رفتن به مطلب

حوض نقاشی


ارسال های توصیه شده

ﭘﺴﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ،

ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﮐﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ،

ﺗﺎ ﻋﺎﺷﻘﺸﺎﻥ ﺷﻮﯼ ..

ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ...

 

 

 

 

{ ﺍﺭﻧﺴﺘﻮ ﺳﺎﺑﺎﺗﻮ }

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 175
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من از عشق می ترسم .

من می دانستم ریشارد

چگونه آدمی است

اما عشق وادارم كرد

با او ازدواج كنم .

از عشق متنفرم !

 

 

 

 

{ سلما لاگرلوف }

آشفتگان شیفته ...

لینک به دیدگاه

یک تهدید تا زمانی که به مرحله ی

عملی شدن نرسیده باشد ، ترس دارد !

به محض این که یک بار عملی شد ،

ترس اتفاق افتادنش می ریزد ...

 

 

 

{ ژرژ سیمنون }

لینک به دیدگاه

میخواهم چشمانم را ببندم

اینهمه تلخی و تنهایی و سکوت و سکوت و سکوت که دیدن نمیخواهد

حتی اگر نبینم هم،تمام روحم این ها را حس میکند

روح زخمی که جز اینها نصیبی ندارد

سنی ندارم اما هروقت درباره دلخوشی چیزی میفهمم،لبخندی تلخ میزنم و میگویم: از ما که گذشت اینها...

وقتی از من میخواهی حرف بزنم،از دلم که بالا می آیند،بیخ گلو میرسند اما همین که میخواهم بگویم،محکم دیوارهای گلویم را میچسند و بالاتر نمی آیند

همانجا میمانند و من هرچه بیشتر تلاش میکنم که بشکنم این سکوت لعنتی را، آن ها خودشان را محکم تر به دیوار گلویم میچسبانند

و آنقدر این کشمکش ادامه پیدا میکند که حرف ها نه از گلو که از چشم های همیشه خسته ام،بیرون می آیند

ولی حرفی همیشه همان بیخ گلو میماند و از آغوشش بیرون نمی آید

یک بار هم یکی از همین حرف ها که هیچ وقت نمی خواهد بیرون بیاید را به تو گفتم

اما بعد از گفتنش، فهمیدم همه حرف ها اگر بیایند،عیبی ندارد اما کاش این یکی را هیچ وقت وادار نمیکردم بالا بیاید

تلخ شد همه چیز با آمدنش

تلخِ تلخ

حالا من سکوت میکنم و تو بپرس چرا غم داری

من بگویم مهم نیست

تو بگویی دروغ گفتنم را دوست نداری

و من میمانم که آخر چطور برایت بگویم که همه ـــش تقصیر این حرف های بی انصاف و این گلوی بی انصاف تر است که با هم یکی میشوند تا همیشه پاسخ من به این سوالت سکوت باشد و اشک هایی که تو هیچ وقت نمیبینی

 

 

پ.ن:

 

دل که نیست این دل

بگو این تَلِ خدا کوب

چرا به هیچ غمی در چهار گوشه ی عالم

نه نمیگوید؟!

لینک به دیدگاه

غصه ها هنر زیادی دارند در نشون دادن خودشون

به هرشکلی تو زندگیت سر و کله ــــشون پیدا میشه

میخوای موزیک گوش بدی،میان دستتو میگیرن ومیبرن اونجایی که نباید

میخوای آشپزی کنی،حرفهایی رو به یادت میارن که نباید

میخوای ببافی،جاهایی رو به یادت میارن که نباید

میخوای غذا بخوری،چشمهایی رو به یادت میارن که نباید

میخوای چای بنوشی،با هم بودنهایی رو به یادت میارن که نباید

میخوای بخوابی،دست هایی رو به یادت میارن که نباید

و بعد تو به خودت میای و میبینی

از اون موزیک،ده تا تِرَک دیگه گذشته و تو نفهمیدی

پیازهایی که جزغاله شدن توی ماهیتابه و تو نفهمیدی

کلاف حسابی به هم گره خورده و تو رج رو کامل اشتباه زدی و نفهمیدی

غذات از دهن افتاده و تو نفهمیدی

چاییت تلخِ تلخ شده و تو نفهمیدی

ساعت از 5 هم گذشته و تو هنوز بیداری و بازم نفهمیدی

 

 

پ.ن:

چه غم انگیز است

خفتن با چشم های باز

و پایان اندیشه ها را نگریستن

چه غم انگیز است خفتن

آنگاه که شب رفته است

و از روز خبری نیست ..

