رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارتور شوپنهاور فیلسوف سیاهی وحقیقت

میخواهیم دراین تاپیک درمورد یکی از معدود فیلسوفان مشهور وتاثیرگذاری که به فیلسوفان سیاه اشتهار یافته اند صحبت کنیم

نظرات وارای ارتور شوپنهاور انقدر نافذ وعمیق هست که درهر اندیشه ای توان رسوخ داشته باشد

کسی که ملجا فکری فیلسوفی مانند نیچه میشود واولین ناقد که چه عرض کنم کوبنده فلسفه هگل است

به هرحال برای اشنایی با این فیلسوف شهیر ونوشته ها واثار او منتظر نظرات ونوشته های شما دوستان عزیز هستیم

لینک به دیدگاه

فیلسوفان معمولا افراد خوشبینی بوده‌اند. ولی در میان آنان نادر کسانی هم یافت می‌شوند که جهان را با نگاهی بدبینانه می‌نگریسته‌اند. آرتور شوپنهاور یکی از آنان است. ۲۱ سپتامبر 2012 برابر است با صدوپنجاه ودومین سالگرد مرگ او.

 

مادر آرتور شوپنهاور که خود نویسنده بود یک بار گفته بود: «نمی‌دانم دنیا و مردمش با پسر من چه کرده‌اند که او چنین آن‌ها را تقبیح می‌کند؟». شوپنهاور به دلیل نگاه به‌غایت بدبینانه‌ای که به عالم و آدم داشت، در تاریخ اندیشه در زمره‌ نادر متفکرانی است که به آنان «فیلسوفان سیاه» می‌گویند. جهان در نظر او ابلهانه و انسان موجودی نکبت‌زده بود.

 

فیلسوفی که سلاح داشت

 

شوپنهاور به ندرت به کسی اعتماد می‌کرد. روایت می‌کنند که همواره در اتاق خوابش سلاحی پنهان کرده بود. هرگز به آرایشگاه نمی‌رفت، زیرا بیم آن داشت که آرایشگر گلوی او را با تیغ ریش‌تراشی ببرد. هرگز اجازه نمی‌داد کسی بیش از اندازه به او نزدیک شود. یک بار زن خیاطی را که در راهرو خانه‌اش با سروصدای زیاد آرامش او را برهم زده بود چنان هل داده بود که زن نگونبخت با سقوط از پله‌ها دچار آسیب‌دیدگی مادام‌العمر شده بود. با شکایت زن به دادگاه، شوپنهاور ناچار شده بود تا پایان عمر آن زن، ماهانه مبلغی بابت غرامت به او بپردازد.شوپنهاور همواره با ناشران آثار خود دعوا داشت. آنان را متهم می‌کرد که به اندازه‌ کافی در نشر آثار او نمی‌کوشند. دوستان کمی داشت و در سال‌های پایانی عمر، زندگی تنها با سگش را به معاشرت با اطرافیان ترجیح می‌داد. شوپنهاور از بیشتر فیلسوفان هم‌عصر خود متنفر بود. هگل را شیادی می‌دانست که کارش «لفاظی جنون‌آمیز» و «مهمل‌بافی» و «یاوه‌گویی» است. درباره‌ فیشته نیز گفته بود که کار او «صوفیگری» و «جمبل و جادوست» و به فلسفه ارتباطی ندارد. او معتقد بود که آنها فلسفه را به وسیله‌ معاش و به خدمتکار دین و دولت تبدیل کرده‌اند و سخنان آنهارا تنها می‌توان در تیمارستان‌ها از دیوانگان شنید.گفتنی است که شوپنهاور با وکیلی مشورت کرده بود تا ببیند در توهین به دیگران تا کجا می‌تواند پیش رود و چه توهین‌هایی از مرزهایی که قانون تعیین کرده فراتر و قابل مجازات است. ولی از سوی دیگر، شوپنهاور برای کانت احترام ویژه‌ای قائل بود و خود را وارث حقیقی او می‌شمرد.

 

نگاهی به زندگینامه شوپنهاور

 

آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ در شهر دانتسیگ (گدانسک) چشم به جهان گشود. پدرش بازرگانی آزاده و فرهیخته و تحت تاثیر اندیشه‌های ولتر بود که از حکومت نظامی‌گر پروس نفرت داشت. مادرش نویسنده‌ای شناخته شده بود. پس از اشغال نظامی آزادشهر دانتسیگ و انضمام آن به خاک پروس، خانواده شوپنهاور به شهر هامبورگ کوچ کرد. از همان آغاز برای آرتور جوان شغل بازرگانی درنظر گرفته شده بود و او مدتی منشی پدرش در هامبورگ بود. ولی از چنین شغلی بیزار بود و از خود عطش زیادی برای کسب دانش نشان می‌داد.پس از مرگ پدر که بر اثر خودکشی روی داد، شوپنهاور به نزد مادرش در شهر وایمار رفت. این زمان مصادف بود با مصاف تاریخی «ینا» که در جریان آن یک سردار جوان فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت، ارتش‌های متفق پروس ـ زاکسن را با شکستی سنگین روبرو ساخت و در تاریخ اروپا فصلی تازه گشود.مناسبات میان شوپنهاور و مادرش پرتنش بود. مادر شوپنهاور که زنی بافرهنگ بود، همواره او را از گرایش‌های تند ملی‌گرایانه و خطابه‌نویسی‌های پرشور و احساساتی منع می‌کرد. شوپنهاور از زمان اقامت در هامبورگ تحت تاثیر رومانتیست‌هایی چون نوالیس، شلگل و هوفمان قرار گرفته بود. از طریق شلگل با «فلسفه‌ هندی» آشنا شد و بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفت. او با مسیحیت میانه‌ای نداشت و به ویژه رگه‌های خشونت‌بار یهودی آن را طرد می‌کرد. در محفل روشنفکری دوستان مادرش در شهر وایمار، از جمله با گوته، شاعر نامدار آلمانی آشنا شد. بعدها در دفاع از آموزه‌ رنگ‌های گوته رساله‌ای منتشر ساخت.شوپنهاور در سال ۱۸۰۹ برای تحصیلات عالی رهسپار گوتینگن شد، جایی که برای نخستین بار با اندیشه‌های کانت آشنا شد و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفت. دو سال بعد برای تحصیل فلسفه و علوم طبیعی به دانشگاه برلین رفت و در کلاس‌های درس فیشته نیز شرکت کرد، ولی به سرعت از آن روی گرداند.در سال ۱۸۱۳ شروع به نوشتن رساله‌ دکترای خود کرد. موضوع این رساله «ریشه‌های چهارگانه‌ اصل سبب کافی» بود. در فاصله‌ میان سال‌های ۱۸۱۴ تا ۱۸۱۸ مهم‌ترین اثر خود «جهان چونان اراده و تصور» را به رشته‌ تحریر درآورد، ولی این اثر در آن زمان میان محافل فکری آلمان بازتاب چندانی نیافت. در سال ۱۸۱۹ به عنوان استاد فلسفه در دانشگاه برلین استخدام شد. شوپنهاور که از هگل بیزار بود، ساعات تدریس خود را درست با ساعات کلاس درس هگل همزمان ساخت. ولی دانشجویان از کلاس‌های درس او استقبال چندانی نکردند. همین امر باعث شد که تنها پس از دو ترم کار تدریس در دانشگاه را رها کند.شوپنهاور در سال ۱۸۳۱ از ترس بیماری وبا از برلین به فرانکفورت گریخت. در فرانکفورت تلاشی دوباره برای از سرگیری فعالیت آکادمیک انجام نداد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، زندگی نسبتا راحتی را می­گذراند. سال­ها به نظر می­رسید که شوپنهاور به عنوان فیلسوف ناکام مانده است. انتشار کتاب فلسفه­ طبیعی او تحت عنوان «درباره­ اراده در طبیعت» در سال ۱۸۳۶ نیز تغییری در این وضع ایجاد نکرد.هنگامی که پنجاه ساله بود، رساله­ای منتشر ساخت تحت عنوان «درباره­ آزادی اراده­ آدمی». این رساله، جایزه­ «کانون شاهنشاهی دانش­های نروژ» را به خود اختصاص داد. با رساله­ دیگری تحت عنوان «دو مساله‌ بنیادین فلسفه‌ اخلاق» جایزه­ آکادمی کپنهاگ را ربود. این رویدادها به وجهه­ او در آلمان نیز افزود و نام او را بر سر زبان­ها انداخت. در سال ۱۸۴۴ کار نگارش جلد دوم «جهان چونان اراده و تصور» را به پایان رساند. شوپنهاور دیگر در محافل فکری و در میان دانشوران آلمان شخصیتی شناخته شده بود. وی خود را سزاوار این آوازه می­دانست و معتقد بود که بی­نام ماندن او در آلمان، صرفا ناشی از دشمنی محافل فلسفی آکادمیک کشور با او بوده است.اگر چه آوازه­ شوپنهاور دیر به دست آمد، ولی پایدار بود. تاثیر او از آن جهت گسترده بود که افزون بر حوزه­های معرفت­شناسی و اخلاق، آموزه­هایی نیز در قلمرو رهایی و فلسفه­ زندگی داشت، بدون این که در این عرصه­ها به سنت‌های دینی و جزمیات متوسل گردد. آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ در فرانکفورت چشم از جهان فروبست. در اتاق کارش دو مجسمه‌ برنزی وجود داشت، یکی از کانت و دیگری از بودا.

