی جزیی از آرزوهایم بودند...

بیگانه ام با خویش هرروز و هروز بیش تر

چندیست که که دیگر در خیابان نمی دوم از روی شادی و خوشحالی

و هرروز بیش تر تبدیل می شوم به مردمانی که روزی تنفر داشتم از آن ها...

کاش می شد به سادگی روزهایی باشم که بیگانه بودم با همه،خودم بودم و دنیای خودم

خودم بودم و سایه ای که تمام من را شامل میشد!چه زود گذشت دوران معصومیت...

و امروز با این که می دانم باید زیبا بود و زیبا دید...وباید ساده باشم و بی ریا،یاد عباراتی میفتم که روزهای زیادی را با آن ها سپری کرده ام : ((خداوندا!مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان.اضطراب های بزرگ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن.لذت ها را به بندگان حقیرت ببخش و دردهای عزیز را به جانم ریز))

و چه قدر لذت میبردم وقتی همه ی زندگیم رنج بود و رنج.آیا عرفان این است؟!

((عرفان تجلی التهاب فطرت انسانیست که خود را این جا غریب میابد و با بیگانگان که همه ی موجودات کائناتند، هم خانه))

و اما حالا حتی عرفان نیز برایم از معنی تهی شده است!

و حتی بودن، و حتی زیستن...و حتی هدف...!

چه خیال باطلی بود اطمینان داشتم به هدفم!چه خوش خیالی قشنگی بود...و افسوس که حالا این چنین نیست.

شاید بیدار شدن و چشم ها را کامل باز کردن،همیشه هم خوب نباشد!

احساس می کنم حالا شبیه روکانتن شده ام که در خیابان ها پرسه می زد و هیچ بودن همه چیز را می دید و از این همه تکرار((تهوع)) داشت...!

و من اما هنوز هستم...ولی ساده،آرام،بی هیچ حرف زیاد...نظاره گرم دنیا را که من را به کجا می رساند آخر

به آن روز آیا میرسم؟همان روزی که قرار است باور کنم خودم را همین گونه که هستم؟...

لینک به دیدگاه

یه روزی قصه ی زندگیمو می نویسم...،البته نه الان!هنوز زوده! هنوز زوده نتیجه گیری از همه ی آن چه دیدم...از همه ی چیزهایی که عجیب مینمودند ولی اتفاق افتاد...!

لینک به دیدگاه

خدایا دلم تنگ شده برای روز هایی که باهات حرف می زدم....خیلی جاهاس که دیگه نمی بینمت،سر کدوم پیچ بود که ازم جدا شدی،بدون این که حتی بفهمم....

از کجا به بعد بود که من هم چنان می رفتم و آن چنان از بودنت مطمئن بودم که حتی برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم ،کی بودکه به این نتیجه رسیدی که دیگه همسفر خوبی نیستم؟ خدایا من ولی هنوز با ناباوری صدات می کنم،نماز میخونم و چه بی کیفیت...وچه مایوسانه دنبالت می گردم،چه مایوسانه...

لینک به دیدگاه

و شاید هنوز زوده برای نتیجه گیری از نفس هایی که میکشم...،ولی آیا واقعا اگه الان نفس نمیکشیدم،به جایی بر میخورد؟!وخدا شاهده که نه!به هیچ جا و هیچ کس و هیچ چیز بر نمی خورد!

هه خانواده؟؟!ناراحتی اونا برای شکیه که بهشون وارد میشه،بعد از مدتی همه چیز آروم میشه،همه چیز عادی،و دوباره چنین روزی می رسه که هیچ کس منو نمیبینه،هیچ کس...به همین راحتی...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

این روزها خیلی خالیم.تنهای تنها، وخسته از همه چیز...

شاید اگه پنجره ها ی بسته ی خاک گرفته ی اون ته ته ذهنمو وا کنم،حالم بهتر شه...

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

ساعت 9 شب آهنگ گوش میدم بلند بلندtell me were I am…

احساس میکنم خود خودم هستم در این لحظه،خالی از همه چیز و پر از همه چیز....

خالی از هر دغدغه ای و پر از دغدغه هایی که 20 سال زندگیمو درگیرشون بودم...!

از بلندی بی وزنی،نظاره گر خودم هستم در تمام سال هایی که گذشت...

خودم رو میبینم که چه شب هایی با چشم خیس به خواب رفتم...

و چه روزهایی که خنده هایی داشتم پاک و معصومانه...!

