رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

فردریش ویلهلم نیچه دردنیای فلسفه وکلا دردنیایی که با فکر پیوند خورده نامی بسیار شاخص و عجین با روایتهای متناقض هست

نیچه فیلسوفیست که دوستش دارم واین دوست داشتن دلیلی بر تایید تمامی گفتارها ونوشتارهایش نیست(هرچند مجبورم اعتراف کنم نه نیازی به تایید امثال من دارد-که خود برعلیه خود به معنای انسان برمیخیزد- ونه توان تایید نکردنش را دارم)

شاید این تصویر گویای بسیاری از وجوهات وجود نیچه وتفکر ناب او باشد

 

attachment.php?attachmentid=8282&d=1327255403

 

به هرحال دراین تاپیک سعی براین است به معرفی وتحلیل اندیشه ها واثار نیچه ابرمرد تنهای دنیای تفکر پرداخته شود.

از دوستداران ومنتقدان این فیلسوف بزرگ دعوت میشود تا دراین راه همراهمان باشند.

شاد وپیروز وکامیاب باشید...:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

فریدریش ویلهلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche)‏ (۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ - ۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی بود.

 

از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفهٔ امروزی بر مبنای سؤالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزش‌ها و اخلاق بوده‌است. نوشته‌های وی سبک تازه‌ای در زبان آلمانی محسوب می‌شد؛ نوشته‌هایی بسیار ژرف و پر از ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را گزین گویی‌ها می‌نامید.

 

200px-Nietzsche187a.jpg

زندگی

 

او در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. به دلیل مقارنت این روز با روز تولد فریدریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس، پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطن‌خواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام کوچک پادشاه را بر فرزند خود نهاد. خود او بعدها که بزرگ شد در یکی از کتاب‌هایش نوشت:

 

«این مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زیرا در سراسر ایام کودکی روز تولد من با جشنی عمومی همراه بود.»

 

پدر فریدریش از کشیشان لوتری بود و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. فریدریش نیچه اولین ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند دیگر نیز به دنیا می‌آورند: الیزابت و ژوزف. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر شکستگی جمجمه درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیر عمیقی بر نیچه گذاشت. از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب می‌کردند و باغچه‌ها را ضایع می‌ساختند و مشق سربازی می‌نمودند و دروغ می‌گفتند متنفر بود. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب می‌کردند و یکی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشه‌ای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران می‌خواند که اشک از دیدگانشان می‌آورد. ولی در پشت این پرده، غرور شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان "موسیس سکه وولاً تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگهداشت که همه بسوخت. این یک حادثه مثالی و نمونه‌ای بود: در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی و جسمی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد: «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.» وی از چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و در ۱۲ سالگی شروع به سرودن شعر کرد. نیچه در همان محل تولد به تحصیل پرداخت.

 

تحصیلات

 

او پس از عید پاک ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را (در نتیجه از دست دادن ایمانش به عیسی مسیح) رها می‌کند. نیچه در یکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» می‌نویسد: «در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد.». در ۱۷ اوت ۶۵، بن را ترک گفته رهسپار لایپزیش می‌شود تا تحت نظر ریتشل به مطالعه فیلولوژی بپردازد. او در دانشگاه لایپزیش به فلسفهٔ یونانی آشنا گردید. در پایان اکتبر یا شروع نوامبر یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان جهان به مثابه اراده و باز نمود را از یک کتاب فروشی کتاب‌های دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری می‌کند؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی‌خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام می‌کند که او یک «شوپنهاوری» شده‌است.

 

در ۲۳ سالگی به خدمت نظام برای جنگ فرانسه و پروس فرا خوانده شد، در سرباز خانه به عنوان یک سوارکار ماهر شناخته می‌شود:

 

«در اینجا بود که نخستین بار فهمیدم که ارادهٔ زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!»

 

در ماه مارس ۱۸۶۸ به دلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و در نتیجه به‌عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.

 

نیچه از ۲۴ سالگی (یعنی از سال ۱۸۶۹ تا ۱۸۷۹ به مدت ده سال) به استادی کرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب می‌شود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت می‌کند. او در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» داشت. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیکی داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.

 

او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» می‌خواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه می‌گوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانه‌ای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم می‌داند.»

 

با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود.

 

 

ترک شهروندی آلمان

 

در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را آفرید. نیچه به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد احترام فراوان می‌گذارد و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد.

 

نیچه ادعا کرد که دارای تباری از یک خانواده سرشناس لهستانی است و بر این مساله اصرار زیادی نیز ورزید. از او نقل شده‌است که نوشته: «آلمان دارای ملتی بزرگ است چرا که مردمانش خون لهستانی در رگهایشان جاریست... من به لهستانی تبار بودن خود افتخار می‌کنم.» نیچه نوشت: «به من گفته شده که نیاکانم از سرشناسان لهستانی بوده‌اند که حدود یکصد سال پیش به واسطه باورهای مذهبیشان (پروتستان در لهستان اکثریت کاتولیک) مجبور به ترک خانه و سرزمینشان شدند؛ نامشان بعد از مهاجرت، آلمانی مآب می‌شود و از نیتسکیُ (Niëtzky) به نیچه (Nietzsche) تغییر داده می‌شود.

 

«لو آندره آس سالومه» دختر یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک‌ترین عشق نیچه بدل شد. او می‌گوید: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.» اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد.

 

جنون و مرگ

 

فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال و ناکامی عشقی‌اش، ده سال پایان عمرش را در جنون به سربرد و در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند.

 

سرانجام در سال ۱۸۸۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن کرسی استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدورهٔ طولانی بیماری براثر سکته مغزی درگذشت. او معتقد بود سر دردهایش نتیجه ی درد زایش افکار نو میباشد.

 

نظریه در مذهب

 

نیچه بر خلاف آنچه تصور می‌شود بیشتر بر حرکت جمعی جامعه پیش می‌رود و مرگ یک ملت را مردن آرمانها و ارزش‌های انسانی می‌پندارد و همین را دلیل مستحکم بر نفوذ مذهب و نابودی پیشروی می‌داند. و مذهب را زاده خیال می‌داند و تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید:تمامی قلمرو اخلاق و دین ذیل این برداشت از علت‌های زادهٔ خیال جای می‌گیرد و شناخت انسان زیباترین می‌داند به جای آنچه توهم مذهبی می‌نامیم که باید اطاعت بی چون و چرا دانست.

 

چکیدهٔ نظریات

 

انتقاد با لحنی گزنده از تلقی ارزش و ضد ارزش جامعه پیام محوری نیچه‌است. این پیام با مرگ فراروایت در فلسفه پست مدرنیته به منصه ظهور رسید. ارزش و ضد ارزش در اراده معطوف به قدرت نهفته‌است طوری که گاه خود ما فریب ظاهر حقیقت طلبی و عدالت خواهی نمادین خود را می‌خوریم اما داوری ارزشی ما در پس میل به قدرت قرار دارد.

لینک به دیدگاه
درود اسپاوجان. من مدتهاست که تصمیم دارم کتاب "چنین گفت زرتشت" رو بخوونم، آیا برای آشنایی با اندیشه های نیچه کتاب مناسبی هست؟ سنگین نیست متنش؟

 

درود عزیز

کتاب فوق العاده ای هست برای اشنایی با سنگین ترین مباحث نظری فلسفه ولی توصیه شخصی من اول مطالعه کتاب غروب بتان هست تا با سیر اشفتگی دریکی از بزرگترین افکار زمان بهتر وبیشتر اشنا شد وسپس به مطالعه متن منظمی از نیچه پرداخت!

لینک به دیدگاه

[h=3][/h] Friedrich+Nietzsche+1.jpg

سياستمدار انسان‌ها را به دو دسته تقسيم مي‌كند: ابزار و دشمن. يعني فقط يك طبقه را مي‌شناسند و آن هم دشمن است. فردریش نیچه

بلند پروازی من آنست که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید . فردریش نیچه

 

با دیگران بودن آلودگی می آورد. فریدریش نیچه

 

باید در تضادهای دوگانه شک کرد. از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. فردریش نیچه

 

نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم ، احکام نادرست برای زندگی بشری ضروری است و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی است. فردریش نیچه

 

حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است. فردریش نیچه

آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه غیر اخلاقی ست. فردریش نیچه

 

آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند . فردریش نیچه

فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد. فردریش نیچه

 

همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. فردریش نیچه

با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. فردریش نیچه

 

انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. فردریش نیچه

کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند.کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است. فردریش نیچه

 

لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار خواهد رسید. فردریش نیچه

کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. فردریش نیچه

 

اختلاف طبقاتی از ضروریات جامعه است چون عامل اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود. فردریش نیچه

هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. فردریش نیچه

 

یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست.سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است. فردریش نیچه

کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. فردریش نیچه

 

دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه های والا بودن است. فردریش نیچه

آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فردریش نیچه

 

مرد خواهان حقیقت است اما زن موجودی سحطی نگر می باشد. فردریش نیچه

پاکی نفس جدایی می آورد. فردریش نیچه

 

انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند ، وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. فردریش نیچه

نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود. فردریش نیچه

 

کسی که بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. فردریش نیچه

اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی این خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. فردریش نیچه

 

آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. فردریش نیچه

پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. فردریش نیچه

 

از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. فردریش نیچه

هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. فردریش نیچه

 

فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. فردریش نیچه

حقیقت مانند دریا است که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. فردریش نیچه

 

خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. فردریش نیچه

خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. فردریش نیچه

 

نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا طبیعت بی رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد . فردریش نیچه

فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. فردریش نیچه

 

کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!. فردریش نیچه

 

استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. فردریش نیچه

 

باید بر فریب حواس خود پیروز شویم . فردریش نیچه

لینک به دیدگاه

نيچه

فيلسوف پروسي ( 1844-1900 )

 

 

نيچه در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در «روکن» واقع در لایپزیگ پروس به دنیا آمد. این روز مقارن با روز تولد فردریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس بود. به یمن این مقارنت، پدر او که سالها معلم اعضای خاندان سلطنت بود، نام فرزند خود را فردریش ویلهلم گذاشت. نيچه در یکی از کتابهایش بيان مي دارد :

«این مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زیرا در سراسر ایام کودکی، روز تولد من با جشنی عمومی همراه بود».

پدر فردریش از کشیشان لوتری و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر شکستگی جمجمه درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی مي کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیرعمیقی بر نیچه گذاشت. وی از سن چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و از ۱۲ سالگی، شروع به سرودن شعر کرد. نیچه تحصیلات ابتدائي خود را در مدرسهٔ پفورتا به پايان رسانيد و سپس، در دانشگاه بُن به تحصیل در رشته الهیات پرداخت. وي در سال ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را ( در نتیجه از دست دادن ایمانش به مسیحیت) رها كرد. نيچه در یکی از آثارش با عنوان « آنارشیست» می‌نویسد : « در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته ‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد ». وي در ۱۷ اوت ۶۵ 18، بن را ترک گفته، رهسپار لایپزیگ ‌شد تا تحت نظر ریتشل به مطالعه واژه شناسی بپردازد. در پایان اکتبر یا آغاز نوامبر، یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان « جهان به مثابه اراده، پنداره و تصور» را از یک کتاب فروشی کتابهای دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری كرد؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام نمود که یک «شوپنهاوری» شده ‌است.

در سن ۲۳ سالگی، به خدمت نظام در جنگ فرانسه و پروس فرا خوانده ‌شد و در سربازخانه به عنوان یک سوار کار ماهر شناخته می‌شد :

« در اینجا بود که براي نخستین بار فهمیدم ، ارادهٔ زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ، اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است»!

در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و در نتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.

نیچه از بیست و چهار سالگی ( یعنی از سال ۱۸۶۹تا ۱۸۷۹) به مدت ده سال به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب گرديد. در ۲۳ مارس، مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت نمود. وي در این دوران آشنایی نزدیکی با «جاکوب برک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» و مرید و طرفدار آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی داشت.

او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با « واگنر» آهنگساز آلمانی نيز آشنا شد. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی واگنر نیز سروکار دارد. نیچه لقب «مینوتار پیر» را به اين آهنگساز داد. برتراند راسل در «تاريخ فلسفه غرب» در مورد نيچه مي گويد :

«ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید، پهلوان افسانه‌ای آلمان دارد؛ تنها با این تفاوت که او زبان یونانی هم می‌داند».

با رسیدن به اواخر دهه ۱۸۷۰ نیچه درصدد بود تا نمادهايي از روشنگري را در افکار فرانسه بوجود آورد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او، جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان آلماني پیدا کرده بود. وي در سال ۱۸۶۹ شهروندی « پروسی» خود را لغو کرد و تا پایان عمر بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد، بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را به رشته تحرير درآورد. نیچه نسبت به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد، احترام فراوان قائل بود و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد.

«لو آندره سالومه» دختر باهوش و خوش طینت یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک ترین عشق نیچه تبديل شد. او می‌گوید : « من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و« از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم ».

اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در اولين ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد. فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه، بحث و جدال و ناکامی عشقی اش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سر برد و زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شد، آنقدر از سلامت ذهنی برخوردار نبود تا آن را به چشم خود ببیند.

سرانجام در سال ۱۸۷۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدید، مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن مسند استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری بر اثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست.

يك وجه بنیادی کار نیچه، نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ به معني پرده برداشتن از آموزه‌های اخلاقی، ساختارهای سیاسی، هنر، زیباشناسی و... است و نقد فلسفی فرهنگ، حمله یا دفاعی در برابر باورهای یک یا چند اجتماع است. نیچه به انحطاط فرهنگی عصر خود نظر داشته و نمود انحطاط فرهنگی را بی ارزش شدن برترین ارزش ها می‌داند. او چنین نمودی از انحطاط فرهنگی را نهیلیسم می‌نامد. نیچه در کتاب « دانش شاد، حکمت شادان» ، چگونگی انحطاط فرهنگی را در قالب داستان مرد دیوانه‌ای بیان می‌کند. به نظر نیچه، هنر در مقابل حقیقت قرار دارد؛ زیرا او می‌پندارد که در طول تاریخ، دروغ را حقیقت نامیده اند. لذا حقیقت به انسان زیان می‌رساند. اساساً همواره زندگی پیش پای حقیقت ذبح شده‌است. اگرچه نیچه حقیقت را افسون و افسانه می‌پندارد؛ اما آن را برای زندگی، که دائماً در جريان است و به خودی خود از هر گونه ثباتی عاری است، لازم و ضروری می‌داند.

