sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۲ خورخه لوئيس بورخس در سال ۱۸۹۹ در بوئنوس آيرس بهدنيا آمد. تبار مادری و پدریِ بورخس از دو مليّت آرژانتينی و انگليسی بودند. خانواده بورخس بهدو زبان اسپانيائی و انگليسی سخن میگفتند و از دو فرهنگ و ذهنيت کاملاً مختلف برخوردار بودند. دوگانگی ی زبان، عقايد و روشهایِ متضاد اين دو تبار، هسته آن چيزی را شکل داد که «افسانه زندگی»ی بورخس نامش دادهاند. خانواده مادریِ بورخس کاتوليک قشری بودند. پارسايانی سنتّی که پروتستانتيزم را مترادف يهوديت، بیخدائی و ارتداد تلقی میکردند. گذشته ی خانواده مادری بورخس، در نبردها، فتوحات نظامی، جنگهای داخلی و مبارزات استقلالطلبانه آرژانتين خلاصه میشد که موجب سرفرازی و مباهات آنان بود: ميراثی که در راز و رمزها و نشانههای زبان اسپانيائی شکلی افسانهای میيافت. خاندان پدری بورخس از استفوردشاير انگلستان بهآرژانتين آمده بودند. مادر بزرگ بورخس پروتستان بود و سراسر کتاب مقدس را بهزبان انگليسی از بر داشت. بورخس پيش از آن که اسپانيائی بيآموزد در دامان مادر بزرگ و در کتابخانه انگليسی ی پدرش، زبان انگليسی را آموخت. پدر بورخس مردی آزاديخواه، غیرجزمی، منکر وجود خدا و علاقمند بهمابعدالطبيعه و عرفان بود. کسی که اولين نطفه عشق بهفلسفه، بهويژه فلسفه اسپينوزا را در ذهن و روح بورخس کاشت. تضادها و تفاوت زبان و فرهنگ و منش تبار مادری و پدری بورخس، از او موجودی متفکر و آزادانديش ساخت که نه تنها در او گرايشی بهسمت پروتستانها، کليمیها و همه کسانی که جهان را مجموعهای ممکنالوقوع میدانستند بوجود آورد، که رگه ارتداد را نيز در او تقويت کرد. بورخس خود بهاين دوگانگیِ فرهنگی و ذهنی در مصاحبههايش اشاره کرده است. همين دوگانگی در تاروپودِ داستانهای او نيز ريشه دواند است. بطور مثال در داستان There are more things عموی راوی (که بسياری از خصوصيات پدر بورخس و نام جّد پدريش Arnet را دارد) انگليسیِ اصيلی است که در موضوعات مذهبی، جزمگرا نيست و سرشار از کنجکاویهای متافيزيکی و روشنفکرانهای است که او آنها را بهبرادرزادهاش (بخوانيد بهپسرش) منتقل کرده است. آنتی تز چنين داستانی، La Senora Mayor است که ماريا يوستينای صدسالهMaria Justina Rubio De Jauregui دختر قهرمان کوچک جنگهای استقلالطلبانه و داخلیِ آرژانتين، کاتوليکی عبد و عبيد است که پروتستانها، کليمیها، فراماسونها و بیدينان، در نزد او يکسانانند. زنی که بیهوش نيست، اما هرگز از سرخوشیهای ذهنی، لذتی نبرده است. زبان و فرهنگ دوگانه انگليسی و اسپانيائی، زمينههای اصلیِ فکر و ذهن و تخيلات سرشار بورخس را فراهم آورده است. تجربههائی که بورخس جذبشان کرده، آنها را آراسته و در يک منظرگاهِ ادبی و جهانی گسترش داده است. سالهای دهه سی، آلمان و ساير نقاط اروپا، شاهد رشد روزافزون مخالفت با يهوديان بود. همزمان با زجر و شکنجهای که آلمانها بر يهوديان روا میداشتند، در آرژانتين نيز گروهای فاشيستی و ضد يهود که از جانب مأمورين