تمام دلبستگی ها و دغدغه هام الان پیش رومن...!

گاهی دوست دارم بخندم...؛گاهی انگار میخواد بغض همه ی این سال ها خالی بشه!

حال عجیبی مثل احساس کردن تمام تمام خودمو دارم...!

احساس میکنم در اوج هستم...،اوج زندگیم این روزهاست....این،هم خوشحالم میکنه و هم ناراحت...!

امشب جمع بین تضادهام...!همه چیز و هیچ چیز...

لینک به دیدگاه

شوق رفتن دارم.هر طلوع خورشید،این روزها بیش از پیش نظاره گر انسانیست که دنبال (( میخواهم هایش)) به راه افتاده است و به او ((من)) میگویم...

پیش تر ها این چنین نبود...

پیش تر ها آن قدر عاقل بودم که در تاریکی برگشت به خانه از ایستگاه اتوبوس،قلم به دست تند تند ثبت نکم حمله ی واژه هایی را که در ذهنم جاری می شوند و نگران، که نکند فراموش کنم خالص ترین احساساتی را که بر روی کاغذم می آیند!

پیش تر ها آن قدر عاقل بودم که از همه چیز متنفر باشم...از هستی...

پیش ترها...منطقی تر بودم انگار! هیچ لذتی نبود در یک لیوان چای بعد ازظهر

هیچ لبخندی معنایی نداشت جز نشان حماقت مالکش، هیچ دل خوشی نمیتوانست صاحب خرد باشد برای من....

پیش تر ها به یاد نمی آوردم گل آبی رنگی که به مقنعه ام آویزان بود سال اول دبستان نمونه مردمی ایمان!

و به یاد نمی آوردم نسیم هایی را که به صورت کوچکم میخورد در بلوار کشاورز در راه برگشت به خانه...

پیش تر ها آبی نبود نمای آسمان از پنجره ی اتاقم حتی...

پیش ترهایی دور را نمیگویم! همین نه چندان پیش...

عقل را کنار گذاشته ام و فقط میخواهم نفس بکشم در این هوایی که همه جان میدهند درش،و امّید وار باشم در میان همه ی ناامید ی ها...

صبح هامان را میتوانیم زیبا کنیم...قسم به تمام ارزش های زندگانیم...

روزهامان میتوانند شاهد لبخند باشند ...شاهد ذوق راه رفتن کودکانی نوپا...

این ماییم که میتوانیم زیبا باشیم یا زشت...این ماییم که زیبا میبینم...

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

((ميزي براي کار

کاري براي تخت

تختي براي خواب

خوابي براي جان

جاني براي مرگ

مرگي براي ياد

يادي براي سنگ

این بود زندگی...))

 

همیشه((نداشتن هایم))را مرور کرده ام و با آنها رویاهای فردارا درسر داشته ام...

فرداهایی که از راه رسیدند،نه آن چنان که در تصور بود...!

نمی گویم زیبا نیست ((اکنون))ی که در آن به سر میبرم!ولی رویاهایم بزرگ تر از آن بودند که به حقیقت بپیوندند! بچه که بودم تمام آن چه را که یک دختر را عاقل و بالغ و فهمیده مینماید میدانستم،20 ساله شدن بود!!

و 20 نیز آمد و بگذشت و من انگار هنوز طفل نوپایی هستم در برابر جهانی که میبینم!

در خانه آرام بودم...،وهنوز نیز!

در مدرسه،دوران راهنمایی تمام زندگی در زنگ های انشا بود انگار!طنز مینوشتیم و بچه هارا میخنداندیم ومورد تحسین معلم قرار می گرفتیم که به به چه استعدادی...!

میگویم مینوشتیم،چرا که دو نفر بودیم:من و کتایون!(بهترین دوستی که در زندگی داشتم ودست زمانه چه زود مارا جدا کرد از هم...)همیشه انشاهایمان هماهنگ بود!جوری مینوشتیم که دنباله دار باشد یعنی ادامه ی انشای من موکول میشد به انشای کتایون...کارمان شده بود ابتکاری در کل مدرسه!!حال آن که چه شد که از آن همه نوشته هایی که خنده و قهقه ی مردمانی را موجب میشد،کارم به جایی رسید که نوشتنم تنها مرحمی باشد برای تنهایی های خودم...

به دبیرستان که رفتم باز هم آن روح شیطان و بازیگوش هنوز در وجودم بود...!والبته بازیگوشی هایی سالم که حادترین موردش ختم میشد به سیگارت زدن در کلاس و ساعت ها دم فتر ایستادن،و یا توزیع کردن آدامس بین بچه ها و هماهنگ کردن عده ای برای اذیت کردن معلمان بیچاره...!