از نظر نیچه، نگاه زیبایی شناختی در مقابل نگاه عقلانی قرار دارد؛ زیرا در نگاه عقلانی، ما به عنوان فاعل شناسنده در بیرون جهان قرار می‌گیریم؛ اما در نگاه زیبایی شناختی، با شفاف ترین شکل اراده روبرو هستیم؛ البته تلقی نیچه از حقیقت، همچنان در محدوده متافیزیکی حقیقت به مثابه مطابقه قرار دارد؛ به همین دلیل، او حقیقت را کذب می‌انگارد.

هدف كتاب « بر ضد دجال» نيچه، اثبات تعلق مسیح به مسیحیت نوظهور است. یعنی بر خلاف آن چیزی که تصور مي شود، هدف آن، نشان دادن رابطه مسیح با زهد مسیحی و پروتستانیسم نوظهور نیست. یکی از مسائل محوری در کتاب بر ضد دجال، موضوع تقلید از مسیح و پیش داوری درباره اوست. این بحث نشان می‌دهد كه مسیحیت واقعي چه مقدار با مسیحیت جدید شهر رم تفاوت دارد. در آثار نیچه، بحث پیش داوری، مسئله مهمی محسوب مي شود؛ زیرا نشان می‌دهد آنچه كه در مسیحیت در ارتباط با معاد بیان شده، ناشی از عدم توانایی آنان برای حل مشکلات این جهانی است. در چارچوب روانشناسی نیچه، توانایی و آزادی، ناشی از ضعف و قدرت روح است. نیچه با موقعیتی بالاتر از سطح بشر سعی دارد درباره مفاهیم مسیحیت، شک و تردید ایجاد کند تا بتواند بنیادهای آن را از بین ببرد. بنابراین، موضوع دیگری که برای او اهمیت می‌ِیابد، « شک و یقین» است. این موضوع برای نیچه تا آنجا اهمیت دارد که مقاله‌ای به نام «حقیقت و دروغ» می‌نویسد و در آن از معرفت، حدود و ویژگیهای آن یاد می‌کند. از این منظر او به موضوع هنر نیز توجه داشته است.

«چنین گفت زرتشت» نیچه، خط سوم تفکر او را شکل می‌دهد. این کتاب بیان تعالیم و آموزه‌های زرتشت نیست، بلکه تلاش نیچه در راستای کشف بیانیه‌های جدید، برای کنش و سخن گفتن است. نیچه می‌دانست كه هر گونه تقابل انتزاعی میان جهان ظاهری و جهان حقیقی، نهایتاً در ذهنی گرایی ریشه دارد و این «سوژه» یا فاعل شناسا (subject) است که زمینه را برای بروز « ابژه» یا جهان عینی(Object) فراهم می‌کند؛ بنابراین، هیچگاه نقش خود را به عنوان سوژه در بازآفرینی آثارش انکار نکرد.

آثار نیچه در زمان حیاتش و پس از آن، تأثیر زيادي بر جنبش های فلسفی، ادبی، فرهنگی و سیاسی قرن بیستم گذاشت. آثار مکتوب و منتشر شده نیچه نشان می‌دهد که حیات خلاق او بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده ‌است. نیچه، شوریده سری است که در شوریدگی و آفرینشگری بی مانند است. خطا نیست، اگر گفته شود نیچه چونان سقراط به زایش و زایندگی اشتیاق وافر داشت، چون بیش از آن که به تولید اندیشه بپردازد، در پی آن بود که اندیشیدن را مورد توجه قرار دهد. از این رو، اگر فلسفه از نگاه نیچه تعریف شود، چیزی جز آفرینش ارزش های نو نخواهد بود. نگاه نیچه به هرچه هست، تازه ‌است. قضاوتی که او درباره جهان می‌کند و آن را به پرسش می‌گیرد، داوری متفاوتی است. وی می‌گوید :

«جهان چیزی جز آنچه هست نیست و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست»؛ به دیگر سخن، از منظر نيچه جهانی در پساپشت این جهان وجود ندارد.

لینک به دیدگاه

2yxpuz7.jpg

نیچه ابرمرد تنها

 

دکترین من این است: چنان زندگی کن که مایل باشی دوباره به زندگی بازگردی.این وظیفه توست زیرا به هر حال دوباره خواهی زیست.

نیچه

این هم عکسهایی از آخرین روزهای زندگی نیچه در قالب نیچه

 

 

331zu5w.jpg

 

آخرین روزهای نیچه

 

 

 

2nssuc3.jpg

 

خواهر نیچه در حال پرستاری از وی

لینک به دیدگاه

جان هر انسان نزد نيچه، سه دگرديسي از سر ميگذراند : شتر و شير و كودك

 

شتر كه باربر ارزشهاي كهنه است و ياراي چنين باري را داراست.

 

شيري كه با همان ارزشهاي كهنه پنجه درمي افكند و آنها را از صحنه بيرون ميكند.

 

و در آخر كودكي پاك نهاد كه ارزش نو و نوين براي خود ميسازد.

 

 

پ.ن. يه مدت از نيچه دور بودم، نيچه ي خونم اومده پايين :sigh:

گفتي تنها > يكي از نامه هاي نيچه به اووربك :

آيا تاكنون انساني چنين احساس تنهايي كرده است؟ آيا سرانجام گنگ نخواهم شد؟

لینک به دیدگاه

فردريش نيچه، فيلسوف آلمانی، از جمله افرادی است که انديشه‌شان تاريخ معاصر جهان را تحت تأثير قرار داد. بررسی پيام نيچه، زمانی که حکم بر مرگ خدای هزاره‌های تاريخ داد و بی‌رحمانه به مسيحيت تاخت، موضوع نوشتار نسبتاً مفصلی است که اوايل ماه فوريه به قلم لزلی چمبرلين، نویسنده کتاب‌های فلسفی، در بخش نظرات روزنامه گاردين به چاپ رسيد.

 

خلاصه‌ای از برگردان مطلب گاردين را در اينجا می‌خوانيد:

 

 

فردريش نيچه در سال ۱۸۸۴ «مرگ خدا» را به شيوه‌ای شاعرانه در کتاب «چنين گفت زرتشت» اعلام کرد؛ او بار ديگر در ۱۸۸۸، به عنوان حکمی فلسفی، در «دجال» به تکرار مدعايش پرداخت.

 

منظورم از «فلسفی» آن است که جان کلام نيچه نفی يکسره ايمان و مؤمنان، از جنسی که در روزگار ما مرسوم است، نبود، يا شايد بهتر باشد بگويم که پيام او تنها در اين چارچوب خلاصه نمی‌شد.

 

 

آن چه نيچه کمر به انجام آن بست در واقع به پا خاستن عليه باور کهن «تناظر خرد و الوهيت» بود، عليه انديشه‌ای که با افلاطون آغاز شده بود و به دست مسيحيت تا زمان «رنه دکارت» در قرن ۱۷ ميلادی ادامه يافت.

 

دکارت در کتاب «تعمق‌های فلسفه نخستين» خود نوشت: آدمی باید به هر «واقعيت» جهان پيرامون خود شک کند، مگر اين که توانايی اثبات عقلانی آن واقعيت را داشته باشد. برای رساندن خرد بشری به منزلگاه واقعيت، دکارت روش خود را با شش برهان اثبات خدا بسط داد. اما برای همتايان دکارت وجود يا عدم وجود خدا در برابر شيوه‌های جديد علمی ربط چندانی نداشت.

 

 

به هر روی، انقلاب علمی دکارت و روشنگری که خردگرايی را به عنوان نيروی محرکه فرهنگ عمومی قرار داد، در کشور فرانسه «خدا» را از ميدان به در کرد (شبيه آن چه ديويد هيوم در بريتانيا انجام داد.) در همين حال در آلمان، محل ظهور نوعی منحصر به فرد از فلسفه، در اواخر قرن هجدهم «خداوند» کماکان پاسخ پرسش‌های بنيادين آدمی، طبيعت و معنای زندگی بود.

 

 

در چنين فضايی نيچه، به عنوان فيلسوف اواسط سده نوزدهم ميلادی، نخست مرگ خدا را در متن آرمان‌گرايی [ايده‌آليسم] آلمان که توسط «هگل» و «شلينگ» بنيان نهاده شده بود مطرح کرد. دکارت نيز، همزمان، «خرد» را جنازه‌ای بيش ندانست. خرد، در معنای آرمان‌گرايانه، تنها به ظرفيت ذهن برای اثبات درستی گزاره‌های تجربی دلالت نمی‌کند.

 

برای «هگل»، خرد نيرويی فراطبيعی بود که خود به خود وجود دارد و دور دنيا به سمت و سوی پيشرفت حرکت می‌کند. اما عصيان نيچه راهی برای ابراز اين حرف بود که هيچ قدرت فراطبيعی بر زندگی انسان تسلط ندارد و از اين رهگذار قالبی نو برای معنا آفريد. در اين قالب هر فرد به تنهايی با پوچی هستی برخورد می‌کند.

 

 

بايد توجه داشت که نگرش فوق را نمی‌توان به معنای مرگ خدای نيچه قلمداد کرد.

 

 

نيچه به همان ميزان که نويسنده‌ای آلمانی بود، فيلسوف هم بود. پدرش، که در چهار سالگی او را از دست داده بود، کشيش کليسای پروتستان بود. فردريش نيچه، بدون حضور پدر، در فضايی غمگين و آغشته به پرهيزگاری از نوع «لوتری» توسط مادر و خواهرش بزرگ شد. فشار تقدس‌مآبی مسيحی بر جسم او آن قدر سنگينی می‌کرد که در نهايت باعث عصيان بی‌محابايش در مراحل بعدی زندگی شد، و آن چه بر آتش اين عصيان افزود بيماری مزمن نيچه بود که امکان عشق ورزيدن به زندگی را از وی سلب کرد.

 

 

به تمام اين موارد خشم نيچه را از وضعيت آلمان، ميهنش، نيز بايد افزود که به تازگی به رهبری «اتو فون بيسمارک» متحد شده بود، رهبری که در پی يکپارچه ساختن فرهنگ کشور تحت عنوان «پروتستان و ملی» بود.

 

 

نيچه از بنيان کليسا تنفر داشت و از لحاظ فرهنگی و سياسی در مقياس‌های اروپای آن روز شهروندی فراتر از عصر خود به شمار می‌رفت.

 

 

پس، «خدا مرده است»: و شما، ای زورمداران، ديگر نخواهيد توانست به نام او نهادهای خود را سرپا نگاه داريد. پيام سياسی نيچه همين بود.

 

 

پس «خدا مرده است»، يعنی «خرد»، نيرويی که فلسفه افلاطون را ميسر ساخت، از توصيف معنای جوهر «آدمی» ناتوان است. اما اين باور به معنای مرگ انسان، يا نهاد انسانيت، نيز هست.

 

 

پس «خدا مرده است»، از ديدگاه خوش‌بينانه، به اين معناست که برای نيچه، «تن» رهاست و آزاد. پاسخ نيچه به مرگ خدا را می‌توانيد در کتاب ديگر او با نام «حکمت شادان» بيابيد. اين چند خط برگرفته از دومين پيش‌گفتاری است که نيچه بر اين کتاب نوشت که نخست در ۱۸۸۶ منتشر شد: «اختفای ناخودآگاه نيازهای تن زير پوشش معنويت آرمان‌گرا، عينی و صرف به شکلی دهشتناک رواج دارد، و من نيز اغلب از خود پرسيده‌ام که آيا، از ديدگاه برتر، فلسفه تنها تفسير تن نبوده، و يا کژفهمی آن.»

 

 

کتاب سوم نيچه شامل گزاره‌هايی مانند اين يکی است: «نيايش را برای انسان‌هايی اختراع کرده‌اند که در واقع هيچ گاه صاحب انديشه‌ای از خود نبوده‌اند و از تعالی روان هيچ نمی‌دانند...» و اين ديگری: «حکم مسيحی که دنيا را زشت و بد می‌شمارد، دنيا را واقعاً زشت و بد کرده است.» اکنون «خدا مرده است» به سوی اين انگاره حرکت می‌کند که هر فرد بايد خود را مالک شادی زندگيش بداند، همان چيزی که مسيحيت قرن‌ها نفی می‌کرد.

 

 

پس، «خدا مرده است»: پليدی انسان‌ها او را کشت، اين گمانه، موضوع و دستمايه بخش اعظم کتاب «چنين گفت زرتشت» است. مسئله‌ای که نوعی ماتم‌زدگی و حزن را بر سراسر لحن و پيام اين کتاب گسترانيده است.

 

 

در مقابل، اوج بازيگوشی کودکانه در «حکمت شادان» برای انسانيت وظيفه – شايد غيرممکن – خويشتن‌شناسی دوباره را لازم می‌داند، تا بتواند به راستی در «اينجا» زندگی کند، در همين جهان.

 

 

زمينه خودشناسی دوباره پيش از نيچه «مادی‌گرايی» [ماترياليسم] بود، که در معنای فلسفی آن موضع ضد آرمان‌گرايانه [ضد ايده‌آليسم] هگل و شلينگ به شمار می‌آمد. «لودويگ فويرباخ» در دهه ۱۸۳۰ اين مکتب را پايه گذاشت و، آن طور که معروف است، آن چنان تأثيری بر کارل مارکس بر جای نهاد که نقطه آغاز کار مارکس را رقم زد.

 

 

البته اين مسئله بدان معنا نيست که نيچه مارکسيست است. به هيچ وجه. بلکه به اين معناست که حتی انديشه وی نيز بدون پيش‌زمينه و از «هيچ کجا» به وجود نيامده است. نيچه سوار بر تندترين امواج عصر زندگيش به جلو رانده شد و او نيز به شيوه خود در مقابل اين شرايط واکنش نشان داد: به عنوان نويسنده آلمانی ضد آرمان‌گرا و ضد مسيحی. عنوان کتاب او که به نام «دجال» شناخته می‌شود به آلمانی «Der AntiChrist» است و همان اندازه که معنای «ضد مسيح» می‌دهد، «ضد مسيحيت» نيز معنی می‌شود.

 

 

اما جز نيچه، روايت ديگری در اواسط قرن ۱۹ ميلادی وجود داشت که مرگ خدا را به جهان غرب اعلام کرد، روايتی که متعلق به کسی نبود جز چارلز داروين. با اين وجود، نيچه بخشی از جريان «پسا– داروينيسم» به حساب نمی‌آيد، و آن چه او می‌گفت در راستای جريان فرهنگی «بعد از خدا» در قرن بيستم طبقه‌بندی می‌شود.

