رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

نمی دونم چرا هوس نوشتم کردم

 

هیچ وقت این حسو نداشتم

 

نویسنده خوبی هم نبودم

 

خوندن نوشته هارو بیشتر دوست داشتم

 

شاید بتونم تمرین کنم

 

شاید یه کلماتی از تو رویاهام بتونم پیدا کنم برا نوشتن

 

شاید...

لینک به دیدگاه

امروز صبح پدر و مادرمو بدرقه کردم مشهد

 

خونه امام رضا

 

دلم می خواست منم می رفتم

 

احساس می کنم دور شدم از خیلی چیزا

 

نیستم اونی که می تونستم باشم

 

شایدم همون بهتر که نرفتم...

لینک به دیدگاه

چقدر ساکته خونه هیچ صدایی نیست

 

چقدر بغضم می گیره تو این هوا دلم می خواد گریه کنم

 

منی که همیشه تنهایی رو ترجیح دادم همیشه کنج اتاقم بودم

 

الان تنهایی آزارم می ده

 

کاش یه صدایی اینجا بود حتی صدای بارون...

لینک به دیدگاه

گذشت شب و دلتنگی

و الان صبجه و باز هم دلتنگی

کسی خونه نیست و من تنهام

نبودن پدر مادر چه سخته و من الان کمترین وظیفه یه مادرو دارم

از خواب بیدار کردن بچه ها غذا پختن براشون صبح زود پا شدن به خاطرشون

25 ساله مادرم این کارو تکرار می کنه ... یعنی تا الان خسته نشده؟

و یادم میوفته بعضی وقتا چقدر ناشکر می شیم

مامان این چیه پختی؟... چرا شوره؟... چرا بی نمکه؟... خوشمزه نیست چرا؟...

این کم ترین مثالشه...

اتفاقایی که پیش میاد فقط همین و ما فقط غر می زنیم بدون اینکه فکر کنیم ... مامان از صب برا همین زحمت می کشه...

ولی وقتی من همین حرفارو می شنوم چقدر عصبانی می شم...همینه که هست... همین قدر بلدم... حیف من که واسه شما غذا می پزم...

چرا مامانم از این حرفارو نمی زنه با این که می فهمم ناراحت می شه...ولی لبخند می زنه... با خنده می گه مگه چشه؟...خیلی هم خوبه... و با خنده و شوخی تموم می شه

دلم مامانمو خواست...

خدای من روی زمین...

لینک به دیدگاه

نمی دونم چرا یاد این افتادم البته به یاد آوردنش بعضی وقتا خوبه...

6 ماهم بود خودم یادم نیست... اونایی که یادشونه می گن...

یه دختری بود حالش خوب نبود در واقع داشت بعد شش ماه زندگی رو ترک می کرد هیچ دکتری هم عملش نمی کرد می گفتن می میره... یکی پیدا شد گفت فقط 10 درصد زنده می مونه عملش کنم؟... و پدرش فکر کرد که این دختر به هر حال می میره بذار عمل شه

نمی دونم اون دکتر بهترین عمل زندگیشو انجام داد یا بدترینشو... ولی اون دختر زنده موند... سالم نه...زنده موند

شکم پاره شو به هم دوخت و ورم هایی برای چهارده سال به یادگار گذاشت تا اون دختر مجبور بشه بعد این همه سال بازم برم زیر تیغ

اون روزا ساعتا خوب نبودن ولی همیشه توی ذهنم موندن...

پرستاره اومد گفت دخترم باید بهت آمپول بزنم بیا بیرون...تو دلم گفتم چرا اینجا نمی زنی پس می خواین ببرینم اتاق عمل...درد اون آمپول هنوزم یادمه...سوار آسانسور شدم طبقه همکف...زیرزمین اتاق عمل...دیدین دارین منو می برین عمل؟ بهم دروغ می گین...می ترسیدم فشارم پایین بود و یخ کرده بودم

جلوی اتاق عمل با مادرم منتظر بودم که دکتر بیاد... یه بچه شش ماهه هم بود که به پاش سرم وصل کرده بودن

مامان نگاش کردو گفت: تو هم همین قدی بودی عمل شدی...و من خیره شدم به بچه...نمی دونم از کجا می دونستم شش ماهشه شاید خودمو می دیدم...حالم بدتر شد!