و بعد شروع دوران به آگاهی رسیدن...انزوا...

گاه با خود میگویم ای کاش در همان جهالت خویش میماندم و مشغول شیطنت های دخترکان هم سن خودم میشدم و روزگار میگذراندم به خوشی...

و گاه بر خود میبالم به خاطر این همه رنجی که میبریم...!

غم هایم را در کیسه ای ریخته ام،گاه گاه نگاهی بدان می اندازم...تجربه مینامندش

وخوشی هایم آن قدر کوتاهند که مجال آن را نمیدهند که جمعشان کنم درکیسه ای،حتی صندوقچه ای کوچک...!

اگر به اراده ی خودم باشم و بحث دانشگاه رفتن و کار و زندگی نباشد،ترجیح میدهم تمام روز که هرکسی دنبال روزمرگی خویش است،خواب باشم،و شب ها تا صبح در اتاق خودم ((زندگی)) کنم.

و ((زندگی)) من چیزی نیست جز نوشتن و خواندن و اندیشیدن...!

ولی به اقتضای محیط،همان که جبر جامعه میخوانندش،روزها به دانشگاه میروم،دوستانی دارم،حرف هایی میزنم،حرف هایی میشنوم،درس میخوانم...،کلاس زبان میروم و امیدهایی دارم...!که هرکسی به چیزی دل خوش است ومن نیز!امید رهایی دارم!دوست میداشتم مردم جامعه ام مجال((زندگی)) کردن می یافتند!که اکنون...در این شرایط چیزی نیست برایشان جز رنج و خفقان و ناامیدی و هراس...

امیدورام روزی نرسد که ببینم راهی را که اکنون سخت بر آن استوارم بیراهه ای بیش نبوده...

امید گرفتن لیسانس دارم!و امید((رهایی)) نیز...!امید روزهای بهتر..روزهایی که ادامه دارند هنوز...

لینک به دیدگاه

شنبه:

دانشگاه نرفتم،فقط یه کلاس داشتم امروز،حسش نبود این همه راهو برم به خاطرش...اصلا هم استاد خوبی نیست،فن بیان خوبی نداره،حضور غیاب هم که نمیکنه...

قشنگ گرفته بودم خوابیده بودم اگه بهاره ی دیوونه زنگ نزده بود شاید تا 12-1 خواب بودم.فکر کرده بود دانشگاهم،برنامه ی امو رو میخواست،قرار بود بریزم رو فلش بهش بدم

میخواستم بشینم درس بخونم امروز ولی هر کاری میکنم بیشتر از یک ساعت نمیشه خوند!!این روزها هم که حال درستی ندارم،ولی بعضی موقعا یهو سرخوش میشم میشینم درس میخونم.....ولی اون یه ساعتم خوندم که روزمو حروم نکرده باشم!

نیلوفر اس داد گفت میخوام برم مانتو بخرم میای؟من:نه حوصله ندارم...! جوابی نیومد...

چند نفر از جلوی پنجره رد شدن با خنده،دوست داشتم جاشون بودم...!چند بار تا حالا پیش اومده که کسی خواسته جای من باشه؟!هممون ناشکریم..هممون...

لینک به دیدگاه

یکشنبه:

تو این خیابونای مزخرف،نزنی هم بهت میزنن!!دم ورودی تونل رسالت یهو یه صدا پیچید:بوف ف ف ف!!!

من ترمز کردم عقبی نکرد زد به من!!اومدم پایین نگا کردم هیچی نشده بود،راننده هه همش میگفت ببخشید،در صندوق رو زدم،وا میشد،هیچی نبود یه خش هم نیفتاده بود...10 دقیقه که رفتم جلو دیدم یه صدایی افتاده تو ماشین...لعنت بهش...!

اون لحظه که از عقب بهم زد خیلی وحشتناک بود ولی من نترسیدم!!اگه نترسیدم از کجا میدونم وحشتناک بود؟! چه میدونم!!

یه روز معمولی بود امروز هم.با ماشین تا تهرانپارس،بعد ترمینال،سوار تاکسی ها،دماوند،2 تا کلاس،دیدن بچه ها...دستشویی های همیشه شلوغ دانشگاه!! همیشه جلوی آیینه ها چند نفری هستن که مشغول آرایش کردنن!تو دلم گفتم بیکارا!!