 

 

کوتاه سخن آن که در بررسی انديشه فردريش نيچه با سنجه‌های خداناباوران امروزين بايد هميشه اين موضوع را مد نظر قرار دهيم که او هرگز «خرد» را به سطح «خدايان» ترفيع نداد. درگيری نيچه با سنت معنوی، که خود سعی در ترک آن داشت، به درازای عمر نه چندان بلند اين فيلسوف عصيانگر، تا واپسين دم، به شدت ادامه داشت.

لینک به دیدگاه

5g6ev1tcuzio1uzj229i.jpg

 

امّا آن که از گوهر من است از چنین ساعتی نگریزد؛آن ساعتی که با او می گوید: «اکنون تو در راهِ بزرگیِ خویش گام نهاده ای! قله و مغاک-اکنون یگانه گشته اند!

«تو در راهِ بزرگیِ خویش گام نهاده ای! آنچه تاکنون واپسین خطر-ات خوانده می شد،اکنون واپسین پناه ات گشته است! «تو در راهِ بزرگیِ خویش گام نهاده ای! اکنون بهین دلیری ات کو که تو را دیگر در پسِ پُشت راهی نیست! «تو در راهِ بزرگیِ خویش گام نهاده ای! این جا دیگر کسی دزدانه در پی ات نخواهد بود! پایت خود راهی را که پشت سر نهاده ای ناپدید می کند.و بر فرازِ این راه نوشته اند: محال! «و آنجا که دیگر تو را نردبامی نمانده باشد،باید بدانی که چه گونه از رویِ سرِ خویش بالا روی.وگرنه چه سان بالا خواهی رفت؟ «از روی سر و از فرازِ دلِ خویش!اکنون آنچه در تو نرم ترین است باید سخت ترین شود! «آن که همیشه خود را بسیار می نوازد،سرانجام ازین نوازشِ بسیار بیمار می شود.آفرین بر آنچه سخت می سازد! «خوش ندارم آن سرزمینی را که در آن [جوی هایِ] شیر و شهد روان است! «برای بسیار دیدن،از خویش چشم برگرفتن باید!هر کوه پیما به چنین سختی نیازمند است. «و آن اهلِ دانشی که چشمانی ظاهربین دارد جز نمایِ همه چیز چه چیز را تواند دید؟ «اما تو،ای زرتشت،خواسته ای که در بنیادِ همه چیز بنگری و در بُنِ بنیاد-اش.پس باید خویشتن را فرانَوَردی،برتر و بالاتر،تا بدان جا که ستارگان ات را نیز زیرِ پای آوری!» آری،آنچه من قلّه ی خویش می نامم از فراز بر خویش و نیز بر ستارگان خویش نگریستن است.این هنوز همچون واپسین قلّه بهرِ من مانده است! «نیچه-چنین گفت زرتشت،بخش سوم،آواره،ترجمه ی داریوش آشوری»

لینک به دیدگاه

برادران شما را سوگند ميدهم كه به زمين وفادار بمانيد و باور نداريد آناني را كه با شما از اميدهاي ابرزميني سخن ميگويند. اينان زهر پالاي اند، كه خود دانند يا ندانند. اينان خوارشمارندگان زندگي اند و خود زهرنوشيده و رو به زوال، كه زمين از ايشان رو به ستوه است. پس بهل تا سر خويش گيرند.

 

خستگي بود كه خدايان و آخرتها همه را آفريد: خستگي اي كه ميخواهد با يك جهش، با جهش مرگ به نهايت رسد، خستگي اي مسكين و نادان، كه ديگر «خواستن» نميخواهد.

 

بوزينه در برابر انسان چيست؟ چيزي خنده آور يا چيزي مايه شرم دردناك. انسان در برابر ابرانسان همينگونه خواهد بود. چيزي خنده آور يا چيزي مايه شرم دردناك.

براستي انسان رودي آلوده ست. دريا بايد بود تا رودي ناپاك را پذيرا شد و آلودگي نپذيرفت. هان! به شما ابرانسان را مي آموزيم. او اين درياست. در اوست كه خواري بزرگتان فرو تواند نشست.

 

اراده موجب آزادي ست زيرا خواستن آفريدن است. اين است تعليم من و تنها كار شما آموختن فن آفريدن خواهد بود.

آفريدن : اين است نجات بزرگ از رنج، و مايه آسايش زندگي. اما رنج و دگرگوني بسيار بايد تا آفريننده اي در ميان آيد.

لینک به دیدگاه

نيچه، زرتشت و ايران

 

داريوشِ آشوری

 

 

فريدريش ويلهلم نيچه (۱۸۴۴-­۱۹۰۰) را فيلسوفِ فرهنگ ناميده اند، زيرا درگيریِ اصلیِ انديشه‌یِ او با پيدايش و پرورش‌ و دگرگونی‌هایِ تاريخیِ فرهنگ‌هایِ بشری ست، به‌ويژه نظام‌هایِ اخلاقی‌شان. تحليل‌هایِ باريک‌بينانه‌یِ درخشانِ او از فرهنگ‌هایِ باستانی، قرونِ وسطايی، و مدرنِ اروپا، و ديدگاه‌هایِ سنجشگرانه‌یِ او نسبت به آن‌ها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ انديشه‌یِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگ‌هایِ باستانیِ آسيايی، به‌ويژه چين و هند و ايران، نيز بی‌خبر نيست و به آن‌ها فراوان اشاره دارد، به‌ويژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگ‌ها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايی در برابرِ عقل‌باوریِ مدرن ستايش می‌کند.

 

نيچه دانشجویِ درخشانِ فيلولوژیِ کلاسيک (زبان‌شناسیِ تاريخیِ زبان‌هایِ باستانیِ يونانی و لاتينی) بود و پيش از پايانِ دوره‌یِ دکتری در اين رشته به استادیِ اين رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمينه‌یِ زبان‌ها، تاريخ ، و فرهنگِ يونانی و رومی در بحث‌هایِ فراوانی که در باره‌یِ آن‌ها می‌کند آشکار است و نيز در اشاره‌هایِ بی‌شماری که در سراسرِ نوشته‌هایِ خود به آن‌ها دارد.

 

 

من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.

 

نيچه

 

او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در باره‌یِ فرهنگ و فلسفه‌یِ يونانی دارد، يکی زايشِ تراژدی، و ديگری فلسفه در روزگارِ تراژيکِ يونانيان ، که هر دو از نخستين کتاب‌هایِ او هستند. آشنايیِ دانشورانه‌یِ او با تاريخ و فرهنگِ يونان و روم، و مطالعه‌یِ آثارِ تاريخیِ بازمانده از آنان، سببِ آشنايیِ وی با تاريخ و فرهنگِ ايرانِ باستان نيز بود. زيرا ايرانيان، به عنوانِ يک قدرتِ عظيمِ آسيايی، نخست با دولت‌شهرهایِ يونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگيریِ دايمی داشتند در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ او، شاملِ پاره‌نوشته‌ها و يادداشت‌هایِ بازمانده در دفترهایِ او، که حجمِ کلانی از کلِّ نوشته‌هایِ او را شامل می‌شود، از ايرانيانِ باستان فراوان ياد می‌کند.

 

دل‌بستگیِ نيچه به ايران و ستايشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزينشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پيام‌آورِ فلسفه‌یِ خود می‌توان ديد و نيز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهم‌ترين اثرِ خود می‌شمرد، يعنی چنين گفت زرتشت. نيچه توجّهِ خاصّی به تاريخِ ايرانِ دوره‌یِ اسلامی نشان نمی‌دهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان می‌برد و دستِ کم يک بار از حشّاشون با ستايش ياد می‌کند. در يادداشت‌هایِ او يک‌بار نامی از سعدی ديده می‌شود با نقلِ نکته‌پردازی‌ای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندين بار می‌برد و در باره‌یِ شعر و ذهنیّتِ او سخن می‌گويد.

 

ديدِ نيچه نسبت به ايرانِ باستان

 

در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ نيچه دو بار از ايران (Persien) نام برده می‌شود و چندين بار از ايرانی (Persisch) و يکبار هم از پيش‌ايرانی (vorpersisch)، که اشاره‌هايی هستند به روابطِ دولت‌شهرهایِ يونانی با امپراتوریِ ايران و گاه تحليلی از آن. توجّهِ او، پيش از هر چيز، به پی‌آمد‌هایِ جنگ‌هایِ ايران و يونان و اثرِ ژرفِ آن بر دنيایِ يونانی ست، که به ’جنگِ پلوپونزی‘ ميانِ دولت‌شهرهایِ آتن و اسپارت، با شرکتِ ديگر دولت‌شهرها، می‌انجامد. اين جنگ تمامیِ يونان را به مدّتِ پنجاه سال درگير می‌کند و ويرانیِ بسيار به بار می‌آورد.

 

 

نيچه در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.

 

 

افزون بر اين‌ها، بيست و هشت بار از ايرانيان (die Perser) نام می‌برد و در برخی از پاره‌نوشته‌هایِ (Fragmente) او می‌توان نگره‌یِ او را نسبت به ايرانيانِ باستان و فرهنگِ‌شان به‌روشنی يافت. وی، به‌ويژه، ستايشگرِ چيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالتِ سروری‌ و قدرت‌خواهی‌شان است؛ و نيز پافشاری‌شان بر فضيلتِ راستگويی. اين‌ها کردارها و ارزش‌هايی ست که وی شايسته‌یِ زندگانیِ والامنشانه‌یِ انسانی می‌داند. امّا، بالاترين درجه‌یِ توجّهِ خود به ايرانيان و بزرگداشتِ آنان را آن جا نشان می‌دهد که از زمان‌باوریِ ايرانيان سخن می‌گويد؛ باوری که به ديدگاهِ او نسبت به زمان و ’بازگشتِ جاودانه‘‌یِ آن همانند است.

 

اين ديدگاه در برابرِ آن ديدِ متافيزيکیِ يونانی قرار می‌گيرد که با افلاطون هستیِ زَبَرزمانیِ ’حقيقی‘ را در برابرِ هستیِ ’مجازیِ‘ گذرا يا زمانمند قرار می‌دهد: ’من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.‘ در دنبالِ آن نيچه در اين پاره‌نوشته به هزاره‌ها‌ در باورهایِ‌ دينیِ ايرانیِ باستان اشاره دارد و می‌افزايد، ’[ايرانيان تاريخ را] همچون زنجيره‌ای از فرايندها [انديشيدند]، هر حلقه به دستِ پيامبری. هر پيامبر هزاره (hazar)یِ خود را دارد؛ پادشاهیِ هزارساله‌یِ خود را.‘ در چنين گفت زرتشت از ’هزاره‌یِ بزرگِ (grozser Hazar) پادشاهیِ زرتشت‘ سخن می‌گويد، ’پادشاهیِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهیِ هزارساله‌یِ زرتشت.‘

 

در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: ’به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.‘ اين يادداشتِ کوتاه را می‌توان اين گونه تفسير کرد که نيچه اين جا نيز گرايشِ خود به جهان‌بينیِ زمان‌باورِ ايرانيان در برابرِ متافيزيکِ يونانی نشان می‌دهد. زيرا با فرمانروايیِ روميان بر يونان، فرهنگِ يونانی و متافيزيکِ فلسفیِ آن بر فضایِ روم چيره شد و راه را برایِ ظهورِ مسيحیّت و نگرشِ آخرت‌انديش و زمان‌گريز و ديدِ هيچ‌انگارانه‌یِ آن نسبت به زندگانیِ زمينی گشود. نيچه بر آن است که مسيحیّت، در مقامِ دينِ ’مسکينان‘، زندگانیِ گذرایِ زمينی را به نامِ ’پادشاهیِ جاودانه‌یِ آسمان‘ رد می‌کند و بدين سان نگرشِ مثبت يا ’آری‌گوی‘ به زندگی را بدل به نگرشِ منفی می‌کند. حال آن که فرمان‌روايیِ ايرانيان بر يونان ، با نگرشِ مثبت‌شان به زندگی و زمان، می‌توانست روندِ اين جريان را دگر کند و از يک رويدادِ شوم در تاريخ پيشگيری کند.

 

زرتشتِ ايرانی و زرتشتِ نيچه

 

نيچه در نخستين نوشته‌های‌اش نامِ آشنایِ Zoroaster را به کار می‌برد که از ريشه‌یِ يونانی ست و در زبان‌هایِ اروپايی به کار می‌رود. Zoroaster نخستين بار در يادداشت‌هایِ 1870-71 ديده می‌شود؛ يک دهه پيش از نوشتنِ چنين گفت زرتشت. در اين يادداشت، چه‌بسا با لحنی دريغ‌آميز، می‌گويد که، ’اگر داريوش شکست نخورده بود، دينِ زرتشت بر يونان فرمان‌روا شده بود.‘ همچنين در رساله‌ای از اين دوران، که پس از مرگِ او به چاپ رسيده، به داستانِ شاگردیِ هراکليتوس نزدِ زرتشت (Zoroaster) اشاره می‌کند.

 

 

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.

 

 

نام زرتشت به صورتِ ايرانیِ باستانی‌اش، يعنی Zarathustra، نخستين بار در کتابِ دانشِ شاد (پاره‌نويسِ ۳۴۲) پديدار می‌شود که در ۱۸۸۲ انتشار يافته است. نيچه نخستين پاره‌یِ ’پيش‌گفتارِ زرتشت‘، يا نيايشِ او در برابرِ خورشيد، از کتابِ چنين گفت زرتشت، را اين جا گنجانده است. اين پاره در سالِ پس از آن در نشرِ بخشِ يکم از چهار بخشِ چنين گفت زرتشت در جایِ اصلیِ خود قرار می‌گيرد.

 

جایِ آن است که بپرسيم نيچه چرا نامِ آشنایِ Zoroaster را رها کرد و به صورتِ ايرانیِ باستانیِ آن روی آورد، يعنیZarathustra ؛ صورتی که چه‌بسا جز فيلولوگ‌هایِ سررشته‌دار از زبان‌هایِ باستانیِ هند–و–ايرانی کسی با آن آشنا نبود؟ او خود در اين باره توضيحی نمی‌دهد، ولی دليلِ آن، به گمانِ من، می‌تواند اين باشد که نيچه می‌خواهد نه با زرتشتِ شناخته شده در اروپا از راهِ يونان، که با زرتشتِ اصلی در سرآغازِ تاريخ از درِ هم‌سخنی درآيد. و چنان که خود می‌گويد، با اين هم‌سخنی می‌خواهد هم به انديشه‌گرِ بزرگِ آغازين ادایِ احترام کند و هم بزرگترين ’خطا‘یِ او را به او يادآور شود و از زبانِ او اين خطایِ بزرگِ آغازينِ تاريخِ بشر را درست گرداند. خطایِ اصلیِ زرتشت ( و تمامیِ دين‌آوران و فيلسوفانِ بزرگ که بنيادِ تاريخِ انديشه‌یِ بشری را تا به امروز گذاشته اند) اين است که هستی را بر بنيادِ ارزش‌ها، بر بنيادِ اخلاق، بر بنيادِ نيک و بد، تفسير کرده اند.