 

نگاهی گذرا به اندیشه‌های شوپنهاور

 

 

سیستم فلسفی شوپنهاور در تداوم سیستم کانتی است، ولی گرانیگاه نقد آن در جای دیگری قرار دارد. کانت در سنجش نیروی شناخت آدمی، به این نتیجه رسیده بود که ذهن شناسنده، هرگز اشیا را آن‌گونه که واقعا در خود یا به طور فی‌نفسه و مستقل از شرایط شناخت ما وجود دارند درک نمی­‌کند. در همین راستاست که کانت از ناممکنی شناخت از کنه و سرشت «چیز در خود» (شی فی‌نفسه) سخن گفته بود.شوپنهاور در تلاش است تا درونمایه‌ این «شی فی‌نفسه» را معین کند. برای شوپنهاور نیز مانند کانت جهان حسی چیزی جز پدیدار نیست؛ به سخن دیگر: «جهان تصور من است». شوپنهاور مهم‌ترین اثر فلسفی خود را با همین جمله آغاز می‌کند.آنچه در این تصور پدیدار می‌شود، چیزی است که من نخست به عنوان هسته‌ای متافیزیکی در ذات خویشتن کشف می‌کنم و آن همانا اراده است؛ اراده‌ای کور و فاقد خرد. هر شی دیگری در طبیعت نیز چیزی نیست جز بخشی از عینیت‌یافتگی اراده‌ا‌ی جهانی، کور، بی‌نظم و فاقد خرد. طبیعت در کل خود عینیت‌یافتگی اراده‌ جهانی واحدی است و به باور شوپنهاور این همان چیزی است که کانت آن را «شی فی‌نفسه» می‌نامد. بر این پایه شاید بتوان گفت آنچه در فلسفه‌ افلاطون «ایده»، در فلسفه‌ لایبنیتس «موناد» و در فلسفه‌ کانت «شی فی‌نفسه» نام دارد، برای شوپنهاور در قالب مفهومی «اراده» جای می‌گیرد.از دیدگاه شوپنهاور، اراده‌ جهانی به گونه‌ سلسله مراتب در «ایده‌هایی» مافوق حسی عینیت می‌یابد. این اراده در اشیای طبیعی غیرارگانیک کاملا کور باقی می‌ماند، ولی در طبیعت ارگانیک به سطح آگاهی اعتلا می یابد. این اراده سرانجام در شعور انسانی فانوسی برمی‌افروزد تا در پرتو آن بتواند جهان را روشنی بخشد و امور خود را در این جهان بهتر پیش برد.به باور شوپنهاور، در جهان پدیدارها، تغییرات بر پایه‌ «اصل علیت» صورت می‌پذیرند. «اصل علیت» تنها اصلی است که شوپنهاور آن را از مفاهیم بنیادین (کته‌گوری‌ها) دوازده‌گانه‌ کانت درباره‌ قوه‌ فاهمه برمی‌گیرد. رفتارها و کنش‌های انسان نیز که از اراده‌ تجربی او سرچشمه می‌گیرند، به‌گونه‌ای فرسخت تابع اصل علیت هستند. بر این پایه می‌توان گفت که شوپنهاور در این زمینه کاملا جبرگرایانه می‌اندیشد.

 

ریشه‌های بدبینی شوپنهاور

 

به باور شوپنهاور از آنجا که اراده‌ای بی‌نظم و فاقد خرد در کانون برجاهستی آدمی قرار دارد، زندگی یکسره رنج است. زیرا این اراده همواره ناخشنود باقی می‌ماند. برای شوپنهاور لذت‌های زندگی فی‌نفسه مثبت نیستند، زیرا اموری گذرا و در واقع لحظاتی هستند که ناخرسندی در آن‌ها حاکم نیست. ولی این لحظات به زودی سپری می‌شوند و جای خود را به درد و رنجی می‌دهند که بر زندگی انسان مسلط است، درد و رنجی که ما را تا دم مرگ همراهی می‌کنند.شوپنهاور زندگینامه‌ هر انسانی را یک «رنجنامه» می‌دانست و معتقد بود که این امر برای هر انسانی در پایان زندگی آشکار می‌شود که آرزوهایش در زندگی او را فریفته‌اند تا سرانجام به آغوش مرگ رهنمون شوند. «هر انسانی سرانجام چونان کشتی‌شکسته‌ای به بندر مرگ می‌رسد». از این منظر است که شوپنهاور زندگی آدمی را «نمایشی خنده‌دار و سوگ‌نمایشی توامان» می‌دید.افزون بر آن، خود آدمیان نیز متقابلا زندگی خود را به رنجی بیشتر تبدیل می‌کنند، رنجی که از گذرگاه بی‌عدالتی، سنگدلی و ستم متقابل بر آنان تحمیل می‌شود. «وحشیان یکدیگر را می‌درند و متمدنان یکدیگر را می‌فریبند؛ این است چرخه‌ جهان».شوپنهاور جهان انسانی را به جهنمی تشبیه می‌کند که «هم ارواح شکنجه‌دیده و هم شیاطین شکنجه‌گر آن خود انسان‌ها هستند». بدین‌سان زندگی برای او سراسر رنج است، نه چیزی خواستنی. او خوشبینی را پوچ می‌داند و رویکردی ابلهانه که رنج بشریت را با تلخی به تمسخر می‌گیرد.برای شوپنهاور باور به آزادی اراده، مبتنی بر توهم است. آزاد بودن به معنای آن است که آدمی آنچه را که می­خواهد انجام دهد، نه آنچه را که می­خواهد، بتواند بخواهد. اگر آدمی تلاش کند به معنای درک رایج، اراده­ای آزاد تصور کند، فهمش بازمی‌ایستد، زیرا تلاش می­کند چیزی نیندیشیدنی را به اندیشه درآورد. هر چه را که ما می­فهمیم، به یاری اصل سبب کافی به اندیشه در می­آوریم، ولی خواستنی بی‌سبب و مستقل از انگیزه، قابل درک نیست. بر این پایه، آزادی­ای که در حوزه­ خواستن یافتنی نیست، باید در هستی یعنی در شخصیت جستجو شود. راهی را که به آنجا منتهی می­گردد، احساس مسئولیت نشان می­دهد.برای شوپنهاور، کسی به شناخت واقعی رسیده که فهمیده باشد زندگی سراسر رنج است. برای رهایی از این رنج تنها یک راه وجود دارد و آن خاموش کردن اراده از درون است. ولی این امر برای شوپنهاور به معنای خودکشی نیست. به باور او، اراده را می­توان از گذرگاه هنر، زیبایی­شناسی و نگرش ایده­ها موقتا خاموش ساخت. فراتر از آن، اراده را می­توان از گذر خاموش­ساختن نیازها و رانش­های زندگی از کار انداخت، تا به آرامش و صلح درونی رسید.اگر لایبنیتس، فیلسوف آلمانی سده­ هفدهم بر این باور بود که جهانی که ما در آن زندگی می­کنیم، بهترین جهان ممکن است؛ شوپنهاور آن را بدترین جهان ممکن می­دانست. وی می­گفت اگر این جهان حتی کمی بد بود، اصلا نمی­توانست وجود داشته باشد.

 

 

تاثیر و آثار شوپنهاور

 

آرتور شوپنهاور بر اندیشه‌های شماری از متفکران پس از خود تاثیر داشته است. در میان آنان می‌توان به هارتمن، بورکهارت، نیچه، فروید، هایدگر و نیز هورکهایمر اشاره کرد. همچنین تاثیر اندیشه‌های شوپنهاور بر هنر و ادبیات انکارناپذیر است. فریدریش هبل، ریچار واگنر و ویلهلم بوش تحت تاثیر او بودند.از مهم‌ترین آثار شوپنهاور می‌توان به «درباره‌ ریشه‌های چهارگانه‌ اصل سبب کافی» (۱۸۱۳)، «درباره‌ دیدن و رنگ‌ها» (۱۸۱۶)، «جهان چونان اراده و تصور» (جلد نخست ۱۸۱۹) و (جلد دوم ۱۸۴۷)، «درباره‌ اراده در طبیعت» (۱۸۳۶) و «دو مسئله‌ اساسی فلسفه‌ اخلاق» (۱۸۴۱) اشاره کرد.

لینک به دیدگاه

9vsb3iphotufk8xjcln.jpg

 

 

 

عباراتی چند از شوپنهاور

 

 

" خودکشی را میتوان همچون آزمایشی در نظر آورد : پرسشی که انسان از طبیعت می پرسد ، طبیعت را مجبور میکند تا جوابی به آن بدهد . پرسش این است : مرگ چه تغییری در هستی انسان و نگاه او نسبت به چیزها و امور بوجود می آورد ؟ اما این آزمایشی است ناشیانه و نسنجیده . زیرا برابر با نابودی ذهنی ست که می پرسد و در انتظار پاسخ است . "

 

" زندگی چون قطره ای آب زیر میکروسکوپ چهره میکند . یا چون در هم لولیدن کپه ای کرم بی مقدار که حتی به چشم نمی آیند . مشاهده ی جنبش کرمها و کشمکش شان با یکدیگر در چونان فضای کوچکی ما را سرگرم میکند ، و البته در قلمرو ناچیز زندگی نیز اوضاع بهتر از این نیست . ... نه . هرگز هیچ انسانی خشنودی و خوشحالی مطلق را لمس نکرده . اگر کرده بود ، آن شادی دیوانه اش میساخت . "

 

" هستی ما سراسر بر لحظه ی در حال گذر بنا شده و به همین دلیل به جنبش و جوششی بی امان بدل گشته که حتی لحظه ای رخصت باز ایستادن و نفس تازه کردن به ما نمیدهد . حال ما در زندگی حال آن فردی است که در سرازیری می دود و برای باقی ماندن بر دو پای خود ناگزیر از دویدن است و اگر بخواهد توقف کند بر زمین در خواهد غلتید . زندگی نگه داشتن یک نی بر نوک انگشت است . سیاره ای است که به محض انصراف از حرکت در مدار خود به درون خورشید منظومه سقوط میکند . ... چگونه میتوان در جایی آرام و قرار یافت که به گفته ی افلاطون ، " شدن مداوم و هرگز نابودن " تنها شکل هستی و وجود در آنجاست ؟ "

 

" به نظر میرسد اراده ی حیات که روح بشر است تصادفا در مورد نابغه برای اندک زمانی از حصول بصیرت و روشنایی آگاه میشود . و میکوشد آنرا و یا دستکم ثمره ی آنرا برای تمامی نوع بشر حفظ کند . که نبوغ شخصی در هستی درونی خود متعلق به همگان است . ...او به آیندگان بیش از معاصران می اندیشد ، زیرا در حالی که معاصرانش فقط میتوانند وی را گمراه و سرگردان سازند ، اکثریت با آیندگان است و زمان به تدریج آن اندک میزان بصیرت را بوجود خواهد آورد که بتواند قدر و ارزش وی را نمایان سازد . ... دقیقا همان گونه که یک حشره در آخرین مرحله ی زندگی تمام تلاش خود را به خاطر نوزادی به کار می اندازد که هرگز او را نخواهد دید . در جایی ایمن که نوزاد روزی حیات و خوراک خواهد یافت ، تخم میگذارد و سپس با دلی مطمئن ، می میرد . "

 

 

لینک به دیدگاه

صادق هدایت و شوپنهاور:

 

صادق هدایت به عنوان بنیانگذار رئالیسم داستانى، در عرصه ادبیات، جایگاه والایى دارد و برداشتهاى متفاوتى از آثار و شخصیتش در پرتو مضامین نهفته در آنها ارائه شده است. اما هدایت واقعى كیست؟ دغدغه اصلى او چه بود؟ و چرا مى نوشت؟ به سهم خود مى خواهم صادق هدایت را از منظر فیلسوف آلمانى «آرتور شوپنهاور» نگریسته و به تحلیل دغدغه هاى فلسفى او با نظر به جان مایه آثارش بپردازم و به تعبیرى به جهان «هدایت فیلسوف» بیشتر نزدیك شوم.

