بيت آقاي خاص

[Mr. Specific 43,573]

سلام خدمت دوستان

امروز اومدم خونه

بعد از 3 روز که رفته بودم گچساران

 

دیگه از این به بعد فقط در این تاپیک خدمت شما دوستان گرانقدر هستم.

ولی مطمئنا" تا مدتهایی اون حال و هوای قدیم رو ندارم

[Mr. Specific 43,573]

سلام

امروز یاد یه خاطره خیلی قدیمی خودم افتاده بودم خیلی خندیدم

6-7 ساله که بودم خیلی از بالا رفتن از ماسه (که کمپرسی خالی میکرد برای کار) خوشم میومد. کلا هر روز بعد از ظهر کار من ماسه بازی بود. ازش بالا می رفتم و سر میخوردم میومدم پایین و یا سوراخش میکردیم و ماشینم رو توش پارک می کردم

 

یه روز داشتم با بابام توی خیابون راه میرفتیم. دستم توی دست بابام. اومدیم توی خیابون خونمون که بریم سمت خونه دیدم یه کمپرسی گچ تازه خالی شده

من از خود بیخود شدم و دست بابام رو ول کردم و دویدم سمت گچ که ازش برم بالا

ولی مثل یک قطعه سنگ فرو رفتم توی گچ. کامل کامل

بابام کشیدم بیرون. میگفت فقط چشمات که چشمک میزدی تمیز بود همه جام سفید شده بود

 

آخی.. یادش بخیر

 

آرزوی من اون دوران همین بالا رفتن از ماسه بود.

هر جا که ماسه ای خالی میشد سریع من خبر دار میشدم

[Mr. Specific 43,573]

یک روز کاری دیگه تموم شد:hapydancsmil:

خیلی خسته هستم ولی پرانرژی

فردا هم که تعطیله :gnugghender:

فقط استراحت..

هنوز خستگی اون چند روزی که گچساران بودم توی تنمه.

 

 

سرمایه جوانیم رو فقط دارم از دست میدم در مسیر این کار.

البته تجربه هم کسب میکنم.

خیلی بده که برسی آخر ماه و ببینی هیچی واست نمیمونه

تووووف به این زندگی بی عمه که آدم نمیدونه فحش حواله بده واسه کی

[Mr. Specific 43,573]

سلام

امیدوارم که حال شما خوب باشه.

 

باز هم جمعه و باز هم استراحت

پاشنه های پام دیگه از درد داره میترکه :icon_pf (34):

 

خیلی سوخته پوستم..

حالا اگه دختر بودم بهم میگفتند: وووووووووووووووووووواوووو.. چه برنزه بهت میاداااا.... سبزه بانمک شدی

ولی چون پسر هستم هی میگن: اه.. سوختی هااا.. سیاه شدی :icon_pf (34):

 

هی روزگار

[Mr. Specific 43,573]

پدیده آخوند گرفتگی:

 

این پدیده هنگامی رخ میدهد که خواهری محجبه به طور کامل جلوی صورت آخوند را گرفته، به طوری که هیچ نوری از صورت مبارک ساطع نشود.

[Mr. Specific 43,573]

از روزی که از مدیریت تالار تاسیسات استعفا کردم و گفتم نمیرسم بیام انجمن، خیلی بیشتر میام

کلا همیشه همین طوری بوده... هر وقت کسی فرصت انجام یه کاری رو نداره بیشتر وقت انجام دادنشو پیدا میکنه

والا بخداا

اینم از روزگار منه دیگه

[Mr. Specific 43,573]

بد جور امروز دلم برای مادربزرگم تنگ شده................

 

چه جای خالیش حس میشه

[Mr. Specific 43,573]

سلام

امروز روز مادر هست.

اولین سالیه که مادربزرگم نیست و من بهش تبریک نگفتم

مادر به تمام معنا بود.

روحش شاد...

خیلی خیلی جاش خالیه...

دلم گرفته

 

ولی از همینجا بهش تبریک میگم...

[Mr. Specific 43,573]

دوباره اومدم

[Mr. Specific 43,573]

سلام

امروز رفته بودم گزینش برای استانداری

عجب تجربه ای بود

کلی استرس داشتم..

طوری که () شده بوده

1 ساعت طول کشید.

 

خلاصه منو سین جیم کرده بود و منم اونو جیم جیم

[Mr. Specific 43,573]

یه جمله از داداشم:

 

خر رو با تیپا بزنی آدم نمیشه... ولی آدم رو با تیپا بزنی خر میشه...

[Mr. Specific 43,573]

هر شبکه ای که میزنیم همه اش اخبار جنگ و کشته شده ها و .....

حالم داره بد میشه دیگه

[Mr. Specific 43,573]

سلام

امروز 25 مه 2012

روز تولد نواندیشانی منه.

دو ساله شدم.

 

FRNZT این انجمن رو به من معرفی کرد بعد از اونکه مهندسان بهم ریخت.

من هم اومدم و اینجا عضو شدم. اتفاقا همینکه عضو شدم، یه سری مسابقات به اسم تشخیص هویت توسط مموشک برگزار میشد که واقعا باحال بود. البته فکر کنم الانم برگزار میشه.

کلی شوخی میکردیم و میخندیدیم و البته کلی هم امتیاز کسب کردیم

محمد ادمینیان هم بود اون شب. اون شب هم که روز اول حضورم بود، به محمد ادمینیان میگفتم یا میرم و یا پست مدیریت سایت رو بهم بده (بیشتر جنبه شوخی با ادمین رو داشت)

اونم هی میگفت بابا تو که تازه اومدی.

 

ناگفته نمونه که من فکر میکردم ادمین خیلی سن و سالش بالاتره. (اینم بگم که با همه خوب بود و کلا شخصیت مدیریت نداشت اون موقع.. الان داره)

 

یادش بخیر

بهر حال امروز 2 سالگی من در نواندیشانه.

:happy::happy:

خودم به خودم تبریک بگم

[Mr. Specific 43,573]

دیروز مراسم چهلم مادربزرگم بود.

1 ساعت دیر رسیدم به مراسم.

5:30 شروع میشد. من خیلی شیراز معطل شدم. 1 ساعت دیر رسیدم.

وقتی رسیدم اونجا چند نفری بهم گفتند که: مراسم مادربزرگته. میخواستی نیای!

 

البته راستم میگفتند. اونقدری من به مادربزرگ و بابابزرگام وابسته ام که کسی انتظار نداشت.

 

به یه نتیجه ای رسیدم که هر دفعه بهش فکر میکردم توی راه برگشتن گریه میکردم (البته طوری که کسی نبینه.. چون هوا تاریک بود)

دارم اون عطوفت رو از دست میدم. که بخاطر کارمه. چون اصلا نمیرسم سر بزنم به بقیه. دارم فقط وقتمو سر این کار تلف میکنم.

ولی اگه خدا بخواد تا یکی دو ماه دیگه کارم عوض میشه و وقت خیلی بیشتری واسم میونه که به این امور اصلی تر بپردازم و اون هم اینه که به بابابزرگام و مامان بزرگم بیشتر سر بزنم که مثل این دفعه پشیمون و از خودم بیزار نشم.

 

بابابزرگم اونقدر واسه مامان بزرگ مرحومم گریه کرده که صداش گرفته. فکر کن. یه پیرمرد 75 ساله. عشق هم عشقای قدیم. یکی بود ولی واقعی.

لاغر شده بود. همینکه دیدمش دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم.

که من کجای این داستانم؟؟ چرا اینقدر دارم سنگ میشم!!؟

 

دیشب تا حالا سر درد شدید دارم بخاطر همین افکار.

با سردرد از خواب بیدار شدم.

 

خودمو دوباره میسازم... به هر قیمتی

[Mr. Specific 43,573]

قرار بود روز 1 خرداد مقداری پول گیرم بیاد. به همین دلیل طرح یک سفر رو به کیش ریختیم. رفتیم کلی با پارتی بازی و رفیق بازی تونستیم 2 تا بلیط اونم چارتر گیر بیاریم. فرداش( که میشد 1 خرداد) رفتم دنبال پول و گیرم نیومد

حالا ما موندیم و 2 تا بلیط چارتر و 2تا جیب خالی

 

احتمالا بریم فرودگاه و بذاریم 2-3 روز بگذره و دوباره سوار بشیم و برگردیم

ای خدا

بی تجربگی کردم اساسی

باید میذاشتم پول بیاد دستم و بعد بلیط بگیرم

[Mr. Specific 43,573]

سلام سلام

2-3 هفته هست که آشپز کارگاهمون عوض شده. قبلی خیلی غذاهاش خشک و بی روح بود :icon_pf (34):

ولی این یکی خیلی دست پختش خوبه. اونقدری که توی 3 هفته 3 کیلو وزن اضافه کردم.

پریروز ناهار دیزی داشتیم.:icon_pf (34):

منم که بار اولم بود میخوردم

بی تجربه بودم خیلی خوردم. از اون روز چربی خونم زده بالا. همه اش کسل هستم و خوابم میاد. دست و پام سریع میخوابه. پاشنه پاهام درد داره حسابی. همه از علائم چربی خونه.:icon_pf (34):

حالا فردا دارم میرم دکتر

 

امشب با خانمم رفتم دوچرخه سواری. خیلی حال داد. الان رسیدم خونه. خیلی سرحال هستم. :hapydancsmil:

 

من باید اون اضافه وزن رو جبران کنم.

میخوام خیلی وزنم رو کم کنم

هی روزگار

[Mr. Specific 43,573]

سلام سلام

امروز مرخصی گرفتم

فدا هم که تعطیل :gnugghender:

شاد هستم دیگه

[Mr. Specific 43,573]

سلام

دیروز یه نفر جدید به عنوان معمار به جمعمون اضافه شد.

خیلی مشکوک بود.

میگفتم کرجی هستم. زنم دانمارکیه و خونه ام آلمان.

میگفت 6 ماه اومدم ایران میخوام کار کنم و برگردم.

چپ و راست ضرب المثل انگلیسی میگفت و بعدشم ترجمه نمیکرد

دیروز بعد از کار قرار شد من تا جایی برسونمش.

به مقصد که رسیدیم خواستم کنار بزنم که پیاده بشه که یهو چراغ قرمز شد و همه ماشین ها وایسادن. گفت همین جا پیاده میشم.

اومد پیاده بشه که در ماشین خورد به ماشین بغلی (تاکسی) و همزمان ماشین بغلی یک متری حرکت کرد:icon_pf (34):

لبه در ماشینم برگشت :icon_pf (34):

 

پلیس اومد..

البته اینم بگم که یه ترافیکی درست کرده بودیم که نگو و نپرس

حالا از شانس بد من مسافر تاکسی افسر پلیس بود اونم کارشناس تصادف :icon_pf (34):

اون همکارم گیر داده بود که مقصر تاکسیه.. منم

هیچی نمیگفتم...

اونا هی میگفتند که آقا جان شما مقصرید ولی این یارو میگفت نه... تاکسی عمدا" حرکت کرد

خلاصه پلیس مدارک منو گرفت و گفت بزن کنار

 

زدیم کنار و باز یارو شروع کرد به حرافی ... این وسط یهو یه ضرب المثل دیگه گفت و باز هم ترجمه نکرد

کارشناس تصادفات هم گفت برو بابا. یه چیزی یاد گرفتی هی میگی

 

افسر میگفت بخاطر این آقا چیزی بهت نمیگم (منو میگفت)

 

خلاصه آخرش مدارک منو گرفتند و قرار شد 100000 تومن بهش بدیم که مدارکمو بده.

حالا قرار بود که امروز یارو پول رو بهم بده (البته اینم بگم که قرار شد خرج ماشین منم بده)

 

ولی رئیس شرکت خودش پول رو متقبل شد

منم گرفتمش..

 

ماشینم رو امروز بردم صافکاری

30 دقیقه پیش هم پول رو دادم و مدارک رو گرفتم

اینم از دیروز من :icon_razz:

[Mr. Specific 43,573]

سلام

امروز بالاخره تونستم یه خونه درست و حسابی پیدا کنم :gnugghender:

کم کم رفتنی شدم به محل جدید کارم :gnugghender:

[Mr. Specific 43,573]

وزارت ارشاد شعر اتل متل را به دلایل زیر ممنوع اعلام کرد:

1. استفاده از کلمات زشت مثل پستون

2. صدور شیر به هند

3. ترویج بد حجابی

شعر اصلاح شده :

اتل متل صلوات:

گاو علی زده قات ، هم دست داره هم آستین ، شیرشو بردن فلسطین ، بگیر زن مسلمان ، از حزب الله لبنان ، اسمشو بذار حلیمه چون چادرش ضخیمه ، اجماعا صلوات