رفتم تو دست و پامو بستن به تخت و یه آمپول زدن به سرم و منم خیره شدم به ضربان قلبم

دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه با درد و ناله بیدار شدم...احساس می کردم نصف بدنم اصلا وجود نداره...بریدنش...

سه ماه طول کشید تا من مثل بقیه... مثل بقیه بتونم راه برم و به مدرسه برم...ولی هیچ وقت اون روزا رو فراموش نکردم

روزایی که با درد و ناله و بی خوابی همراه بود...و اون بچه شش ماهه

با خودم فکر می کنم من اون موقع چقدر قوی بودم...با مرگ مبارزه کردم...و خدا می دونه چقدر درد تحمل کردم ... دردی که با فریادهام تلاقی می کرد..چقدر خوبه آدما بعضی چیزا یادشون نمی مونه...

و الان از اون ورم ها فقط خطی باقی مونده برای یادگاری ...و نشانی برای زنده بودنم...

و این منم هنوز زنده...

breathing1.jpg

لینک به دیدگاه

من...پنجره

من و پنجره دوستای خوبی هستیم برای هم

درسته که پنجره چیزای خیلی خوبی واسه نشون دادن به من نداره

یه ساختمون بلند که خط آسمونو به هم زده...دو تا خیابون که به هم می رسن...آسفالت درب و داغون که ماشینا از روش بالا پایین می پرن و چند تا درخت

ولی بازم منم و پنجره...و رویاهام

سرمو تکیه می دم به شیشه سرد...پاهامو به شوفاژ گرم...و غرق می شم تو رویاهام

خیره می شم به گنجشکایی که روی سیم چراغ برق صف کشیدن...کمی پایین تر از پنجره اتاقم

و به این فکر می کنم که اگه من خودمو از اینجا بندازم پایین می تونم اون سیمو بگیرم؟!

چه فکر احمقانه ای...!

لینک به دیدگاه

بالاخره این چند روز تنهایی هم تموم شد...دوباره خونه رنگ صدا به خودش گرفت

ولی انگار نه این رفتن مثل دفعه های پیش بود...نه این تنهایی...حس خاصی داشتم خیلی دلگرفته

با این حال بازم کسی بود که سراغی ازم بگیره

جوجو چی کار می کنی؟...فاطی می بینی وقتی من هستم تو تنها نیستی...فاطی جون جای مامان بابا خالی نباشه...

و من چقد خوشحال می شدم اینارو می دیدم...انگار همون حرفای چند روز پیش نیست

می تونستم که فکر کنم تنها نیستم ولی چرا بازم این فکرو می کردم؟

این خودمم که خودمو حبس کردم توی حصار درونم و هی بهش می گم تو تنهایی...می تونم نباشم

باید بتونم این حصاره بشکنم...بیام بیرون

چرا اینقد تو خوردم فرو می رم...تو رویاهام...اونا که هیچی بهم ندادن جز تنهایی...جز گم کردن خودم

خسته شدم...باید خودمو پیدا کنم ...بیرون از رویاهام

دیگه نمی خوامشون...می تونم باشم، خودم باشم بی رویاهام

 

لینک به دیدگاه

انگار آدم وقتی می شه سنگ صبور یه آدم دیگه خودشم سبک می شه

یه حرفایی بهش می زنه که آرومش کنه...امیدوارش کنه

از حرفایی که آرزو داشت یکی براش می زد و اون گوش می داد

از حرفایی که آرومش می کرد...کمکش می کرد بغضشو راحت تر خالی کنه

حالا داره به یکی دیگه می زنه تا اونو آروم کنه

و به این فکر می کنه که کاش یکی هم این حرفارو به من می زد

حال الان منم اینطوریه

کاش یکی بود از این حرفا آرامش بخش به من هم می زد

موقعی که با تمام وجودم بهشون احتیاج داشتم...