 

هدایت در آثار خود، ساز بدبینى كوك كرد و در پرده تضاد و جنون، آهنگ مرگ ونیستى نواخت. اودرچه جهانى مى زیست؟ بودن شك، دنیایى مخوف. او مقهور شرایط بود و ناگزیر از زیستن در چنین جامعه اى. تلخكامى و فلاكت ناشى از دوجنگ جهانى، خودنمایى مى كرد، تمدن روبه افول مى نمود، پوچى و زوال براذهان بشریت حكومت مى كرد. اندیشه هدایت زاییده چنین فضایى است. هدایت در ایران نیز مأمنى نجست و بارهادرنامه ها و گفته هایش از ایران پس از مشروطه، عدم افول استبداد و بحران اقتصادى، اجتماعى حاكم و دركل، جامعه اى بیمار نالید. به كافكا گرایید چرا كه اندیشه و آثارش را با دغدغه خویش، همسو یافت. پس، این جهان و آدمیانش بودند كه ناقوس مرگ را در وادى اندیشه هدایت به صدا در آوردند. آثار هدایت، زبان گویاى اوضاع عصر اوست و برخاسته از عمیق ترین، خواسته ها و فریادهاى یك روح پرسشگر و پویا. درد بودن را لمس نمود و عذاب درك هستى خویش را به جان خرید. او نخواست تماشاگر منفعل تئاتر عده اى مسخ شده در جهانى پوچ باشد. او مى نوشت، مى نوشت تا تهى شود و برآن بود درد زیستن را در دل آثارش، فرابیفكند، پس او نه اسیر نوعى درگیرى روانى بود و نه غافل، بلكه آگاهانه تراز هر فرد دیگر در ورطه زیستنى اینچنین، گریزگاهى مى جست.

 

 

جهان شوپنهاور نیز وادى دویدن ها و نرسیدن هاست، عرصه شكستها و ناكامیها. فیلسوفى كه رنج را عصاره هستى ا نگاشته و آدمیان را بازیچه هایى در چنگال باطن شر عالم مى داند. او نیز مانند هدایت مرگ را ستوده و آن را مفرى مناسب از فریبستان عالم مى شمارد. به زعم او، زندگى، گلى است كه خارهایش حقیقى و گلبرگهایش خیالیند. نگاه نیشدار و بدبینانه شوپنهاور نیز مانند هدایت، توجیه پذیر است. او نیز بازیچه افكار واهى و اوهامات روانى زودگذر خویش نبود. افكارش آیینه روزگارش بود. در چنین مقتضیات و شرایطى تراوش افكارى جز این محل سؤال بود. چرا كه به قول خودش تنها «نوابغ» هستى خود را در نوردیده و افكار بدیع دارند. با این اوصاف باید اذعان كرد اقلیم اندیشه هاى هدایت و شوپنهاور به هم نزدیك بوده و هر دو مقهور شرایط مشابهند. تأسى هدایت از اندیشه هاى شوپنهاور در آثار وى مشهود است و با ژرف نگرى در پیكره اندیشه هاى هدایت مى توان ردپاى شوپنهاور را یافت. دغدغه هر دو، خروج از زندان هستى به عنوان عرصه تقابل عشق و جنون و رنج و ناكامى است مطابق آنچه كه گذشت اندیشه هاى افراد، هیچ گاه جداى از مقتضیات هستى و فضاى حاكم بر دوران آنها نبوده است، لذا باید، موشكافانه تر، افكار این دو متفكر را به نقدنشست. هر فكرى از دل جامعه بر مى خیزد، و روان شناسى نیز بر تأثیر محیط در شكل گیرى باورها و شخصیت افراد، صحه مى گذارد. همانطور كه گذشت، از حیث ابعاد شخصیت، بافت روانى، باورهاى ذهنى، مضمون آثار و نگرش به زندگى بین شوپنهاور و هدایت، تشابهات فراوانى است. هدایت در زمینه فلسفه داراى تحصیلات بوده و به گفته خودش در «Ecole universelle cachan» تصدیق فلسفه گرفته است. از طرف دیگر، محتواى آثار، مقالات و نامه هاى وى، ادعاى آشنایى او با فلسفه غرب و چهره هاى مطرح آن را تصدیق مى نماید. به عنوان مثال، هدایت در «مقدمه اى بررباعیات خیام» از شرق شناسى معروفى چون «ادوارد براون» یاد كرده و باذكر نام شوپنهاور، بدبینى فلسفى خیام را تداعیگر نام شوپنهاور ارزیابى مى كند. هدایت و شوپنهاور، هر دو از خانواده اى متمول پاى به عرصه وجود گذاشتند. پدرانشان چه از لحاظ مالى و چه سیاسى، صاحب جایگاه والایى بودند. پدر هدایت، رئیس دفتر كابینه و پدر شوپنهاور، سرمایه دارى بزرگ بود. اما هدایت و شوپنهاور، افرادى منصب گریز بودند و به هیچ وجه دنباله رو پدران خود نشدند. مرگ پدر براى شوپنهاور، مجالى فراهم نمود تا به دغدغه اصلى خود یعنى مطالعه ونگارش روى آورد. نویسنده هم روزگارما، هدایت نیز هیچ گاه در پى كسوت پدر و برادران بزرگتر خود نبود و فیلسوفانه در وادى اندیشه خود مى زیست. شوپنهاور نیز با این عوالم بیگانه بوده و تهى از هرگونه فرصت طلبى بود. منش فیلسوفانه آنها با جهان تاریك و كوچك عوام، فرسنگها فاصله داشت، به گونه اى كه گویى، آرمان شهرى را وراى این فریبستان جست وجو مى كردند.

 

شواهدى بر آشنایى شوپنهاور و هدایت با هند و مكاتب هندى بویژه بودیسم گواهى مى دهد. شوپنهاور كه در كنار تصاویر كانت، گوته و شكسپیر همواره تصویرى از بودا را در اتاق خود داشت، متأثر از همین فضا، زندگى را مصیبت و خمیرمایه آن را درد، معرفى مى كند. به زعم او، لذت تنها فقدان الم است و به همین دلیل است كه ما لذایذ را سطحى و مصایب را عمیق احساس مى كنیم. هدایت نیز سفرى به هند داشته و حتى پیش نویس از قبل نوشته شده بوف كور را در آنجا كامل مى كند و به فراگیرى زبان پهلوى نیز مى پردازد. البته به اعتقاد عده اى، هدایت، سخت به بودیسم دلبسته بوده و براى آشنایى بیشتر با این مكتب به هند سفر كرده است. او نسبت به فرهنگ و جامعه هندى، دیدى مثبت داشته و در نامه هایش زندگى سنتى حاكم بر آن دیار را كه در پرتو آمیزش انسان و طبیعت شكل گرفته است، مى ستاید. او در مدت اقامت در هند، نسبت به بازگشت به ایران از خود تمایلى نشان نداده و از فقر و شكست و بى اعتنایى جامعه نسبت به خود گله مى كند. شوپنهاور، عوام را فریفته و تسلیم شده اراده شرى مى داند كه بر باطن عالم حاكم است. اراده اى كه با سلاح عشق و از طریق میل جنسى در پى ابقاى هستى است. زیستن عوام، تلاشى نابخردانه در جهت نیل به اهداف شوم اراده شر است با ابزار عشق. مردم، مسخ شدگانى بیش نیستند كه كوركورانه مطابق خواست نفس خویش عمل مى نمایند و اینها همه ناشى از یك چیز است: ترس از مرگ. در واقع عوام، در جهت گریز از مرگ، بیش از پیش بازار این نیرنگستان را كه در جهت تحقق اهداف غلط اراده شر به راه انداخته اند، گرم نگه مى دارند.

شوپنهاور به شدت به ایده تناسخ مى تازد، چراكه آن را پناهگاه واهى عوامى مى انگارد كه از مرگ مى هراسند. انسان با این اعمال به خواست زندگى تن مى دهد و خود را اسیر بلایایى چون بیمارى و حوادث مى نماید. مى خواهد زنده بماند چون از غول مرگ مى ترسد، لذا رنج را به جان مى خرد. حال آنكه در دید شوپنهاور مرگ، حقیقتى است كه همواره خود را بر ما عرضه مى دارد و تنها اوست كه ما را از این مصایب مى رهاند. وى مى گوید: براى رهایى از رنجهاى زندگى، باید اساس آن را ویران كرد یعنى باید چشمه خواهشها را خشكاند.

 

 

لینک به دیدگاه

شوپنهاور مرگ را لحظه بیدارى از كابوس وحشتناك زیستن دانسته و اراده زیستن را كور و ناخودآگاه ارزیابى مى كند و دقیقاً به همین خاطر است كه افراد به رغم، دچار بودن به مصایب سخت، باز هم میل دارند زنده بمانند، چراكه مرگ را بزرگترین بدبختى ها مى دانند.

در اندیشه شوپنهاور، بعد از مهر زندگى، عشق از هر نیروى دیگرى قوى تر است و هدفش ادامه حیات بر روى این كره خاكى است. در نظر او، فلسفه شرق، حضور مرگ را در همه جا احساس مى كند و لذا به شاگردان خود، سلوك و رفتار موقر و آرام را كه از آگاه بودن به كوتاهى عمر سرچشمه مى گیرد، تعلیم مى دهد. یهودیان مورد مذمت شوپنهاورند چراكه خودكشى را محكوم نموده اند. شوپنهاور، خودكشى را عملى جنون آمیز ندانسته و آن را در تسكین دردهاى زندگى مى ستاید، هرچند كه معتقد است، انتحار از نظر موازین اخلاقى عمل پسندیده اى نیست چراكه باعث مى شود ما به عالى ترین هدف زندگى یعنى تسلط بر نفس و انكار اراده شر زندگى و عاقلانه زیستن نرسیم. او میان عوام و نوابغ، دیوارى بلند ترسیم مى كند، چراكه هستى نوابغ را محل حكومت عقل

در برابر هستى عوام كه جولانگاه نفس است، مى داند. در اندیشه شوپنهاور، نوابغ واجد جایگاهى رفیعند. افرادى كه خویشتن خویش را یافته و دور از فریبستان عوام در عالم هنر و عرفان به سر مى برند.