{ بیژن جلالی }

لینک به دیدگاه

مگر نه اینکه کنارم هستی؟

پس چرا تو را در مِه میبینم؟

دست هایم را بگیر تا بودنت باورم شود

-----------------------------------------------------

 

نمیدانی چقدر تلخ است که هربار برایم یادآوری میشود که من تنها تو را در خیال دارم

که من باید تنها تو را در خیال داشته باشم

که جایی فراتر از رویا برای بودنمان با هم معنا ندارد

تلخیِ این حرفا را هیچکس نمیفهمد

--------------------------------------------------------

دیوانه شده ـــم میدانم

دیوانه نبودم که نمی امدم بنویسم حرفایم را جایی که احتمالش چیزی نزدیک به صفر است که تو روزی اینها را بخوانی

لینک به دیدگاه

دارم با خودم میگویم خدارا شکر که با این روحیات، پسر نیستم :)

اگر پسر بودم، هر بار که دلم میگرفت، دست کسی که دوستش دارم میگرفتم و بعد سرش رو روی سینه ـــم میذاشتم، بینیمو توی موهاش فرو میبردم

محو میشدم

چقدر حس خوبیه:))

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یه مدتی اینجا رو بسته بودم

چون فهمیدم حتی تو دنیایِ مجازی هم نمیشه آدم راحت باشه

بذاریم بعضی وقتا آدما یه سری حریم ها واسه خودشون داشته باشن

وقتی میدونید حرف زدن فقط اذیتشون میکنه و واقعا نمیتونن حرف بزنن،بذارید لااقل با آرامش(گرچه آرامشی نیست) بیان اینجا حرفاشون رو بنویسن

دلم چقدر تنگ شده برا نوشتنِ حرفام

بدونِ اینکه کسی قضاوتم کنه (گرچه به جایی رسیدم که واقعا برام مهم نیست دیگه قضاوتشون)

اما بذارید واسه خودم باشم

لطفا

لینک به دیدگاه

دلم که کمی تنگ میشه این روزها،محل نمیذارم

عادت کردم کلا

تا اونجا که یادم میاد، از بچگی همیشه دلتنگ بودم

دلتنگ چیزی،جایی،کسی

همیشه هرچیزی رو که میدیدم،یادم می افتاد به چیزی که دوست داشتمُ الان کنارم نیست

بعد مینشستم به بهانه گرفتنُ غر زدن که چرا ما انقدر دوریم

مامانم میگفت: دور از کجا؟

+ دور از همه جا

- باز دلت چی میخواد؟

+ بَلال

- نصفِ شبی بلال از کجا واست بیاریم آخه؟ بعدم کجا دوریم از بلال؟ باز نصفِ شب شدُ تو خُل شدی؟

+ پَ چرا خونه خاله اینا همیشه از این بلالا تو یخچالشون هست؟

- خب رفتن بازار خریدن . فردا برات میخرم... بخواب دیگه

+ مامانی؟

- ها؟

+ چرا کارِ بابایی انقدر دوره؟

- من که بهت گفتم فردا بلال میخرم برات،کارِ باباتُ میخوای واسه چی؟

+ خو من دلم باباییُ میخواد الان

- پس بگو تو چته الکی بهونه بلال رو میگیری

بعد دستاشُ از هم باز میکردُ میگفت: بیا اینجا زود باش

همین کافی بود تا یادم بره دلتنگِ چی بودم

-----------------------------------------------------

چند سال بعدش، ولی دیگه دور بودم از اون بغلُ حرفاشُ مهربونیاش

محدود شده بود برام داشتنش

فقط باید انتظار میکشیدم تا چهارشنبه ها بیادُ من بتونم آروم بگیرم

هرچه سال ها میگذشت،تو خیالِ همه من داشتم بزرگ ترُ خانوم تر میشدم اما تو واقعیت من چقدر ضعیف شده بودم