 

لینک به دیدگاه

شده تا حالا سرزنش بشی؟

نصیحت بشی؟

از مواردیه که خیلی پیش میاد

وقتی کارمون به نظر یکی غلطه شروع می کنه سرزنش کردنمون

حالا با روش خودش

آروم و منطقی .... با توپ پر و طلبکارانه

ولی اعتراف کن که از خیلی از این حرفا خوشت نمیاد

شاید خودتم فکر کنی کارت درست نبوده ولی از تکرار اون از زبون دیگران خوشت نمیاد ... همه ش می خوای تموم شه

کاش هم کسی که سرزنش می کنه یه کم رعایت حال مارو بکنه هم کسی که سرزنش می شه کمی از اون حرفارو بشنوه

امروز کلی سرزنش شنیدیم...تا ببینیم آخرش چی می شه...!

 

لینک به دیدگاه

jo9nhhijm54o4d7s52.jpg

ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺯ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺳﺘــﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ .

 

ﺩﺭ ﺟﯿﺒــــﺖ ﺑـــﮕﺬﺍﺭﺷﺎﻥ،

 

ﺷﺎﯾﺪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻪ ﺟﯿﺒﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ،

 

ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ...

لینک به دیدگاه

چرا بعضیا باید چوب ناشیگری یکی دیگه رو تا آخر عمر بخورن؟

چرا یه دختر بی گناه باید تاوان این اشتباه رو پس بده؟

مگه اون از دنیا چی می خواست؟

جز یه پای سالم مثل همه که بتونه تو کوچه با دوستاش بازی کنه؟

یه دست سالم که لااقل بتونه یه خودکارو درست بگیره؟

یه سینه سالم که وقتی می خواد نفس بکشه راهشو نبنده؟

چرا هیچ کدوم از اینارو نباید داشته باشه فقط به خاطر یه اشتباه و خودخواهیه احمقانه؟

چقدر باید با حسرت به بقیه نگاه کنه حتی به خواهر خودش؟

چقدر بغضم می گیره وقتی می بینمش

چقدر دلم می خواد ساعتها توی آغوشم بگیرمش و گریه کنم

نمی دونم چرا خدا اینو خواست...

 

لینک به دیدگاه

امروز دوستم بهم گفت بیشترین کلمه ای که استفاده می کنه هیچیه!

هر چی می پرسم می گی هیچی!

چه خبر؟...هیچی!

چیکار می کنی؟...هیچی!

چی بهت گفت؟...هیچی!

چی بهش گفتی؟...هیچی!

فاطی چته؟...هیچی!

همه چی شده برای من هیچی

شاید به قول سام این هیچی ها خیلی معنی داشته باشه

بازم هر معنی ای بده تنها چیزی که از من می شنوی فقط همینه

ولی...

بی خیال

بازم هیچی!

 

 

 

لینک به دیدگاه

باز هم این کابوس و احساس غرق شدن

نمی دونم بین خواب و بیداریم یا خواب می بینم که بین این دو تا گیر کردم

می خوام پاشم نمی تونم احساس می کنم دارم توی سیاهی چشمام فرو می رم

حال کسی رو دارم که توی باتلاق گیر کرده و تلاشش برای بیرون اومدن از اونجا بیشتر اونو فرو می بره

می خوام خودمو تکون بدم تا شاید بیدار شم ولی نمی تونم انگار قوام رو تو این جنگ نابرابر از دست دادم

صدای نفس نفس زدنمو می شنوم صدای ناله هامو می شنوم ولی نمی تونم کاری بکنم

با تمام قدرتم سعی می کنم بلند شم عین کسی که داره تو دریا غرق می شه و برای لحظه ای سرشو از آب میاره بیرون با نفس عمیقی تکون می خورم...زورم بهش نمی رسه دوباره می افتم و تو سیاهی چشمام فرو می رم