نوابغ برخلاف مردم عادى به زندگى معنوى و درونى نظر دارند و از مادیات گریزانند و این تنها نوابغند كه مى توانند از شر باطن و شر و حربه آن یعنى عشق بگریزند. آنان را مى توان فانوس دریایى نوع بشر دانست زیرا بدون آنها بشر در یك اقیانوس بى پایان اشتباه و پریشانى گرفتار مى شود، چرا كه نوابغ براى آیندگان زندگى مى كنند و نه معاصرین خود. نوابغ علم را بخاطر خود علم خواسته، حال آنكه مردم عادى در دنیاى كوچك خود به سرمى برند و تنها به دنبال ارتزاق بیشترند. به زعم شوپنهاور، نوابغ، نجات دهندگان نوع بشر و حاكمان جهانند.

در آثار هدایت نیز چنانچه گذشت، عشق و دیوانگى به هم آمیخته بوده و در نهایت به مرگ منتهى مى گردند. این امر در آثارى چون زنده به گور، سه قطره خون و… كاملاً مشهود است. بطور كلى مرگ پدیده اى پذیرفتنى و توجیه پذیر است، مرگى كه آمیخته با گرایشى جنسى است. یعنى همان عاملى كه خود را به دیوانگى سوق مى دهد و در نهایت با ناكامى و عدم نیل به هدف همراه است و این یعنى بن بست. بن بستى كه محصول تضاد فوق است و علاجى جز مرگ ندارد. انسان با شورى غریب و موهوم خود را در ورطه تضاد انداخته و براى رهایى به مرگ پناه مى برد. در دید هدایت، خلاصى از مصایب و دغدغه هاى زندگى، مشكلات روزمره، بیماریها و روى هم رفته تضادها را چاره اى جز مرگ نیست. مرگ را برزندگى ترجیح مى دهیم تا به دام تكرار نیفتیم. خودكشى در هدایت نیز نمود دارد و چیزى نیست جز حركت خود خواسته به سوى مرگ در جهت خلاصى از مصیبت زیستن. جهان هدایت، عرصه تقابل عشق و دیوانگى و ناكامى بوده كه پایانش مرگ است. هدایت مى نوشت تا خالى شود، به نوشتن پناه مى آورد بلكه مأوایى بجوید. مى كوشید تا به نوعى تسكین آلام و مصیبتها را در دل نگارش بیابد. مى نوشت تا در بیكران شكستها و ناكامى ها، دویدن ها و ترسیدن ها به آرامشى هرچند موقت دست یابد، چرا كه این نیز راه حل نهایى نبود و همه چیز در عدم و مرگ خلاصه مى شد.

 

جهان و آدمیانش در نظر شوپنهاور و هدایت، جایگاه مصایب و سختیها بود. دنیاى سرگشتگانى بود كه بى هدف و دیوانه وار،غرق در رؤیاى هستى بودند و تنها به دنبال افزایش طول زندگى. شب زدگانى كه در دنیاى حقیر خود اسیر بوده و از عرض زندگى غافل. هیچكدام در پى درك هستى خویش برنیامده و تنها طالب لذت بودند، لذا تضاد و ناكامى را به جان خریده و به استقبال مرگ مى رفتند.

شوپنهاور، نوابغ را از این دسته جدانمود. هنر را راهكار موقت و عرفان را مفر اصلى معرفى نمود. تنها نوابغند كه به دور از هیاهوى هستى و فارغ از اهالى غافلش به دنیاى لطیف هنر روى آورده و از دام هستى مى گریزند. نوابغ، چون زندگى باطنى در پیش مى گیرند، همیشه در برابر اسرار ازلى، زیبایى هاى هنرى و حقایق علمى، سرگشته و حیران مى شوند ولى عوام بى تفاوتند چرا كه غرق در زیبایى هاى ظاهرى و امیال شخصى خود هستند.

شوپنهاور، الهام را جان مایه تمام شاهكارها دانسته و براین باور است كه الهام، تنها در سایه خلاصى از دست نفس و اتكا برعقل، تحقق خواهدیافت. این الهام است كه از آیینه دل، زنگار وجود نفس را مى زداید، به طورى كه حقایق جهان به وضوح برروى آن منقش شده و در اینگونه لحظات است كه شاهكارها شكل مى گیرند. پس نوابغ مالكان حیاتند و آثارشان ما را از قید احتیاجات روزانه زندگى كه مایه خستگى و ملال است، رهایى داده و چند لحظه در جذبه و وجد فرو مى برد.

 

 

هدایت و شوپنهاور، عوام را اسیر در چنگال مرگ مى دانستند، شوپنهاور كوشید تا با توسل به وادى هنر و عرفان، نوابغ را از عوام جدا نماید و لذا، زندگى هنرى را عاملى تأثیرگذار در تعدیل شرور حاكم برعالم، قلمداد نمود. در هدایت، مرگ پدیده اى است زیبا و خط بطلانى است بر زیستنى فرومایه و دون. شاید نتوان در دل آثار هدایت گریزگاهى شایسته تر از مرگ یافت، امرى كه در نهایت خود، بدان تن داد. مرگى كه قرار نیست در روز و ساعتى خاص و مشخص روى دهد، بلكه خودمان به استقبالش رفته و به رویش آغوش مى گشاییم، تا به سكون و آرامش رسیده و از چنگ هستى رهایى یابیم.

هدایت همواره با نظر به حقایق و واقعیات مشهود، در عرصه اندیشه بدبینانه اش زیست و به متفكرینى كه صاحب چنین رویكردى بودند، گرایش نشان داد. در «مقدمه اى بر رباعیات خیام» ضمن ستایش وى، معتقد است كه هیچ كدام از شعراى معروف خیالات فلسفى خود را به شیوایى و زبردستى خیام ادا ننموده اند. هدایت ضمن طرد دیدگاه افرادى كه خیام را صوفى، زاهد یا طبیبى معرفى كرده اند، او را فیلسوفى مى داند كه از اشیاى ظاهرى و محسوس، طلب شادى كرده است. وى دغدغه هاى اصیل فكرى خیام را مسائل مهم زندگى، مرگ، قضا و جبر و اختیار دانسته و علوم و فلسفه و مذهب را در حل این مسائل ناتوان مى انگارد، همچنان كه شوپنهاور نیز در این ایده اخیر با خیام هم عقیده است. از اینجا تشابهات فكرى شوپنهاور، خیام و هدایت بیشتر جلوه مى نمایند. در ادامه، هدایت، یأس و نا امیدى تلخى را كه بر وجود خیام مستولى شده بود، عامل شكاكیت دانسته و معتقد است كه خیام بر همین اساس، نسبت به تمام اشیا اظهار شبهه كرده و دائماً طریق مشكوكى را پیموده است. خیام كوشید تا این شكاكیت دردناك توأم با اندوه را با شادى هاى مختصر و حقیقى، تسكین دهد.

اما در دید هدایت، «این آسایش طلبى گریبان، او را از دست غم خلاص نكرد و شاعر از دست خود سؤال مى كند، آنچه در پس پرده ضخیمى كه مابین انسان و عالم دیگر كشیده شده، حتى تا آخرین ذرات وجود انسان را در پیاله سفالى یا در خم باده تعقیب مى كند.» هدایت از تأثیر روزگار و جو زمانه بر خیام به عنوان عوامل دخیل در تبدیل شكاكیت وى به بدبینى یاد كرده و بدبینى خیام را یادآور افكار تاریك شوپنهاور، ارزیابى مى كند. «در اثر افكار تاریك خود، مشاهده عمر گریزپا و ناپایدارى دنیا، محدود بودن دانش، خصوصاً خودپسندى و مظالم انسان و تزویر اطرافى هاى خود، بر كدورت و پژمردگى خیام افزود و شكاكیت او مبدل به بدبینى مى شود، یعنى از زندگى بیزار شده و قریحه او متوجه افكار حزن انگیزى مى گردد كه یك كابوس مهیب جانگدازى دائم در او تولید مى كند و از این جهت خیلى مناسب است، مقایسه او با شوپنهاور». همین حال و هوا، همین گونه نگاه به جهان و زندگى در آثار هدایت دیده مى شود.

شوپنهاور و هدایت هر دو به موسیقى گرایش داشته و در جهان الحان خوش موسیقى، پناهگاهى امن دور از مصایب هستى مى جویند. شوپنهاور كه معتقد است ما از طریق هنرها و در رأس آنها موسیقى مى توانیم لحظاتى چند از سه جبار بزرگ یعنى زمان، مكان و علیت آزاد بشویم و به طور موقت از الم رهایى یابیم. شواهد بر تعلق خاطر هدایت به موسیقى خصوصاً موسیقى سنتى و اصیل ایرانى و همچنین آشنایى او با دستگاهها و گوشه هاى موسیقى ایرانى صحه مى گذارند. این امر از مطلب «یادى از صادق هدایت» به قلم مهدى اخوان ثالث كه در آن به نقل ماجراى تأثیرپذیرى هدایت از طنین نواى سه تار و برقرارى ارتباط عمیق، خلسه آمیز و تسكین دهنده هدایت با این ساز از زبان «تقى تفضلى» پرداخته، كاملاً نمایان است و حكایت از طبع لطیف و روح حساس هدایت دارد.