حالا من میبینم که زندگیم یه خطِ ممتد شده که همه چیزش داره تکرار میشه

باز هم دلتنگیُ دلتنگیُ دلتنگی

این شبا واسه هم اتاقیم بهونه میگیرم دیگه با این تفاوت که تختش یه نفره ــستُ من رو تختِ خودم میخوابم اونم فقط میگه کپه مرگتُ بذار نصفِ شبی حوصله لوس بازیاتُ ندارم :| :))

 

+میخوام برم دکتر بگم من همش منتظرم. نگاهم به دره ، به پنجره س ، به موبایلمه ، به لپ تاپه ، اما کسی رو ندارم که قرار باشه ازش خبری بشه

لینک به دیدگاه

چند روز پیش زدم همه موزیکایِ گوشیمُ پاک کردم

به شدت معتادشون شده بودم+ هنذفریم داغون کرده گوشمُ

گاهی حس میکردم زندگیم فیلم شده از بس حالتِ موزیکال داشت :|

موقعِ خواب موزیک

صبح بیدار میشدم میدیدم از دیشب هنوز خاموشش نکردم

هنذفری تو گوشم غذا میپختم

سرِ کلاس هنذفری

تو حیاط موزیک

موقع غذا خوردن موزیک

موقعِ درس ( اگر میخوندم) موزیک

تو جمعِ دوستام دیگه بچه ها که منُ میشناختن،حتما موزیک میذاشتن خودشون

تو خیابون، موزیک

زدم پاکشون کردمُ شروع کردم غصه خوردن که چرا باید همش گوش بدم که بعدا با دستِ خودم اینکارُ انجام بدم :|

چند روز پیش دپرس کنارِ تختم نشسته بودم

هم اتاقیم اومد تو، گفت یا خدا !!خودتی انقد ساکتی؟ چته؟

_ موزیک دلم میخواد

+ :)) بمیر بابا همچین فاز گرفتی ،گفتم چی شده ، خب مرض داشتی پاکشون کردی مگه؟

_اوهوم مرض داشتم حالا میتونی تو واسم موزیک بذاری؟

+ چرا مثِ بچه ها شدی باز؟ باشه برات میذارم

هم اتاقیِ بعدیم که اومدُ منُ دید هم همون حرفا رو زد :|

امشب یکیشون گفت اگر بتونی جوابِ مسئله هامُ پیدا کنی،قول میدم یه هدفون برات بخرم تا با خیالُ راحت باز موزیک گوش بدی

دعا کنید این مسئله ها حل بشن

من دلم موزیکامُ میخواد :(

 

+ یه سری از آهنگا هم هستن که 4 مگا بایت حجم داره ولی توش 4 گیگا بایت خاطره ذخیره شده

لینک به دیدگاه

خیلی دوس دارم هیشکی درکم نکنه کلا (هرچند میدونم خیلی کم هم کسی میفهمه منُ )

یعنی دوس دارم هرکی یه چیزی از حالِ منُ میخونه، بی تفاوت رد بشه

روزنامه وار بخونه یا اصن به حرفایِ من که میرسه، ردشون کنه

اصن باعثِ خوشحالیه میبینم هیشکی سپاس نمیزنه پایِ پست هام

حتی دوست دارم هر وقت یکی میبینه چراغم روشنه،واسش مهم نباشه که هستم یا نیستم

کلا دوس دارم یه عضوی باشم اینجا و توی دنیایِ واقعی که هیشکی کاری بهم نداشته باشه و هروقت نیستم،هیشکی نبودم رو حس نکنه

گاهی درسته وقتی یکی میگه نبودت حس میشه،ته دلم خوشحال میشم اما بلافاصله خوشحالیه تموم میشه

دوست دارم بی خاطره باشم تو ذهنِ بقیه آدما

تو ذهنِ زمین حتی

مثِ یه رودخونه که سال ها قبل خشک شده و الان هیشکی نمیدونه یه روزی اینجا رودخونه بوده و عکسِ ماه توش میوفتاده

واسه همینِ که معمولا روزها میخوابمُ شب ها بیدارم

تحملِ حضورِ بینِ آدما رو ندارم

با اینکه کسی غمم رو نمیبینه معمولا

کلا شب ها که همه میخوابنُ هیشکی نیست،آرامش به وجودم برمیگرده

دوس ندارم چشمِ هیشکی به زندگیم باشه

دلم نمیخواد هیشکی ازم بپرسه حالت خوبه؟ بهتری؟ چه خبر؟

بخصوص این کلمه آخری که هیچ وقت در مقابلش جوابی نمیدم

گرچه کم کم همه چی داره همینطور میشه،اما دوست دارم همش حقیقی بشه

 