 

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.

 

نيچه در برابرِ اين اخلاق‌باوری (Moralismus) اخلاق‌ناباوریِ (Immoralismus) خود را می‌نشاند که هستی را در ذاتِ خود فارغ از ارزش‌هایِ بشری می‌داند و بر آن است که ’بی‌گناهیِ‘ نخستينِ آن را به آن بازگرداند. بدين سان است که هستی‌شناسیِ اخلاق‌باورانه‌یِ زرتشتِ اصلی، که در سرآغازِ تاريخ به ميدان آمده و ذهنیّت و فرهنگِ بشری را شکل داده، در برابرِ هستی‌شناسیِ اخلاق‌ناباورِ زرتشتِ نيچه قرار می‌گيرد که در پايانِ اين تاريخ، در روزگارِ برآمدنِ ’واپسينِ انسان‘ ندایِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر می‌دهد.

 

اَبَرانسان انسانی ست بر ’انسانیّتِ‘ خود چيره شده و به بی‌گناهیِ نخستين بازگشته‌؛ انسانی که می‌تواند بر ’انسانیّت‘ِ اخلاقیِ خود، و همه‌یِ تُرُش‌رويی و سختگيری و خشکیِ آن، خنده زند. اَبَرانسان انسانی ست ’خندان‘ که هستی را از همه‌یِ رنگ‌ها و نيرنگ‌هایِ بشری (و بس بسيار بشری) آزاد می‌کند و آن را، با اراده‌یِ از ’کين‌توزی‘ رها شده‌یِ خويش، چنان که هست، می‌پذيرد و به زندگانی ’آری‘ می‌گويد.

 

بدين‌سان، اخلاق‌ناباوریِ زرتشتِ نيچه درست پادنشين يا نقطه‌یِ مقابلِ اخلاق‌باوریِ زرتشتِ اصلی ست. نيچه در کتابِ اينک، مرد!، که در آن به شرحِ زندگانیِ روشنفکرانه و تحليلِ کوتاهی از آثارِ خويش می‌پردازد، دليلِ گزينشِ نامِ زرتشت را برایِ گزارشِ فلسفه‌یِ خويش باز‌می‌گويد:

 

هرگز از من نپرسيده اند، امّا می‌بايست می‌پرسيدند که معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من چی‌ست؛ در دهانِ نخستين اخلاق‌ناباور: معنایِ آن درست ضدِّ آن چيزی ست که مايه‌یِ بی‌همتايیِ شگرفِ اين ايرانی (Perser) در تاريخ است. زرتشت بود که نبردِ نيک و بد را چرخِ گردانِ دستگاهِ هستی انگاشت. ترجمانیِ اخلاق به مابعدالطبيعه، در مقامِ نيرو[یِ گرداننده]، علّت، غايت به ذاتِ خويش، کارِ او ست. اين پرسش، امّا، در جا پاسخی در بُنِ خويش در بر داشت. زرتشت بود که اين شوم‌ترين خطا را پديد آورد، خطایِ اخلاق را: پس او می‌بايد همچنين نخستين کسی باشد که به اين خطا پی‌ می‌بَرَد. او نه تنها از هر انديشه‌گرِ ديگر در اين باب تجربه‌یِ درازتر و بيشتری دارد که— تمامیِ تاريخ ردِّ تجربیِ اصلِ [وجودِ] به‌اصطلاح ’نظمِ اخلاقیِ جهانی‘ ست— بالاتر از آن اين است که زرتشت راستگوتر از هر انديشه‌گرِ ديگر است. آموزه‌یِ او، و تنها آموزه‌یِ او، ست که راستگويی را در مقامِ والاترين فضيلت می‌نشاند— برخلافِ ترسويیِ’آرمان‌خواهانِ‘ و گريزِشان از برابرِ واقعیّت. زرتشت به اندازه‌یِ تمامِ انديشه‌گرانِ ديگر دلاوری دارد. راست گفتن و نيک تير انداختن، اين فضيلتِ ايرانی ست. —فهميدند چه می‌گويم؟ ... از خويش برگذشتنِ اخلاق از سرِ راستگويی، از خويش برگذشتنِ اهلِ اخلاق و به‌ ضدِّ خويش بدل شدن— به من— اين است معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من.

 

روايتِ سنّتیِ زرتشتی حکايت می‌کند که زرتشت در سی سالگی به کوهستان رفت و ده سال در ‌آن جا به انديشه پرداخت و سپس در مقامِ پيام‌آور از جانبِ ايزدِ نيکی، اهورامزدا، به سویِ مردمان آمد تا آنان را از گردشِ چرخِ هستی بر محورِ جنگِ نيکی و بدی آگاه کند و آنان را به گرفتنِ جانبِ نيکی برانگيزد. امّا زرتشتِ دوّمين پيامی درستِ ضدِّ اين دارد و نه تنها هستی را گردنده بر محورِ نيک و بد نمی‌داند، که آن را صحنه‌یِ رقص و بازی‌ای آزاد از هر قيدِ اخلاقیِ ماوراءِ طبيعی می‌داند. اگر زرتشتِ نخستين، در سرآغازِ تاريخِ گشوده شدنِ افقِ روحانی به رویِ بشر، از هم‌سخنی با خدا و پيام‌آوری از جانبِ او به سویِ انسان‌ها بازمی‌گردد و کتابِ ’آسمانی‘ می‌آورد، زرتشتِ دوّمين در پايانِ اين تاريخِ روحانی پديدار می‌شود و تکان‌دهنده‌ترين و همچنين رهاننده‌ترين پيام را با خود دارد: خدا مرده است!

 

با اين پيام او پايانِ امکانِ تفسيرِ اخلاقی و غايت‌باورانه‌یِ هستی و تاريخِ روحانی و ماوراءالطبيعه‌یِ بنيادينِ آن را اعلام می‌کند و امکانِ تاريخِ ديگری را برایِ بشر بشارت می‌دهد. پيامِ او اين است: ’به زمين وفادار باشيد و باور نداريد آنانی را که با شما از اميدهایِ اَبَرزمينی سخن می‌گويند.‘

 

نيچه، سعدی، و حافظ

 

نامِ سعدی و حافظ گويا تنها نام‌هايی باشند که از ايرانِ دوره‌یِ اسلامی در نوشته‌هایِ نيچه آمده است. در مجموعه‌یِ آثارِ نيچه در پاره‌يادداشتی يک نکته‌پردازی از سعدی نقل شده که ترجمه‌یِ آن چنين است: ’سعدی از خردمندی پرسيد که اين‌همه [حکمت] را از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که پای از جای برنمی‌دارند مگر آن که نخست زمينِ زيرِ پای‌شان را با عصا بيازمايند.‘ اين نکته‌ای ست که سعدی از زبانِ لقمان— نمادِ افسانه‌ایِ خردمندی در ادبياتِ عربی و فارسی— در ديباچه‌یِ گلستان می‌گويد: ’لقمان را گفتند، حکمت از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که تا جای نبينند پای ننهند.‘ نيچه از اين نکته‌پردازی هيچ تفسيری نکرده است، امّا، بر اساسِ فلسفه‌یِ نيچه، می‌توان گفت که اين سخن نمودار خردمندی‌‌ای پرواگر و آهسته‌رو است؛ خردمندیِ ’نابينايان‘، که خردمندیِ نيچه‌ای درست رويارویِ آن می‌ايستد، يعنی خردمندیِ بينایِ بی‌باکی که ’آری‘گويان می‌شتابد و خود را به دلِ زندگی و خطرهایِ آن می‌افکند، و از ’شتافتن لذتی شيطانی‘ می‌بَـرَد.

 

امّا نيچه يکی از نمونه‌ها‌یِ عالیِ خردمندیِ بينایِ ’ديونوسوسی‘ِ خود را در حافظ می‌يابد. نامِ حافظ ده بار در مجموعه‌یِ آثارِ وی آمده است. بی‌گمان، دل‌بستگیِ گوته به حافظ و ستايشی که در ديوانِ غربی–و–شرقی از حافظ و حکمتِِ ’شرقیِ‘ او کرده، در توجّهِ نيچه به حافظ نقشی اساسی داشته است. در نوشته‌هایِ نيچه نامِ حافظ در بيشترِ موارد در کنارِ نامِ گوته می‌آيد و نيچه هر دو را به عنوانِ قلّه‌هایِ خردمندیِ ژرف می‌ستايد. حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، با نگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن روی می‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند (’بلايی کز حبيب آيد، هزار–اش مرحبا گفتيم!‘) اين‌ها، از ديدِ نيچه، ويژگی‌هایِ رويکردِ مثبت و دليرانه، يا رويکردِ ’تراژيک‘، به زندگی ست.

 

در ميانِ پاره‌نوشته‌هایِ بازمانده از نيچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست: ’به حافظ. پرسشِ يک آبنوش.‘

 

آن می‌خانه‌ که تو از بهرِ خويش بنا کرده ای

گُنجا‌تر از هر خانه‌ای ست،

می‌ای که تو در آن پرورده ‌ای

همه‌–عالم آن را سَرکشيدن نتواند.

آن پرنده‌ای که [نام‌اش] روزگاری ققنوس بود،

در خانه ميهمانِ تو ست،

آن موشی که کوه زاد،

همان—خود تو ای!

همه و هيچ‌ تو ای، می و می‌خانه تو ای،

ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،

که هماره در خود فرومی‌ريزی و

هماره از خود پَر می‌کشی—

ژرف‌ترين فرورفتگیِ بلندی‌ها تو ای،

روشن‌ترين روشنیِ ژرفاها تو ای،

مستیِ مستانه‌ترين مستی‌ها تو ای

— تو را، تو را طلب شراب چرا؟

لینک به دیدگاه

[h=1] اندیشه های نیچه

[/h]

 

نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح می کند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون را زیر سئوال می برد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل می داند. وی می گوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. نیچه می گوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز می گوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. اگر چه نیچه مطرح می کند که چه بسا این ارزش گذاری ها اشتباه و ظاهربینانه است. از نظر وی نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. او احکام نادرست را برای زندگی بشری ضروری می انگارد و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی می داند. از نظر او فلسفه فراسوی نیک و بد ضروری ست.

 

نیچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبنی بر قرار دادن شهود به عنوان مبنای جستجوی درونی باطل می داند. او همچنین معتقد است که کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دلیل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. نیچه از کانت و اسپینوزا که در پی یافتن مبانی اخلاقی برای فلسفه خود بوده اند انتقاد می کند و تلئولوژی یا غایت انگاری اسپینوزا را باطل می داند. وی می گوید که نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا او طبیعت را بی رحم می داند و معتقد است اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد و او از رواقیون که در اخلاق سختگیر بودند و می گفتند که باید زندگی با طبیعت سازگار باشد انتقاد می کند. نیچه می گوید که غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند.

 

از نظر نیچه فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است که باید بیش از خواست حقیقت جستجو کنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیک را نیهیلیسم یا انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت می داند زیرا خشک مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن.

 

نیچه در انتقاد از فلسفه کانت معتقد است که او در یافتن حکم تالیفی ماتقدم نیز اشتباه کرده است و این حکم را نمی توان یک قوه تازه بشری دانست اگرچه کانت به یافتن آن مغرور بود. او به جای این پرسش کانت که "احکام تالیفی ماتقدم چکونه ممکن هستند؟" این سئوال را که "چرا اصلا باید باور به این نوع احکام ضروری ست؟" لازم برای پاسخ دادن می داند. نیچه این احکام را نادرست می داند. او کانت را به دلیل جستجوی قوه اخلاقی برای بشر شایسته انتقاد می داند. همچنین شلینگ را به دلیل شهود عقلی نامیدن قوه حسی آدمی جهت راضی کردن دینداران استهزا می کند. نیچه این رمانتیسم را عامل فریب روح آلمانی می داند و می گوید که باید بر فریب حواس خود پیروز شویم همان طور که کوپرنیک حرکت زمین را ثابت کرد با وجود آن که به حواس ما درنمی آید. نیچه نیاز آدمی به متافیزیک را باطل می داند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را که طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر می گیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین کرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.

 

نیچه از دکارت و شوپنهاور هم انتقاد می کند. او اطمینان "من فکر می کنم" دکارتی و نیز خرافه "من اراده می کنم" شوپنهاوری را باطل می داند. من به عنوان فاعل و اندیشیدن به عنوان فعل هر دو مورد شک هستند و نمی توان قطعیتی درباره شان صادر کرد. درباره اراده نیچه توجه ما را به این نکات معطوف می کند که اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. از نظر نیچه علت و معلول را بشر جعل کرده است و اشیاء فی نفسه معلول نیستند بلکه مفاهیمی مانند علت تقابل اجبار قانون انگیزه آزادی را ما جعل کرده ایم. وی همچنین معتقد است که قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.

 

نیچه می گوید که بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. نیچه بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بیند. او از فلاسفه می خواهد که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. نیچه ما را به کنار نهادن این پیشداوری دعوت می کند و برگذشتن از اخلاق را توصیه می کند زیرا از نظر او ارزش یک عمل ربطی به نیت آن ندارد. زیرا نیت به خودی خود معنایی ندارد و ارزش دادن به آن یک پیش داوری ست. او همچنین احساسی را که به لذت بینجامد نکوهش می کند و می گوید که باور داشتن به یک عقیده یا واقعیت به دلیل لذت داشتن آن است نه حقیقت داشتن آن. نیچه ذهن و ادنیشه را مسئول به خطا افتادن بشر می داند و این جهان را اشتباه می داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاری های اخلاقی دعوت می کند زیرا معتقد است که باید ورای این ارزش گذاری ها زندگی کرد. او می گوید که باید اخلاق را بدون این ارزش گذاری ها یعنی بدون پیش داوری بررسی کرد. همچنین می گوید که فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.

