رفتن به مطلب

فلسفه و شعر در آستانه امر نام ناپذیر


fanous

ارسال های توصیه شده

نقدر ریشه ای افلاطون بر شعر در کتاب دهم رساله جمهوری، حدود و ثغور منحصر به فرد فلسفه افلاطون را که استوار است بر ایده ( یا صورت مثالی) عیان می سازد؟ یا بالعکس، نقد او همانا یکی از حرکت های قوام بخش خود فلسفه " فی حد ذاته" است، که بدین وسیله اولا ناسازگاری و مغایرت فلسفه را با شعر روشن می کند؟ برای آنکه بحث از همین ابتدا بی روح و کسالت بار نشود، درک این نکته مهم است که برخورد افلاطون با شعر، در ذهن خود افلاطون، نه حالت جنبی دارد نه کیفیت جدلی. این نکته به راستی مهم و تعیین کننده است. افلاطون تردیدی به دل راه نمی دهد که اعلام کند: " قوانینی که برای شهر خود نهادیم بهترین قوانین اند، خصوصا قانونی که درباره شعر برقرار ساختیم." مطلقا ضروری است که قاطعیت و صراحت این گفته شگفتی انگیز را چنان که هست نگاه داریم. او بدون معطلی به ما می گوید محک اصل سیاسی ( یعنی اصل تاسیس و اداره دولت شهر|)، بیرون راندن و راه ندادن شعر است. یا دست کم، راه ندادن آنچه افلاطون " وجه تقلیدی" سخن شاعرانه می خواند. سرنوشت سیاست حقیقی در گرو ثبات قدم و استواری اش در برخورد باشا عر است. ولی سیاست چیست و پولیتیای درست ساخت کدام است؟ پاسخ خودِ فلسفه است، به میزانی که فلسفه چیرگیِ تفکر بر هستی و حیات جمعی را تضمین کند، چیرگی اش را بر کثرت گرد هم آمده و تشکل یافته آدمیان.

می توان گفت پولیتیا طرح آن جمعی (the collective) را در می اندازد که به حقیقت درونی خویش دست یافته است. به عبارت دیگر، جمعی را ترسیم می کند که با تفکر قیاس پذیر است. بنابراین اگر بخواهیم از افلاطون پیروی کنیم باید بر حکم ذیل صحه بگذاریم: شهر، که همان نام بشریت گرد هم آمده و تشکل یافته است، فقط تا آن جایی تفکر پذیر است که مفهوم اش از دستبرد شعر درامان باشد اگر بناست شهر به تفکر واگذار شود، ضروری است تا جمع سوژه مدار را از افسانه و افسون پر قدرت شعر محفوظ داریم. به عبارت دیگر، فاعلیت / ذهنیت جمعی مادام که " خصلت شعری" پذیرد، از ساحت تفکر نیز حذف می شود و با آن نامتجانس می ماند. تفسیر معمول که متن افلاطون هم آن را روا می دارد این است که شعر همه راه های رسیده به اصل اعلی را فرو می بندد، اصلی که به جمع امکان می دهد تا حقیقت خود را روشن و شفاف ببیند. علت این است که شعر به گونه ای مضاعف از ایده فاصله دارد، زیرا تقلیدی ثانوی است از تقلید اولیه ای که برساخته قلمرو محسوس است. بنابراین چنان می نماید که اصل لازم الاتباع تبعید شاعران، از دید افلاطون بر سرشت تقلیدی شعر استوار است از این قرار تحریم شعر و نقد تقلید در نهایت یک چیزند من فکر نمی کنم این تفسیر است که افلاطون پنهانش نمی کند، زیرا دامن خودش را هم می گیرد و علیه قدرت مهارناپذیری است که شعر در تصرف رو ح و جان او دارد. نقد موجه و معقول " تقلید" به تمامی این دعوی را مشروع نمی سازد. که آدمی باید آثار چنین قدرتی را به زور از خویشتن خویش برون کند. فرض کنید " تقلید" منشا مشکل ما نباشد، و بدفهمی اساسی باشد که گمان بریم برای تفکر در باب شعر می باید سخن شاعرانه را تو گویی بر خلاف جریان تقلید قطع کرد. چنان می نماید که بین تفکری از آن گونه که فلسفه بدان می اندیشد، از یک طرف و شعر، از طرف دیگر تباینی بس ریشه ای تر و دیرینه تر از تباین مربوط به صورت های خیالی و تقلید در کار است. به این تباین عمیق و دیرینه است که به اعتقاد من افلاطون اشاره می کند وقتی می نویسد

