رفتن به مطلب

ماندنی ترین خاطره زندگی م


ارسال های توصیه شده

سلام....

خیلی وقته ندیدمت

خیلی وقته ندیدی منو

خیلی وقته اذیتم نکردی

با حرفات دلم رو نسوزوندی

خیلی وقته سرم رو جلوت پایین ننداختم

بی صدا گریه نکردم

گوله گوله های اشکم رو به امید نرم شدن دلت جاری نکردم

خیلی وقته نفسم بند نیومده از صدای دو رگه از خشمت

خیلی وقته از ترس خشم چشمات نگاهم رو به زمین ندوختم

خیلی وقته توجهت رو گدایی نکردم

خیلی وقته حس نکردم "لایقت نیستم هرچقدر هم که تلاش کنم"

خیلی وقته لبم رو گاز نگرفتم که جلوت چیز بدی نگم که بهم نخندی

خیلی وقته به خدا التماس نکردم که برات مهم باشم،دوستم داشته باشی

خیلی وقته از بی مهریت شبا بالشتم میزبان اشک هام نیست

خیلی وقته ساعتها به تلفن به انتظار زنگ زدنت خیره نموندم

خیلی وقته برای کمی با هم بودنمون بهت التماس نکردم

خیلی وقته دیگه خیلی کارها رو نمیکنم

بعد از تو دیگه هیچی مثل قبل نیستicon_gol.gif

 

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام....

خیلی وقته با هم حرف نزدیم

دلم برای اظهار نظر هات در مورد عقایدم تنگ شده

دلم برای خندیدن هامون تنگ شده

دلم برای حس اطمینان بخشی که میگفت تنها من برات مهمم تنگ شده

دلم برای زنگ خوش طنین خنده ت تنگ شده

دلم برای صدای آرامش بخشت تنگ شده

اون تبسم زیبات،چشم های دلگرم کننده ت،

دلم برای یه جا نشستنمون تنگ شده

دلم برای توی سکوت حرف زدنمون تنگ شده

دلم برای آروم کردن هات تنگ شده

برای نگاه کردن توی نگاهت تنگ شده

دلم برای خندوندنت تنگ شده

دلم برای شوخی های ظریفت تنگ شده

دلم برای ناز کردن و نازکشیدنت تنگ شده

دلم برای با هم بودنمون تنگ شده

 

بعد از تو دیگه هیچی مثل قبل نیست

لینک به دیدگاه

هیچ کس مرا نفهمید و هیچ کس با من نبود

نه تو که از همه به من نزدیکتری و نه آن همسایه ی گاه و بی گاه تنهاییم

وچه عجیب است که همه فکر می کنند تو را می شناسند

اما سخت در اشتباهند

ان ها فقط مرا انگونه که خواستند ساختند...

و من به همان سان شدم...تا بفهممشان..تا گاه درکشان کنم

و چقدر سخت است تظاهر به انچه نیستی...به انچه نبودی

گاه فکر می کنم هیچ کس,هیچ کس را نمی فهمد....!!

لینک به دیدگاه

گاهی وقت ها خیلی حرف داری که باید بزنی

اما به اطراف که نگاه می کنی

هیچ کس و برای شنیدنش پیدا نمی کنی

پس با خودت تکرار می کنی

مدام می گی ولی چیزی نمی شنوی

وخودت ازت حرفهات خسته می شی

اونقدر که دلت می خواد داد بزنی .....

و ارزو می کنی کاش نگاه ها می تونستن حرف بزن

اونوقت شاید خیلی از حرفها گفته بودی

خیلی هارو....

:icon_gol:

لینک به دیدگاه

دلم پره ..... دلم خیلی گرفته .... اما این دفعه دلیل مشخصی نداره ....

 

میدونم این حرف خودمه که هیچی بی دلیل نیست اما الان دلیل مشخصی ندارم

شاید همه چی رو هم شده و اینجوری شدم ........

 

وقتی دلت پر باشه ... اما نتونی حرف بزنی ......

وقتی دلت بخواد بگی ما ندونی چی بگی .....

وقتی عادت کنی به سکوت ......

