رفتن به مطلب

جوزف کنراد


sam arch

ارسال های توصیه شده

mnu3qjle3wtoz5unimv0.jpg

 

گاردین گزارش مفصلی درباره‌ی «جوزف کنراد» منتشر کرده است. «ژیل فودن» این گزارش را به مناسبت صد و پنجاهمین سالروز تولد این نویسنده‌ی انگلیسی متولد لهستان نوشته و در آن به زندگی و آثار وی پرداخته است. «جوزف کنراد» که نام واقعی‌اش «جوزف تئودور کنراد کورژنیوفسکی» بود، سوم دسامبر سال ۱۸۵۷ در لهستان تحت حکومت روسیه‌ به دنیا آمد. پدرش، «آپولو کورژنیوفسکی» از انقلابیون ملی‌گرای لهستانی بود و ذوق هنری داشت. «آپولو» مترجم آثار ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز به لهستانی بود، دو نویسنده‌ای که بعد‌ها بر پسرش «جوزف» تاثیر شگرفی گذاشتند. «جوزف کنراد» خود پدرش را شاعر و درام‌نویسی با «موهبتی سرشار از طنز» توصیف و او را ستایش کرده است. وقتی «جوزف» چهار سالش بود، «آپولو» به جرم فعالیت‌های زیرزمینی توسط نیروهای تزاری لهستان دستگیر شد و شش ماه در قلعه نظامی ورشو زندانی بود. به همین خاطر، خانواده «کنراد» به استان روسی «ولوگدا» تبعید شدند، جایی که «آپولا» آنجا را «لجن‌زاری عظیم» توصیف و مهم‌ترین مناظرش را پر از «دزد و پلیس» معرفی کرده است.

 

در سال ۱۸۶۳ خانواده «کنراد» موفق شدند به «کی‌یف» برگردند اما آنجا بود که مادر «جوزف» درگذشت. پس از مدتی پدر مریض شد و توانستند به «گالیسیا»ی لهستان بازگردند و از آنجا به «کراکوف» رفتند. «آپولو کورژنیوفسکی» نیز پس از سال‌ها بیماری در سال ۱۸۶۹ در «کراکوف» درگذشت. این دو واقعه‌ی دردناک زندگی «جوزف کنراد» جوان را بسیار تحت تاثیر قرار داد. از همان ایام بود که تصمیم گرفت نویسنده شود و باقی زندگی‌اش را وقف نوشتن کند. در سن هفده سالگی در اکتبر سال ۱۸۷۴ لهستان را ترک کرد و با قطار عازم «مارسی» فرانسه شد و همانطور که بعدها گفت بالاخره توانست از نشست و برخاست با نژادپرست‌ها رهایی یابد. «کنراد» تجربیات و نظرات خود را در این رابطه بعدها در رمان «لرد جیم» و خیلی از دیگر کتاب‌ها و داستان‌های کوتاهش منعکس کرد.

 

سپس بیش از یک ماه ساکن «مارسی» شد و از آنجا با کشتی سه دکله‌ای که «مون بلان» نام داشت، سفر به «مارتینیک» و سپس «هایتی» را در پیش گرفت. در این سفر دریایی گاه در کابین راننده کار می‌کرد و گاه خدمه کشتی بود. در این بین، با دو خدمه کشتی که برادر بودند دوست شد. «سزار و دومینیک سرونی» در سال‌های ۱۸۷۷ تا ۱۸۷۸ همسفر او بودند و او را در جنگ‌های ساحلی اسپانیا شرکت دادند. «جوزف کنراد» بعدها در سال ۱۹۱۹ ایده‌ی این سفر و دوستی‌اش با برادران «سرونی» را در کتاب «تیری از طلا» به داستان تبدیل کرد. در این رمان، «کنراد» دومینیک سرونی را با سبیل‌های کلفت مشکی و دقیقا با نام واقعی‌اش؛ به تصویر کشید و همچنین از آن برای خلق داستان پیچیده‌ی «نوسترومو» در سال ۱۹۰۴ الهام گرفت. شخصیت «سرونی» همچنین در کتاب «ولگرد» و «تعلیق»‌ هم آمده است. تصویری که «جوزف کنراد» از این دوست دوران جوانی‌اش در داستان‌های خود مجسم کرده، تصویر مردی فداکار و اسطوره‌ای کامل است.