" از روزگاران کهن میان فلسفه وشعر جنگ در کار بوده" دیرینگی و کهن بودن این جنگ آشکارا بر تفکر اثر می گذارد، بر شناسایی تفکر در متن تفکر شعر در تقابل با چه می ایستد؟ شعر مستقیما در مقابل تعقل در مقابل شهود مُثُل ( ایده ها) قرار نمی گیرد. در مقابل دیالکتیک هم نمی ایستد که به منزله برترین صورت معقولات لحاظ می شود. افلاطون در باب این نکته با صراحت تمام سخن می گوید: آنچه شعر راهش را سد می کند تفکر استدلالی است ( دیانویا). افلاطون می گوید:" آن که گوش به شعر می سپارد می باید بهوش باشد تا مبادا سامان قلمرو روحش از کف برود". و دیانویا تفکری است که در می نوردد و بر می گذرد، تفکری که ربط می دهد و استنتاج می کند. شعر خود هر آینه آری گفتن است و کام جستن شعر از آستانه نمی گذرد، در آستانه درنگ می کند و می ایستد شعر نه عبور کردنی تحت قاعده بلکه قسمی پیش نهادن است، پیش نهاده ای بری از قانون. افلاطون خواهد گفت راه صحیح علاج بیماری شعر را باید در " اندازه، عدد و وزن " باز جست. می توان با برهان نشان داد که آنچه شعر در متن تفکر در تقابل با آن می ایستد، به بیان درست اعمال نفوذ و قدرت گسست ریاضیاتی بر خود تفکر است، نافذ امری قدرت معقول ریاضیات. درنهایت، تقابل بنیانگذار در حقیقت تقابل ذیل است: فلسفه نمی تواند آغاز کند، و نمی تواند به هسته واقعی سیاست دست یازد مگر آنکه اقتدار و نافذ امری ریاضی را جایگزین اقتدار و نافذ امری شعر سازد. انگیزه ژرف تر در پشت این تقابل زیاضی و شعر اگیزه ای دو گانه است. انگیزه اول، که از دومی عیان تر است، آن است که شعر بنده صور خیالی می ماند، بنده یکتایی بی واسطه تجربه. ریاضی اما از صورت مثالی ناب آغاز می کند و زان پس تنها به استنتاج تکیه دارد و بس. این یعنی شعر پیوندی ناخالص با تجربه محسوس دارد. پیوندی که زبان را در معرض مظان تردید است، همچنان که تایید اینکه شعر می اندیشد. لیکن در نظر افلاطون تفکری مشکوک چیست؟

لینک به دیدگاه

کدام تفکر را نمی توان از ناتفکر تمییز داد؟ پاسخ سفسطه است شاید راست این باشد که شعر به واقع شریک جرم و همدست اصلی سفسطه است. پروتاگوراس در پس مرجعیت سیمونیدس شاعر پنهان می شود و اعلام می کند:" مهم ترین جز تربیت آدمی آن است که در زمینه شعر صاحب نظر شود." بنابراین می توان نشان داد که شعر برای سوفسطایی همان شانی را دارد که ریاضیات برای فیلسوف. در جمع آن انظباط هایی که شرط کار فلسفی اند، تقابل میان ریاضی و شعر پشتوانه تلاش بی وقفه فلسفه است برای جدا ساختن خویش از بدل گفتاری اش، از آنچه بدو شباهت دارد و به واسطه همین شباهت، کار فکری اش را به تباهی می کشاند: در یک کلام سفسطه. شعر همچون سوفسطایی، بدین ترتیب نا تفکری تلقی می شودکخ خود را به میانجی قدرت زبانی یک تفکر ممکن فرا می نماید. خلل افکندن در این قدرت، بدین قرار، کار ریاضیات خواهد بود. از طرف دیگر، و در سطحی عمقی تر، حتی به فرض وجود تفکری شعری، حتی اگر شعر خود شکلی از تفکر باشد، این تفکر از قلمرو محسوس جدا ناشدنی است شعر تفکری است که نمی تواند به مثابه یک تفکر متمایز یا منفک شود. می توان گفت شعر تفکری است تفکر ناپذیر. در مقابل ریاضیات تفکری است که بی واسطه به مثابه تفکر نوشته می شود، تفکری که دقیقا فقط تا آن جایی وجود دارد که قابل تفکر باشد. بنابراین به همین پایه می توان تصریح کرد که برای فلسفه، شعر تفکری است که تفکر نیست، تفکری که حتی قابل تفکر نیست. ولی یگانه کار خطیر فلسفه هر آینه فکر کردن به فکر است. شناسایی تفکر در مقام فکر کردن به خود تفکر. و این لازم می آورد که فلسفه هر شکل بی واسطه ای از تفکر را از میدان کار خود بیرون راند، کاری که فقط با اتکا به واسطه های استدلالی/ گفتاری ریاضیات می تواند بکند. " آن که هندسه نمی داند حق ورود به اینجا ندارد". افلاطون ریاضیات را از در اصلی وارد می کند، درمقام رویه روشن و قاطع تفکر یا در مقام تفکری که فقط به منزله تفکر می تواند رخ بنماید. این شعر است که همچنان که در جمله های هراکلیتوس، اما حضور فراگیر شعر عملکرد فلسفه را نابود می کرد زیرا در شعر، تفکر به خود حق دستیازی به قلمرو امور ناروشن می دهد دستیازی به آنچه از زبان قدرت می گیرد و نه از تفکری که خود را درمقام تفکر عرضه می کند. با این همه، این تقابل در زبان میان شفافیت سخن ریاضی و ابهام استعاره های شعری مسائل مرد افکنی را پیش روی ما آدم های عصر جدید می گذارد. وقتی مساله بر گشودن درهای تفکر به روی اصل تفکر پذیری است وفتی تفکر باید در چنگ آنچه آن را به منزله تفکر استوار می دارد مستغرق گردد، شاهدیم که خود افلاطون زبان را تسلیم قدرت سخن شاعرانه می سازد. لیکن ما آدم های عصرد مدرن وقفه و فاصله زبانی میان شعر و ریاضی را به سیاقی سر به سر متفاوت از شیوه یونانیان ناب می آوریم. بیش از هرچیز، بدین سبب که ما همه چیز را به تمامی ارزیابی کرده ایم نه فقط همه آنچه را که شعر مدیون عدد(Number) است، بلکه توانایی شعر را در پرداختن به امور حقیقتا معقول.

لینک به دیدگاه

شعر مدرن خود را به مثابه شکلی از تفکر می شناساند. شعر مدرن صرفا وجود واقعی تفکری نیست که در پیکر زبان عرضه می شود، مجموعه فرایندهایی است که این تفکر به وسیله آن به مرتبه تفکر به خویش می رسد. تصاویر عظیم شعری استعاره های کور و میان تهی نیستند. اینها دستگاهی منسجم را تشکل می بخشند که در آن نقش شاعر، مهندسی فرانمود حسی سامانی فکری است. در همان حال که شعر به تفکر شعری در باب تفکری که همان شعر است دست می یازد، گفتار ریاضی خود را حول نقطه گریزی سازمان می دهد که در آن هسته واقعی اش هر گونه از سرگیری سر راست فرایند صوری سازی (Formalization) را با بن بست مواجه می کند. ظواهر همه حاکی از آن است که مدرنیته شعر را آرمانی/ مثالی و ریاضی را سفسطه آمیز می گرداند. و بدین سان حکم افالاطونی را معکوس می گرداند، با یقیقنی بس قوی تر از آنکه نیچه آرزویش را از راه " ارزیابی دوباره همه ارزشها" در سر می پرورد. این حرکت به جا به جایی تعیین کننده و سرنوشت سازی در رابطه فلسفه با شعر می انجامد. از ای لحظه به بعد، این رابطه دیگر نمی تواند به تقابل میان محسوس و معقول، زیبا و خیر، صورت خیالی و صورت مثالی تکیه کند. شعر مدرن بی گمان قالب محسوس ایده نیست امر محسوس است که خود را در درون شعر به صورت حسرت ناتوان و مانای ایده شعری عرضه می کند. شعر مدرن ضد تقلید و محاکات (Mimesis) است. شعر در فرایند عمل خویش، ایده ای را عیان می نماید که عین (Object) و عینیت چیزی الا رو گرفت هایی رنگ پریده از آن را باز نمی نمایند.

شعر از امر کثیری حقیقت می سازد که به مثابه حضوری درک می شود که تا مرزهای زبان پیش آمده است. به بیان دیگر، شعر همانا آواز زبان است به منزله توانایی در ساختن انگاره ناب از " آنجا هستی" که خود در روند محو عینیت تجربی اش حضور دارد. هر حقیقتی، خواه پای بسته به محاسبه ریاضی، خواه برآمده از بطن آواز زبان طبیعی، بالاتر از همه یک قدرت است. حقیقت نسبت به صیرورت نامتناهی خویش قدرت دارد. می تواند پیش انگاره ای چند پاره از عالمی بی انجام و کمال نیافته به دست دهد. می تواند با قوت استنتاج کند، که اگر همه آثار حقیقتی که هنوز در فرایند تکوین است بی هیچ محدودیتی می توانستند در عالم به ظهور رسند جهان چگونه می شد.

این گونه است که در مواجهه با یک تئورم تازه و پر توان، پیامدهایی که می توانند تفکر را از نو راه بنمایند و ملزمش کنند به تن سپردن به ممارست هایی سراسر نو، در معرض آزمون و ارزیابی قرار می گیرند. لیکن به همین گونه است که نیز روش های تازه تفکر شعری از دل بوطیقایی پایه گذار بر می آیند- کاوشی تازه در سرچشمه های زبان و فقط لذت حاصل از قسمی روشنای حضور.

گرچه شعر وقتی به مثابه تفکر در باب حضور بر پس زمینه ای از ناپدیدی درک شود، کنشی بی واسطه است، همچون هر چهر موضعی از یک حقیقت، شعر نیز برنامه ای فکری است، پیش انگاره ای پر قدرت به زور برنهادن زبانی که بر اثر ظهور زبانی "دیگر" تقرر می یابد که در آن واحد درون ماندگار است و مخلوق . لیکن هر حقیقتی در همان حال که یک قدرت است، قسمی بی قدرتی هم است زیرا آنچه حقیقت حق اعمال قدرت بر آن دارد نمی تواند یک تمامیت باشد. اینکه حقیقت و تمامیت مانعه الجمع اند بی تردید درس قاطع و تعیین کند ه یا مابعد هگلی – مدرنیته است. ژان لاکان این درس را در گزین گویه ای بلند آوازه از " از سمنیار 23" بیان کرده است: حقیقت را نمی توان " کل" خواند. تنها می توان نیم گفته یا گفته ای ناتمام باشد.

لینک به دیدگاه

هر آن چیزی که یک حقیقت حقیقتی از آن می تواند بود کسی نمی تواند ادعا کند که حقیقت بر آن چیز " به تمامی" یعنی بر کل آن اثر می گذارد یا زمینه را مهیای فاش کردن تام و تمام آن می سازد. قدرت فاش کنندگی شعر به دور رازی معما گونه می چرخد، چندان که تشخیص خود نقطه این راز همان هسته واقعی قدرت امرد حقیقی است. راز، به بیان دقیق این است که هر حقیقت شعری (Poetic) در مرکز خود چیزی را وا می گذارد که قدرت به حضور آوردنش را ندارد. به مفهوم عام تر، یک حقیقت همواره – در یک نقطه از آنچه از آن مایه گذاشته است- با حدی مواجه می شود که ثابت می کند این حقیقت یکتا و منحصر به فرد است و چیزی است غیر از خود – آگاهی کل (Whole). گواه آنکه هر حقیقتی گرچه ممکن است تا بی نهایت پیش رود، به همان اندازه همواره رویه یا فرایندی یکتاست، وجود دست کم یک نقطه بی قدرتی در ساحت امر واقعی است. یا به تعبیر مالارمه " یک صخره، عمارت اربابی دروغین که بلافاصله محو گردید در مهی که بر فضای بی نهایت حدی گذاشت." یک حقیقت رویارو می شود با صخره یکتایی خویش، و تنها در همان نقطه، نقطه بی قدرتی، است که گفته می شود حقیقتی هستی دارد بیایید این مانع را نام ناپذیر بخوانیم. نام ناپذیر آن چیزی است که نمی توان به زور یک حقیقت بر آن نام نهاد. آن چیزی که خود حقیقت نمی تواند ورودش را پیش بینی کند. هر سامان حقیقتی توسط نقطه نام ناپذیر خویش در ساحت امر واقعی پا می گیرد. حال اگر باز گردیم به تقابل افلاطونی میان شعر و ریاضی، می توانیم پرسش ذیل را طرح کنیم: چه چیز است که از منظر امر واقعی – یعنی از حیث آنچه با نقطه های نام پذیر هر یک ازآ ن دو کار دارد- حقیقت های ریاضی را از حقیقت های شعری متمایز می سازد؟ سرشت همای زبان ریاضی هر آینه وفاداری است به استنتاج. یعنی توانایی ارتباط برقرار کردن میان چند گزاره به نحوی که توالی شان محدود شود. چندان که مجموعه گزاره های حاصل شده از طریق این رویه ( استدلالی) از آزمون انسجام یا سازگاری منطقی سربلند برون آید. محدودیت و الزام حاصله از مجموعه قواعد منطقی ای نشات می گیرد که زیر بنای هستی شناسی ریاضیاتی اند. فحوای انسجام نقشی محوری دارد. یک نظریه منسجم به واقع چیست؟ نظریه ای است که همواره گزاره هایی باشند که درج شان در آن ناممکن باشد. نظریه ای منسجم است که دست کم یک گزاره " صحیح" در زبانش وجود داشته باشد که در درون آن قابل درج نباشد یا نظریه نتواند بر مطابقت آن با واقع صحه بگذارد. از این منظر، انسجام بر درستی نظریه به عنوان یک فکر یکتا گواهی می دهد. اگر هر گزاره ای از هر نوع درمتن نظریه پذیرفتینی بود هیچ تفاوتی نبود میان یک " گزاره به لحاظ دستور زبان، صحیح" و یک " گزاره به لحاظ نظریه، صحیح" در آن صورت نظریه هیچ نبود مگر دستور زبان و بدین ترتیب به هیچ چیز فکر نمی کرد. اصل انسجام همان چیزی است که ریاضیات را به یک وضعیت هستی شناسانه فکری منتسب می کند و بدین سان است که ریاضیات صرفا مجموعه ای از قواعد نیست. اما بعد از گودل می دانیم که انسجام دقیقا همان نقطه نام ناپذیر ریاضیات است. برای یک نظریه ریاضی محال است اثبات این که گزاره حاکی از انسجام خود آن نظریه مطابق با واقع و صادق است. حال اگر به شعر باز گردیم، می توان دید ویژگی سرشت نمای تاثیر گذاری شعر توانایی آن است درعیان ساختن قوای خود زبان. هر شعری قدرتی را به درون ساحت زبان می آورد، قدرت تحکیم ابدی ناپدیدیِ آنچه خود را عرضه می کند. یا قدرتِ تولید خودِ حضور به مثابه ایده، آن هم از طریق یاد سپاری محو آن در شعر. با این همه، این قدرت زبان دقیقا همان چیزی است که شعر نمی تواند آن را بنامد. شعر این قدرت را به مدد آواز مکتوم زبان، با مایه گیری از سرچشمه نامتناهی اش، به مدد نو بودن ترکیب آن، به مرثیه اثرگذاری می رساند. لیکن شعر نمی تواند این نامتناهی را تثبیت کند. دقیقا بدان سبب که شعر و جه نامتناهی زبان را هدف می گیرد تا قدرت زبان را در جهت یاد سپاری و نگاهداری قسمی ناپدیدی هدایت کند. پس می توانیم بگوییم زبان به مثابه قدرت بی نهایتی موقوف حضور، دقیقا همان وجه نام ناپذیر است. نامتناهیِ زبان همان بی قدرتی جاری و ساری در بطن تاثیر گذاری قدرت شعر است. مالارمه این نقطه بی قدرتی یا نقطه نام ناپذیر را دست کم به دو شیوه باز می نماید. نخست بدین طریق که تاثیر گاری شعر در گرو مفروض گرفتن ضمانتی است که نه می تواند آن را قوام بخشد نه می تواند به زبان شعری تصدیقش کند. این ضمانت همانا تضمین زبان است به مثابه نظم یا نحو ( Syntax ) : " در میانه این تضادها، چه رکن وثیقی برای قابل فهم بودن هست؟ ضمانتی باید: نحو." در درون شعر، نحو همان قدرت پنهان است که در آن تضاد بین حضور و ناپیدایی( وجود به مثابه عدم) می تواند خود را به ساحت معقولات عرضه کند. اما نحو را نمی توان به قالب شعر در آورد، هر قدر هم که بتوان تحریفش کرد. نحو بی آنکه خود را بنماید عمل می کند سپس مالارمه به وضوح نشان می دهد که هرگز شعری در باب شعر نمی توان گفت. فراشعری

لینک به دیدگاه

metapoem)) در کار نتواند بود. این است که کل معنای واژه مشهور " پتکس" (Ptyx) این نامی که هیچ چیز را نمی نامد " زیور بدلی کم بهای پوچی پرصدا" بی شک پتکس نام آن چیزی است که شعر قادر بدان است حاضر آوردن چیزی توسط زبان که زان پیش تر محال بود الا اینکه این نام دقیقا یک نام نیست نامی است که نمی نامد. پس شاعر ( یعنی مهتر یا استاد کار زبان) این نام جعلی را با خود به گور می برد: ( چرا که استادکار رفته تا از رود استکس آب دیده کشد

با این نادره چیزی که می رسد به نیستی.)

شعر، تا بدان جا که نامتناهی زبان را در محل یا موضعی خاص به مرتبه تاثیر می رساند، برای خود شعر، نام ناپذیر می ماند. شعر، که به جز جلوه گر ساختن قدرت زبان هیچ کار دیگری ندارد، در نامیدن این قدرت به نحوی مطابق با واقع ناتوان است.

این است مراد رمبو از متهم ساختن مجاهده شعری خویش به " جنون". البته که شعر " می نویسد آنچه را به بیان نمی آید". یا " چنگ می زند به دامان سرگیجه ها". ولی از جنون است باور اینکه می تواند یک بار دیگر سرچشمه ژرف و همگانی این نوشتن ها و این چنگ زدن ها را به دست گیرد و نیز بنامد. شعر، به مثابه تفکر فعالی که نمی تواند قدرت خویش را بنامد، تا ابد بی شالوده و بی مبنا می ماند. در نظر رمبو، این خصیصه شعر را خویشاوند سفسطه می کند:" من سفسطه گری های جادویی ام را با توهم کلمات شرح دادم!" وانگهی، رمبو از همان آغازین کارهایش به حضور قسمی مقاومت ناپذیری بنیادین در شعر، از منظری سوبژکتیو، اشاره می کرد. شعر هم سنخ قدرتی است که داوطلبانه زبان را در می نوردد: " بدا به حال آن چوب که ناگاه در می یابد یک ویولن است" یا " تقصیر برنج نیست اگر به صورت یک شیپور از خواب برخیزد". برای رمبو، وجه نام ناپذیر تفکر شعری اساسا خود همین تفکر است، تفکری که در گشوده شدن اش، در برآمدنش، لحاظ می شود.. این برآمدن در عین حال برآمدن نامتناهی است، در لحظه ای که نامتناهی در هیات آواز یا در کسوت آن سمفونی که حضور را مسحور می کند پای در ساحت زبان می گذارد: " تماشا می کنم در گشودن فکرم را تماشایش می کنم، گوشش می سپارم؛ به پیاله اش می زنم: سمفونی می جوشد در اعماق، یا که ناگاه می جهد بر روی صفحه."

پس می توان گفت وجه نام ناپذیر ویژه ریاضی همان انسجام منطقی زبان است و حال آنکه وجه نام ناپذیر ویژه شعر قدرت زبان است.

فلسفه خود را تابع شرط دوگانه شعر و ریاضی می سازد، هم از حیث قدرت صدق شان و هم از حیث بی قدرتی شان، نام ناپذیرشان.

فلسفه نظریه عام وجود و رخداد است که به میانجی حقیقت به هم گره می خورند. یک حقیقت کاری است که در قرب و جود رخدادی محو شده به وقوع می پیوندد که ار آن جز نامش بر جای نمی ماند.

لینک به دیدگاه

فلسفه تصدیق خواهد کرد که، در طلب یادسپاری آنچه محو و ناپیدا می شود، هر تلاشی در نامیدن یک رخداد یا نامیدن حضور آن رخداد به ذات خود کنشی شعری است. همچنین تصدیق خواهد کرد که هر گونه وفاداری به رخداد، هرکاری که در قرب وجود رخداد به وقوع می پیوندد به هدایت تجویزی پیش می رود که هیچ چیز نمی تواند پایه گذارش باشد، می باید از خود دقت و اتقانی (rigor) نشان دهد که از ریاضیات سرمشق می گیرد وفاداری می یابد به انضباط محدودیتی دائمی تن بسپارد. ولی از آن روی که انسجام همان وجه نام ناپذیر گفتار ریاضی است. فلسفه همچنین محال بودن یک تاسیس یا پایه گذاری انعکاسی کامل را به یاد خواهد داشت، همراه با این انگاره که هر نظامی واجد یک نقطه نقض یا یک شکاف است، نقطه ای که از محدوده قدرت امر حقیقی بیرون گذاشته می شود. نقطه ای که به مفهوم دقیق کلمه " زور نکردنی" است- یعنی نمی توان با قدرت یک حقیقت آن را زور کرد، این حقیقت هر چه که باشد. و سرانجام از آن روی که قدرت نامتناهی زبان همان وجه نام ناپذیر شعر است، فلسفه بر این عقیده پای خواهد فشرد که معنایی که تفسیر ( هر قدر هم قوی باشد) بدان دست می یابد هرگز شالوده توانمندی خود معنا نخواهد بود. یا به عبارت دیگر، یک حقیقت هرگز نمی تواند معنای معنا، مفهومِ مفهوم، را عیان سازد. افلاطون شعر را از آن روی تبعید کرد که می پنداشت تفکر شعری نمی تواند تفکر به تفکر باشد. ما، به سهم خویش، از آن روی با روی گشاده به استقبال شعر می رویم که رخصت مان می دهد تا کنار بگذاریم این دعوی را که تفکر این تفکر را می توان جایگزین یکتایی یک فکر کرد. در حد فاصل انسجام گفتار ریاضی و قدرت شعر- این دو امر نام ناپذیر – فلسفه تبری می جوید از تلاش برای تثبیت نام هایی که امر تفریق شده ( حذف شده از محدوده قدرت حقیقت) را مهر و موم می کنند. از این حیث- به تاسی از شعر و ریاضی، و مقید به شرط تفکر در ذیل آن دو- فلسفه همانا تفکر تا همیشه شکاف خورده در باب کثرت افکار است ( یعنی اقسام تفکر در چهار عرصه تولید حقیقت: شعر یا هنر، ریاضی یا علم، سیاست و عشق).فلسفه اما تنها در صورتی می تواند این تفکر باشد ه بپرهیزد از داوری یا صدور حکم در باب شعر، و بیش از همه، بپرهیزد از آرزوی استنباط هر گونه درس سیاسی بر مبنای شعر ( حتی از طریق وام رفتن مثال هایی از این یا آن شاعر) ، در بیشتر موارد- و درس فلسفه به شعر از نظر افلاطون همین بود- این به معنای ذیل است: خواهش از میان بردن و زائل کردن راز شعر، تعیین حدود قدرت زبان از همان آغاز. این کار منجر می شود به زور کردن امر نام ناپذیر، به " افلاطون زدگی" در مقابل شعر مدرن حتی شاعران بزرگ هم بدین معنی ممکن است کارشان به افلاطون زدگی بکشد.

 

ماخد:

Alain Badiou, Handbook of Inaesthetics,

Translated by Alberto Toscano, Stanford

University Press, 2005, pp 17-25

لینک به دیدگاه

پی نوشت ها:

- سیمونیدس( 468-556 ق.م) سوفسطانیان تفسیر اشعار شاعران را یکی از صورت های اساسی و بخش های مهم و ضروری تربیت می شمردند. شعری که پروتاگوراس در مباحثه با سقراط به تفسیرش می پردازد، دوباره دشواری فضیلت حقیقی است:

 

" به راستی مردی نیکو شدن و در تن و روح از عیب بری گردیدن دشوار است."

 

- افسانه " ار" "Er" حکایت دل انگیزی است که سقراط بای تشریح پاداش و عقوبتی نقل می کند که پس از مرگ نصیب عادل و ظالم می شود " ار " در اثنای جنگی از پای در می آید پس از ده روز که اجساد کشتگان را بر می دارند، جسد او را همچنان تازه و عاری از علائم فساد و پوسیدگی می یابند. جسد را به خانه اش می برند. و دو روز بعد که آن را بر تلی هیزم می گذارند تا بسوزانند، ناگهان " ار" زنده می شود و بر می خیزد تا آنچه را در جهان دیگر دیده حکایت کند.

 

- فون (Faun) ایزد جنگل و کشتزارهاست که نیمی از تن اش بز است و نماد میل جنسی مردانه است. شعر مالارمه دراصل تک گویی یک فون است در یک بعد الظهر غمبار در غم از کف دادن دو " نمف" ( Nymph) دو ایزد دختی، که او نمی داند در خواب و رویا هم آغوش شان بوده یا در واقعیت.

 

- پتکس (Ptyx) واژه بی معنای بر ساخته استفان مالارمه ، شاعر بزرگ سمبلیست فرانسوی است که در " غزل 9" به کارش بده او ضرورت قافیه " Ptyx" را می سازد و Onyx ( به معنای " عقیق") ختم می شوند). " پتکس" نماینده شیئی رازآلود است که هرگز وجود نداشته، که به تعبیری اکنون ناپدید شده و به دست نیست اما طنین منحصر به فردی چون خود شعر دارد.

 

- Rigor به معنای دقت و قطعیت منطقی در استناج های علمی است. رولان بارت در مقاله مشهور " جواب کافکا" می نویسد: " به کاربدن هر نظام معنایی فقط مستلزم یک شرط است که در واقع همان شرط زیبایی است یعنی اتقان." ( بنگرید به " وظیفه ادبیات" ترجمه ابوالحسن نجفی، ص 282)

لینک به دیدگاه

من این پست رو ذخیره کردم تا بعدن کامل در موردش بحث کنیم.ازت ممونم خیلی لطف کردی:icon_gol:.

شعر که به معنی احساس است این کلمه کاملآ عربی هست که... من سعی میکنم بعد از خوندن کامل پست بقیه ی نظراتم رو بگم.:ws2:می خوام یه بحث جنجالی را ه بندازم

لینک به دیدگاه

سلام این شعر رو یکی از دوستانم گفته به نام س.م امیدوارم ازش لذت ببرید دلم نیومد نذارمش:

گر نشد حل آن معما از سختی افکار تو / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر نشد تکمیل آن پازل نقشه جغرافیا / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

مینویسی نامه و گویی ندادن پاسخی / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر چه از دنیاندیدی خیری وحتی فارغی / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر تو رفتی خواستگاری اما ندادن پاسخی / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر چه سد کنکور هنر نیز فولادی است / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

این تورم گر چه سیرش از صعودی بالاتر است/ ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر تمام کاسه ها بر سر تو شد خراب/ ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

میزنی زنگ و نداده ارگان مربوطه جواب / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر نشد پاس آن واحدای آخرت / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر نداده دختر همسایه ات هم یک جواب / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

گر نداری نان شب از برای اهل و اعیال / ای بشر همت و کار مضاعف بایدت !

 

 

 

:w42::w14:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...