آلمانی تقويت میشدند، شکل میگرفتند. در چنين فضائی بورخس نهتنها بخاطر گرايشی تاريخی که به يهوديت داشت، که بخاطر حفظ حقوق و آزادیهای انسانی، بهنهضتهائی پيوست که تمام کوشش خود را در تقبيح جنگ با يهود، مخالفت با نازيسم و فاشيسم بکار میبردند. از جمله فعاليتهای او رايزنی در کميته مخالفان جنگ عليه يهود و قبول عضويت در تشکيلات "نخستين کنگره مبارزه با نژادپرستی" بود که در ششم و هفتم اگوست ۱۹۳۸ در بوئنوس آيرس برگزار شد. با اين همه بورخس مردی نسبتاً منزوی بود. از سخنرانیهای پُر شور که باب تظاهرات و اجتماعات سياسی بود میگريخت. او به سبک و سياق خود میجنگيد. مقالات جدلیِ بورخس که در دو دهه سی و چهل، در دو نشريه معتبر آرژانتين Sur و El Hogar بهچاپ رسيده است، همچون تيغ بُرّندهای عليه نازيسم، فاشيسم، نظامیگری و آزار و شکنجه يهوديان به شمار میآيد که جايگاه ويژهای در بين مقالات آن روز داشت. بورخس همانقدر که از وقايع اروپا آزرده و عصبانی بود، از غوغا و هرج و مرجی که در آرژانتين شکل میگرفت، رنج میبرد. بورخس همزمان با انتشار مقالات سياسی و جدلی، آثار متعدد داستانی خود را نيز منتشر ساخت. او در داستانهای خود نيز، مسائل سياسی و اجتماعی عصرش را در مدّ نظر داشت. داستانهای او از جمله ( Tlon, Uqbar, Orbistertius(۱۹۴۰) El Milagro Secreto (۱۹۴۳) و داستان حاضر (۱۹۴۰) نمونه های بارزی هستند که در آنها زشتی و کراهت توتاليتاريسم، نازيسم و مخالفت با يهود، نشان داده شده است. به طور کلی آثار ادبی بورخس بهعلت غنای فرهنگ و دانش نويسندهاش در زمينههای فلسفی، اساطيری و ادبيات کهن عبری، مسيحيت و اسپانيائی، او را به صفت سازنده آثار اسطورهای ملقّب ساخته است. در اکثر آثار او حتی شخصيت داستان که قرار است به عنوان بخشی از زندگی «واقعی»ترين عنصر متن، مدّ نظر باشد، به صورتی انتزاعی و مجرّد درمیآيد و تبديل به نماد میشود. به طور مثال شاعرِ داستان حاضر، داوود اورشليمی، نه به عنوان يک فرد، که ترکيبی سمبليک از افراد گوناگونی است که به نحوی مورد ستايش نويسنده بودهاند. آنجا که مسئله از دست رفتن ارزشها و صفات آدمی در ميان باشد، نظرگاهِ ادبی ی بورخس، همان گونه که قلمرو سمبلها را به تصرف خود درآورده است، بر وجدان مغفوله آدمی نيز میتازد. بورخس در سال 1986 درگذشت. لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۲ ادبيات آمريكای لاتين، در گسترۀ ادبيات جهان، جايگاهی منحصر به فرد و ويژه دارد. مخاطبان و علاقه مندان ادبيات در ايران نيز از آن بی بهره نبوده اند چراكه ترجمه های متعددی از آثار ادبی در اين حوزه صورت گرفته است و در معرض توجه ايشان قرار دارد. خورخه لوئيس بورخس، يكی از تأثيرگذارترين نويسندگان اسپانيايی زبان است كه بر نويسندگان بسياری تأثير داشته است. اهميت وی از اين بابت است كه نگاهش تنها معطوف به ادبيات نيست و در واقع توانسته انديشه ها و ديدگاه های فلسفی را در فرم و سبك كار خود به كار گيرد. انديشه های او در شكل گيری جنبش های ادبی و