 

با این همه، دومینیک سرونی برای جوزف کنراد آن‌قدرها هم خوش‌شانسی نیاورد. کشتی در روزهای جنگ به گل نشست و کنراد با مشکلات مالی روبرو شد. در اواخر فوریه و اوایل مارس سال ۱۸۷۸ پس از شکست در قماری که در «مونت مارلو» شرکت کرد، اقدام به خودکشی و با تفنگ به سینه‌ی خودش شلیک کرد. با این همه، با کمک عمویش «تادیوز بابروفسکی» از مرگ نجات رهایی یافت. «جوزف کنراد» هر چند بارها از این ماجرا در داستان‌هایش حرف زده بود اما آن را سال‌ها مخفی کرد و در سال‌های ۱۹۵۰ بود که برای اولین بار این ماجرا علنی شد. ایده‌ی «خودکشی» در بسیاری از داستان‌های «کنراد» دیده می‌شود و حتی بعضی از منتقدان وی را از این منظر بااگزیستانسیالیست‌های فرانسوی و حتی «آلبر کامو» مقایسه می‌کنند.

 

در ژوئیه‌ی سال ۱۸۷۸ دریانوردی را به عنوان حرفه‌اش برگزید و آن را تا ژانویه‌ی سال ۱۸۹۴ و سن ۳۶ سالگی ادامه داد. در این بین بود که به نقاط مختلف دنیا از جمله استرالیا، تایلند، هند و مالایا سفر کرد. در سال ۱۸۹۰ تا ۱۸۹۱ بود که در یک سفر دریایی به کنگو رفت و در آنجا ایده‌ی اصلی داستان «دل تاریکی» [دل تاریکی، ترجمه‌ی صالح حسینی، انتشارات مروارید] به ذهنش خطور کرد.

 

«جوزف کنراد» در این بین سال‌های زیادی را در لندن گذراند. سال ۱۸۷۸ بود که برای اولین بار توانست مدت زمان زیادی را در لندن باشد، سپس به «استوک نیواینگتون» رفت. در «پیملیکو» بود که سال‌های بعد در سال ۱۸۹۵ اولین رمان‌اش را به نام «حماقت آلمایر» نوشت. بعد از این رمان با فضای ادبی لندن بیشتر آشنا شد و با «جسی جورج» ازدواج کرد. در این روزها؛ «ادوارد گارنت» دوست صمیمی «جوزف» او را به یکی از رستوران‌های فرانسوی معروف خیابان «جرارد» آشنا کرد و آنجا با نویسندگان هم عصرش همچون «بلوک» و «ادوارد توماس» و «فورد مادوکس فورد» آشنا شد. وی همچنین به «هنری جیمز» معرفی شد؛ دوستان صمیمی شدند هر چند که بارها با یکدیگر مشکل پیدا کردند. «کنراد» در این سال‌ها مشکلات مالی داشت و تا سال‌های ۱۹۲۰ نتوانست به ثبات اقتصادی خوبی دست پیدا کند.

 

شاید مهم‌ترین چیزی که «جوزف کنراد» را در زندگی رنج می‌داد، زمان‌هایی بود که نمی‌توانست بنویسد. این دوره که اغلب از آن به‌عنوان «توقف نویسنده» نام برده می‌شود، حالتی است که نویسنده در آن، ایده‌ای به ذهنش نمی‌رسد و ننوشتن عذابش می‌دهد. «کنراد» زمان‌های بسیاری دچار این عارضه می شد، هر چند که هر بار پس از چند وقت دوباره چیز جدیدی می‌نوشت. «کنراد» از نویسندگان زیادی تاثیر گرفته اما «ویلیام شکسپیر» یکی از مهم‌ترین آن نویسندگان است. «شک» و «دودلی» دو مشخصه‌ی بارز شکسپیری داستان‌های «جوزف کنراد» است. «چارلز دیکنز» او را با زاویه دید شخصیت‌ها شیفته کرد و تحت تاثیر قرار داد. وی همچنین از آموزه‌های ادبی «گوستاو فلوبر» بسیار بهره برد. «جوزف کنراد» در تاریخ سوم اوت سال ۱۹۲۴ بر اثر حمله‌ی قلبی درگذشت و در گورستان «کانتربوری» انگلستان خاک شد.