وقتی همیشه حرف دل بقیه رو گوش کنی درد دلاشون و و خودت فقط سکوت کنی .....

وقتی بقیه تا خوبی .... تا حالت خوبه پیشت باشن .....

وقتی .................. وقتی ...... وقتی ........

وقتی به تنهایی عادت کنی و بشه قسمتی از وجودت ..... اصلا بشه خودت

 

یه زمانی مینوشتم سبک میشدم .... ولی حالا حتی نمیتونم بنویسم ........تا میام بنویسم ذهنم قفل میشه ...... شاید برا همینه که خستم .....

 

شدم گرفتار سکوتی که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...........

دلم میخواد داد بزنم اما انگار راه گلومو بستن ........

دارم منفجر میشم .................................................. .................................

لینک به دیدگاه

همه ما گاهي حرف هايي براي گفتن داريم!حرف هايي كه مثل يك بغض،يك شكايت،يك حرف نگفته توي دلمون جمع شده!

مينويسم شايد اين ها دردهاي مشتركي باشند بين من و عده اي از انسانها كه در قفس تنگ دنيا جا موندن!جا موندن از تكنولوژي،از جنگ،از كدورت،نامردي،فتنه،تبعيض هاي نژادي و...!مينويسم از دردهايي كه گاهي جز يك قلم و كاغذ درماني براشون در جايي نيافتم!

مينويسم چون احتياج دارم بنويسم!احتياج دارم بگم!بگم از دردهايي كه به صورت روزمرگي هاي كمرنگي دراومدن كه گاهي اهميتي بهشون نميديم ولي روحمون رو ذره ذره ميخوره!مينويسم از درد!درد آدم هايي كه حس مي كنن فهميده نميشن!يا حس مي كنن نميفهمن مردم اين دنيا رو!

 

 

تو هم بنويس!بنويس تا بفهميم همديگر رو!بنويس تا ناگفته هاي ذهن ها و قلبهامون بشه فقط يه مشت كلمه!و خالي بشه در لابلاي سطور نوشته ها!بنويس!

لینک به دیدگاه

گاهي مي نويسي كه چيزي بگويي! گاهي هم مي نويسي كه فقط كاري كرده باشي! كه به خودت بگويي هنوز زنده اي...اما نه....من خيلي وقت است كه مرده ام...

خاكم كنيد!.

لینک به دیدگاه

امروز نمی دانم چرا دلم گرفته است.

چرا در این جا که فقط منم و یاس و نا امیدی همه جای اینجا هست من هم اینجایم

چرا؟!!

این باران دیگر چیست که می بارد اکنون؟!!

چرا وقتی که باران هم اینجا هست من آنرا خوب نمی بینم.

شاید این فرصت خوبی باشد!!!!

شاید!!!...........

از خود میپرسم:

آیا تا به حال به قطرات باران که میخواهند پرده ای بر نمناکی چشمانت بپوشانند خیره شده ای آیا؟!!!!

آری به خود میگویم!!

.............................................

لینک به دیدگاه

به همه چیز فکر می کنم... گاهی می شود از فکر کردن سر درد می گیرم، اگر شب ها تمرکز نکنم و رشته ی افکار شروع شود ساعت ها در رخت خواب غلت می زنم بدون این که خواب لحظه ای به سراغم بیاید و افکارم را می بافم....

لینک به دیدگاه

چه آسمانی

پر بود از ستاره ها

در حالی که میدویدم بر روی زمین نبودم

اصلا انگاری اینجا نبودم

انگاری آنجایی بودم که فکرم بود

اصلا دوستم را نمیدیدم

فقط تنها چیزی را که میدیدم سکوت بود

سکوتی که پر از تاریکی بود

بعد از چند وقت ، امشب یکی رو دیدم که بهم گفت تو چقدر عوض شدیو ، چقدر کم حرف شدی

در جوابش گفتم

چند وقتیه یه جمله ای قشنگه آویزه ای گوشمه

گفت چی :

گفتم گوش هایت را بگیر میخواهم سکوت کنم

و او دیگر هیچ چیز نگفت

لینک به دیدگاه

هر جا که میروم دم زخدحافظی است

هر کسی را میبینم ، معشوقه خود را در آغوش گرفته و از او خداحافظی میکند.