هنریِ ابتدای قرن بيستم، به ويژه در اسپانيا مؤثر بود، از اين رو او را نمی توان تنها يك شاعر و يا رمان نويس دانست. بورخس در زمرۀ متفكران جای دارد. سه شنبه سی ام خرداد، نشست مركز فرهنگی شهر كتاب به بررسی آرا، انديشه ها و آثار او اختصاص داشت. در اين نشست دكتر نجمه شبيری و دكتر اميرعلی نجوميان حضور داشتند. بورخس، هركول اولترائيسم (دكتر نجمه شبيری) اولترائيسم، يك موومان ادبی است كه در ابتدای قرن بيستم شكل گرفته و بورخس، سهم چشم گيری در پديد آمدنِ آن داشته است. در اينجا لازم است نگاهی به زمين ه و بسترهای فرهنگیِ مؤثر در شكل گيری اين جنبش ادبی در اسپانيا داشته باشيم. روبن داريو، خالق مدرنيسم در اسپانيا، شعر اين كشور را به شدت در معرض ضعف قرار داد، از ديگر سو، عواقب اجتماعی و روانی جنگ اول جهانی نيز اثرات مخربی بر پيكرۀ ادبيات بر جای گذاشتند؛ مدرنيسم هم بيشتر در ديگر حوزه های هنری متجلی شده و شكل و صورتی بصری يافته بود، از اين رو خوان رامون خيمنس، ديگر شاعر صاحب نام اسپانيايی، در صدد بدعت گذاری و طرح ديدگاه های تازه برآمد، از جمله ابداع روش و شيوه ای تازه در خط. در همين مقطع، حركت های آوانگارد نيز در جامعۀ هنری اسپانيا با هدف در انداختن طرحی نو و فارغ از قيود و شيوه های پيشين، شكل گرفتند. آنها بر آزادی مطلق در توليد فرم و نگرشی خوش بينانه به زندگی تأكيد داشتند، همچنين در پی خلق آثاری منطبق با شرايط جهانِ پس از جنگ بودند؛ اولترائيسم نيز به دنبال اين رويكرد، شكل گرفت و تعريف شد. ترک زوائد صوری و موسيقايی مدرنيسم، مثل ايماژ، صحنه سازی، صدا و حتی رنگ و همچنين خلق و آفرينش شعری الهام يافته از موضوعات پويای جهان مدرن، دو هدف كلی جريان اولترائيسم هستند. ذكر اين نكته ضروری است كه اين جنبش، بسيار فرمول محور بوده، از اين رو عمری بس كوتاه داشته است. ابتدای قرن بيستم، دو موومان ادبی از جريان آوانگارد منشعب شدند: اويی دوبرو، شاعر شيليايیِ كرسيونيسم و بورخسِ متأثر از كانسينوس اسنس، به همراهی هم، اولترائيسم را پايه گذاری كردند. كرسيونيست ها (ادعاگرايان) خلاقيت را در طرد حتی قيود فكری باز يافتند، اولترائيست ها (افراط گرايان) هم همان طور كه گفته شد، بر تغييرات اساسی در صورتِ خط تأكيد داشتند، به نحوی كه تمام علامت گذاری ها، حتی نقطه را حذف كردند، كه اين خود در آينده باعث بروز اشكالات اساسی شد؛ دشواری ترجمۀ آثار آنان هم از اين روست. شعر اسپانيا در آن مقطع، عروض كامل داشت و به تبع، شكل و صورتی كلاسيك؛ اولترائيست در ادبيات آمريكای لاتين هم نتوانسته تأثيرگذار باشد، چراكه ادبيات آنها بيشتر از اينكه فرماليستی باشد رنگ و بوی سياسی داشت. از اين ميان، تنها تأثيرات اندكی در ادبيات آرژانتين گذاشت؛ از اين رو همان طور كه گفته شد، اين موومان ادبی، بيش از پنج سال دوام نياورد. بورخس خود يكی از منتقدان آن بوده است. به زعم وی، اولترائيسم با شوخ طبعی ها و ناآرام یهای متافيزيكی خلط شده است. با اشاره به قطعاتی از نامه های بورخس، می توان به انتقادهای وی به جريان اولترائيسم، پی برد " نظرم مرتب در رابطه با اولترائيسم عوض می شود، در عمل، اولترائيسم برابر ركود است، تحصيلاتی كش دار برای مغز" برگرفته از نامه ای به دوستش آبرامويچ. در جای ديگر خود را يكی از هركول های اولترائيسم می داند: .