دارم صدای پدر و مادرمو می شنوم صبح شده اونا پا شدن باید پا شم باید همه قدرتمو جمع کنم

به زور غلتی می زنم دارم نفس نفس می زنم خسته شدم از این کشمکش به زور جلوی بسته شدن چشمامو می گیرم تا دوباره غرق نشم بعد از مدتی تونستم بالاخره بلند شم این بارم شکستش دادم... هر چند که هنوزم دارم تلو تلو می خورم

نمی دونم این کابوس غرق شدن تا کی می خواد خواب دم صبحمو تلخ کنه

شاید تا وقتی بتونه منو تو کام خودش بکشه و تو سیاهی فرو ببره...

 

 

لینک به دیدگاه

نمی دونم این روزا چرا با خوابام رقم می خوره

یه روز کابوس یه روز رویا

اونم تو خط تکرارش

همیشه عاشق بچه ها بودم هر جا می رفتم همه شونو دنبال خودم می کشوندم

باهاشون همقدم می شدم پا می ذاشتم تو رویاهاشون می شدم همسنشون و با خندهاشون کودکانه می خندیدم

هر جا من بودم بزرگترا با خیال راحت بچه هاشونو می سپردن دستم تا مراقبشون باشم هیچم نگران نمی شدن

این بچه ها پارو از این فراتر گذاشتن و بیشتر شبا سهم رویاهای توی خوابم بودن

خوابای متفاوت ولی با یک محتوا

همیشه توی خوابام منم و یه بچه شیرخواره که مادرش اونو دست من سپرده

منم با تمام وجود و عشقم ازش مراقبت می کردم

بعضی وقتا شیرشو بهش می دادم... بعضی وقتا باهاش بازی می کردم...بعضی وقتا می خوابوندشم

ولی هیچ وقت موضوع این خوابام عوض نشد...هیچ کدومشون بچه ی من نبودن...ولی من با تمام وجودم دوسشون داشتم

نمی دونم این روزا چرا بین کابوس و رویاهام در نوسانم...یه شب شیرنی لبخند رو لبامه...یه شب تلخی ناله

شاید دارن با هم مسابقه می دن برای اینکه یکیشون برنده بشه و اون یکی رو از میدون به در کنه

امیدوارم این سهم مال رویاهام باشه...!

لینک به دیدگاه

هیچی بهتر از این نیست که بعد از مدتها صدای یه دوست رو بشنوی

دوستی که خواست یادت کنه

فکر می کردی فراموش شدی ولی نشدی

باعث دلگرمیه

مرسی دوستم

همین...!

thank-you-my-friend_1157.jpg

لینک به دیدگاه

چقد خوبه روزایی که برا تو مهمه برا بقیه هم باشه

روزی مثل روز تولدت

از چند وقت قبلش به فکر باشن که برات چی بخرن...ازت نظر می خوان چی دوست داری

منم می گم چیزی لازم ندارم نمی خواد

ولی بازم یه هدیه می گیری...هر چند که اصلا انتظار نداری همین که تورو یادشونه بسه

و وقتی از بیرون برگشتی مامان با یه کادو دیگه میاد استقبالت و تو با تمام وجودت بغلش می کنی

بابا داره با تلفن حرف می زنه بعد گوشی رو میاره برام

و من تمام وجودم فقط گوش می شه برای شنیدن صدای عزیزترین کسم...مادر بزرگم

مادربزرگی که 24 سال هیچ وقت تولد نوه شو فراموش نکرده...حتی اگه مادرت اونو فراموش کنه

فاطیم وقتی دنیا اومدی آوردنت خونه دادنت بغل من...همه دورت جمع شدن...تو خیلی کوچولو بودی و با چشمای بزرگت به همه خیره شده بودی اصلا هم گریه نمی کردی

از همون موقع مهرت افتاد به دلم و هیچ وقت فراموش نکردم دومین شب زمستون رو...