 

+ بعضی آدما تنهاییشون رو خیلی بیشتر دوس دارن پس فکر نکنیم اگر حرف نمیزنن،دارن تعارف میکنن :|

لینک به دیدگاه

ساعتِ 4 که خوابیدم،خوابِ خیلی خوبی دیدم

انقدر خوب بود که دلم نمیخواست از توی رختخوابم بیام بیرون

یه جورایی واسم باور کردنی نبود اصلا

چشمامُ که باز کردم، دلم میخواست بازم بخوابمُ همون خواب رو ببینم

ولی دیگه تکرار نشد

ولی حس خوبش موند

امروز مثِ همه روزها بود همه چیز اما بخاطرِ همون خواب، امروز واسه من بهشت شد

+ خدایا به کجا رسیدم که با خوابهام ،بیدارم :)

لینک به دیدگاه

چند روز پیش شروع کردم به بافتنِ یه کلاه واسه آبجیم

روششُ از نت یاد گرفتم

یه جاییش بود که به جایِ زیر بافتن میگفت باید رو ببافی

خیلی حرص درآر بود

یعنی یه جورایی کاملا خلافِ قانونش بود

دلیلش هم فقط این بود که یه شکلِ خوبی بهش بده

یعنی میشد همینطور معمولی ببافیش اما اگر به این شکل میبافتی،قشنگُ متفاوت میشد

وسطِ بافتنش یه چیزی یهو تو ذهنم اومد

اونم زندگیِ خودم بود

همه کارهایی که من انجام میدم برعکسِ اون چیزیه که باید باشه

یه جاهایی یه حرفاییُ نباید میزدمُ زدم

یه چیزایی رو نباید به روم می آوردمُ، آوردم

یه کارایی...

یه حرفایی...

یه حس هایی...

همش چیزی بود که میشد مثِ رانندگی خلافِ جهت اونم درست وسطِ یه اتوبانِ شلوغ

تا حالا فقط از این رانندگی،خراش افتاده بود روی روحم

اما این بار، روحم رفت تو کُما

هیچ امیدی هم به برگشتش نیست

تا مرگِ مغزی چیزی نمونده...

 

 

+tumblr_mlvu2wAje51rxps0no1_500.gif

لینک به دیدگاه

نشستم از صفحه اول اینجا رو نگاه انداختم دیدم چقدر نامرتب بودن

وقتی ویرایش میزدم،پایینش میومد:

ویرایش توسط Hanaaneh : 22 ساعت پیش در ساعت

انقدر حرصم در میومد

خیلی وقت ها حتی تو پُست هام یا جاهایِ دیگه غلط های تابلویی داشتم اما چون همین میومد پایین نوشته ــم،درستش نمیکردم

بدم میاد انگار وقتی میفهمم یه غلطی کردمُ حالا میخوام درستش کنم،یکی هی یادم بیاره که اینجا یه غلطی کردی

اصن خوشم نمیاد هی همه چی یادآوری میشه

مثِ ادم بعدِ اینهمه غصه خوردن،نشستی داری موزیکتُ گوش میدی،یهو وسطُ موزیک، اونم بی کلام،خودتُ وسطِ یه خیابون میبینیُ بارون هم خیسِ خیست کرده :|

موزیک تموم میشه اما تو هنوز وسطِ همون خیابون ایستادی

صبح از خواب بیدار میشی،با خودت میگی امروز روزِ خوبی میشه

یهو میبینی صدایِ یکی از بیرون میاد که داره آهنگ میخونهُ صاف زده تو خطِ همون آهنگی که تو رو تا ناکجا میبره

با خودت میگی باز شروع شد :|

اصلا انگار اگر همه چیز هم خوب باشه،من بالاخره یه دلیلی برا غصه خوردن پیدا میکنم :|