از طرف دیگر، عشق، میل جنسى و مهر زندگى یعنى سه عنصر كلیدى اندیشه هاى شوپنهاور، همان مضامینى هستند كه در آثار هدایت نیز موج زده و به اعتقاد وى تضادى كه محصول آنهاست، منشأ مرگ و خودكشى است. هر دو به مرگ و خودكشى نظر داشتند، اما نه از منظر یك قالب فكرى خاص با یك ایده، بلكه گرفتار در مصایب و تنگناهاى زندگى به این باور، تن مى دهند، یعنى این شرایط و مقتضیات حاكم بود كه آنها را به این سمت و سو سوق داد. همانطور كه شوپنهاور گفت، نجات دهندگان بشر، نوابغند كه به آینده نظر دارند و نه به حال، لذا دغدغه بشرى دارند و تنها به فكر خود نیستند، یعنى در عین عوام گریزى و دورى از جمع و گفت و گوى با دیگران حیاتى برتر را مى جویند. نمى خواهند همرنگ و همنواى با گمراهانى باشند كه همرنگ با جماعت شده و خویشتن ناب خود را فراموش كرده اند و اینگونه بود كه نوابغى چون شوپنهاور و هدایت در شب تاریك هستى، چراغ مى جستند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

[TABLE=align: left]

[TR]

[TD] [TABLE]

[TR]

[TD]

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD]

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[/TD]

[TD=width: 5]true[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

لینک به دیدگاه

در سال ۱۸۰۸ جوانی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه گوتینگن شد تا به جای زندگی کاسب‌کارانه که خانواده برایش تدارک دیده بود، زندگی دانشجویی را برگزیند اما فغان و غوغایی که در درونش از دیرباز ریشه دوانیده بود ناگهان سرباز کرد و در سال دوم عطای پزشکی را به لقایش بخشید تا با تحصیل فلسفه معمای زندگی را دریابد. او بعدها برداشتی از جهان و زندگانی بشر ارائه داد که هم تکان‌دهنده بود و هم ناسازگار با برداشت‌های ایده‌آلیست‌های بزرگی چون هگل، فیشته و شلینگ. آرای این فیلسوف بزرگ در زمان خودش هیچ‌گاه مورد توجه قرار نگرفت و تنها سال‌ها بعد بود تا “نیچه” در جای جای آثارش به ستایش او بپردازد و «فروید»‌ با الهام از مفهوم «اراده کور» او قلمرو ناخودآگاه را درنوردد. و این شاید بدین دلیل بود که دلمشغولی‌های شوپنهاور از نوعی بود که با مسائل هم عصرش ارتباطی نداشت، و سال‌ها لازم بود تا اهمیت فلسفه شوپنهاور روشن شود.

 

شوپنهاور که در سال ۱۷۸۸ در دانتسیگ آلان به دنیا آمد، بعد از روی آوردن به فلسفه از گوتینگن به برلین رفت تا محضر «فیشته» و «شلایر ماخر»‌را درک کند اما خیلی زود از آن دو بیزار شد و کنجی خلوت اختیار کرد تا به دور از هیاهوی جنگ آلمان با فرانسه رساله دکترایش را با نام «درباره ریشه چهار گستره اصل جهت کافی» بنویسد. این رساله که تبریک «گوته» را در پی‌داشت در واقع بنیان تفکر او را نشان می‌داد و سر‌آغازی برای کتاب اصلی‌اش یعنی «جهان همچون خواست و بازنمود» بود.

 

«شوپنهاور» در رساله به شدت تحت تاثیر کانت است. او همانند کانت به «فنونمن» و «نومن» معتقد است اما نتایجی که این تمایز می‌گیرد با کانت متفاوت است. واژه «نومن» را نخستین بار افلاطون به کار برده بود و مقصودش از آن واقعیت بود چنانکه به خودی خود وجود دارد و عقل می‌تواند بدان پی‌ببرد. در فلسفه کانت، «نومن» مقابل «فنومن» است. از دیدگاه کانت «نومن» آزاد از زمان و مکان و اندیشه ما و بنیاد «فنومن» است. اما «فنومن» جهان پدیدارهاست و چون در زمان و مکان واقعند قابل شناخت هستند و عقل نظری می‌تواند آنها را دریابد.

 

می‌توان گفت‌ «نومن» در فلسفه شوپنهاور اراده یا خواست است. او همانند کانت بر این باور است که درک انسان از جهان و آنچه در آن است، مقید به زمان و مکان است و بدون چنین قید و شرطی شناخت امکان‌پذیر نیست و شناخت تنها از طریق نسبت‌های زمانی و مکانی و رابطه علت و معلولی حاصل می‌آید.

 

شوپنهاور قلمرو مقید به نسبت‌های زمانی و مکانی و رابطه علی و معلولی را قلمرو فنومن‌ها و ذات این قلمرو را نومن‌ها می‌‌داند. در فلسفه او این دوگانگی اگر‌چه حفظ شده‌است اما رابطه تنگاتنگی با یکدیگر دارند. هیچ عینی نیست که یکسره جدا و گسیخته از دیگر چیزها بر ما نموده ‌شود. یعنی تمامی بازنمودهای ذهن ما (عین) ‌به صورتی با بازنمودهای دیگر در پیوند است.

 

در نظر وی تصور عین بدون ذهن شناسانده بی‌معناست و «عین»‌ چیزی نیست جز آن که ذهن شناسانده به سوی عین می‌دانست و عدم وجود نسبت علی و معلولی و زمان و مکان را برای ذات اشیا دلیل بر یکچارچگی و وحدت آنها به حساب می‌آورد. از دیدگاه او آنچه سبب تفاوت و تمییز بین اشیا می‌شود همین رابطه‌های نسبی است. او در ابتدای اثر اصلی خود یعنی «جهان همچون خواست و بازنمود»[جهان همچون اراده و تصور] می‌گوید:‌ «جهان بازنمود[تصور] من است.» یعنی تمامی جهان پدیدار عینی (ابژه) ‌است برای یک سوژه یا ذهن.

 

همانطور که گفته شد، شوپنهاور«نومن» را که کانت معتقد بود ناشناختنی است، “خواست” [اراده] می‌نامد. در واقع «خواست» به معنای باطن حرکات جسمانی است چیزی که می‌توان به جای آن از نیرو یا انرژی نیز نام برد. او تمام حرکات بدنی را ناشی از «خواست» می‌داند و بر این باور است آنچه که در عالم پدیدارها به تجلی درمی‌آید انرژی است. یعنی جهان نومن در عالم فنومن به صورت انرژی به جلوه درمی‌آید و هر حرکت و قدرتی حاوی اراده است. از آنجا که واقعیت تجربی عینیت یافتگی یا نمود «خواست» ‌متافیزیکی است ناگزیر نمود «خواست زندگی» هم است و این «خواست» که کوششی بی‌پایان و کششی کور است هیچ‌گاه از عمل باز نمی‌ایستد و به آرامش نمی‌رسد.«خواست» همواره کوشیدن است و هرگز نرسیدن. او ریشه تمام شرها را بندگی «خواست» ‌و فرمانبری از «خواست زندگی» می‌داند و برای گریز از «بندگی خواست» دو راه پیشنهاد می‌کند؛ یکی راه هنر و دومی راه رستگاری. او پناه آوردن به هنر و زیبایی و اشتغال به هنر را برای گریز موقت از وحشت جهان فنومن‌ها و نومن‌ها توصیه می‌کند.

 

به عقیده او تنها در هنگامه خلق اثر هنری و یا شناخت زیبایی است که انسان از بار سنگین «خواست» آزاد می‌شود. از دیدگاه او فرد در هنگام مشاهده به یک اثر هنری باید مشاهده‌گری بی‌تعلق شود چون اگر به دیده سودجویی به آن اثر بنگرد باز بنده «خواست»‌ است اما اگر تنها و تنها ارزش هنری‌اش را در نظر آورد آنگاه مدتی از بندگی «خواست»‌ آزاد می‌شود. وقتی انسان برای کشف و درک زیبایی به اثر هنری بنگرد آنگاه می‌تواند هنر را به عنوان امکانی برای شناخت ذات حقیقی امور مدنظر قرار دهد. عالی‌ترین هنر شاعرانه نزد شوپنهاور تراژدی است چون در تراژدی سرشت حقیقی زندگی بشری را می‌بینیم که به قالب هنر ریخته شده. خود او می‌گوید تراژدی یعنی «آن درد ناگفتنی، آن مویه بشریت، آن پیروزی شر و از پا درافتادن راستان و پاکان.» او موسیقی را نیز در زمره والاترین هنر قرار می‌دهد و آن را نشانه خود «خواست» و ماهیت «شیء فی نفسه» می‌داند. در نتیجه انسان با گوش دادن به موسیقی از حقیقت نهفته در پدیدارها کشف مستقیم می‌کند. فرد این حقیقتی را که به صورت هنری بیان شده به صورتی عینی و بی‌تعلق دریافت می‌کند.

 

فلسفه او در این زمینه بیش از همه برای‌ «واگنر» موسیقیدان خوشایند بود. او خود را مظهر زنده برداشت شوپنهاور از نابغه می‌دانست. در هر حال تاثیر «شوپنهاور» بر «واگنر»‌ انکارناپذیر است. شوپنهاور در فلسفه‌اش از نبوغ هنری سخن به میان می‌آورد اما در باب ماهیت نبوغ هنری و نسبت نابغه به آدم عادی چندان به روشنی سخن نمی‌گوید و در نتیجه برداشت‌های متنوعی از آن ممکن است. او نبوغ را عالی‌ترین شکل دانش آزاد از سلطه «خواست» می‌داند. نخستین برداشت از این نبوغ که با باور عادی ما سازگارتر است توانایی آفرینش هنری است و برداشت دوم دلالت بر این دارد که هرکس توانایی درک هنر و ژرف‌اندیشی در آن را داشته باشد تا حدودی از نبوغ بهره‌ور است. به‌هر‌حال دو انگاره نبوغ و جنون در فلسفه هنر شوپنهاور نقشی کلیدی دارند و فهم درست آنها ما را در فهم صحیح فلسفه هنر این فیلسوف یاری می‌رساند شوپنهاور در صندلی راحت افتاده و سرش روی سینه خم شده‌بود. خانم صاحبخانه پرسید: « آقای شوپنهاور، مریض هستید؟» ولی چون جوابی نشنید و نزدیک‌تر رفت مشاهده کرد آن بدبین سالخورده دیده از جهان بربسته است ولی لااقل در آخرین دم تبسمی بر لب دارد.