مادربزرگم منم از همون موقع مهرت به دلم افتاد و هیچ وقت فراموش نمی کنم مهربون ترین عزیز زندگیم رو

 

لینک به دیدگاه

چقدر حالم عوض می شه...با یک بهانه کوچیک

با یه آهنگ غمگین...با صدای گنجشک... با یه شعر شاد ... با خنده یه بچه...با یه اخم پدر...با یه نگاه مادر...

چقدر زود همه چی روم تاثیر می ذاره

یه آهنگ شاد منو تا اوج شادی می بره

یه آهنگ غمگین تا ته غمای دنیا...زانوی غم بغل می گیرم و با ناله هاش اشک می ریزم

یه اتفاق کوچیک کوچیک...خیلی کوچیک می تونه برام شادی بیاره و غم

فقط نمی دونم چرا عمر شادیام کمه زودم فراموشم می شه

ولی یه اتفاق غمگین رو بارها و بارها مرور می کنم

همیشه چیزای غمگینو بیشتر دوست داشتم...آهنگ غمگین...شعر غمگین...داستان غمگین...بیشتر روم اثر می ذارن...شاید برا همینه!

امروزم یا شاد بودم یا غمگین با بهونه های کوچیک...!!

لینک به دیدگاه

چقدر ساده از کنار بعضیا رد می شیم...چقدر ساده به احساستش می خندیم

چقدر ساده از کنارت گذشتم...چقدر ساده فقط بهت خندیدم...سرزنشت کردم...مسخره ت کردم

چقدر امروز دلم تنگ شد برات وقتی شعری برام فرستادی که همه وجودمو آتیش زد

وقتی احساستو از لایه لایه شعرات درک می کردم وقتی غمگین بودی از کسایی که سرزنشت می کنن به خاطر عشقت

و وقتی خودتم اعتراف کردی که برای این فاصله هیچ راهی نیست

چقدر گریه کردم برات...آخ چطور ادعا می کنم دوستتم وقتی هنوز نشناختمت

امروز با تمام وجود لرزیدم ... به این فکر کردم که شاید روزی برسه و ما به دختری فکر کنیم که چه ساده اومد و رفت و ما فقط بهش خندیدیم و اصلا فکر نکردیم چقدر دلشو می شکنیم... در حالی که می تونستیم کمکش کنیم ولی نکردیم

حتی سعی نکردیم بپرسیم چرا؟

می خوام برام حرف بزنی قسم می خورم سرزنشت نکنم چرا که خودمم کمتر از تو لایق سرزنش نیستم

می خوام دستتو بگیرم حست کنم بهت بگم تنها نیستی... با من حرف بزن

بگو هر چی دلت می خواد بگو...منم می گم هر چیزی که لایق سرزنشمه می گم که بدونی تنها نیستی...من هستم...می خوام که باشم

باور کن...

دلم به وسعت آسمونی که با تمام وجودش می باره تنگه

دلم برات تنگه...

لینک به دیدگاه

امروز صبح به این فکر می کردم که یه دفتر خاطرات برا خودم بخرم

بنویسم همه چیزو توش

بعد ترسیدم از اینکه به دست یکی بیفته و بخوندش

ترسیدم از اینکه همه بفمن هر چیزی که ته دلم داره خاک می خوره

حرفایی که به هیچ کس و هیچ کس نزدم فقط تو ذهنم اینقد تکرار کردم که خسته شدم

می خوام دفترم بشه سنگ صبورم شاید راحت شم از این همه فکر و خیال

یه جا باید ترسو کنار گذاشت

من که جرات گفتنشو ندارم لااقل بنویسم شاید سبک شم فک نکنم دارم دیوونه می شم

امروز شاید ده بار به خودم گفتم من دیوونه م؟

آره هم دیوونه هم تنها...!

احساس گناه می گنم احساس درموندگی نمی دونم چی کار کنم

شاید فردا یه دفتر خریدم...

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...