 

«ژیل فودن» نویسنده‌ی گزارش «گاردین» درباره‌ی «کنراد» در قسمتی از مقاله‌ی خود می‌نویسد: «با این همه، کنراد هنوز هم نویسنده‌ی مردم پسندی نیست و شاید این بخاطر عبارت‌های به دور از احساساتی‌گرایی و البته شک‌گرای او باشد، اما با توجه به حجم آثارش هنوز این سئوال وجود دارد که چرا کنراد مردم پسند نیست؟ خیلی از خوانندگانی که برای اولین به سراغ کنراد می‌روند، آثارش را سخت توصیف می‌کنند. گاهی خیلی‌ها این را بهانه می‌آورند که انگلیسی زبان مادری‌اش نبوده و زبان دوم‌اش بوده. [در واقع زبان سوم‌اش، چون او سال‌ها قبل از آن که انگلیسی یاد بگیرد فرانسه می‌دانسته و آثار فلوبر را مطالعه کرده است. لهستانی هم زبان اولش بوده.] به هر حال، این سئوال هر پاسخی که داشته باشد، اغلب [منتقدان ادبی] هم آثارش را با عبارت «مبهم» توصیف می‌کنند. خیلی‌ها هم می‌گویند: «سر در نیاوردم.» و یا حتی «حوصله زیادی می‌خواهد.» و یا همچین چیزی.»

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

برتراندراسل

برگردان: محمدعلي صفريان

 

آشنايي‎ام با جوزف كنراد، در سپتامبر 1913، وسيله دولت مشتركمان ليدي اوتولين مورل سرگرفت. ساليان زيادي بود كه از ستايندگان كتاب‌هايش بودم اما، بي‎ معرفي، ياراي آشنا شدن با او را نداشتم. با احساسي از انتظار تشويق‎آميز به خانه‎اش حوالي اشفورد در ايالت كنت سفر كردم. نخستين برداشتم از او همراه با شگفتي بود. زبان انگليسي را به لهجه غليظ خارجي صحبت مي‎كرد و هيچ چيز در سكناتش نبود كه به نحوي دريا را القا كند. سراپا يك لهستاني اشرافي بود. احساسش به دريا و به انگلستان، نوعي عشق شاعرانه بود –عشقي از فاصلة معيني، بدان حد كه شاعرانه بودنش را كدر نكند. عشق او به دريا از سال‌‌هاي نخست زندگيش آغاز شد. وقتي با والدينش در ميان گذاشت كه مي‎خواهد حرفه ملواني را پيشه كند، تشويقش كردند كه به نيروي دريايي اطريش بپيوندد، اما او ماجرا مي‎خواست و درياهاي استوايي و رودخانه‎هاي غريب محصور با جنگل‌هاي تاريك، و نيروي دريايي اطريش مجال دست يافتن به اين آرزوها را به او نمي‎داد. خانواده‎اش از تلاش او براي يافتن كاري در تجارت دريايي انگليس هراسان بودند، اما تصميم او خلل ناپذير بود.

 

كنراد، بدان گونه كه از خلال كتاب‌هايش مي‎توان يافت، از اخلاقيان متعصب بود، و از لحاظ سياسي هيچ ميانه‎اي با انقلابيان نداشت. او، و من، در بيش‌تر عقايدمان توافق نداشتيم، اما در نكته‎اي سخت اصولي، به نحوي خارق العاده، يكي بوديم.

