رفتن به مطلب

این منم ؟!!


ارسال های توصیه شده

چاقو را محکم در دست گرفته بود آماده بود که انتقام بگیرد مدتها بود که منتظر چنین فرصتی بود اما هر بار اتفاقی مانع از ان میشد که سعید بتواند انتقام بگیرد.انتقام تمام روزهای سیاهی انتقام تمام زجرها انتقام تمام غصه ها و دردها ، بله زمان ان رسیده بود که دست به یک کار بزرگ بزند و برای همیشه دیگران را از شرش خلاص کند .

شاید اگر اون روز دعوت دوستش را قبول نمی کرد امروز نیازی به انتقام نبود شاید اگر اون روز به حرف مادر گوش کرده بود و از خانه بیرون نمی رفت نیازی به انتقام نبود اما چه سود که دیگر دیر شده بود .

سعید با نگاهی به آسمان از خدای خود طلب بخشش کرد ، اشک در چشمانش حلقه زده بود و ضربان قلبش تندر میزد .

به یاد مادر ش می افتد که سال پیش به خاطر او دغ کرده بود ،یاد چشمان سبز یارش افتاد که به خاطر او همیشه گزیان بودند !!!!

دیگر فرصتی نماده بود چاقو را محکم تر از قبل فشرد و با تعره ای چاقو را در قلب خود فرو نشاند !!

 

درود

 

امين عزيز براي زيباتر شدن نوشته هايت سعي كن در آنها از آرايه هاي ادبي بهره بسيار بجويي .. ارايه هاي خيال براي خيال انگيز تر شدن داستان هايت .. به طور مثال شايد من اگر مي نوشتم اين قسمت را چنين مي اوردم : ( البته اين كه مي نويسم كاملا بداهه است و چندان در موردش فكر نكردم اما فقط جهت راهنمايي )

 

یاد چشمان سبز یارش افتاد که به خاطر او همیشه گریان بودند !!!!

 

 

و به ياد آن زمردين ديدگاني كه ديري بود به الماسي بي رمق بدل گشته بودند .. چشمان سبز يار را مي گويم !

 

* زمرد سنگي قيمتي و سبز رنگ ----> چشمان سبز يار به به خاطر سبزي به زمرد تشبيه شده .

 

* الماس سنگي قيميت و بي رنگ ----> يار از فرط گريستن چشمانش رنگ خود را از دست داده و ديدگانش نابينا شده است . بي رنگي چشمان او به بي رنگي الماس تشبيه شده

 

در كل فكر مي كنم اكثر مخاطبان نثر خيال انگيز رو بيشتر از نثر ساده بپسندند .

 

 

كامروا باشي -- ارادتمندت ايليا :icon_gol:

لینک به دیدگاه

انصافا تشبیه زیبایی به کار بردی :icon_gol:

من سعی خودمو میکنم اما خوب واقعا شروع کاره باید بیشتر مطالعه کنم و شما هم بیشتر راهنمائیم کنید :w16:

من سعی می کنم که ادبی ترش کنم اما سخته باید بیشتر تمرین کنم .اگر بتونی تعداد بیشتری از جملاتشو با ارایه ها تغییر بدی خوشحال میشم .واقعا نثر زیباتر میشه :icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

علی حرفی برای گفتن نداشت

همه چیز برای او تمام شده بود

زمانی با دوستانش بر دیوار خیابانها می نوشت مرگ بر شاه

اکنون چه بنویسد ؟

اکنون چه بخواهد ؟

چگونه بخواهد ؟

دوستانش همه در جنگ کشته شده بودن

حسین در زندانهای شاه

عباس و حمید در جنگ عراق

حامد و مرتضی و سید در زندان اوین

به دور دست نگاه می کرد ندای گوش او را نوازش کرد و اهسته گفت ازادی نزدیک است .

لینک به دیدگاه

زهرا حرفهای بسیاری داشت.

اطرافش را پایید نه گوشی بود برای شنیدن و نه شوقی برای فهمیدن.

دستش را به دیوار خیابان گرفت و گذشت , از کنار تمام دیوار نوشته ها..نه دلنوشته های دیواری. دیوار هایی که با آن همه رنگ شدگی هنوز میدرخشیدند.

فکر کرد میدانم.. من میدانم چه میخواهم ...

زهرا علی را شناخت ... تمام زهراهای دنیا تمام علی های دنیا را میشناسند, همه ی علی های دنیا به دور دست نگاه میکنند به آنجایی که روشنتر است , به آنجایی که میدرخشد , به آنجایی که باید.

زهرا لبخند زد و عابران انگار چیزی شنیدند شاید زمزمه ای کوتاه شاید صدای کشدار عبور آب از جوی خیابان, اما هیچ کس جز علی حرف زهرا را نفهمید... چیزی شبیه آزادی نزدیک است.

 

داداش امین جسارت کردم..:icon_gol:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...