 

نیچه جهان را بر اساس خواست قدرت می داند. او سخت ترین و خطرناک ترین آزمون را دور کردن خود از همه وابستگیها می داند. او می گوید که فلسفه ای که ادعا کند حقیقت برای همه است جزمی میشود. خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. نیچه حتی جذب شدن افراد به یک فرد زاهد را به دلیل خواست قدرت در آنها می داند. قدرتی که ضدیت آنها با طبیعت را سبب می شود تا طبیعت وجودشان را نادیده بگیرند. نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچه های کودکانه برای بشر می داند. او عبادت دینی را نتیجه بیکاری و فراغت آدمی می داند و می گوید که کسانی که بدون دین زندگی می کنند افرادی پرکار هستند که وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام می دهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی می داند. از نظر نیچه دین برای فرانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را می دهد. نیچه می گوید که دین برای پرستاری کردن از آدمی و پایان دادن به رنج های او آمده ولی بر رنج هایش می افزاید! و آنچه را که باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری که بیمارگونه احساس عذاب وجدان می کند.

 

نیچه نتیجه عشق به یک نفر را به زیان دیگران می داند و نتیجه می گیرد که عشق به خدا هم چون عشق به یک نفر است به زیان دیگران تمام می شود. وی همچنین می گوید که آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او می گوید که کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و کسی که خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه می کند که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب می دهد مثلا سردی بیش از حد و یخ زدگی می تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی که از بی اخلاقی اش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. کسیکه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود.

 

نیچه معتقد است که فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشکافته اند بلکه برایش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقی درباره آفریننده اش است که یا می خواهد خود را پنهان کند یا برتر نشان دهد یا از دیگران انتقام بگیرد. هر دستگاه اخلاقی تحت سیطره جبر است و همه از قوانین تو در توی سخت فرمان می برند. هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. از نظر نیچه اخلاق افلاطونی که همه چیزهای سقراطی را جستجو و تبلیغ می کند بی پایان و ناممکن است. زیرا سقراط مساله قدیمی ایمان و دانش یا به عبارت دیگر غریزه و عقل را برای اخلاق اینطور مطرح کرده بود که نمی توان غرایز را رها کرد و عقل مجبور است از غرایز پیروی کند و به کمک آنها بیاید. افلاطون این هر دو را با هم پیوند داد تا به سوی یک خدف یعنی به سوی خیر و خدا حرکت کنند. اگرچه دکارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسیله است پس نظر دکارت سطحی بود.

 

نیچه می گوید که ابتدای تاریخ هر دانشی ایجاد ایمان و دوری از بدگمانی بوده است و چون حواس ما دیر یاد می گیرند بنابراین خطا می کنند. به عنوان مثال برای گوش های ما شنیدن صداهای آشنا خوشایند است اما شنیدن صداهای ناآشنا جالب نیست. چشمان ما هم بیشتر کلمات یک کتاب را ندیده رد می کنند. قیافه افراد را آن طور که ما دلمان می خواهد می بینیم. ما به دروغ عادت کرده ایم و به عبارتی به هنر!

 

نیچه تعریف می کند که در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلکه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را می بیند که شکل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یک گرایش بیمارگونه است که مردم را با ضعف روحی بار می آورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا کنند.

 

نیچه می گوید که علم که زمانی زیردست خداشناسی بود اکنون ادعای برتری بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دلیل اشتباهات یک فیلسوف از فلسفه رویگردان می شوند. او معتقد است که فیلسوف باید خطر کند و بی پروا زندگی کند اگرچه این نوع زندگی را دیگران نپسندند. او مرد علم را بی تفاوت نسبت به زندگی خودش می داند زیرا غرق در دنیای عینیات است. یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست. سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.

 

از نظر نیچه شک آوران به دنبال نه یا آری نیستند. آنها از هر قطعیتی گریزانند. نیچه شک آوری را نتیجه وضعیتی فیزیولوژیک در اروپا می داند که از آمیزش نژادهای مختلف اروپایی حاصل شده است و افرادی این چنین اراده ندارند و درباره آزادی اراده شک دارند. در نتیجه یک روح بیمار در اروپا رشد کرده است و کشورهای اروپایی برای به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند. او شک آوری جدید را در فلسفه انتقادی کانت یعنی سنجش گری می داند که مثبت است. از نظر وی این شک آوری خاص فیلسوفان آینده است. نیچه می گوید که چنین فیلسوفانی به تجربیاتی دست خواهند زد که از ذوق مردم نرمخو که به مردمسالاری (دموکراسی) گرایش دارند فراتر است. آنها بزرگی افراد را به دلیل زیبایی اثر هنریشان نخواهند پذیرفت و چیزی را که جذب کننده باشد حقیقت نخواهند دانست. یعنی برعکس فیلسوفان عصر خواهند بود که حقیقت یک اثر را بر اساس احساسی که می دهد می پذیرند. با این وجود نیچه می گوید که این افراد سنجش گرانند و خود را فیلسوف نمی دانند بلکه ابزار فیلسوف می دانند. نیچه کانت را یک سنجشگر می داند نه فیلسوف.

 

نیچه معتقد است که یک فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی کند و سنجشگر شک آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربیاتی که کسب کرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزش هاست. نیچه می گوید که فیلسوفان آینده باید زمان را کوتاه کنند و همه حقیقت ها و ارزش های تعریف شده در گذشته را بررسی کنند و ارزش های جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین می کنند که بشر از کجا شروع کند و به کجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم می داند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی دیوانه ای با پرسش های خطرناک باشد که قصد رفتن راه های نرفته را دارد و از ارزش گذاری های امروزین که ریاکارانه است دوری کند و آرمانش عظمت باشد که همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلت هایی که به دلیل فضیلت های جستجو شده بشر امروز در خاک دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا کردنش باشد. چنین کسی سرشار از اراده است. فراسوی نیک و بد و سالار فضایل خود است.او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور که پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلکه به تجربه حاصل می شود.

 

نیچه درباره فضیلت خود که وجدان نیک می نامد می گوید که از نوع فضیلت نیاکان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر می داند مثل ستارگان که از نور خورشیدهای متعدد رنگ می گیرند. فراسوی نیک و بد ورای ارزش ها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان کامل است که به خدا نزدیک تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یک وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه روانشناسان را دروغگو و ریاکار معرفی می کند که مردم را با مکر خود سرگرم می کنند. نیچه حکم اخلاق کردن و به این حکم محکوم کردن را مخصوص افراد تنگ جان می داند که برای گشاده جانان در نظر می گیرند تا با صدور این حکم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال می برد.

 

نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت می داند. مطلق بودن احکام اخلاقی از دیگر مواردی ست که نیچه با آن مخالف است. او می گوید که آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

 

نیچه بر این عقیده است که آدم های عادی فکر می کنند که آدمهای والا دلبستگی به چیزی ندارند در حالی که اشتباه فکر می کنند! او می گوید که اخلاق ها را باید به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بینشان درجه بندی قائل شد. نیچه فلسفه اپیکوری لذت را به باد تمسخر می گیرد و اندیشه رنج و لذت را سطحی می داند. او فایده باوری بنتام را زیر سئوال می برد و نیز می گوید که آنچه یک نفر را سزاوار است می تواند سزاوار دیگری نباشد. او می گوید که لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به خویشتن آزاری می رسد.

 

از نظر نیچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی می رسد. او مرد را خواهان حقیقت می داند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی می کند. نیچه مخالف دموکراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری می داند.

 

او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی می داند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم می کند. او نبوغ را بر دو نوع می داند: یا بارور می کند (مثل مرد) یا بارور می شود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمی داند بلکه اروپایی خوب می داند و از میهن گرایی افراطی آلمانی ها بیزار است. از نظر او انگلیسی ها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی که فرانسوی ها ظریف و رمانتیک اند و آلمانی ها دچار تضاد فکری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربریت می داند. از نظر او تکان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی می شود. او جامعه را برای جامعه نمی داند بلکه برای هستی بالاتر می داند. اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره کشی به ذات زندگی تعلق دارد و کارکرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است که باعث خواست بهره کشی می شود.

 

نیچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروایان و اخلاق بردگان یا زیردستان تقسیم می کند. اخلاق فرمانروایان تعیین کننده والا و پست است. او خود انسان والا را معیار ارزش می داند و اوست که ارزش آفرین است نه کردار او. او از زیردستانش دستگیری می کند نه به خاطر دلسوزی و رحم بلکه به خاطر قدرتمندی اش. او ضد از خود گذشتگی و نرمخویی ست و به خاطر خودخواهی اش بالاتر از خود را نمی بیند بلکه پایین تر از خود را می بیند.او به سنت و دیرسالی تعلق دارد. در مقابل چنین اخلاقی اخلاق بردگان است که بدبین هستند و قدرتمندان را محکوم می کنند. آنها برای کشیدن بار زندگی اخلاق شکیبایی رحم و سودمندی را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگیز است شر است. پس فرد بی ضرر و احمق خوب است. فرق بین این دو اخلاق اشتیاق به آزادی و شادی از آن است. نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر می داند نه نجات بخش. او می گوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. نیچه معتقد است که پاکی نفس جدایی می آورد. او هر امتیازی را وظیفه دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن را از نشانه های والا بودن می داند. آدم های والا کمتر زخم و آسیب می بینند. او می گوید که با دیگران بودن آلودگی می آورد. چهار فضیلتی که نیچه مطرح می کند عبارت است از: دلیری درون بینی همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی می شود. از نظر او آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.

 

منبع:

 

 

 

فراسوی نیک و بد- نیچه- ترجمه داریوش آشوری- انتشارات خوارزمی- ۱۳۷۹- تهران.

 

نوشته ترانه جوانبخت

لینک به دیدگاه

از نيچه تا مكتب فرانكفورت

 

خردگريزي

 

دفاع از «عقلانيت» به هر قيمت كاري خطرناك و ضد حيات است.

 

نيچه

 

اكثر پژوهشگران نيچه را بحث برانگيزترين و تأثيرگذارترين فيلسوف معاصر دانسته اند. اگر چه نيچه پايه گذار شيوه اي در فلسفه ورزي شد كه شايد بتوان بر آن نام تفكر غيرسامانمند (غيرسيستماتيك) گذارد؛ اما رهيافت خردگريز و انتقادي وي به دستاوردهاي فلسفي زمانه اش، راه را بر تفكرات بعدي گشود.

مطلبي كه از پي مي آيد، بخشي از پيش گفتار مترجم كتاب «مكتب فرانكفورت و نيچه» نوشته هانس گئورگ گادامر است. گادامر در اين كتاب بر تأثير آراي خردگريز و انتقادي نيچه بر پايه گذاران مكتب فرانكفورت اشاره مي كند. اين كتاب توسط دكتر حامد فولادوند از نيچه پژوهان ايراني به فارسي ترجمه شده است

 

اكثر انديشمندان مكتب فرانكفورت تحت تأثير افكار نيچه قرار گرفته اند، بويژه نسل اول، يعني هوركهايمر، آدرنو و ماركوزه. آنها در مسأله نقد خرد از نيچه الهام مي گيرند و به همين دليل لازم است موضع نيچه را نسبت به خرد بازبيني كنيم تا ارتباط نيچه با خرد و نيز با خرد دوران روشنگري مشخص گردد. خواننده بايد توجه داشته باشد كه نقد خرد موجب «خردستيزي» و نفي خرد نيست. نيچه و مكتب فرانكفورت خرد را لازمه حيات بشر مي دانند و مانند كانت خردورز هستند. آنان مي كوشند كاركرد انديشه انسان را درست ارزيابي كنند و عقل و عقلانيت را مطلق نكنند؛ يعني «ديدگاه انتقادي» خود را نسبت به پديده ها و مسائل از دست ندهند. مي توان گفت كه آنان «خردگريز» هستند، زيرا از خردزدگي يا كيش خرد دوري مي جويند تا از سلطه ايدئولوژيك ذهنيات يا مفاهيم (ذهن بافي، سفسطه) در امان باشند. لوكر بوزيه، بنيانگذار معماري مدرن، از مريدان نيچه بود. او مي نويسد: «متعصبان منطق مانند زنبور غيرقابل تحمل اند» .

 

 

نيچه و خرد

 

 

گفتيم كه نقد خرد، نفي خرد نيست. نيچه اهل انديشه ورزي است، اما از آدم خرد شيفته و خردزده گريزان است. مارتين هيدگر به برداشت انتقادي او از عقلانيت دقت كرده و نيچه را خردستيز نمي داند.

نقد نيچه به خرد شكل هاي مختلفي به خود مي گيرد و مي توان آنها را دسته بندي كرد، همان طور كه ياسپرس بررسي و ترسيم كرده است.

نكته اول- نيچه انديشه و فكر را براي مهار زندگي و شناخت حيات لازم و مفيد مي داند، يعني او بر اين باور است كه ذهن و خرد آدمي اساساً وسيله اي است در خدمت حفظ و شكوفايي حيات و بافت و نقش معرفتي آن بيش از اين نيست. در واقع عقل و به طور كلي انديشه انسان قادر نيست هستي و شدن را بفهمد. اگر بخواهيم به زبان حافظ سخن بگوييم انسان قادر نيست «رازدهر» را كشف كند. عقل و ذهن بسياري از چيزها را درك مي كنند، اما همه داده هاي نهفته در جهان براي عقل انسان دست يافتني نيست. نيچه در اكثر نوشته هاي خود بر مرزها و محدوديت هاي خرد انسان تكيه مي كند.

نكته دوم- به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود» .

نكته سوم- برخلاف متفكراني كه مدعي هستند جهان بر خرد استوار است نيچه مي گويد تنها عنصر عقلاني كه در جهان مي شناسيم همين «رشته عقل» بشر است و بس. براي نيچه روند ناموزون جهان بر عقل و عقلانيت استوار نيست و عقل ناچيز آدمي قادر نيست عظمت كيهان را بشناسد. نيچه بيشتر به وضع نابسامان و پريشان گيتي توجه دارد و مانند هراكليت گردش آن را بر جنگ و تضاد نيروهاي هستي بنا مي كند. يعني اساس حيات دنيا بر جدال و آشفتگي قرار دارد و خرد آدمي تنها «چاشني» و «رشته» نازكي است. از ديد نيچه وجود خرد و منطق در جهان امري اتفاقي و نادر تلقي مي شود، زيرا او شاهد «بي خردي» انسان و جهانش مي باشد، به خصوص كه از نظر نيچه هنوز انسان «زيادي انساني» و ناآگاه است.

نكته چهارم- بدون شك، نيچه مورخ، آگاه از نابخردي هاي بشر و مخالف خوش باوري منطق گرايان است: آنان خيال مي كنند منطق مي تواند مشكل گشاي تمام مسايل انسان باشد، زيرا «منطق زده ها» فكر مي كنند منطق آنان معيار مطلق همه چيز است و در واقع اينان از خرد و منطق ناچيز خود خدايي ساخته اند، خداي جديدي كه به پرستش آن مي پردازند. نيچه بر اين باور است كه چنين برداشتي، ايدئولوژيك و كوركورانه است زيرا كه اين منطق زده ها براي خود كيش جديدي درست كرده اند.