« ايستاده ام تا بر شانه های من اين حركت ساخته شود » در نامه ای ديگر می گويد: "تعجبت را در برابر بلاهت نوشتۀ اويی دوبرو درک می كنم، از آن گذشته با حماقت و شرارت در بخش چشم انداز اولترائيست، مجلۀ گرسيا با نظريات مطروحۀ ما مخالفت كرده است، اين اشارۀ اويی دوبرو به مكتب كرسيونيسم كه طبق گفتۀ وی در سال 1916 در بوينس آيرس به ظهور رسيده مرا به طور عميق شگفت زده می كند، اين مكتب كرسيونيستی در بوينس آيرس، چگونه مكتبی است كه هيچ كس از آن كلامی نشنيده است؟ تمام شعرای فعلی آرژانتين، رمانتيك يا پارناسيونيست هستند، به علاوه، اين چه پافشاری احمقانه ای است كه آمريكا هيچ چيز را از اروپا تقليد نمی كند".از اين نوشته، نگرش های ضد سياسی او نيز بر می آيد. بورخس در جاهايی به صراحت اعتقاد خود را مبنی بر اينكه اروپا می داند و ما نمی دانيم، عنوان كرده است. در جای ديگر می گويد: "بدیهی است كه موجوديت استعاره های كهنه و فرسوده نا محدود است. اگر اولترائيست به كرسيونيسم تبديل شود، از حركت بازخواهد ايستاد". و يا در جای ديگر:"اينجا جمعه ها در يك محفل، يك جمع دوستانۀ شبه فرهنگی و جنجالی داريم كه بيشتر اعضايش را معلم ها تشكيل می دهند، يك نيم دو جين مرد خل و چل پر از تئوری و ايسم هستيم، بازگشت ابدی نيچه، فلسفۀ دادائيسم، انقلاب اجتماعی و ناچار اولترائيسم را به بحث می نشينيم". ديگران همواره بورخس را متكی به ذهن می خواندند ، اما او اين ادعا را نمی پذيرفت و خود را سرشار از احساس و شكننده می دانست، بورخس اين ويژگی اش را دليل و ابزار تجسم كردن و نوشتن می خواند و می گوي د : آنچه در داستان های من می بينيد، نمادی از احساس من است. تعريف بورخس از هنر قابل تأمل و زيباست ، به زعم او آنچه اتفاقات روزمره را به نماد، موسيقی و آثار جاودان بدل می كند، هنر است، به زعم بورخس، تمام آنچه در اطراف ما می گذرد نماد است و می شود بازسازی اش كرد. بورخس خود اذعان كرده كه خوب می نويسد و مايل نيست سطحش را تا ميزان فهم عامه تنزل بدهد. بورخس آثارش را بعد از اتمام، هيچ گاه نمی خواند ، چراكه معتقد بود يك بار فكر كرده، يك بار ديده و حك كرده است و بار ديگری وجود ندارد. او از پنج سالگی دست به قلم بوده است، در ده سالگی اثری از اسكار وايلد ترجمه كرده كه در يكی از بهترين روزنامه های اسپانيا به چاپ رسيده است، او اين كار را ساده تر از آنی كه به تفكر نياز داشته باشد ارزيابی كرده است. از مهم ترين ويژگی های بورخس، علاقۀ شديد او به ساده نويسی بوده است. او لوركا را شاعری كوچك می پنداشت چراكه معتقد بود در يك شعر، جنبه های شنيداری بسيار مهمتر از وجوه بصری هستند، حال آنكه لوركا به اين مقوله اهتمام ويژه داشت. او لوركا