 

رابطه‎ام با جوزف كنراد، با هر رابطه ديگرم متفاوت بود. به ندرت مي‎ديدمش، و گاه پس از ساليان دراز. در مشغله زندگي، تقريباً غريبه بوديم، اما در پاره‎اي بينش‌هايمان نسبت به زندگي بشري و سرنوشت بشري –كه از همان آغاز علقه‎اي به غايت قوي بينمان به وجود آورد- سهيم بوديم. اميدوارم به خاطر نقل جمله‎اي از نامه‎اش كه كمي پس از آشنايي‌مان برايم نوشت مرا خواهد بخشيد. به گمان من ادب هم اين نقل قول را جايز نشمارد مگر به خاطر اين حقيقت كه به عينه احساس مرا نسبت به او بيان مي‎كند. آن‌چه او بيان داشته بود، و من هم متساوياً احساس مي‎كردم، به كلام خود او اين بود كه: «محبت ستايشگرانه عميق من كه، اگر مي‎رفتي تا ديگر هرگز مرا نبيني و روز بعد وجودم را به دست فراموشي بسپاري، همواره و الي الابد نثار تو بود.»

 

در بين نوشته‎هاي او، بيش از همه شيفتة داستان وحشتناكش «دل تاريكي» بودم كه در آن ديده آليستي نسبتاً ضعيف، بر اثر وحشت از جنگل‌هاي استوايي و تنهايي‎اش در ميان وحشيان، ديوانه مي‎شود. اين داستان به گمان من، جامع‌تر از همه، فلسفه او را در باب زندگي بيان مي‎كند. دريافت من –گرچه نمي‎دانم كه آيا يك چنين تصوير ذهني را مي‎پذيرفت- اين بود كه كنراد جامعه متمدن و اخلاقاً قابل تحمل بشري را به خطرناكي گام زدن بر قشري نازك از گدازه تازه سرد شده مي‎دانست كه هر لحظه ممكن بود بشكند و در رهرو بي- احتياط را به قعر آتشين فرو برد. او از اشكال گونه‎گون جنون شورانگيزي كه آدميان را بدان رغبتي است، سخت‎تر آگاه بود، و همين بود كه اعتقادي چنان عميق به اهميت انضباط را به او بخشيده بود. شايد بتوان گفت كه ديدگاه او همان «انتي تز» روسو است كه مي‎گويد «انسان در بند زاده مي‎شود، اما مي‎تواند آزاد شود.» بنابراين، معتقدم كه كنراد مي‎توانست بگويد: انسان آزاد مي‎شود، اما نه با رها كردن انگيزه‎هايش، نه با سربه‌هوايي و بي‎بندوباري، بلكه با رام كردن انگيزه‎هاي سركش و به كار گرفتن آن‌ها در خدمت هدفي حاكم.

 

كنراد به نظام‌هاي سياسي علاقه‎اي نداشت، با اين‎همه گونه‎اي احساس‌ قوي سياسي داشت. قوي‌تر از همة اين‌ها عشق او به انگلستان و نفرتش از روسيه بود، كه از هر دو در «مأمور مخفي» سخن رفته، و نفرت از روسيه، هم از تزاريست و هم از انقلابي، با قدرت تمام در «پيش چشم غربيان» به بحث كشيده شده است. بي‎التفاتي‎اش به روسيه از آن گونه بود كه در لهستان ريشه سنتي داشت. و اين تا بدان پايه بود كه نه به تولستوي ارج مي‎نهاد و نه به داستايوفسكي. زماني به من گفت كه تورگنيف تنها داستان‌سراي روسي است كه مي‎ستايد.

 

سواي عشق به انگلستان و نفرت از روسيه، سياست چندان مورد علاقه‎اش نبود. آن‌چه علاقه‎اش را بر مي‎انگيخت روح فردي بشر بود در مواجهه با بي‎تفاوتي طبيعت، و چه بسا با خصومت بشري، به تبعيت از نبردهاي دروني با هوس‌هاي خوب و بد كه به تباهي مي‎انجامد. فاجعه‎هاي تنهايي قسمت بزرگي از انديشه و احساس او را اشغال كرده بود. نمونه‎اي از بهترين داستان‌هايش در اين زمينه «طوفان» است. در اين داستان، ناخدا كه آدمي ساده است،‌ به پشتوانة جسارتي تزلزل ناپذير و عزمي عظيم كشتي‎اش را نجات مي‎دهد. طوفان كه فرو مي‎نشيند، نامه‎اي بالا بلند به زنش مي‎نويسد و ماجرا را برايش شرح مي‎دهد. در روايت ناخدا، به زعم او، نقش خودش ساده و بديهي بوده است. او تنها وظيفه ناخدايي‎اش را كه البته هر كسي از او انتظار دارد انجام داده است. اما خواننده، از خلال توصيف او، از آن‌چه كه انجام داده، جسارت ورزيده و تحمل كرده است آگاه مي‎شود. اين نامه، پيش از آن‌كه فرستاده شود، پنهاني به وسيله مهماندار كشتي خوانده مي شود، اما جز او هيچ كس ديگري آن را نمي‎خواند زيرا كه زنش، آن را ملال‎انگيز مي‎داند و نخوانده به دورش مي‎اندازد.