نكاتي كه مطرح كرديم نشان مي دهد كه نيچه خرد را لازمه زندگي و ابزار بسيار مفيد و مؤثري براي مهار جهان و سرنوشت انسان مي داند، ولي او توصيه مي كند كه انسان شيفته و دلباخته عقل و خرد نشود. انسان از طريق خرد و عقل مي تواند زندگي روزمره و سرنوشت خود را مهار كند و در نتيجه به نقش خرد نبايد كم بها داد.

انسان با همين عقل و خرد كوچك خود تلاش مي كند كه محيط و زندگي خود را بشناسد و مهار كند و از طريق عقل تصويري ترسيم كند كه اساساً حقيقي نيست. با همين شناخت نسبي و غيرحقيقي انسان مي تواند زندگي خود را پيش برد.

نيچه براين باور است كه اين «منطق ذهني» با خود واقعيت فاصله دارد و اساساً نوعي تخيل، تخمين و اشتباه است، ولي با همين زبان نارسا و دور از حقيقت به خواسته ها و احتياجات عيني روزمره خود پاسخ مي دهد و زندگي خويش را مي سازد. بنابر اين ما انسان ها با ترسيم و تعبير غلط از جهان و زندگي مي توانيم زندگي مان را پيش ببريم يا حداقل حفظ كنيم.

بنابر اين ديدگاه، انسان سعي مي كند كه نيروها و پديده هاي جهان را بشناسد و آنها را تا حدودي درك كند، اما هرگز اين شناخت نمي تواند درست و كامل باشد.

هر اندازه پيوند انسان با حيات و غريزه هاي او بيشتر شود و گسترش يابد مهار كردن و شناخت او غني و قوي تر خواهد شد. هر چه پيوند بين چيزي كه ما آن را «عقل» مي ناميم و چيزي كه «دل» ناميده مي شود محكم تر باشد، انسان شكوفاتر و شناخت او بيشتر مي شود. نيچه مي گويد: انسان متجدد يا انساني كه گرفتار «نيست پنداري» مي شود انساني است كه خردش از حيات و در واقع از دل جدا شده. براي اين كه بتوانيم بهتر اين وضع «خرد گريز» نيچه را بشناسيم به چند فيلسوف و انديشمند اشاره خواهيم كرد: سقراط، دكارت و كانت.

 

 

نيچه و سقراط

 

 

مي دانيم كه نيچه احساس متضادي به اين انديشمند دارد. سقراط را ستايش مي كند و هم تند به او مي تازد. از نظر نيچه سقراط نماد خردشيفتگي و مظهر عرفان ستيزي است. او به اين شخص «متفاوت» هم ارج مي نهد و هم به او سخت مي تازد. نيچه مي گويد كه اين جدل باز ماهر پيوند ميان غريزه و عقل، حيات و منطق، دل و خرد را از بين برده است و استبداد خرد را حاكم كرده است. سقراط براي جوانان آتن انسان تئوريك را الگو قرار مي دهد، يعني انساني كه تنها اهل عقل و منطق و استدلال است. آري، سقراط حكيم ، هنر، شعر و موسيقي را عملاً نفي مي كند.

نيچه با چنين جهان بيني خردزده اي شديداً مخالف است، زيرا انسان سقراطي مي كوشد حد و حدودي ذهني و منطقي براي حيات و نيروهاي آفرينش تعيين و تحميل كند. در واقع، غريزه زدايي در بينش سقراط موجب گسست خرد و دل گرديده و «نيست پنداري» را در يونان باستان گسترش داده است. از ديدگاه نيچه خرد شيفتگي سقراطي نقطه عطفي در تاريخ فلسفه به شمار مي آيد و به نوعي وارونه كردن ارزش ها با سقراط آغاز مي شود. سقراط با زيركي و جذابيت انديشه را به طرف منطق و ديالكتيك خشك سوق داده و نيچه كه از ديالكتيك مي گريزد اين روند را منفي و انحطاطي مي داند. به طور اجمال موضع نيچه نسبت به سقراط همين است و مي بينيم كه سقراط منطق گرا و عرفان ستيز به لحاظي در برابر نيچه خردگريز ايستاده است.

به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد. در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود»

 

نيچه و دكارت

 

به طور كلي نيچه از منطق محوري دكارت گريزان است. او در آثارش اشاره هاي گوناگوني به پدر مكتب اصالت خرد و پدر بزرگ انقلاب فرانسه مي كند.

شايان ذكر است كه خرد محوري آرمان هاي انقلاب فرانسه (۱۷۹۳-۱۷۸۹) باعث شد كه دكارت را پدر بزرگ انقلاب فرانسه بنامند. در آن دوران مراسم پرستش و كيش الهه خرد شكل مي گيرد. مردم در آن مراسم با اشتياق و هيجان جمع مي شدند و به جاي خداي مسيحيت الهه خرد را مي پرستيدند! نيچه در آثارش چندين بار به دكارت اشاره مي كند. گاهي از سطحي بودن يا ساده لوحي دكارت سخن مي گويد و يا به همان گويي او اشاره دارد. او به ندرت از دكارت تعريف مي كند، مگر به عنوان روش شناسي بزرگ و متفكري بي باك.

نيچه در حكمت شادان، خرد محوري دكارت را عملاً واژگون مي كند. در واقع «فرضيه» مشهور لاتين دكارت را به صورت وارونه نقل مي كند، يعني در برابر جمله مشهور دكارت كه مي گويد: «من مي انديشم، پس هستم» نيچه پاسخ مي دهد: «من هستم، پس مي انديشم» . در اين گفتارمي بينيم كه نگرش هاي نيچه و دكارت نسبت به عقل و هستي كاملاً متفاوت مي باشد. براي نيچه خرد تنها انعكاسي از هستي است و عاقل مركز ثقل عالم نيست. در ضمن در نوشته هاي نيچه ملاحظه مي شود كه او مواضع ضد دكارتي پاسكال و لايب نيتس را تأييد مي كند و به خصوص به پاسكال ارجاع مي كند. با اين كه نيچه از لحاظ جهان بيني كاملاً با اين «مسيحي مؤمن» اختلاف نظر دارد، اما علاقه خاصي به او دارد. پاسكال مريد «منطق دل» است و مسيحيت را عقلاني كرده و نيچه براي پاسكال بيش از دكارت احترام قائل است. در مورد لايب نيتس هم به همين منوال، نيچه ژرف نگري آلماني او را به ظاهربيني دكارت ترجيح مي دهد.

شايد بتوان گفت كه نيچه اساساً با ثنويت گرايي دكارت كه خرد و جسم را در برابر هم قرار مي دهد و غريزه ها، عواطف و تن و نفس را تحقير يا نفي مي كند، مخالف است. زيرا از نظر نيچه انكار تن و نفس و بزرگ و مهم كردن عقل و روح انسان همان زهدمآبي و حيات زدايي است كه مسيحيت قرن ها انجام داده است. در واقع نيچه عملكرد دكارت را در مسير مسيحيت قرار مي دهد و همراهي او را با كليسا برجسته مي كند. چيزي كه در ديدگاه دكارت نيچه را نيز آ زرده مي كند (علاوه بر اين ثنويت و دواليسم متافيزيكي كه گفتيم) وجود نوعي يقين خواهي و نياز به قطعيت است. اين يقين خواهي افراطي دكارت نيچه را ناراحت مي كند، زيرا دكارت كه خودش مروج شك روشي و مبلغ چنين بينش پيشتازي است، اين چنين نيازمند اطمينان و يقين شده است! در واقع دكارت گرفتار سراب هاي فكري و خردزدگي مي باشد و نيچه اين خردزدگي دكارت را نمي پذيرد و مي نويسد: «حتي عاقل ترين آدم نيازمند است كه گاهي به طبيعت بازگردد، يعني رابطه غيرعقلاني بنيادي خود را با تمام چيزها لحاظ كند.» مي بينيم كه اين برداشت نيچه با عقل محوري دكارت متفاوت است. بايد يادآور شوم كه در مورد دكارت مواضع نيچه با اسپينوزا (فيلسوف به لحاظي نورواقي) همخواني دارد. اسپينوزا اهل شور و شادي است و برخلاف دكارت او به اهميت جسم و تن و نفس توجه مي كند و مي توان گفت كه تا حدودي موضع نيچه منطبق با برداشت هاي ضددكارتي در اسپينوزاست.

 

 

نيچه و كانت

 

 

نيچه از اهميت انقلاب كپرنيكي كانت آگاه است و به قول مفسران نيچه، جياني واتيمو و ژيل دلوز، او خود را به لحاظي كانتي مي پندارد، يعني نيچه يك احساس خويشاوندي با كانت دارد. در نوشته هاي نيچه گاهي از نبوغ و زيركي شيطنت آميز و گاهي از حماقت و محافظه كاري كانت صحبت مي شود.

نيچه، كانت را در بعضي از نوشته هايش روانكاوي ميانمايه يا «مسيحي خائن» مي خواند. البته خواننده بايد توجه كند كه اصولاً (چه در مورد كانت و چه در مورد اشخاص و مسائل ديگر) در نوشته هاي نيچه يك حالت مشاجره قلمي با لحن تند به چشم مي خورد. اين جنبه افراطي جدلي و قلمي كه گاهي در بيانات نيچه مشاهده مي شود نبايد خواننده را تحت تأثير قرار دهد، زيرا برداشت نامناسبي از نگرش هاي نيچه خواهد كرد. به طور اجمال مي توان گفت كه نيچه با انديشه انتقادي كانت همراهي مي كند، ولي زماني كه مشاهده مي كند كانت برده خرد يا بنده اخلاق و دين حاكم مي شود، سخت به كانت مي تازد. شناخت نيچه از كانت بيشتر از طريق شوپنهاور صورت گرفته، ولي اين باعث نمي شود كه ما ارزش گفتار نيچه را ناديده بگيريم و بگوييم كه نوشته ها و داده هايي كه نيچه در اختيار داشته بيشتر دست دوم بوده است.

ژيل دلوز بر اين باور است كه قرائت غيرمستقيم كانت، نقد نيچه را كم بها نمي كند، زيرا اصل بصيرت فلسفي است، نه دانش فلسفي.

لینک به دیدگاه

نیچه فهمیده نشد!

 

NIETZSCHE_thumb_3.jpg

 

روز سوم ژانویه ۱۸۸۹ ، میدان کارلو آلبرتو Carlo Alberto , شهر زیبا و وجد آور تورین Turin ایتالیا، یک کالسکه چی خشن اسب مفلوک خود را به شدت شلاق میزند. عابری این صحنه ناگوار را میبیند. منقلب می شود و اشک ریزان به سوی آن حیوان مظلوم میشتابد، مرد گریان گردن اسب را در آغوش می گیرد و آن را با مهربانی نوازش می کند و پس از چند لحظه، در برابر چشمان حیرت زده کالسکه چی و ناظران، ناگهان نقش بر زمین می شود.

کسی نمی داند عابر ناشناسی که بر کف خیابان افتاده، فردریش ویلهلم نیچه است، مهمترین فیلسوف قرن نوزدهم.

متن فوق برگرفته از کتاب “واپسین شطحیات” است. این کتاب ترجمه و تألیف دکتر حامد فولادوند است، در مورد آخرین سالهای زندگی نیچه.

هیچ متفکر و فیلسوفی به اندازه نیچه بد فهمیده نشده است. شاید بتوان گفت نیچه را اقل قلیلی نیک دریافته اند. آری واقعه فوق شرح حالی مستند از مردی است که به واسطه کج فهمی ها و بدانگاریها حتی درنظر بسیاری از تحصیلکرده های ما هم چهره ای مخوف و هولناک است!

همراهی کردن با نیچه آسان نیست و در واقع مجاهده ای تمام عیار است، باید با او گریست، با او خندید، با او دشنام داد، با او زمین خورد و برخاست، باید از تازیانه خوردن اسبی نگذشت و با آن فراسوی نیک و بد را کاوید، باید فلسفیدن را با پتک آموخت و شامگاه بتان را رقم زد، باید انگشت نما شد و تن داد به رنج تبارشناسی اخلاق ، باید خود انسان را با تمام افتخاراتش به سخره گرفت، باید اخلاق را به سخره گرفت! اخلاق انسانی سراسر انسانی را، باید به اراده معطوف به قدرت اعتراف کرد. باید دانست که چنین گفت زرتشت! و آنک انسان شاید همچون آواره و سایه اش ، زایش تراژدی را و جنون خود خواسته و تاملات نابهنگام را در سپیده دم چون پایانی برای خود برگزیند!

پایان زندگی نیچه با برداشتن نقاب از اخلاق مسیحی به واقع زایش یک تراژدی است.

نیچه در نامه ای به پیتر گاست در ۱۸۸۴ می نویسد:

 

 

“هر روز بیشتر به این واقعیت پی می برم که زندگی را نمی توان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد”

لینک به دیدگاه

نیچه در غروب بتان

اندیشه های نیچه را از کتابش غروب بتها در این مقاله بررسی می کنم. نیچه در این کتاب گزین گویه های خود را آورده است. او مهمترین سئوال بشر را "چرا؟"ی زندگی می داند و می گوید که بشر در صورت پاسخ دادن به این سئوال به فکر جواب دادن به "چگونه؟" ها می تواند باشد. او حقیقت را همانند زن دارای پوشش می داند که خود را پنهان می کند.

نیچه معتقد است همرایی فرزانگان حقیقت را تعریف نمی کند چون ممکن است خود آنان رو به تباهی بروند. او همچنین از دورینگ فیلسوف آلمانی که کتابی درباره ارزش های زندگی نوشته انتقاد می کند و می گوید که نمی توان زندگی را ارزش یابی کرد. نیچه سقراط را از مردم پست می داند که بد سیرت بود و مردم را نیز مثل خود به تبهکاری و آشوب غرایزشان کشاند. نیچه معادله سقراطی عقل = فضیلت = سعادت را باطل می داند. او از جدلگری سقراط انتقاد می کند و سقراط را دلقکی می داند که با دلقک بازی خود می خواهد مردم او را جدی بگیرند. سقراط با این کار از مردم نادان انتقام می گیرد و آنها را با جدل بازی خود می فریبد. به این دلیل او مورد نفرت آنان واقع می شود. چون آنها با جدل بازی سقراط به زورگویی نسبت به هم می پردازند و نیز چون با به جان هم افتادن غریزه هایشان زشتی سقراط به کار می آید تا درمانی برایش باشد این دو عامل باعث فریفتن آنها می شود. سقراط عقل را نجات بخش معرفی می کند عقلی که خود عامل بدبختی ست. نیچه انتقاد می کند که مردم مسیحیت را بد فهمیده اند و سقراط را هم.