را شاعری سياسی می دانست و بارها بر تضاد مواضعش با اين رويكرد تأكيد كرده بود. لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۲ فراتر از مفاهيم انتزاعی فلسفه (دكتر اميرعلی نجوميان) برای پيش برد بحث خود، سه محور را مطرح می كنم: نخست، شرح افق هايی كه بورخس در ادبيات بازنمايانده است؛ دوم، ويژگی های بورخس در حوزۀ داستان نويسی؛ سوم استعاره های مطرح در آثار وی. در شرح محور اول بايد گفت، بورخس نويسنده ای محلی و در عين حال، جهانی است. به اين معنا كه بايد آثار او را در جغرافيای شهر محل سكونتش، بوينس آيرس فهميد، حال آن كه به هيچ مليتی تعلق ندارد. به اعتقاد من نگرش های محلی او اهميت دارند و در موقعيتی ويژه قرارش می دهند، موقعيتی كه پس از او بسياری از نويسندگان آمريكای لاتين نيز، آن را دنبال كرده اند؛ اين رويكرد را در آثار خوان رولفو، ماركز، يوسا و فوئنتس می توان ديد. ديگر اينكه بورخس طبق تأكيد خودش، سياست را وقعی نمی گذاشت ، اخلاق را مقدم و ارجح می دانست . به اعتقاد من اين رويكردی بسيار هوشمندانه است، چراكه به گونه ای زيبا تفاوت سياست و اخلاق را می نماياند. بورخس به گونه ای يك نويسندۀ پيشگو است، آينده از ديد او پنهان نبوده است. علاوه بر اينكه او نويسنده ای فرامرزی است، آغازگر حركتی تازه در ادبيات است و بر نويسندگان بعد از خود تأثير گذاشته است. ديدگاه های پسا استعماری و همچنين شكل مواجهه اش با مسئلۀ مهاجرت نيز از اهميتی ويژه برخوردار است. او پس از ترک بوينس آيرس اذعان كرد كه اين شهر را پس از دوری از آن دريافته اس ت. اهميت اين نوع نگاه در اين است كه رابطۀ يك انسان با هويت ملی اش را بازنمايی می كند، به اين معنا كه غوطه ور بودن در يك مليت، تا چه حد در شناخت آن مؤثر است، به زعم بورخس، فاصله از اين مليت، عاملی مؤثر و البته مثبت در شناخت آن است. به اعتقاد من اين رويكرد می تواند نظرگاهی مناسب برای مطالعۀ بورخس باشد ، حال آنكه هيچ گاه محقق نشده است . محققان همواره او را در حوزه های انتزاعی فلسفه بررسی كرده اند. نكتۀ مهم ديگر در رابطه با آثار او اين است كه اولين نشانه های تولد رئاليسم جادويی در اين آثار ديده م یشود. او بوينس آيرس را شهری می داند كه هيچ اتفاقی در آن غيرممكن نيست. همين نقطه نظر می تواند آغازگر رئاليسم جادويی باشد، چراكه در اين سبك، وقايع خيالی به شيوۀ روزنامه ای گزارش می شوند، مثل گزارش وقايع روزانه در يك روزنامه، اين هستۀ اصلی رئاليسم جادويی است كه می تواند خاستگاه آن باشد. بورخس در تصويرش از بوينس آيرس آن را بازنمايانده است. بورخس هيچ گاه رمان ننوشته است. او خود در مصاحبه ای اذعان كرده است كه هيچ گاه شخصيت خلق نكرد ه است؛ به راستی همين طور است، در قياس آثار بورخس با ديگر نويسندگان مطرح، هيچ گاه شخصيتی با قدرت و قوت ديده نمی شود، چراكه اصلاً مسئلۀ او ساخت و پرداخت اين دست شخصيت ها و همچنين داستان های خيالی نيست؛ برای او پرداختن به مقولات فكری با اتكا به آراء فلاسفۀ متقدم، از