 

دو مسئله‎اي كه ظاهراً بيش از همه تخيل كنراد را آكنده، مسايل تنهايي و ترس از غرايب است. «رانده‎اي از جزاير» مانند «دل تاريكي» با ترس از غرايب سروكار دارد. و هر دوي اين‌ها در داستان تكان دهنده و خارق‎العاده‎اي به نام «آمي فاستر» گرد مي‎آيند. در اين داستان، دهقاني از اهالي جنوب غرب اروپا در سفر خود به امريكا، تنها كسي است كه پس از درهم شكسته شدن كشتي زنده مي‏‎ماند، و در روستايي از ايالت كنت به خشكي مي‎رسد. همه روستا از او مي‎ترسند و با او بدرفتاري مي‎كنند به جز آمي فاستر، دختر كودن و ساده لوح كه در حال مرگ برايش نان مي‎آورد و عاقبت هم با او ازدواج مي‎كند. اما او نيز وقتي شوهرش، در حال تب، به زبان بومي خويش سخن مي‎‏گويد، از غرابتش به هراس مي‎افتد، بچه‎اش را بر مي‎دارد و تركش مي‏كند. او تنها و بي‎اميد جان مي‎سپارد. چه بسا باخود انديشيده‎ام كه كنراد، در ميان انگليسيان، چه مقدار از تنهايي اين مرد را احساس كرده و با تلاش سختِ اراده به سر كوبي آن در درون خويش پرداخته است.

 

ديدگاه كنراد از نوگرايي سخت به دور بود. در درنياي نو، دو فلسفه وجود دارد: يكي آن‌كه از روسو مايه مي‎گيرد، و انضباط را به مثابه غير ضرور كنار مي‎گذارد؛ و ديگري كه دلالت خود را كلاً در توتاليتاريانيسم مي‎جويد، و انضباط را اساساً تحميلي از برون مي‎داند. كنراد پيرو سنت قديم بود و معتقد به اين‌كه انضباط بايد از درون مايه بگيرد. بي‎انضباطي را نفي مي‎كرد و از انضباطي كه صرفاً بروني بود نفرت داشت.

 

در همه اين‌ها بود كه خودم را در توافقي نزديك با او يافتم. در نخستين ديدارمان، با ادامه گفتار، صميميت‌مان افزون مي‎شد. گويي كه در لايه پس از لايه آن‌چه كه ظاهري و سطحي است نفوذ مي‎كرديم تا به تدريج هر دوي ما به آتش اصلي رسيديم. تجربه‎اي متفاوت با هر تجربه ديگر من بود. و از اين دريافت كه به اتفاق در چنين فضايي هستيم، نيم هراسان و نيم مجذوب به چشمان هم نگاه كرديم. هيجان‌مان به شدت عشقي شورانگيز و در عين حال همه جانبه بود. آشفته حال از او جدا شدم و به زحمت مي‎توانستم در بين امور عادي زندگي را هم پيدا كنم.

 

در طي جنگ و پس از آن تا باز گشتم از چين به سال 1921، هيچ كنراد را نديدم. وقتي نخستين پسرم در آن سال به دنيا آمد، مي‎خواستم كه كنراد، صميمانه و تا حد امكان بي‎تشريفات، پدر تعميدي‎اش بشود. به كنراد نوشتم: «مي‎خواهم، با اجازه تو، نام پسرم را جان كنراد بگذارم. اسم پدرم جان بوده. نام پدر بزرگم جان بوده و جدم هم جان ناميده مي‎شده؛ و كنراد نامي است كه به آن ارج مي‎گذارم.» كنراد، اين سمت را پذيرفت و به رسم معمول در اين گونه مراسم جامي به پسرم هديه كرد.