میروم

میروم برای مدتی

نمیدانم به کجا و چرا

میروم تا نباشم

اما میدانم

میدانم که دوباره باز میگردم

اما چه بازگشتنی

وقتی

وقتی اون نباشد ماندن برایم معنی ندارد

لینک به دیدگاه

خسته ، خسته ام

کوله بار خسته گیم را روی زمین میگذارمو به درختی تکیه میزنم

و نگاهم را به عابرین می اندازم که در جلوی چشمم چون دکمه های مشکی ارگ هستند

و روزگار دکمه های سفیدش

به خودم میگویم برای نواختن آهنگ زیبا به هر دوی انها نیاز است .

عابرینی که یکی خنده بر لب داردو صدای خوشیو دیگری غمی در دل دارد و صدای غم

یکی دیگر غمی داردو میخندد و آن یکی ....

عجب دنیایی است

عجب

لینک به دیدگاه

برای تو مینویسم

 

به پاس فکرهائی که تا به حال به حرفهایی در پاس این سادگی کردی

 

برای توئی که شاید با عشق به قلب من باز گردی

لینک به دیدگاه

چند روز دیگر زنده نخواهم ماند... یک روزش را می سپارم به باد، یک روزش را در کنار دریا به تلاطم موج ها می نگرم، یک روزش را به گلستان می روم ، یک روز را...........

لینک به دیدگاه

مدتیست شب ها تا دیر وقت میان گذشته و امروز و فردا پرسه میزنم ساعت ها به خودم فکر میکنم و بعد کم کم چشمهایم سنگین میشوند...میخوابم. گاهی حتی دلم میخواهد تا همیشه بخوابم و وقتی سربلند میکنم زندگی چیزی باشد جز این. دلم میخواهد دست هام را گره کنم دور گردن مادرم و درمورد رازهای پسرانه ام برای پدرم حرف بزنم و آهنگ های شاد گوش کنم و بچرخم و بچرخم و بچرخم اما...

لینک به دیدگاه

دارم به دریا فکر میکنم

خوش به حالش!

بهش که سنگ میزنن، سنگ غرق میشه

دوست دارم من هم مث دریا متلاطم نشم! ولی خیلی سخته...

البته بعضی سنگها، سنگِ نمکه.. ولی بعضی هاش از قلب تو هم سنگتره!

لینک به دیدگاه

یادت که هست؟ در تمام این سالها گاه و بیگاه نم نم بارانی می زد

پنجره‌ای تر می شد, پرنده ای از سر شاخه می پرید...

این ها را که خودت میدانی..

آنچه نگفته بودم این بود

که بس که زیر این نم نم باران نشستم

رنگ دلتنگی از دل تنگم شسته نشد.

و در گذر این سالها به این هوای بارانی دل بستم!

و چه زود دلبستگی ها جای دلتنگی ها را پر کردند

اما همچنان دل تنگ آسمان من باز نشد كه نشد

اما بازهم از تو چه پنهان

هفت رنگ رنگین کمانش, رنگی زد به بیرنگي این سال‌های رفته

گفتم دیگر حالا چه جای نشستن

بگذار بدوم تا انتهای رنگین کمان

باور کن!

دیگر شوق پروانه گرفتن در سر ندارم...

اگر می دوم تنها برای آنست که می خواهم ببینم

عاقبت من زودتر به انتهای این کمان هفت رنگ می رسم

یا بازیگوش نسیم؟

اما اگر من زودتر رسیدم

عهد کرده ام

اول نفسی تازه کنم

بعد تمام کاغذ های نانوشته‌ ام را به کناری گذارم

و آنگاه تا انتهای قصه همبازی تو شوم

نمیدانم هنوز هم مثل آن سالها

وقت دویدن دزدکی نگاهم می کنی؟

یادش به خیر, آنقدر محو نگاه دزدکانه ات میشدم که عاقبت زمین می خوردم!

اما اینبار دستهایم را باز می کنم

که مبادا ناگهان روی این کمان رنگارنگ سر بخورم.