 

 

منبع: روزنامه شرق شماره ۳۱۱

 

 

موخره:به این فیلسوف احترام می زارم.ولی خوب من اعتقاد دارم که همه چی عینیت نیست:ws37:

خوب مطمئنا هر کسی می تونه برداشت متفاوتی داشته باشه:ws37:

لینک به دیدگاه

معرفی کتاب: هنر همیشه بر حق بودن.(۳۸ راه برای پیروزی در هنگامی که شکست خورده اید)

 

 

54553.jpg

هنر همیشه به حق بودن (۳۸ راه برای پیروزی در هنگامی که شکست خورده اید) / آرتور شوپنهاور/ ترجمۀ: عرفان ثابتی / انتشارات ققنوس/ چاپ دوم/۱۳۸۵/ ۱۳۶صفحه/

قیمت: ۱۵۰۰تومان

 

 

 

 

 

"آرتور شوپنهاور،فیلسوف نامدار آلمانی،در این کتاب،که اثری منحصر به فرد در مجموعه آثار اوست،رهنمودهایی برای غلبه بر حریف در بحث و مجادله بیان می کند. در این رهنمودها به ظاهر آنچه اصل است غلبه بر حریف به هر تدبیری است،و غالباً مطالبی آمده است که جنبۀ جدلی دارد،نه استدلالی. با این حال،از منظری دیگر،خواننده در این کتاب با برخی آفات بحث و استدلال آشنا می شود،آفاتی که به کرات در گفتگوها و بحث های روزمره نیز رخ می نمایند."

این پاراگراف،مطلبی یه که ناشر برای پشت جلد این کتاب انتخاب کرده...و چه خوب به جا. به هر حال،این کتاب یکی از کتابای متفاوتی یه که این یکی دو سال اخیر به چاپ رسیده. نویسنده ای نام دار تو این سطح،آرتور شوپنهاور،و موضوعی بکر که البته خیلی تو چشم می زنه... روی جلد کتاب،زیر اسم ش،یه جمله ای نوشته که جان مایۀ کتابو مطرح می کنه: «۳۸راه برای پیروزی در هنگامی که شکست خورده اید» !!! به عنوان خوانندۀ کتاب،قبل ازین که قسمتایی از کتابو مطرح کنم،یه توضیحی بدم؛ فضای کتاب به شدت ماکیاولی یه،این که فارغ از حق یا نا حق بودن حرف ت به دنبال یکه تازی و پیروزی تو بحث باشی،و به هر نحو ممکن از حداکثر توانایی ت واسه شکست طرف مقابل ت بهره بگیری راست ش یه جوری یه! دربارۀ متن کتاب هم بگم که به نظر من جا داشت که خیلی ساده تر و رَوون تر پیاده ش کنن. گرچه شاید درست تر باشه که این ایراد رو خطاب به ویرایش گر کتاب مطرح کنیم،اما کو ویرایش گر؟؟ راست ش از انتشارات ققنوس این نا پرهیزی بعید بود،ولی به هر حال هیچ ویرایش گری تو تدوین این ترجمه دخالت نداشته،و از هیچ ویرایش گری(که معمولاً اسم آوردن از شون رایجه) اسمی نیاورده. با یه ویرایش مختصر،می شد خیلی از دست اندازای متنو هموار کرد. اما به هر حال،به نظر من،این قدر کتاب غنا داره و صاف می زنه تو خال که همین طوری شم کلی کاربردی یه...به خصوص اونایی که اهل بحثو مباحثه هستنو مطالعه ای دارن،با کوچک ترین اشارات این کتاب،تا ته قضیه رو می خونن؛ فقط کافی یه تو کتاب گفته باشه «ف» اون وقت جیک ثانیه ای رفتن «فرحزاد» و برگشتن!! تو کتاب از طرف مقابل ت که باهاش در حال مباحثه و جدل هستی،با عنوان «خصم» یاد می شه! مطالب کتاب،همون طور که تو گزیده های زیر متوجه خواهید شد،واقعا ً کاربردی یه،طوری که خیلی از این تیپ تکنیکا رو تو بحثای روزمره مون،تو کوچه و خیابون و بین مردم عادی شاهد هستیم. " ۷) با سؤال پیچ کردن اقرار بگیر ...بر اساس این نقشه،باید همزمان سؤالات پر دامنۀ بسیار زیادی از خصم خود بپرسید،به طوری که نفهمد دربارۀ چه چیزی می خواهید از او اقرار بگیرید،و از طرف دیگر،باید به سرعت استدلال ِ منتج از اقرارهای او را بیان کنید. آن هایی که کند ذهن هستند نمی توانند بحث را به درستی دنبال کنند،و متوجه اشتباهات و ضعف های احتمالی استدلال شما نمی شوند. " "۲۳) اوضاع را به سود خود عوض کن نوعی حرکت هوشمندانه عبارت است از عوض کردن اوضاع به سود خود،که به وسیلۀ آن استدلال خصمت را علیه خودش به کار می گیری. برای مثال،او می گوید:«فلانی بچه است،باید هوایش را داشته باشی.» تو فورا ً در جواب می گویی:«اتفاقا ً به همین دلیل که بچه است،باید او را تنبیه کنم؛ در غیر این صورت،عادت های بدش از بین نخواهد رفت.» " بحثو مباحثه جنبه های حاشیه ای یه مختلفی داره که درست ش اینه با این جنبه ها آشنا باشیم و به بحث مسلط؛ یکی از نقاط قوت این کتاب اینه که گوشی رو می ده دست مون تا حواس مون باشه چه قدر رایجه که حواشی یه بحث،مث جنبه های روانی ش،بر اصل موضوع بحث سیطره پیدا می کنه و به جای پرداختن به اصل موضوع،این حاشیه هاست که اصالت پبدا می کنن و بحثو تحت الشعاع خودشون قرار میدن. پس واسه یه بحث خوب حتماً لازمه که به اخلاق و رفتار خودمون مسلط باشیم و گزگ دست مخاطب ندیم که بتونه بحثو به انحراف بکشونه. شخصاً این کتاب خیلی نظرمو جلب کرده. به این کتاب کم حجم،مث یه دورۀ آموزشی یه قوی نیگا کنین. به تون این قدرتو می ده که وقتی درگیر یه بحث خوبو جالب هستین،و در حالی که تو حین بحث،دنبال پیدا کردن حقیقت و کنه مطلبی هستین،حواس تون باشه که اجازه ندین بحث به حاشیه کشیده بشه و از اصل مطلب غافل بشین. اجازه ندین که طرف تون از نقاط ضعف رفتاری یه شما سوء استفاده کنه و کل بحثو یه جوری سر و ته کنه که نفهمید چی شد... "۲۸) حضار را متقاعد کن،نه خصم را این ترفند به ویژه وقتی عملی است که دو عالِم در حضور عوام با یکدیگر بحث می کنند. اگر هیچ دلیل ردی نداری،می توانی دلیل ردی سر هم کنی که خطاب به حضار باشد؛ به عبارت دیگر،می توانی مخالفت بی ارزشی را مطرح کنی که فقط اهل فن به بی ارزشی آن پی می برد. گرچه خصمت اهل فن است،ولی حضار اهل فن نیستند،و بنابراین به نظر آن ها خصمت مغلوب شده است،به خصوص اگر مخالفت تو او را در وضعیت مضحکی قرار دهد. مردم آماده اند که بخندند،و خنده ها به نفع توست. خصمت برای این که بیهوده بودنِ مخالفت تو را نشان دهد باید توضیح مفصلی بیان کند،و به اصول و مبادی شاخۀ معرفتِ مورد نظر،یا مبانی موضوع مورد بحث اشاره کند؛ و مردم حاضر به شنیدن این حرف ها نیستند. برای مثال،خصمت می گوید که در ابتدای شکل گیری رشته کوه،گرانیت و دیگر عناصر موجود در ترکیب آن،به دلیل دمای زیاد خود،به حالت مایع یا مذاب بوده اند و دما قطعاً بالغ بر حدود ۴۸۰ درجۀ فارنهایت بوده است؛ و وقتی تودۀ کوه شکل گرفته،دریا آن را پوشانیده است. تو در جواب می گویی که در آن دما –در واقع در مدت ها پیش از آن،یعنی در ۲۱۲درجۀ فارنهایت- دریا قطعاً جوشیده،و به صورت بخار در هوا پراکنده شده است. حضار به این حرف می خندند. برای رد مخالفت تو،خصمت باید نشان دهد که نقطۀ جوش نه فقط به درجۀ حرارت،بلکه همچنین به فشار جو بستگی دارد؛ و به محض این که حدود نیمی از آب دریا بخار شود،این فشار به قدری افزایش می یابد که بقیۀ آن حتی در دمای ۴۸۰درجه هم نخواهد جوشید. ولی او از بیان این توضیح باز خواهد ماند،زیرا شرح دادن این مسئله برای کسانی که با فیزیک بیگانه اند مستلزم نگارش رساله ای در این باب خواهد بود. " !!! حالا متوجه شدین که موضوع کتاب،چه موضوع حساسی یه؟ به این تکنیکا یه نگاهی بندازین: "۳۳) در حرف صادق است،نه در عمل «در حرف خیلی خوب است،ولی در عمل به درد نخواهد خورد.» در این سفسطه،مقدمات را می پذیری ولی نتیجه را رد می کنی..." "۳۱) این حرف از سطح درک من بالاتر است اگر می دانی که برای استدلال های خصمت جوابی نداری،می توانی با گوشه و کنایه ای ظریف،اعلام کنی که برای قضاوت در این مورد صلاحیت نداری:«حرفی که داری می زنی از سطح درک من بالاتر است. ممکن است کاملاً هم درست باشد،ولی من نمی توانم آن را بفهمم،و بنابراین در این باره هیچ اظهار نظری نمی کنم.» به این ترتیب به حضار،که در میان آن ها حُسن شهرت داری،تلویحاً می گویی که حرف خصمت چرند است...این ترفند را فقط وقتی می توانی به کار بری که کاملاً مطمئن باشی که حضار نسبت به تو نظر بسیار بهتری دارند تا نسبت به خصمت. برای مثال،استاد می تواند این ترفند را در برابر دانشجو امتحان کند. برای مقابله با این ترفند باید گفت:«معذرت می خواهم؛ولی با عقل و هوش سرشاری که شما دارید،قطعاً درک هر چیزی برایتان آسان است،و فقط ممکن است من منظورم را به درستی ادا نکرده باشم»؛ سپس باید این قدر این موضوع را به رخش بکشی که آن را بفهمد و بشخصه دریابد که واقعاً فقط خودش مقصر بوده است. به این ترتیب حملۀ او را دفع می کنی. او در نهایت ادب می خواست تلویحاً بگوید که تو چرند می گویی. و تو هم در نهایت ادب به او ثابت می کنی که احمق است. " ممکنه کسایی پیدا بشن که وقتی این پست رو می خونن،اظهار فضل شون گل کنه و فرمایش کنن که: اِی بابا! این کتاب واسه اونایی خوبه که می خوان سفسطه و مغلطه کنن، و واسه ماهایی که دنبال حقو حقیقتیم به درد نمی خوره...! چون این تیپ حرفا رو از بعضی حضرات مقدس که منو از اظهار فضل شون محروم نکردن(!) به کرات شنیدم،این جا مختصر و مفید درد دل کنم که: حضرات! اینا همه ابزارن،ابزار رو باید شناخت و نقاط قوت و ضعف شو دریافت،لزومی نداره تو استفاده کنی،ولی باید بشناسی شون تا اگه یه جایی مواجه شدی که یکی داره ازین ابزار سوء استفاده می کنه،متوجه بشی،و منفعل و مرعوب نشی،صدا تو الکی بالا نبری و تسلط تو بتونی حفظ کنی،و راحتو مسلط،کف روی آب رو کنار بزنی تا زلالی یه آب خودشو نشون بده. " ۲۳) او را وادار به اغراق کن مخالفت و مجادله آدمی را تحریک می کنند که در حرف خود اغراق کند. از طریق مخالفت با خصمت می توانی او را وادار کنی که سخنی را ورای حدود حقیقی اش بسط دهد که،در هر صورت در داخل آن حدود و فی نفسه،صادق است؛ و وقتی این سخن اغراق آمیز را رد کنی،این طور به نظر می رسد که انگار سخن اصلی او را هم رد کرده ای. متقابلاً،باید مواظب باشی که از رهگذر مخالفت او گمراه نشوی و در سخن خود اغراق نکنی یا آن را بسط ندهی. در اغلب موارد،خصمت بی پرده سعی خواهد کردسخنت را بیش از آنچه در نظر داشته ای بسط دهد؛ در این صورت باید فوراً مانعش شوی و او را به داخل حدودی که مقرر کرده ای بازگردانی:«حرف من این بود و بس.» " "۱۴) به رغم شکست،مدعی پیروزی شو این ترفند وقیحانه به این صورت اجرا می شود: وقتی جواب های خصمت به برخی از سؤال هایت مناسبِ نتیجۀ مطلوب نبوده،نتیجۀ دلخواهت را طوری بیان کن که گویی به اثبات رسیده،و آن را با لحنی پیروزمندانه اعلام کن. اگر خصمت خجالتی یا احمق باشد،و تو بسیار وقیح و خوش بیان باشی،این ترفند به آسانی به سرانجام می رسد." "۱۰) کسی را که به سؤال هایت جواب منفی می دهد گول بزن اگر می بینی خصمت به سؤال هایی که می خواهی جواب مثبت به آن ها بدهد عمداً جواب منفی می دهد،باید عکس قضیه را از او سؤال کنی،تو گویی منتظر جواب مثبت او به همین سؤال هستی. یا به هر حال می توانی او را در برابر هر دو گزینه مخیر سازی،طوری که نفهمد خواهان جواب مثبت او به کدام یک هستی." "۸) خصمت را عصبانی کن زیرا وقتی عصبانی باشد قوۀ تمیز خود را از دست می دهد و نمی فهمد که چه چیز به نفع اوست. برای این که او را عصبانی کنی باید به طور مکرر در حقش بی انصافی کنی،یا به نوعی مغلطه کنی،و در کل بی ادب باشی." !!! "۱۸) حرفش را قطع کن،توی حرفش بدو،بحث را منحرف کن اگر می بینی خصمت استدلالی را در پیش گرفته که به شکست تو خواهد انجامید،نباید اجازه دهی که آن را به نتیجه برساند،بلکه باید به موقع حرفش را قطع کنی،یا توی حرفش بدوی،یا او را از موضوع منحرف کنی،و مسائل دیگری را پیش بکشی. خلاصه این که باید بحث را عوض کنی." قبل از این که مطلب مربوط به این کتابو تموم کنمو ببندم،به یه نکته ای اشاره کنم؛ می دونین که نویسندۀ کتاب یکی از مشهور ترین فیلسوف های آلمانی یه، تی.بیلی ساندرز،مترجم کتاب،این اثرِ شوپنهاور رو از آلمانی به انگلیسی (The Art of Always Being Right) ترجمه کرده،و سرانجام انتشارات ققنوس این کتابو از روی ترجمۀ انگلیسی ش به فارسی برگردونده و ارائه کرده. اینو هم واسه اونایی گفتم که اشاره ها رو تو هوا می قاپن.