اهميتی ويژه برخودار است؛ از اين جهت، او نمی توانسته رمان بنويسد. هر يك از داستان های او يك مقولۀ فكری و فلسفی است. بورخس در داستان هايش فضاهايی را ترتيب می دهد كه متأثر از استعاره های فلسفی هستند. از بين بردن مرز بين واقعيت و داستان، رويكردی است كه او را به سردمدار سبكی بدل كرده كه بعدها پست مدرن ناميده شده است. اومبرتو اكو و جان بارت، نويسندگانی متأثر از بورخس هستند. ديگر ويژگی آثار بورخس را با استناد به نقل قولی از برايان مك هيل، نظريه پرداز مشهور آمريكايی، تبيين و بررسی می كنيم. او در كتابی به نام داستان پست مدرنيسم می گويد:يكی از ويژگی های مهم ادبيات پست مدرنيسم، تأكيد بر هستی شناسی است، نه شناخت. گسستی كه بورخس در مدرنيسم ايجاد كرد، زمينۀ بروز پست مدرنيسم را فراهم آورد. در ادبيات مدرنيستی، شخصيت ها همواره در پی فرايند شناخت يا فهم يك وضعيت هستند، اين در واقع رويكردی شناخت گرايانه است، اما نگاه ديگر به دنبال چيستی است. در آثار بورخس، اين نوع نگاه غالب است، او جهان هايی كاملاً مجزا ساخته و بعد، ارتباط بين آنها را سامان داده است. نكتۀ قابل توجه ديگر، مسئلۀ فرا داستان است، بورخس توجه ويژه ای به اين امر داشته كه اين اثر الآن در حال نوشته شدن است، از اين رو می توان اشاره به فرايند نوشتن را همواره در آثار او مشاهده كرد، به دنبال اين رويكرد، توهمِ داستان به عنوان واقعيت از بين رفته است. اشاره به مسئلۀ تكثر، بستری مناسب برای پرداختن به محور سوم بحث، يعنی مبحث استعاره در آثار بورخس است. تكثر، يكی از پايه ها و اصول فكری اوست، از اين رو استعارۀ آينه در آثارش كاربردی ويژه دارد، البته استعاره های ديگری هم اهميت دارند مثل ماسك و دايرةالمعارف؛ اما آينه از جهات متعددی اهميت دارد و به نوعی يكی از شگفتی های ذهنی او را بازتاب داده است. بورخس خود می گويد: من همواره رؤيای هزارتوها يا آينه ها را می بينم. اهميت آينه در اين است كه اشيا را تكثير می كند. البته بايد گفت شيفتگی بورخس به با آينه، همواره شكل مثبت ندارد و گاه موجبات حيرت و نگرانی او را فراهم آورده است. در جايی كاربرد آينه را به هم آغوشی و تكثير آدم ها تعبير كرده و از هر دوی آنها ابراز تنفر كرده است. در جايی ديگر از لحظۀ ديدن خود در آينه، با نگرانی و تشويش ياد می كند و می گويد:"خود را درون آينه می بينم ولی تصويرم ماسكی يا نقابی پوشيده است، می ترسم كه تصوير در آينه نقابش را بردارد و آن تصوير بی نقاب، صورت وحشتناكی باشد" استعاره در اينجا كاربرد ديگری دارد و به مسئلۀ هويت می پردازد، كه نزد بورخس بسيار مهم بوده است. لذا در اولين داستان او، اين بند، مدام مانند يك ترجيع، تكرار می شود:"هيچ خود كامل و تمام عياری وجود ندارد".