وقتی هم تو این حالم،اصن خوشم نمیاد،پیامُتماسامُ جواب بدم

چون بیخودی هرکی هم که بخاطرِ من زنگ زده رو نگران میکنم :|

ولی خودمُ دوس دارم که دلخوشی هایِ کوچیکمُ هم با هیچی عوض نمیکنم :)

تهِ حرفم اینِ که کلا یادآوری معمولا،ضد حالِ بزرگیه :|

 

+همیشه چیزی هستکه پشت سر جا می‌ماند

همیشه چیزی در گذشته

چیزی در کاغدهای روی هم انباشته

لای کتابهای کتابخانه

روی آینه‌ی معوج در قاب

و یا

در تکان تکان‌های

دم بچه گربه‌ی روی دیوار

چیزی جا می‌ماند

و چیزهایی با آن

می‌میرند

همیشه چیزی هست

 

 

.............

 

 

هنگامه هویدا

لینک به دیدگاه

ايـن روزهـا

بـا هـر دوسـت تـازه‌ای

تـنـهـايـی ام را دوبـاره پـيـدا مـی کـنـم . . !

و هـر دسـتـی کـه بـه شـانـه‌ام مـی خـورد

شـمـاره‌ای سـت

کـه از گـوشـی هـمـراهـم پـاک خـواهـد شـد !

ايـن روزهـا

بـه جـای نـفـس، درد مـی کـشـم . . .

 

 

+لیلا کردبچه

لینک به دیدگاه

برای اولین بار،یه روزی که کارِ مهمی هم نداشتم (من خیلی وقتِ کارِ مهمی تو زندگی ندارم) قبل از ساعت 9 بیدار شدم

اما ظهر نتونستم دووم بیارمُ پخش شدم روی تختم

من همیشه عادت دارم روی پتو یا تشک هایی میخوابم که دقیقا هم سطحِ زمینِ

چون خوابی که تورو واسم نیاره،خواب نیست که

از هزار تا بیداری هم بدتره

امروز اما وقتی خواستم بخوابم،خیلی بی قرار بودمُ دلتنگ

چشمام خسته شده بودند از گریه هام

موزیک هم که نداشتم

دلم داشت میترکید

کلی بهت شکایت کردمُ گفتم چرا خواب هام خالی از تو شده؟

انقدر بی قرای کردم که نفهمیدم کِی خوابم برد

یه جایی بودم شاید شبیه بیابون

هیشکی نبود

خودمُ خودم

پاهامُ مث همیشه تو بغلم جمع کرده بودم

چونمو هم گذاشتم رو دستام

خیلی ترسیده بودم

نمیدونم از کجا اومدی یهو

اومدی کنارم

دلت خیلی گرفته بود ولی نه به اندازه من

دستمُ گرفتیُ گفتی قرار شد انقدر ناراحت نباشی

حرف زدیمُ حرفُ حرف بدونِ اینکه صدایی از گلومون در بیاد

میدونستم خوابم حتی

باورت میشه؟

میدوسنتم خوابم اما باز هم خوب بود

کاش هیچ وقت دستم به کنارِ تختم نمیخورد

رفتیُ من موندمُ اشک هایی که صورتمُ خیسِ خیس کرده بود

 

+بگذار برایت چای بیاورم ،راستی گفتم که دوستت دارم؟

گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم ؟

گفتم ؟

 

 

" حضورت شادی‌ بخش است مثل حضور شعر "

لینک به دیدگاه

همیشه دلم میخواست قبل از تو بمیرم

حتی اگر شده یه روز قبل از تو یا یه ساعت حتی

تو که نمیدونی حتی همینقدر هم که میدونم داری یه گوشه ای از این دنیا، زیر همین آسمون نفس میکِشی، چقدر خوبه

من همیشه تو زندگیم از همه چیز دور بودم

یعنی یادم نمیاد لحظه ای که باید،جایی باشم که آرزو داشتم

همیشه همه اینها واسم فقط قدِ یه آرزو موند

داشتم میگفتم دوست دارم زودتر از تو برم

چون میشناسم خودمُ

و باید یه اعترافی کنم

یه اعترافِ خیلی تلخ

اونم اینکه اینُ هم میدونم که من اگر زودتر از تو برم، واسه تو سخت نمیگذره

دلتنگی اونقدرا هم اذیتت نمیکنه که یه شب تا صبح بخوای مدام به نبودنم فکر کنی :)