نیچه می گوید که جهان حقیقی دروغ است و فیلسوفان آن را مومیایی شده تحویل مردم داده اند. آنها سعی کرده اند دنیای حواس را دنیای خطاها و اشتباهات معرفی کنند و به عقل بچسبند. نیچه از فلیسوفان الئات انتقاد می کند که حواس را برای شناخت باطل دانسته اند. او می گوید که این حواس نیستند که به ما دروغ می گویند بلکه آنچه از گواهی آنها می سازیم یعنی عقلمان به ما دروغ می گوید. او حرف هراکلیتوس را تایید می کند که جهان بود را غیر واقعی می دانست و جهان نمود را جهان حقیقی معرفی می کرد.

یکی دیگر از اشتباهات فیلسوفان که نیچه یادآوری می کند این است که نخستین و آخرین را به جای یکدیگر می گیرند. فیلسوفان ریشه در چیزی داشتن را بد می دانند و علت نخستین را به همین دلیل جستجو می کنند اگر چه این نظر را نیچه قبول ندارد و به همین دلیل متافیزیک علت نخستین را بی مورد می داند. از نظر او مفاهیم جوهر علت شیئیت و وجود مفاهیمی هستند که بشر را به خطا می اندازد و اطمینان از یقین وجودی گریبان فیلسوفان را گرفته است. اطمینانی که باید آن را رها کرد. نیچه چند گزاره پیشنهاد می کند:

چه بسا دلایلی که جهان را جهان نمود به ما معرفی می کنند دلایل واقعی هستند و واقعیت قابل اثبات دیگری وجود ندارد.

نشانه های شناسایی جهان نشانه های نیستی هستند و تضاد جهان حقیقی با جهان واقعی ساخته ذهن بشر است.

هر آنچه بشر درباره جهان دیگری غیر از این جهان (جهان نمود) جستجو می کند وهم و خیال است.

تقسیم بندی جهان به دو جهان حقیقی و نمود از کانت به ما رسیده و اشتباه است. چنین تقسیم بندی معنی ندارد.

نیچه خطاهای گریبان گیر بشر را یادآوری می کند:

جهان حقیقی برای فرزانگان دست یافتنی ست.

نمی توان به جهان حقیقی اکنون دست پیدا کرد. اما آن را به فرزانگان و زاهدان وعده داده اند.

جهان حقیقی را نه می توان به دست آورد نه می توان اثبات کرد.

چون نمی توان به جهان حقیقی دست پیدا کرد پس نمی توان آن را شناخت.

جهان حقیقی فقط یک ایده است که به درد نمی خورد و فایده ای ندارد و ایجاد وظیفه هم نمی کند پس باید آن را رها کرد و دور انداخت.

حالا که از شر جهان حقیقی راحت شدیم کدام جهان باقی می ماند؟ ما از جهان نمود هم خلاص شدیم!

نیچه از کلیسا انتقاد می کند و می گوید که کلیسا می خواهد هوس را در انسان نابود کند زیرا آن را زشت می داند. این یعنی دندان خراب را به جای ترمیم از ریشه بکنیم. نیچه پیشنهاد زیبا کردن هوس را می دهد. او کسانی را که قصد ریشه کن کردن هوس را دارند افرادی سست اراده می داند که به تباهی گرفتار شده اند. نابود کردن هوس از نظر نیچه توسط کسانی پیشنهاد شده که نتوانسته اند خودشان پارسا شوند.

نیچه خود را اخلاق ناباور و مسیحیت ستیز معرفی می کند و. می گوید که رفتارش با دشمن درونی چنان است که آن را روحانی می کند و به ارزش آن پی می برد. کلیسا مردم را به داشتن آرامش روح دعوت می کند ولی نیچه آن را یک بد فهمی می داند و می گوید که با آرامش روح در واقع حیوانیت بشر در ساحت اخلاق یا دین قرار می گیرد و شرارت ها و تنبلی های ناشی از غرور لباس اخلاق می پوشد. طبیعت گرایی اخلاقی یعنی اخلاقی سالم که زیر قاعده بایست و نبایست است اما اخلاق طبیعت ستیز همان اخلاقی ست که دین به بشر یاد داده است و این اخلاق در مقابل غریزه های حیاتی قرار می گیرد. نیچه مخالف اخلاق طبیعت ستیز است زیرا این اخلاق غرایز را محکوم می کند و به خواهش های زندگی جواب منفی می دهد. مسیحیت از نگاه نیچه طغیان علیه زندگی ست. در این نوع اخلاق خدا ضد زندگی معرفی می شود. نیچه دستورالعمل صادر کردن مسیحیت برای چنین و چنان بودن بشر را محکوم می کند و آن را باطل می داند و آن را نشانه تباهی زدگی می داند.

نیچه به بررسی چهار خطا پرداخته است. اولین خطایی که نیچه عنوان می کند خطای جا به جایی نتیجه و علت است. او مثال کسی را می زند که با رژیم غذایی سعی در لاغر کردن خود دارد و علت عمر دراز خود را مدیون این رژیم غذایی می داند. در حالی که چون سوخت و ساز بدن او کم است این رژبم غذایی برایش مناسب است و اگر فرد دیگری مثلا یک دانشمند با سوخت و ساز بدنی بالا به این رژیم غذایی بپردازد از بین خواهد رفت. نیچه رابطه فضیلت و سعادت را بررسی می کند و می گوید که زندگی دراز پاداش فضیلت نیست بلکه فضیلت زندگی دراز را به وجود می آورد. دومین خطای مورد نظر نیچه خطای رابطه نادرست علیت است. از نظر نیچه بشر به خطا ذهن انگیزه و اراده را علت اندیشه می داند و نیز من (سوژه) به نظر او نمی تواند برای اندیشه علت باشد. نیچه می گوید که اراده چیزی را تغییر نمی دهد و عوض نمی کند و نمی تواند بازگو کننده چیزی باشد. او انگیزه را نیز به عنوان علت کردار نفی می کند. نیچه جهان ذهنی و جهان اراده را وهم و آفریده بشر می داند. نیچه می گوید که بشر خودش واقعیت است اما به اشتباه خود را علت در نظر می گیرد و به جستجوی واقعیت می رود و این واقعیت را خدا می نامد. سومین خطایی که نیچه مطرح می کند خطای علت های حاصل از وهم و خیال بشر است. علت جویی بشر نه به عنوان احساس یک پیش آمد بلکه به عنوان معنای آن به میان آمده و گمان های بشر به خطا به عنوان علت قرار گرفته اند. حافظه به دنبال تفسیر علت هاست نه خود علت ها. چون ذهن بشر به تفسیر علت ها عادت کرده در را به روی جستجوی علت ها بسته است. ذهن به دنبال خود علت نیست بلکه به دنبال گونه ای از علت است که رهایی بخش و سبک کننده باشد. اخلاق از علت های ناشی از خیال آدمی به وجود آمده است. اخلاق و دین از مقوله روانشناسی خطا هستند. زیرا علت و معلول جا به جا شده و معلول یعنی باور حقیقت را به جای خود حقیقت نشانده اند. آخرین خطا مربوط به اراده آزاد است. احساس مسئولیت کردن از خواست گناهکار بودن به وجود می آید. زیرا هر کردار را حاصل اراده می دانند. نیچه خود را اخلاق ناباور معرفی می کند که به دنبال ریشه کن کردن مفاهیم گناه و کفراست. او می گوید که خصلت های انسانی از خود او از جامعه از نیاکانش حاصل نشده است. وجود آدمی از یک اراده یا نیت حاصل نشده است. صرف کردن هستی خود برای یک هدف از نظر نیچه معنی ندارد زیرا هدف آفریده ذهن بشر است.

از نظر نیچه چون علت و معلول درباره دین جا به جا شده مذهبی ها می گویند که افراد باید چنین بکنند و چنان نکنند تا سعادتمند شوند. در حالی که نیچه می گوید فرد سعادتمند خودش می داند چه بکند و چه نکند و سعادتمندی او موجب می شود که این را تشخیص دهد و نیازی به دین نیست.

نیچه واقعیت اخلاقی را قبول ندارد و آن را نفی می کند. او داوری اخلاقی را نیز باور ندارد. او حقیقت را به کل انکار می کند. او اخلاق را فقط زبان نشانه ها می داند. او مسیحیت را ملامت می کند که در صدد بهبود بخشیدن بشر است اما او را ناتوان و افسرده کرده است. اخلاق از نگاه نیچه یک نژاد خاص را پرورش می دهد و انسان را به مفهوم ضد خویش ترغیب می کند تا به افرادی که از نژادهای دیگرند بدی کند.

در مورد آلمانی ها در کتاب غروب بت ها نیچه به تفضیل بحث کرده است. وی روح آلمانی را به الکل و مسیحیت مبتلا می داند. ژرفی و جدیت آلمانی را رو به پایان می داند. از نظر او فرهنگ آلمانی رو به زوال است. چون آموزش عالی همگانی شده و دیگر فقط منحصر به افراد ویژه نیست نیچه می گوید به این دلیل آموزش و در نتیجه فرهنگ در آلمان افت کرده است. او دیدن آموختن را ارزشمند می داند یعنی به هر طرف نگاه کردن و اراده قوی داشتن که با اجبار در پاسخ گویی در تضاد است و عینی گری ست. نیچه اندیشیدن آموختن را نیز واجب می داند. او می گوید که باید ریزه کاری ها را حس کرد و رقصیدن سبک بالانه در اندیشیدن را می ستاید. او از فلسفه مفهوم پردازی متنفر است و از کانت به دلیل همین مورد انتقاد می کند. او کانت را یک سنجشگر می داند نه یک فیلسوف. نیچه می گوید بعد از آموختن دیدن و اندیشیدن باید نوشتن را هم آموخت و خود را دارای هر سه امتیاز می داند.

او خود را مرد نا به هنگام معرفی می کند یعنی کسی که زودتر از موعد مقرر آمده است. نیچه از اندیشمندان بسیاری انتقاد می کند. او ارنست رنان را کسی معرفی می کند که به هدف نرسیده و او را بیمار اراده می داند زیرا در مفاهیم مسیحی چرخیده است. نیچه می گوید که سنت بوو دور از منش مردانه است و از نشان بزرگی دور است و ذوقی سست بنیان دارد. نیچه مسیحیت را یک سیستم می داند و جورج الیوت را یک مسیحی که به این سیستم مسیحیت مبتلا شده است. او می گوید وقتی آدمی به این سیستم دچار شد نمی داند خیر او کدام است و شر او کدام. اگر بشر به شهود بداند که خیر او کدام است و شر او کدام دیگر به اخلاق نیازی ندارد. نیچه ژرژ ساند را یک دروغگوی گزافه گو معرفی می کند که مثل هوگو و بالزاک بیمزه است. او مشاهده را برای مشاهده نمی خواهد و می گوید که در هنگام تجربه نباید به خود نگاه کرد. کسی که به طور غریزی روانشناس است نگاهش تنها برای نگاه کردن نیست بلکه برای شکار واقعیت است. از نظر وی هنر گزافه گویی می کند و کژدیسه است یعنی دروغ نماست. دیدن آن چه هست کار هنرمندان نیست بلکه کار افراد واقعیت نگر است.

سرمستی شرط داشتن دید هنرمندانه است. یعنی بالا رفتن حساسیت افراد که احساس قوی در آنها به وجود آورد و باعث افزایش نیرو شود. بشر با آرمانی کردن به دنبال ستایش شدن است. برخلاف دید همگان آرمانی کردن کندن شاخ و برگ ها و آشکار کردن اصل نیست بلکه ریشه کن کردن جلوه های اصلی ست که جنبه های دیگر را هم نابود می کند. در این حالت آدمی به همه چیز غنا می بخشد و همه چیز را پر از نیرو می بیند.

نیچه دو معنای آپولونی و دیونوسوسی را در زیباشناسی وارد کرده است. سرمستی آپولونی چشم را تیز می کند و برای نقاش و مجسمه ساز و شاعر لازم است ولی حالت دیونوسوسی همه عاطفه را تیز می کند و قدرت دگرگون کردن همه چیز را به آدمی می دهد و دریافت او را بالا می برد. این حالت لازمه موسیقی دان شدن است. نیچه معمار را نه آپولونی می داند نه دیونوسوسی بلکه کار او را کار اراده می داند. او معماران را زیر نفوذ قدرت می داند که به سبک های شکوهمند معماری پرداخته اند. نیچه توماس کارلایل را صاحب اشتیاق برای داشتن ایمان می داند اما این اشتیاق را دلیل بر داشتن ایمان نمی داند بلکه خلاف آن می داند. او امرسون را روشن اندیش تر و ناب تر از کارلایل می داند. امرسون فردی سرزنده و شکرگزار است. نیچه درباره داروین می گوید که نظریه تکامل دار.وین را بیشتر گواهی کرده اند تا اثبات. نیچه می گوید که نبرد برای قدرت است. او نبرد در طبیعت را عکس آن چیزی می داند که داروین مطرح کرده است. نیچه می گوید که هیچ نوعی به کمال نمی رسد و ناتوانان چون تعدادشان بیشتر از توانمندان است و از آنها زیرک ترند بر آنها چیره می شوند. نیچه مردم شناسان را درصدد برتری جستن بر مردم می داند که حساب خود را از فرودستان جدا می کنند.

نیچه زیبایی را یک مفهوم نمی داند بلکه یک کلمه توخالی می داند و می گوید که آدمی جهان را غرق در زیبایی می یابد در حالی که علت این زیبایی که می بیند خود اوست. نیچه هیچ چیز را به جز خود آدمی زیبا نمی داند. او می گوید که قدرت آدمی و دلیری اش با زیبایی افزایش می یابد و با زشتی کاهش پیدا می کند. آدمی از زشتی گریزان است زیرا از پست شدن نوع خود نفرت دارد.

شوپنهاور از نگاه نیچه یکی از بزرگ ترین دروغگویان تاریخ است و دیدگاه او میراث مسیحیت است. زیرا شوپنهاور زیبایی را مثل پلی می بیند که آدمی به آن سوی آن برای رسیدن به نجات ابدی برود. افلاطون از این نیز فراتر رفته است. فلسفه افلاطون به دلیل وجود جوانان زیبا در آتن کاربرد یافته است. نیچه معتقد است که دیدار این جوانان باعث کام پرستی افلاطون برای خلق فلسفه اش شده است.