نه نگرانم نباش

همین روزهاست که به سلامت باز خواهم آمد.

تو هم تا آن موقع

اگرجوابی برای درد دلهایم داشتي

حتما برایم از آخرین باری بگو

 

"که رنگین, کمانی بر آسمان دلت زد"

لینک به دیدگاه

گاهي اوقات احتياج به يه آدمي داري? يه دوستي? که وايسته رو به ‌روت

که توي چشمات نگات کنه و محکم بزنه تو گوشت که تو صورتت خم شه و

دستت رو بذاري روي گونه‌ت و دوباره نگاش کني ببيني که خشمگينه?

ببيني که از دستت عصبانيه توي اخم صورتش ببيني که دوستت داره ببيني

که دوستته. که نگاش کني? همون‌جوري که دستت روي صورتيه که اون

بهش کشيده زده? که بهت بگه « تو چته؟ بسه? به خودت بيا .. تو چته ..

» که سرت فرياد بکشه .. که تو يه هو بلرزي? که بري بغلش? که بغلت

کنه? همون دستي که کوبيد تو صورتت رو بذاره رو سرت? توي موهات?

که سرت رو فشار بده توي گودي‌ شونش? که تو چشمات رو ببندي? روي

شونه‌ش گريه کني? بلرزي? و با خودت فکر کني که :

 

تو واقعا چته؟

لینک به دیدگاه

امروز دلم تنگ شد

واسه اتاق همیشه به هم ریختم که تا ثانیه های آخر اتمام سال در حال مرتب کردنش بودم ، صداهای مامانم که می ترسید سال تحویل بشه و من پای سفره نباشم

امروز دلم تنگ شد

واسه موبایلم که بچه ها بهش می گفتن چوب لباسی ، بسکه بهش سر موبایلی آویزون بود و به شوخی می گفتم هر کس مراد داره بیاد به این ببنده

امروز دلم تنگ شد

واسه اون درخت نارنجی که عطرش همیشه نوید اومدن بهار را می داد

و امروز دلم تنگ شد ....

لینک به دیدگاه

کنارم بودی ،میدیدمت ..

اما..

بیشتر از هر زمان دیگری .. بیشتر از فرسنگها فاصله .. بیشتر از هر راه دور ... دوریت رنجم داد

تو کنارم بودی .. اما ..

احساسم به نبودنت رای میداد

و چه صادق بود احساسم

راست میگفت!

تو قدمهایت با دیگری هماهنگ بود.

و تنها صدایی که میشنیدی صدای او بود!

 

"فریادها زدم ... از سکوتم گلایه کردی!

گریستم ... تو به صحبت دیگری خندان بودی!

ایستادم ... و تو به راهت ادامه دادی!"

 

و برای تو، من .. گویی .. پشه ای بودم بی مقدار!

و برای تو، من ... هیچ نبودم ..

اری ..

دلم بودنت را تایید نکرد... و حق با او بود ... راست میگفت!

نفهمیدی ..

نبودی ..

نیستی ..

انچه بود، دیواری ضخیم از شیشه بود بین ما!

که فقط تصویرت را نمایش میداد

تصویرت از دنیایی دیگر ..

دنیایی متفاوت .. اما شلوغ

و من اما .. در دنیایی که جز خودم کسی را در آن نیافتم.. تنهاتر از قبل..

.......

.....

...

رفتی ..

سفر به سلامت!

لینک به دیدگاه

بیا و عاشقم باش

 

می شود ؟

 

می شود دلیلِ خنده هایت باشم ؟

 

می شود سراسیمه به سراغم بیآیی

 

بعد بگویی

 

ببخشید خانوم ! می شود برایتان مرد ؟

 

و من بگویم

 

ببخشید آقا نمی شود !

 

نا امیدی را در چشمانت ببینم

 

دستم را به پشتم قفل کنم

 

سرم را کج

 

نگاهت کنم

 

بگویم

 

آخر شما باید زندگیِ من باشید !

 

می شود شیطنت هایم را بفهمی ؟

 

می شود باشی و بی خیالِ نبودن ها باشم ؟

 

می شود

 

نفسم

 

باشید ؟

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...