یا حتی یه شبِ کامل رو به یادِ من فقط،زیر بارون قدم بزنی

اصلا گریه میکنی در نبودنم؟ :)

دوس ندارم این اعترافُ

و اشکمُ هم در آورد حتی

ولی خب من اینُ پذیرفتم

همینقدر که میدونمشُ دارم باهاش زندگی میکنم،فکر میکنم کافی باشه تا به بودنش عادت کنم

گاهی میگم کاش کلاغ بودم یا خفاش حتی

تا یه بار،توی سیاهی شب گم بشمُ دیگه هیچ وقت هم پیدا نشم

 

 

+ اصن نمیدونم چرا اینها رو اینجا مینویسم

چون هیچ وقت دلم نمیخواد کسی اینها رو بخونه

لینک به دیدگاه

بی خوابی خیلی کلافه ـــم میکنه

بد بیدار شدن هم همینطور

از بس که سرم درد میگیره

این همه مدت دور بودن از همه هم بیشتر از این دوتا

اینکه این روزها هیچ دستی نیست که دستمُ بگیره و هیشکی نیست که سرمُ که پر از دغدغه ـــست،توی بغلش بگیره

هشکی نیست یه حرفی بزنه دلم خوش باشه

گاهی میشه زل میزنم به صفحه گوشیمُ همینطور منتظر میمونم تا یکی زنگ بزنه

یعنی منتظر میمونم اما منتظر کسی که خودمم نمیدونم کیه

دو روز پیش هم همین اتفاق افتاد

بعد از یه ساعت که آبجیم زنگ زد،گفتم چقدر دلم میخواست امروز یکی از آدمایی که واسم عزیزِ بهم زنگ بزنه

از ته دل غصه خوردُ من کلی تو دلم با خودم دعوا کردم که چرا بعد از اینهمه مدت،این حسِ تنهایی رو بهش منتقل کردم

دلم نمیخواد کسی واسم غصه بخوره آخه

نمیخوام دلیلِ ناراحتی کسی باشم

وقتی فشارهای روزمره زیاد میشه توی سرمُ دلم،واقعا نیاز دارم کسی کنارم باشه

مث این روزها که فکرم حتی یک لحظه آزادی نداره

امروز تکیه داده بودم به تختم یهو حس کردم دارم میلرزم

دستم،گرفتم به تخت بعد به هم اتاقیم گفتم به نظرت تخت داره میلرزه؟

گفت نه

دستمُ دورِ خودم که حلقه کردم،متوجه شدم خودم دارم میلرزم

شب ها نه از خستگی که از فکرِ زیاد،بیهوش میشم دیگه :|

اینجور مواقع معمولا شروع به خیالبافی میکنم

و بعد هم آروم آروم تو خودم میشکنم

انگار نه انگار که من همون دختری هستم که از صبح تا شب، با جدیت، با کلی آدم سرُ کله میزنم

دلم میسوزه خیلی

بیشتر واسه همین دختر کوچولویی که دلش همیشه گرفته و فقطُ فقطُ توی خودش میشکنه

غصه که نه

یه کوهِ درد

گاهی با خودم میگم،آدمی که به من غصه تقدیم میکنه،با حرفاشُ کارهاش،باید مطمئن باشه غصه های بزرگی در انتظارشه

سخت میبخشم این کارِ بعضی آدما رو این روزا

 

+گاهی باید از خانه گریختبه کوچه

خیابان

پارک

و در خود فرو رفت

گاهی باید از خود گریخت

به جاده‌های مه‌آلود

خانه‌های موهوم

خیال او

که تو را از خود کرده‌ است

که تو را بی‌خود کرده‌ است

گاهی باید از او گریخت

اما به کجا ؟!

لینک به دیدگاه

چند روزِ خیلی دلم میخواد یه بسته پُستی واسم بیادُ ببینم یکی واسم یه هدیه فرستاده

یه هدیه که خیلی دوس دارم

و اون بسته هیچ نشونه ای نداشته باشه

و من با خودم فکر کنم که فقط تو میتونی بیادم باشیُ واسم هدیه بفرستی :)

 

+دلم برای تو تنگ شده است

 

اما نمی‌دانم چه‌کار کنم

 

 

مثل پرنده‌ای لالم

 

 

که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...