ديدگاه بورخس از خود، متضاد، متناقض و در حال تغيير است. او در رابطه با بوينس آيرس نيز رويكردی مشابه دارد كه به اعتقاد من باعث شده است او از جويس هم مطلوب تر باشد، چراكه دوبلين جويس هميشه ثابت است. با دقت در آثار بورخس، به اين نتيجه می رسيم كه « فهم از خود » مسئلۀ اصلی او بوده است. او بين خود و بورخسِ نويسنده، تمايز قائل می شده است؛ مواجهۀ هر روزه با او، مطلوب طبعش نبوده و سازگاری با او را از سر جبر می دانسته است. بورخس اين دست تضادهای درونی را با شاعرانگی بيان كرده است. به دنبال اين رويكرد، مسئلۀ ديگری اهميت می يابد، اينكه ديگری و توسل به ديگری، هميشه پيش درآمدِ فهم از خود است. مقولۀ حائز اهميت ديگر، متنيت است. بورخس بيش از هر چيز در آثارش به متنيت يعنی زبان و اهميت آن در شكل گيری جهان اشاره دارد. جهان او محصول زبان است و تا آنجا جلو رفته كه جهان را به كتابخانه تشبيه كرده است. مفاهيم، هويت ها، انسان ها و فرديت ها، همه كتاب هايی در اين كتابخانه هستند كه ممكن است تنها در يك حرف تفاوت داشته باشند. اين مفهوم در آثار او با استعارۀ « دايرة المعارف » نمود يافته است. به زعم او اگر ما جهان را متكثر و بی نهايت می پنداريم، اميد به كتابِ كلی و كتابِ كتاب ها، اميدی واهی نيست، چراكه در يك جهان بسته، نمی توان به يك دايرة المعارف اميد داشت. اهميت استعاره در آثار بورخس را می توان با استناد به اين قطعه از فوكو كه برگرفته از ابتدای كتاب نظم اشيا است بررسی كرد:"اين ايدۀ كتاب، كه از قطعه ای از بورخس شروع شد، خنده ای در من به وجود آورد كه تمام علامت های آشنای تفكرم را، كه در مهر زمانه و جغرافيای ما حك شده است، در هم ريخت و تمام سطوح منظم و صفحاتی را كه ما با آنها خو گرفته ايم در هم شكست تا كثرت وحشی اشيا موجود را رام كنيم و تا مدت طولانی بعد از آن ادامه می يابد تا با فروپاشی تمايز قديمی بين امر همان و ديگری تهديد و آشفته كند". دايرةالمعارف چينی كه فوكو به آن اشاره می كند، برساختۀ بورخس در يكی از آثارش است. فوكو با استناد به ايدۀ « كتاب » و « دايرةالمعارف » -كه ايده ای است كه بورخس سال ها پيش مطرح كرده است -به مخاطب خود می گويد كه چگونه دانش، بر اساس مجموعه ای از توان مندی های كاملاً ساختگی و اختياری و بر اساس منطقی كه آن را آن چنان ازلی و طبيعی می خوانيم كه حاضريم در مقابل آن سر فرود آوريم و ستايشش كنيم، ساخته شده است. نزاع و كشمكش ابدی بين ذهنيت و عينيت را بايد به عنوان يكی ديگر از اصول بورخس بر فرديت، هويت و متنيتِ جهان افزود. به اعتقاد من او در آثارش اين مفهوم را نيز واسازی كرده است، برای شفاف شدن اين مفهوم به نقل قولی از او بسنده می كنم:" در كودكی پدرم از من خواست دربارۀ طعم پرتقالی كه خورده بودم اظهار نظر كنم، گفتم ترش است، او از من پرسيد كه ترشی از پرتقال است يا دهان تو؟ من هم چنان به دنبال پاسخ آن سؤال هستم"./شهر کتاب/ [TABLE=width: 95%] [TR] [TD=class: HTitle, width: 100%, colspan: 2]آينههاي بورخس[/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2]منبع پست های 2 و3:ادبيات ،شماره پياپي 183، ،سال شانزدهم،، شماره در سال 3، دي، 1391، صفحه 90-93[/TD] [/TR] [/TABLE] لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده