رفتن به مطلب

ردپای احساس


ارسال های توصیه شده

برای آنکه بتوان کمی ..... حتی شده کمی

زندگی کرد

باید دوبار متولد شویم

ابتدا تولد جسممان است و سپس تولد روحمان

هر دو تولد مانند کنده شدن می ماند

تولد اول بدن را به این دنیا می کشاند

و تولد دوم روح را به آسمان پرواز می دهد .....

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

از آخرین رد پای بودنم گذشت .....انگار کنار جاده خط کشیدم که بمانم

ماندنی که بوی تلخ رفتن می دهد

.........این جا درخت یاد جنگل که می اندازدم ،.....چند تای درخت هارا رد

شوم از کنار جاده که جنگل را فقط یک درخت ببینمم از دور ؟؟؟

.........................گیرم این جاده سرعت گیر هم که نداشته باشد ......

یک بار برای همیشه ریسک میکنم ..........................................

خنده ام میگیرد .... جنگل با یک درخت .... دریا با یک قطره .......جاده ......

جاده بایک مسافر .................

جای ماندن نیست بروم بهتر است

لینک به دیدگاه

مردگان را صدا می زنیم

 

جوابمان را می دهند

 

زندگان را صدا می زنیم

 

پاسخی شنیده نمی شود

 

بر روی برگهای خشک که قدم میزنیم

 

صدا می کند

 

برگهای سبز صدائی ندارند ......

لینک به دیدگاه

قطارها فقط مسافر جابه‌جا نمي‌كنند !

 

دل‌هايي را با خود مي‌برند

 

و مي‌آورند ...

 

چشم‌هايي را به انتظار مي‌گذارند

 

واز انتظار درمي‌آورند ...

 

گاهي هم از ريل خارج مي‌شوند

 

و همه چيز را با خود مي‌برند ...!

لینک به دیدگاه

کسی خواهد آمد

به این بیندیش !

هیچ پیامی ، آخرین پیام نیست

و هیچ عابری آخرین عابر .

کسی مانده است که خواهد آمد. باور کن !

کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد.

بنشین به انتظار

لینک به دیدگاه

شعر هم برای استقبال از تو کم می آورد

 

می دانم ...

 

چشم و دلم را که آذین ببندم هم کافی نیست !

 

اما ...

 

دستانم را که بگیری

 

می شود آغاز فصل گرمای من

 

و نگاه تو ...!

لینک به دیدگاه

چهره شگفت

از آن سوی دریچه به من گفت

حق با کسیست که میبیند

من مثل حس گمشدگی وحشت آورم

اما خدای من

ایا چگونه می شود از من ترسید ؟

من من که هیچگاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بامهای مه آلود آسمان

چیزی نبوده ام

و عشق و میل و نفرت و دردم را

در غربت شبانه قبرستان

موشی به نام مرگ جویده است

لینک به دیدگاه

می روی ؟!

 

برو !

 

اما قبل از رفتن روی مرا بپوشان

 

بعد از تو دیگر خیلی سردم خواهد شد ...

 

اکنون برو !

 

نه، نرو ...

 

قبل از رفتن چراغ ها را روشن کن

 

آخر من از تاریکی می ترسم

 

اکنون برو !

 

نه، نرو ...

 

قبل از رفتن خاطراتت را بگذار بمانند

 

من با خاطرات تو زنده ام ...

 

اکنون برو !

 

نه، نرو ...!

لینک به دیدگاه

آن‌هنگام که پرپر می‌شوند و می‌میرند

گل‌های کاغذی باغِ بی‌ریشه

تو سرودی می‌خوانی

که گوشِ کران را شفا خواهد داد.

من کورترین بیننده‌ی توام آن‌روز

که در بهترینِ جامه‌ها

حسادتِ ملکه‌ها را بیدار می‌کنی

و شادمان

نگرانِ کفشِ جامانده‌ات هم نیستی

آن‌روزکه

با چهره‌ی سیاهِ پسری، واکسی

منتظرِ توام

که برگردی برای گرفتنِ کفشِ جامانده‌ات

و تو غمگینی

چرا که رویا تمام شده و حالا فقط

دخترک فقیرِ زنِ کولی فالگیرِ چهارراه استانبول هستی

که با انگشتِ حسرتی به دهان

دیوارِ سفارتِ انگلستان را می‌بینی

و پسری را که غروب

منتظرِ بازگشتِ آخرین مشتری

زیرِ دیوار

خسته

نشسته.

لینک به دیدگاه

دل دست هایم تنگ می شود گاهی

 

برای دستان گرمی که ذوب می کرد تنهایی شان را ...

 

دل چشم هایم تنگ می شود گاهی

 

یرای خیسی چشمانی که خیره می شدند -بی پروا- به آنها ...

 

دلم گاهی دلش تنگ می شود

 

برای کسی که ...

 

دستانش را ...

 

چشمانش را ...

 

عاشقم !!!

لینک به دیدگاه

من بودم ...

تو نبودی

تو مرده بودی !!!

عکاس از همه ی ما بدون تو

عکس یادگاری گرفت

عکس را چاپ کردند

آوردند ...

در همه ی عکس فقط

دو دست

از تو

دیده می شد ...

ما همه در عکس سیاه بودیم ...!

لینک به دیدگاه

سلام ؛ حال همه ی ما خوب است

 

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

 

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . .

 

با این همه اگر عمری باقی بود

 

طوری از کنار زندگی می گذرم

 

که نه دل کسی در سینه بلرزد

 

و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . .

 

تا یادم نرفته است بنویسم:

 

دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . .

 

خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم

 

دعا کردم که بیایی

 

با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد

 

اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست

 

رفتی پیش از آن که باران ببارد . . .

 

می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است !

 

انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است

 

بی پرده بگویمت :

 

می خواهم تنها بمانم

 

در را پشت سرت ببند

 

بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم ؟!

 

هذیان می گویم ! نمی دانم . . .

 

نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد

 

ساده باشد ، بی کنایه و ابهام

 

پس از نو می نویسم:

 

سلام! حال من خوب است

 

اما تو باور نکن . . .

لینک به دیدگاه

نه

این‌ها کاغذی نیستند

که بادشان ببرد

پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار

روی باد بگذار

رویاهای من‌اند

که باد را به‌هم ریخته‌اند...

لینک به دیدگاه

لبخندت ...

 

روزی که می‌رفتی

 

مرا به آسمان دوخت !

 

حالا چقدر سال می‌گذرد

 

که زمین

 

زیر پایم با شتاب می‌چرخد ...

 

جنوب را به شمال

 

شرق را به غرب می‌برد ...

 

درخت‌ها را شکوفه می‌دهد

 

شکوفه‌ها را گل

 

گل‌ها را خاک می‌کند ...

 

اما تو نیستی بیایی

 

مرا از آسمان بچینی ...!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...