 

زياد او را نمي‎ديدم، چون بيشتر سال را در «كرنوال» به سر مي‎بردم، و تندرستي او نيز رو به نقصان بود. اما نامه‎هاي دل انگيزي از او دريافت مي‎كردم خاصه يكي از آن‌ها كه در آن به كتابم دربارة چين اشاره كرده بود و نوشته بود: «من همواره چيني‌ها را دوست داشته‎ام، حتي آن‌هايي را كه در حياط خانه خلوتي در "چانتابان" قصد داشتند من (و چند نفر ديگر) را به قتل برسانند، حتي (اما نه زياد) آن كسي را كه شبي در بانكوك همه پول‌هايم را دزديد، اما لباس‌هايم را تميز و مرتب برس كشيد، و تا كرد تا بامداد، و پيش از عزيمت به اعماق سيام، به تن كنم. من محبت‌هاي زيادي از چيني‌هاي مختلف ديده‎ام. اين‌ها، و هم‌چنين گفت و شنودي كه در ايوان هتلي با وزير عاليجناب "تسنگ" داشتم و آن مرور سطحي شعر "چيني كافر"، تمامي چيزهايي است كه دربارة چيني‌ها مي‎دانم. اما، پس از قرائت نظريه به غايت جالب شما دربارة مسئله چين، ديدي تيره نسبت به آينده اين سرزمين پيدا كردم.» بعد، ادامه مي‎دهد و مي‎نويسد كه نظرات من درباره آينده چين «سرما را به روح آدمي مي‎دواند.» او، هم‌چنين با اشاره به اين‌كه به سوسياليسم بين‎المللي اميد بسته‎ام، نوشته بود: «چنين چيزي را من نمي‎توانم با هيچ نوع مفهوم قاطعي همراه كنم. من هرگز نتوانسته‎ام در كتاب كسي يا گفتار كسي نكته مجاب كننده‎اي بيابم كه حتي يك لحظه در برابر احساس عميق من به وجود شقاوت حاكم در جهان مسكون با آدميان قد علم كند.» باز هم ادامه مي‎دهد و مي‎نويسد كه گرچه آدمي به پرواز درآمده است اما «پروازش عقاب‎وار نيست بلكه سوسك‎وار است. و شما حتماً متوجه شده‎ايد كه پرواز سوسك چقدر زشت، مضحك و ناهنجار است.» احساس كردم كه كنراد، در اين اشارات بدبينانه، حكمتي عميق‌تر از اميد سطحي من به فرجامي نيك براي چين نشان داده است. بايد گفت كه تا كنون نيز حوادث صحت نظر او را به اثبات رسانيده است.

 

اين نامه آخرين رابط من با او بود. ديگر هزگز، نديدمش تا با او سخن بگويم يك بار ديدمش كه در سوي ديگر خيابان، جلوي در ساختماني كه يك زمان خانه مادر بزرگم بود، و پس از مرگ او به باشگاه هنر تبديل شده بود، با مردي كه نمي‎شناختمش، گرم گفتگو بود. نخواستم صحبت‌شان را كه ظاهراً سخت جدي مي‎نمود قطع كنم؛ و به راهم ادامه دادم. پس از مرگش، كه كمي پس از آن اتفاق افتاد، از اين‌كه جسورتر نبوده‎ام متاسف شدم. اكنون آن خانه برجاي نمانده، و هيتلر آن را ويران كرده است؛ كنراد هم، چنين مي‎بينم كه در حال فراموشي است، اما نجابت سرشار و شورانگيز او، چونان ستاره‎اي كه از بن چاهي ديده شود، در خاطر مي‎درخشد. اميد من اين است كه بتوانم اين نور را، چنان‌كه براي من درخشيد، براي ديگران به درخشش در آورم.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...