کلام آخر: این ازون کتابایی یه که اگه می تونستم،به همه می گفتم یه بارم که شده بخونن ش. و متأسف م که حتا تو جامعۀ دانش گاهی مونم این تیپ تکنیکای مجادله به شدت رایجه،به نحوی که تو یه مناظره ای که چن تا استاد در مقابل یه سالن دانش جو و دانش گاهی دارن ارائه می دن،می بینی به جای روشن شدن اصل موضوع،این تکنیکا نقش بازی می کنن و حقیقت آن چنان مبهمو مغشوش می شه که...اون وخ اونی که زرنگ تره بحثو مصادره به مطلوب می کنه و... در حالی که اگه حاضرین و مستمعین،به این تکنیکا اشراف داشته باشن،اون وخ دیگه راحت گول نمی خورن،یعنی اصن نمی شه به راحتی گول شون زد و نتیجۀ بحثو مصادره به مطلوب کرد.

لینک به دیدگاه

در ایران بحث که میکنی آخرش معمولا باید بگی غلط کردم اشتباه کردم شما به بزرگوار خودتون ببخشید اگر نه یا اخراجی یا ... در هر صورت بدبختت میکنند:ws3: من مرده بحث هستم تو این مملکت :ws28:

لینک به دیدگاه
موخره:به این فیلسوف احترام می زارم.ولی خوب من اعتقاد دارم که همه چی عینیت نیست:ws37:

خوب مطمئنا هر کسی می تونه برداشت متفاوتی داشته باشه:ws37:

 

خب شوپنهاور یک فیلسوف جبرگراست واراده را تا زمانی که منجر به اگاهی نشده فاقد عینیت میبیند بنابراین اینکه همه چیز عینیت نیست گفتمانی مقبول است

چرا که اصل علت ومعلولی هم تا زمانی که به تسلسل وارد نشده است قابلیت دفاع دارد وبعد از ان ذات مفهومی خودررا ازدست میدهد

من شوپنهاور رو به دلیل نقد صریح وواهمه نداشتن از نقد افکار دوست دارم ومطمئنا به تنها چیزی که الان اعتقاد دارن نسبیت درتمامی چارچوب های فکری وعملی بشر هست!

لینک به دیدگاه
در ایران بحث که میکنی آخرش معمولا باید بگی غلط کردم اشتباه کردم شما به بزرگوار خودتون ببخشید اگر نه یا اخراجی یا ... در هر صورت بدبختت میکنند:ws3: من مرده بحث هستم تو این مملکت :ws28:

 

مشکل بحث درایران از نحله های فکری اجتماعی وبنیانهای نابود شده فلسفی خودمان نشات میگیرد

زمانی که ما همه قالب های فکری را به زور یکدست کردیم درطی قرون متمادی دگماتیسم وخود محوری جایگزین نقد خلاقانه شد

الانم بیشتر از اینکه بحث مفهوم داشته باشه اطاله کلام وخود حق بینی هست

لینک به دیدگاه

رساله‌اي درباره دنائت ذاتي بشر - نگاهي بر كتاب "هنرهميشه بر حق بودن" - روزنامه كارگزاران

 

شوپنهاور در اين رساله كه پس از مرگش منتشر شد به طرز كاملاً ماكياولليستي با سوفسطائيان هم‌رأي است و تأكيد مي‌كند كه براي رسيدن به مقصود، فقط تسلط بر زبان و مهارت در بازي با كلمات كافي است و بنا به همين موضوع سعي مي‌كند كه هنگام مباحثه حريف را اغفال و سردرگم كند. وي بر اين باور است كه در بسياري از موارد نيز بايد فرد مقابل را به وسيله استعاره‌ها و لطايف و پارادوكس‌ها تحت تأثير قرار داد نه با بيان حقايق. هسته اصلي رويكرد شوپنهاور در رساله حاضر مانند فلسفه سوفسطاييان اعتقاد به قدرت سخنوري و زبان است. ما در اين كتاب با چند راه و مثال‌هايي براي كاربردي‌تر كردن شيوه جدل بدون استدلال مواجه هستيم اما يك سؤال عمده در مورد اين كتاب وجود دارد و آن اينكه انگيزه شوپنهاور براي نگارش چنين كتابي چه بوده؟ آيا نگارش چنين كتابي در عصر راسيوناليسم كه تمام مسائل خارج از حوزه خرد آدمي ابتدا مورد تشكيك و سپس يكسره مردود اعلام مي‌شوند تعريضي بر خرد منطق مدار نيست؟

البته اي سي گريلينگ درمقدمه و مؤخره كتاب عقيده ديگري دارد: «وقتي شوپنهاور به هنر هميشه بر حق بودن رجوع مي‌كرد آن را سندي طنزآلود و طعنه‌آميز مي‌شمرد، هشداري به وسيله مثال، نه سرمشقي اخلاقي. بي‌پردگي محض و نمايان برخي از ترفندهايي كه توصيف مي‌كند حاكي از آن است كه هنگام نگارش اين جستار اغلب در پي طعنه و ريشخند بوده است».

به هر تقدير بايد ترجمه و انتشار اين كتاب 136 صفحه‌اي را كه چهره ديگري از شوپنهاور به نمايش مي‌گذارد را به فال نيك گرفت كه حداقل به واسطه آن يك اثر فلسفي نه چندان كلاسيك اما خواندني و بخصوص كاربردي جاي خود را حتي در ميان كتاب‌خوان‌هايي غيرحرفه‌اي باز خواهد كرد. اين كتاب با مقدمه و مؤخره‌اي از اي سي گريلينگ همراه است كه درراهيابي به جهان متن كمك مي‌كند. گريلينگ مي‌نويسد: «آيا مقصود شوپنهاور از نگارش جستار «هنر هميشه بر حق بودن» تمريني از جنس كنايه بود؟ اين جستار توصيه‌هاي عملي نيشداري درباره چگونگي غلبه بر خصم در مجادله بيان مي‌كند، توصيه‌هايي كه بي‌هيچ عذر و بهانه‌اي ماكياوليايي هستند». به قول شوپنهاور جدل مناقشه‌آميز عبادت است از «هنر مباحثه به گونه‌اي كه شخص، فازغ از درستي يا نادرستي موضعش، از آن عقب‌نشيني نكند.» و چنانكه پيش‌تر عنوان شد شوپنهاور در اين رساله عمداً و اگر نه به قصد تعريض،‌ ولي به صورتي تحريك‌آميز از سوفسطاييان يونان باستان تقليد مي‌كند. همانطور كه مي‌دانيم، سقراط و افلاطون نسبت به سوفسطاييان ديدگاهي منفي داشتند و آنها را افرادي مي‌دانستند كه درقبال دريافت اجرت و بي‌توجه به حقيقت و عدالت، به ديگران مي‌آموختند چگونه هر ناراستي را راست و هر راستي را ناراست جلوه دهند.»

لینک به دیدگاه

ده فرمانِ شوپنهاور-نقدي بر "هنر هميشه بر حق بودن"

 

يوسف ميردامادي

«کوتاه سخن این که شمار بسیار معدودی می توانند فکر کنند، ولی هر انسانی می خواهد باوری داشته باشد؛ بنابراین، چه راه دیگری باقی می ماند جز این که باوری را به طور حاضر آماده از دیگران بگیرند، به جای این که باوری مستقل برای خود دست و پا کنند؟ حالا که اوضاع از این قرار است، باور حتا صد میلیون نفر چه ارزشی دارد؟» (1)

فوق العاده است، مغزِ تمام است به هیچ عنوان از کنار این جملات راحت نگذرید، صریحِ حقیقت است. اگر این کتاب را می گشودم و تنها همین جمله در آن بود، مرا کفایت بود.

شوپنهاور به نهاد بشر، بدگمان بود پس قلم به دست گرفت و بندبازی های رایج آدم ها در بحث کردن را نوشت تا نشان دهد که این جانور بیش از آن که عقلانی باشد، تابع اراده کور و بی هدف خود است: سستی عقل و سنگینی اراده. پس ده فرمانی نوشت تا به آن ها که می خواهند فارغ از حق بودن یا نبودن موضع شان، همیشه در بحث پیروز شوند، راه نشان دهد و بگوید تا مثلا چگونه کوچک ترین اشکال حریف را بگیرند و بلکه اشکال تراشی کنند و در عین حال چگونه رخنه های عظیم سخن خود را با انواع مغالطات و جدل ها، رفو کنند و کوتاه سخن آن که چطور بی دغدغه حق گویی، با چرب زبانی و فریب، بر حریف فائق آیند.

اگر ده فرمان موسی برای مومنان بود و اگر ده فرمان ماکیاولی برای شهریار بود تا چگونه همیشه حاکم بماند، ده فرمان شوپنهاور هم برای آنان است که ارضای حس خودبرتربودگی شان را بر خضوع در برابر حق، ترجیح می دهند و ناشنوایند که: «علم کز تو، تو را نبستاند/ جهل از آن علم به بود صد بار» و نشنیده اند یا نشنیده گرفته اند که:« هر قبله که بینی خوشتر ز خودپرستی است».

الحق که این فیلسوف بدبین و نابغه، خوب از عهده این کار برآمده است و با ظرافتی مثال زدنی، بازیگری های نفس خودپرست انسانی را در هنگامه بحث و جدل رو کرده است.

این اثر افشائیه ای است علیه انسان و دعوتی است برای خروج از لجن خودپرستی ( یا آن چه شوپنهاور از آن تعبیر به وقاحت، گستاخی و لجاجت می کند) به سوی حقیقت جویی، از اراده به سوی عقل.

این اثر می تواند هادی قومی و قومی را مضل باشد. می توان خواند و ترفندهای ظریفی را برای زمین زدن حریف مباحثه خود، فرا گرفت و می توان از بی ادبان ادب یاد گرفت و در هنگامه درک سستی موضع خود، با خود نجوا کرد: هیچ کسی ذلیل تر از کسی نیست که حق را فرو گذارد و آن گاه سر از جیب حدیث نفس برون آورد و صریح و سریع گفت: حق با شماست؛ آرامش پس از این کلام، گوارای گوینده اش باد؛

«سخن این است و دیگر قیل و قال است».

پانوشت:

1. هنر همیشه بر حق بودن (38 راه برای پیروزی در هنگامی که شکست خورده اید)، آرتور شوپنهاور، ترجمه عرفان ثابتی، ققنوس، چاپ اول، تهران، 1385، ص 98

لینک به دیدگاه

نقدي بر كتاب كلاسیك فیلسوف آلمانی:هنر هميشه بر حق بودن

 

سميه صيادي فر

آرتور شوپنهاور فیلسوف نامدار آلمانی در این كتاب توصیه های عملی نیشداری درباره چگونگی غلبه بر خصم در مجادله بیان می كند. توصیه هایی كه ماكیاولیایی هستند. شوپنهاور معتقد است: «جدل مناقشه آمیز عبارت است از هنر مباحثه به گونه ای كه شخص، فارغ از درستی یا نادرستی موضعش، از آن عقب نشینی نكند.» شوپنهاور در این رساله عمدا از سوفسطائیان یونان باستان تقلید كرده است. او می گوید: «ممكن است به طور عینی حق با كسی باشد، ولی با وجود این، از دید ناظران و گاهی از نظر خودش شكست بخورد. بنابراین خوب است كه بدانیم چگونه در مواردی كه حق با ماست، گرچه به نظر می رسد بدترین استدلال را داریم، بر خصم غلبه كنیم. ولی این امر مستلزم آن است كه در عین حال بتوانیم حتی وقتی حق با ما نیست، بر خصم چیره شویم.» شوپنهاور در پاسخ به این سئوال كه چگونه ممكن است آدم ها به هنگام بحث فقط در پی پیروزی باشند و به حقیقت اعتنا نكنند، می گوید: «به سادگی» این «دنائت فطری طبیعت بشری است.» این امر نتیجه «نخوت ذاتی» و این واقعیت است كه مردم پیش از سخن گفتن فكر نمی كنند، بلكه پرحرف و فریبكارند آنها به سرعت موضعی اختیار می كنند و از آن پس فارغ از درستی یا نادرستی آن موضع، صرفا به خاطر غرور و خودرایی به آن می چسبند. نخوت همیشه بر حقیقت غلبه می كند. این فریبكاری، این پافشاری بر سخنی كه حتی به نظر خودمان هم نادرست است، گویای نكته ای است. به عقیده شوپنهاور ما اغلب ابتدا باور داریم كه حق با ماست، ولی سپس به وسیله استدلال خصم در باور خود متزلزل می شویم، و فقط در موعد مقرر درمی یابیم كه از همه این حرف ها گذشته حق با ما بوده است. بنابراین خوب است كه از حرف خود كوتاه نیاییم. بر این اساس سستی عقل و سرسختی اراده ما به طور متقابل از یكدیگر حمایت می كنند.

شوپنهاور وقتی به «هنر همیشه برحق بودن» رجوع می كرد آن را سندی طنزآلود و طعنه آمیز می شمرد، هشداری به وسیله ارائه مثال، نه سرمشقی اخلاقی. بی پردگی محض و نمایان برخی از ترفندهایی كه توصیف می كند حاكی از آن است كه هنگام نگارش این رساله اغلب در پی طعنه و ریشخند بوده است. هیچ كس شوپنهاور را یك ماكیاولیایی اصیل و مبدع هنرهای اهریمنی استدلال فریب كارانه نمی شمارد بلكه این رساله كوچك، عجیب، جالب و جذاب را یكی از نمودهای خودسرانه نبوغ او و موافق با دیگر دیدگاه های فلسفی اش تلقی می كنند.

خلاصه ۳۸ راه برای پیروزی در هنگامی كه شكست خورده اید: ۱ گستره مصداق را بسط بده ۲ از مشترك های لفظی استفاده كن ۳ گزاره های خاص خصمت را تعمیم بده ۴ دستت را رو نكن ۵ به مقدمات كاذب متوسل شو ۶ چیزی را كه باید به اثبات برسد مسلم فرض كن ۷ با سئوال پیچ كردن اقرار بگیر ۸ خصمت را عصبانی كن ۹ سئوال های انحرافی مطرح كن ۱۰ كسی را كه به سئوال هایت جواب منفی می دهد گول بزن ۱۱ قبول موارد خاص را تعمیم بده ۱۲ استعاره های مناسب با قضیه ات انتخاب كن ۱۳ با رد دلیل نقض موافقت كن ۱۴ به رغم شكست، مدعی پیروزی شو ۱۵ قضیه های ظاهرا بی معنی به كار ببر ۱۶ از آرای خصمت استفاده كن ۱۷ به وسیله وجه فارغ ظریفی از خودت دفاع كن ۱۸ حرفش را قطع كن، توی حرفش بدو، بحث را منحرف كن ۱۹ موضوع را تعمیم بده، سپس علیه آن سخن بگو ۲۰ خودت نتیجه گیری كن ۲۱ با استدلالی به بدی استدلال خودش با او مقابله كن ۲۲ مصادره به مطلوب كن ۲۳ او را وادار به اغراق كن ۲۴ قیاس نادرستی مطرح كن ۲۵ مثال نقض را پیدا كن ۲۶ اوضاع را به سود خود عوض كن ۲۷ عصبانیت نشانه ضعف است ۲۸ حضار را متقاعد كن نه خصم را ۲۹ مسیر بحث را عوض كن ۳۰ به جای دلیل به مرجع متوسل شو ۳۱ این حرف از سطح درك من بالاتر است ۳۲ برنهادش را در مقوله نفرت انگیزی طبقه بندی كن ۳۳ در حرف صادق است، نه در عمل ۳۴ اجازه نده از مخمصه فرار كند ۳۵ اراده از عقل و هوش موثرتر است ۳۶ خصمت را گیج كن ۳۷ یك دلیل نادرست كل موضعش را رد می كند ۳۸ به بحث جنبه شخصی بده، توهین و بددهنی كن.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...