لذت بردن از درس ساختمون،سر کلاس فیزیک2 دوباره رفتن پای تخته،با غزاله و نیلوفر درباره ی عقده ای بودن استاد حرف زدن!با گوشی وررفتن...و...آها! کتاب سوفوکل،3 نمایش نامش رو هم خوندن!اول صبح قبل از شروع ساختمون!...

این روزا سر راه تو جاده کتاب میبرم با خودم،اگه خسته نباشم میخونم.از آهنگ گوش دادن و یا چرت و پرت گفتن با نفر بغلی خیلی بهتره...!!

تنیجه گرفتم دیگه نگم هیچ روزی مسخرست!!همینا روزای عمرمن!بد نمیگذره من ناشکرم...!

لینک به دیدگاه

دوشنبه:

 

ادامه ی اودیپوس رو میخوندم امروز...واقعا خیلی موقعا هست که ماهم مثل این بیچاره موقعیت خودمونو کامل نمیدونیم،اون وقت هی نشستیم و اظهارنظر میکنیم.اه...دلم به حال سوفوکل می سوزه...113 تا نمایشنامه نوشته که فقط7تاش باقی مونده،بقیه از بین رفتن...!:( خیلی قدیمیه آخه...شاعر بزرگ یونان...!این همه بنویسی بعد از بین بره...واقعا به چه درد میخوره؟!

رفتیم قهوه خونه ی دالان بهشت...یاد ترمای اول افتادم...! چه زود گذشت...اون موقع منو الی ترم اول بودیم،سارا ترم 5،چقد میخندیدیم..میگفتیم هیچ وقت دوس نداریم مث تو ترم پنجی باشیم...اه خیلی بزرگی...جای مادرمونی!خجالت نمیکشی با ما کوچولوها میپری؟!

الان ترم پنجم...هنوزم کوچولو ام...ولی سارا کجاست...هیچ وقت دوست نداشتم جای هیچ کس به جز خودم بودم...

لینک به دیدگاه

سه شنبه:

تو مجله نوشته بود نوشتن خاطرات روزمره باعث میشه که الگوی فکری خودمون دستمون بیاد!!پس چرا من عمریست مینویسم و به دستم نیامد این الگو؟!!:دی

البت از یه نظر درست هم میگه ها!مثلا من میشینم مینویسم امروز این جوری شد،اون جوری شد،با الگوی فکری خودم مینویسم!مثلا اگه یه نفر دیگه همین اتفاقات براش پیش میومد که همینارو نمینوشت!!مسلما یه چیزای دیگه ای میومد تو ذهنش.چرا؟!چون الگوهای فکریمون فرق میکنه.چون((اصل موضوعی)) همه ی آدما با هم متفاوته!اصلا یه چیزی که برای تو خیلی خیلی مهمه و فوق العادست و یه عالمه احساسات داری نسبت بهش،برای یه نفر دیگه شاید اصلا معنا نداشته باشه!! وهمینه که باعث تفاوت بین آدم ها شده!: تفاوت فکراشون!

بله...!امروز مثلا میخواستم زود پاشم ولی تا 1.5 خواب بودم:دی خیلی کیف میده خوابیدن!

به مامان قول داده بودم ببرمش بهشت زهرا..ولی نشد...قرار شد پنجشنبه بریم...همون شد که نمیخواستم...پنجشنبه ها اونجا خیلی شولوغه...بدم میاد از ازدحام اونجا!! ولی نمیشه بگم نه...گناه داره...میخوایم بریم بالا سر یه قبر دو طبقه که مادر و پدرش با هم اونجان....خیلی سخته...خیلی وحشتناکه که آدم پدرو مادرش رو که نیمی از زندگیشو با اونا بوده تو این حالت ببینه...نمیتونم بپذیرم که حتی این مسیله هم برا آدم عادی میشه...عادت!آدم به هر شرایطی عادت میکنه!لعنت به آدمیزاد....!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اگر خداوند فقط لحظه‏ ای از یاد می‏برد که عروسکی پارچه‏ ای بیش نیستم و قطعه‏ ای از زندگی به من هدیه می‏داد، شاید نمی‏گفتم همه‏ ی آنچه که می‏ اندیشیدم بلكه تأمل مي كردم بر تمام آنچه كه بازگو مي كنم.

اشیاء را دوست می‏داشتم نه به سبب قیمت‏شان که معنایشان

رویا را به خواب ترجیح می‏دادم، زیرا فهمیده‏ام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست می‏دهی

راه می‏رفتم آنگاه که دیگران می‏ایستادند، بیدار می‏ماندم به گاه خواب آن‏ها و گوش می‏دادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت می‏بردم

اگر خداوند فقط تکه ‏ای از زندگی به من می‏بخشید، ساده لباس می‏پوشیدم، عریان می‏شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم بلکه روحم را نیز عریان می‏کردم...

اگر مرا قلبی بود تنفرم را می‏نوشتم روی یخ و چشم می‏دوختم به حضور آفتاب

اشک به پای گل‏های سرخ می‏ریختم تا درد ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگ‏هایشان...

خداوندا اگر تکه‏ای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم درنگ نمی‏کردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع می‏کردم که چه اشتباه بزرگی‏ست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر می‏شوند وقتی عشق نمی‏ورزند. به یک کودک بال می‏بخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم....

به سالمندان می‏آموختم که مرگ با فراموشی می‏آید نه پیری

ای انسان‏ها چقدر از شما آموخته ‏ام. آموخته‏ ام که همه می‏خواهند به قله برسند حال آن که لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموخته ‏ام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را می‏گیرد او را اسیر خود می‏کند تا همیشه. آموخته‏ ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموخته ‏ام، ولی افسوس که هیچ کدام به کار نمی‏آید وقتی که در یک تابوت آرام می‏گیرم تا به همت شانه‏ های پر مهر شما به خانه ‏ی تنهایی هایم بروم.

همیشه آنچه را بگو که احساس می‏کنی و عمل کن به آنچه می‏ اندیشی. آه که اگر بدانم امروز آخِرین بار خواهد بود که تو را خفته می‏بینم با تمام وجود در آغوش می‏گرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانسته‏ ام نگهبان روحت باشم شکر می‏گفتم. اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه می‏بینم، به آغوش می‏ کشیدمت. فقط برای آن که اندکی بیشتر بمانی، صدایت می‏زدم. آه اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را می‏شنوم، فرد فرد کلماتت را ضبط می‏کردم تا بی ‏نهایت‏بار بشنومشان. آه که اگر بدانم این آخرین بار است که می‏بینمت فقط یک چیز می‏گفتم؛ دوستت دارم بی آنکه ابلهانه بپندارم تو خود می‏دانی!

همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما می ‏دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‏ ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چیز بگویم؛ دوستت دارم، تا هیچ‏گاه از یاد نبری.

فردا برای هیچکس تضمین نشده است، پیر یا جوان. شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده عمل کن، همین امروز شاید فردا هیچوقت نیاید و

تو بی ‏شک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیت‏های زندگی تو را از برآوردن آخرین خواسته‏ ی آنها بازدشتند.

دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آن‏ها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش. زمان را برای گفتن یک متأسفم، مراببخش، متشکّرم و دیگر مهرواژه ‏هایی که می‏دانی از دست مده.

هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمی ‏آورد، پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است...

وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز....

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

لذت چشم دوختن به کوه های سفید برفی...

اهنگ های مورد علاقم...

تنهایی و لذت عبور باد از صورتی که نگاه میکنه به جاده!! حس خوبِ خوبِ خوب !

راحت,بی فکر,بی هیچ دغدغه ای...چقدر آرزوی هم چین روزهایی رو,آرزو نه,حسرت هم چین روزهایی رو داشتم...الان دوباره انگار یه پله بالاترم!غرق روزمرگی ها نشدم,ولی مشغولشونم حسابی!! روزهای معمولیِ بی هیچ بدیِ خوبی هستند این روزها!

 

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

الان داشتم به ورق های خالی مونده ی تقویمم نگاه میکردم!چقدر از زمانی که حتی با این دفتر هم غریبه شدم میگذره!!

روزهای خالی ای هستند! به معنای واقعی کلمه.

و من بازهم همون آدم ترسویی هستم که خوشحالم این روزهام پوچ میگذرن!چون در آینده چیزی برای حسرت خوردن نخواهم داشت!یا حداقل از بقیه کم تردارم!

این روزها خواب بودم و شب ها همه بیدار تا صبح!! یا درحال کتاب خوندن یا پای نت! وهیچ چیز نه این ورق های خالی تقویم،نه هجوم افکاری که گاه و بیگاه می آیند جا خوش میکنند در ذهن من،هیچ یک حضور منی راکه این چنین پایان میپذیرد را نمی بینند...احساس میکنم حتی خودم هم خودم رو گم کردم...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...