هنر برای هنر شعاری ست که نخستین بار ویکتور کوزن به آن پرداخت و جهت اخلاقی کردن هنر به کار رفت. نیچه می گوید با گرفتن هدف اخلاقی هنر از آن دیگر هیچ هدفی برای هنر باقی نماند. شور ناب می گوید که بی هدفی و بی غایتی برای هنر بهتر از هدف و غایت اخلاقی داشتن آن است. هنر می خواهد از زندگی رنجها را بزداید اما هنرمند جنگ با تراژدی درونش را انتخاب می کند زیرا به رنج خو کرده است.

نیچه معتقد است اگر درباره موضوعی داد سخن برانیم دیگر آن را از کف داده ایم پس بهتر است سکوت اختیار کنیم. نیچه واگنر را طالب دیوانگی ناب می داند که هنر را نشان می دهد و غریزه های وحشی خوابیده در خود را بیدار می کند. او ژولیوس سزار را تحسین می کند که زیر فشار نبوغ و کار زیاد به راه رفتن در هوای آزاد می پرداخت.

نیچه خودخواهی را به کل بد نمی داند بلکه معتقد است خودخواهی چه بسا دارای ارزش است و چه بسا بی ارزش است. این باارزش یا بی ارزش بودن خودخواهی بستگی به دارنده آن دارد که آیا زندگی را فرازنده است یا فروشونده آن می باشد. یعنی بسته به تاثیر خودخواهی بر زندگی می توان درباره ارزشمند بودن یا بی ارزش بودن آن نظر داد.

نیچه افراد آنارشیست را قبول ندارد چون در وجود آنارشیست ها غریزه علت جویی ست که آنها را به انتقاد از شرایط موجود می کشاند. آنارشیست از همه می نالد و نالیدن بدون انتقام جویی وجود ندارد پس به فکر معامله به مثل است. سوسیالیست ها بد حالی خود را به دیگران نسبت می دهند و مسیحیان آن را به خود مربوط می دانند. نیاز به انتقام از نیاز به لذت می آید تا کمبودهای خود را برطرف کنند. نیچه مسیحی و آنارشیست را تباه شده می داند که دائم به فکر انتقاد از شرایط موجود هستند. حتی کسی که به فکر سود خود نیست از نظر نیچه فرد جالبی نیست چرا که زندگی از نظر چنین فردی بی ارزش است و همه چیز بی ارزش است. زندگی فروشونده از نگاه نیچه وقتی حاصل می شود که همه با هم برابر شوند و شکاف در جامعه از بین برود به این دلیل نیچه سوسیالیست ها را تباهی زده می داند.

ارزش چیزها گاهی به آنچه به کار می آید نیست بلکه به آنچه برایش پرداخت شده می باشد. نیچه لیبرال ها را دشمنان آزادی می داند زیرا قدرت را سست می کنند و مردم را ترسو و لذت جو می کنند. نیچه آزادی را جوابگوی رفتار خود دانستن می داند یعنی دیگران و خود را در راه آرمان خود فدا کردن. مردمی که به ارزش رسیدند به وسیله لیبرال ها نبوده است. نظر نیچه درباره مدرنیت این است که نهادها دیگر به درد نمی خورند و دموکراسی همان شکل فروپاشیده دولت آلمان است. او قدرت روسیه را پایدار می داند. او نهادها را بی مسئولیت می داند که این نهادها آنچه را که واقعا آنها را نهاد می کنند با نفرت از خود دور می کنند. او زناشویی مدرن را ضد مدرنیت می داند چون نهاد خانواده در جامعه مدرن بسیار سست و متزلزل است. نیچه پایه ازدواج را عشق نمی داند بلکه نیازهای جسمانی و مالکیت دیگری می داند. او سوسیالیست ها را به این دلیل قبول ندارد که به کارگران حقوقی بیشتر از آنچه باید داده اند و به آنها حق اجتماع و حق رای سیاسی داده اند یعنی آنها را از نظر نیچه برای سروری کردن ساخته اند. آزادی را ”هر چه می خواهم می کنم“ نمی داند زیرا آن را مایه تباه شدن می داند.

آموزگاران اخلاق از نگاه نیچه افرادی ریاکارند که ریا را به معصومیت تبدیل کرده اند و به دنبال به دست آوردن اعتبار نزد دیگران هستند. این همان عقل عملی کانت است که سعی می کنند اعمال خود را توجیه کنند و آنچه می کنند اثبات کنند.

نیچه انسان های بزرگ را کسانی می داند که انرژی زیاد در خود دارند. او ناپلئون را ستایش می کند و او را میراث تمدن قدرتمند می داند. او نابغه را توانا و پیر و زمانه اش را ناتوان و جوان می داند یعنی زمانه ای که نابغه در آن زندگی می کند نسبت به خود نابغه کم تجربه و خام است. چون نابغه به فکر خود نیست ریخت و پاش می کند و طغیانگر است. نیچه تبهکاران را افرادی قوی می داند که در شرایط ناجور قرار گرفته اند و غریزه خطر کردن و نگون بختی در آنها وجود دارد و در جامعه رام به تباهی کشیده می شوند. نیچه زیبایی را همانند نبوغ حاصل کار و کوشش نسل ها می داند نه یک پیشامد. او بازگشت به طبیعت را که روسو پیشنهاد کرده اخلاقی دروغین می داند و به جای آن فراز آمدن از طبیعت را پیشنهاد می کند. یعنی به جای برابری که روسو پیشنهاد می کند نیچه می گوید که نباید نابرابران را برابر کرد. نیچه گوته را آرمان پرست و تاریخ ستیز معرفی می کند که با گسست حسانیت و عقل جنگیده است.

نیچه سبک نگارش خود را که شامل استفاده از حداقل کلمه هاست مدیون رومی ها می داند اما می گوید که یونانی ها بر او اثر نداشته اند. او دیالوگ افلاطون را جدلی کودکانه می داند که ملال آور است. او آرمان افلاطون را براندیشه مسیحی موثر می داند اما سوفسطائی را فرهنگ واقع نگر می داند که جنبشی ارزشمند بوده است در حالی که مکتب های سقراطی مهار گسیخته بود و جز تباهی غریزه های یونانی را نشان نمی دهد.

ارسطو از نظر نیچه احساس تراژیک را بد فهمیده است همانند بدبینان روزگار خود نیچه اما خود او آری گفتن به خوشی های زندگی را دیونوسوسی نامیده است که به جای رها کردن خود از ترس و رحم از جاودانه بودن لذت می برد و مجددا همه ارزش ها را در زایش تراژدی اولیه ارزیابی می کند. نیچه خود را از این نظر شاگرد دیونوسوس می نامد.

در آخرین بخش از کتاب غروب بت ها نیچه از زغال سنگ و الماس می نویسد. زغال سنگ به الماس می گوید: ما خویشان نزدیک هستیم. سپس نیچه می نویسد: چرا نرم و سست بودن؟ چرا انکار در دل داشتن؟ چرا سرنوشت را در نگاه کم داشتن؟ آفرینندگان سخت هستند. خوشبختی در نوشتن آرزوی هزاره هاست. پس سخت شوید تا بتوانید چیزهای جدید به وجود آورید.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

درباره ی نیچه این فیلسوف شهیر و پرآوازه می توان گفت او توانست پیش بینی تا حد درستی در خصوص ظهور نیهیلیسم در قرن بیستم بنماید . اینکه معیارها و ملاک های داوری ارزشها اکنون دیگر پایه و اساسی را که سابق بر این در فلسفه ی کلاسیک و مدرن داشتند ندارند و در حال حاضر باید بر بازارزش گذاری ارزشها بر اساس اراده ی معطوف به قدرت تمرکز کرد . از اینرو او به نیهیلیسم با نگاهی مثبت می نگرد و موافق با نیست انگاری مطلق و منفی نیست که هر هدف و آرمانی را پوچ و بی معنی می داند . نیچه معتقد است زمان آن رسیده که ارزشهای پیشین را که بر مبنای فرهنگ و دین و مذهب بنا نهاده شده فرونهاده و ارزشهای تازه ای به بار آوریم که فلسفه ی اخلاق را به نوعی دیگر به بشریت بفهماند . با اینصوف فلسفه ی او حول محور قدرت می چرخید و این مفهوم بیش از آنکه در حوزه ی متافیزیک قابل تامل باشد در حوزه ی فلسفه ی سیاسی می توان تفسیرش کرد . کما اینکه فلسفه ی نیچه به حق بیشتر در زمینه ی مسائل سیاسی ظهور و بروز زیادی داشت چه آنکه حزب ناسیونال دموکرات و فاشیسم و بسیاری دیگر از نظام ها توتالیتر بر مبنای همین فلسفه توجیهات عوام فریبانه ای برای دستهای آلوده ی خود فراهم آوردند . و مخصوصاً اینکه اساساً معنای ابرمرد چه می تواند باشد و چرا باید انسانها را به دو دسته ی قوی و ضعیف تقسیم بندی کرد و بعد برای اینها تعیین وظیفه نمود خود سوال هایی است که هنوز در نقدهایی که بر نیچه نوشته شده خودنمایی می کند . به همین ترتیب درباره ی ارزیابی ارزشها و دوباره سازی فلسفه ی اخلاق می توان هم گفت آنچه به عنوان ظهور ابرمرد مطمح نظر ایشان بوده خود یک نوع اخلاق محوری است که نه چونان اخلاق مسیحیت که بر مهربانی و عطوفت و بخشش تاکید می کرد بلکه اینجا بر قدرت و زوال ضعف و شکست انگشت گذاشته شد . البته نیچه به هیچ روی بر ظلم و بیداد نظر نداشت چنانکه بسیاری از دیکتاتورها و فیلسوفان سیاسی قدرت باور بر آن صحه گذاشتند اما فلسفه ی او با تعریف مرد برتر راهی جز اینهم نداشت که در اعم و اهم موارد تنها نظام سلطنت مطلقه را به ذهن متبادر سازد . خود این مساله ی قشربندی بین طبقه ی قوی و ضعیف بدون ریشه یابی اینکه اساساً چرا ضعفا ضعیف شدند ، خود دارای تبعات بسیار بدی بوده که در تاریخ بشری نمونه های بیشماری از خونریزی ها و خفقان ها و جنایت ها را که زیر لوای همین بینش و دیدگاه قد الم کردند شاهد بودیم . البته ناگفته نماند که بن مایه ی یک اندیشه ای یک چیز است و اینکه بعدها آن اندیشه چگونه تفسیر می شود چیزی دیگر . این چشم انداز باور که یکی از اصول پست مدرنیسم است هم درباره ی تفکر نیچه صادق است . نه تنها درباره ی فلسفه ی او بلکه درباره ی همه ی اندیشه های دیگر هم بعدها تفسیرهای دیگری شد تا جایی که آنچه به حق خود آن متفکران مد نظر داشتند یا وارونه شد و یا تغییر ماهیت داد . نیچه البته گذشته از اینکه خود طلایه دار پست مدرنیسم بود و با نظریه ی ارزیابی ارزشها از مطلق گرایی و جزم اندیشی فلسفه مدرن تبری جست در نوع دیگر خود اگزیستانسیالیسم هم بود . البته اگزیستانسیالیسم او بیش از آنکه بر هستی متافیزیکی انسان توجه داشته باشد بر هستی باشنده ی او در زمان حال نظر داشت . او به کشف معتقد نبود بر خلاف هگل ، بلکه بر قوه ی خلاقیت انسان تاکید داشت . به عقیده ی او انسان حقیقت را کشف نمی کند بلکه می آفریند . این نحو نگرش او به آگاهی انسان سبب می شود که ما به یاد انسانگرایی و اومانیسم بیافتیم . اینکه اساساً جهان بی معنی و بی مفهوم است و انسان است که بدان معنا و مفهوم و جهت می دهد . و مساله ی نهیلیسم مطلق و منفی در همین جاست که اگر انسان را از جهان برداریم جهان پوک و بی معنی می شود و فی الواقع جهان ذاتاً بی معنی است مگر آنکه ذهنی پویا بدان معنی بدهد . که البته نهیلیسم منفی چنین چیزی را قبول ندارد و معتقد است که جهان چه با انسان و چه بی انسان بی معنی است و هیچ هدف و غایت و ارزشی نمی تواند جهان باشنده فعلی یا جهان های قبلی و بعدی را توجیه کند . پس اساساً نه تنها موجود بلکه خود وجود امری پوچ است .

به هرحال نیچه با همه ی نقدهایی که بدو وارد شده باید تاکید کنیم که همچنان چونان پیامبری بزرگ می درخشد و قرن بیستم بخشی از مفهوم خود را توانست از این اندیشه ی عمیق دریافت کند .

لینک به دیدگاه

مرسی حامد عزیز تفسیر جالب وخوبی بود

درمورد کلیت نوشتت باهات موافقم ولی درمورد اینکه تقصیر برداشتهای مثلا هایدگری از فلسفه سیاسی نیچه رو به حساب ذات افکار نیچه بزاریم رو کمی دور از انصاف میدونم(منظورم نوشتار شما نیست بلکه تفسیرهایی هست که موجودند!)

ایا این اتفاق درمورد ادیان اسمانی رخ نمیده؟

مثلا طالبان از کجا پیداشون شده؟نه اینکه اونا هم مسئله اخلاق اسلامی رو با فلسفه قدرت امیختن واش تازه ای برای بشریت پختن؟

یا درمورد افکار گروههای مختلف یهودی ومسیحی که کم از طالبان وسلفی ها وامثالهم ندارن

باز باید نیچه رو ستایش کرد که قدرت این رو داشت تا ذات کثیف ولی ظاهر شیک اخلاق پرستان رذل رو به نمایش بزاره واونارو مورد نقد قرار بده...کسانی که اخلاق وفلسفه اجتماعی رو دست اویزی قرار داده بودند تا تفاسیر مورد پسند خودشون رو به اسم فلسفه رهایی به خورد افکار عمومی بدن ودراین راه تا حد زیادی هم موفق بودند ولی همیشه باید نقش ابراهیم - کم یا زیاد - داستان وار یا حقیقت گونه تکرار شود تا منشا الودگی ها پالایش گردد

واین قصه سردرازی دارد

...

لینک به دیدگاه

آقا سجاد من تا حالا زیاد نیچه نخونده ام...در حد جملاتش که توی نته و کمی هم در مورد تفکراتش!!!!

همیشه میترسم برم سراغش و چیزی دست گیرم نشه!!!!

:5c6ipag2mnshmsf5ju3

کدوم کتابش برای من که میخوام قدم اول رو بردارم خوبه؟؟؟؟

ممنون از تاپیک جالب شما:icon_gol:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...