قاصدکــــــــ 20161 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ روايت داستان پس از مرگ كيقباد يكي از پسران او به نام كيكاووس بر تخت سلطنت تكيه زد در زمان او ايران بسيار آباد شد و خزانة كشور پر از گنج هاي كمياب گرديد . در آن دوره ايران آن قدر قدرتمند بود كه همسايگان جرأت نداشتند به آن حمله كنند . ولي بعد از مدتي قدرت و ثروت كيكاووس را فريفته ساخت و او خود را بالاتر و برتر از همه پنداشت . روزي از روزها كيكاووس و همراهانش در گلزاري زيبا و خرّم نشسته بودند ، نوازندگان ساز مي نواختند و خوانندگان با آواز آنان همراهي مي كردند . به اين نوازندگان و خوانندگان رامشگر مي گفتند . در اين هنگام ديوي از ديوهاي مازندران خود را به شكل يك رامشگر در آورد. مازندران در آن دوره جزء ايران نبود و پادشاهي به نام ديو سپيد داشت كه ديوان بسياري به وي خدمت مي كردند . ديوي كه خود را به شكل رامشگر در آورده بود به گلزار رفت و به پرده دار قصر گفت من رامشگري مشهور از مازندران هستم و آرزويم اين است كه براي شاه ايران آوازي بخوانم پس از اجازة كيكاووس رامشگر سرودي زيبا در وصف مازندران خواند . او چنان مازندران را وصف كرد كه كيكاووس را شيفتة آن جا ساخت . و تصميم گرفت به آن جا حمله كند . او تصميم خود را آشكار كرد ولي فرمانده ها و سرداران سعي كردند او را از اين كار خطرناك منصرف سازند ولي او همچنان به تصميم خود پا فشاري مي كرد . خبر به زال پدر رستم رسيد و او براي منصرف ساختن پادشاه روانة پايتخت شد و پس از رسيدن به خدمت كيكاووس به او گفت : مازندران جايگاه ديوان و جادوگران اسن وبه آساني نمي توان آن جا را فتح كرد بهتر است از تصميم خود صرف نظر كني زال كه متوجه شد كه نمي تواند مانع پادشاه شود به زابلستان بازگشت . كيكاووس و سپاهش به طرف مازندران حركت كرد و ايران را به يكي از فرماندهانش به نام ميلاد سپرد . سپاه در دشت بزرگي نزديك كوه اسپروز چادر زد و فرداي آن روز به دستور كيكاووس گيو يكي از فرماندهان سپاه با هزار مرد جنگي به مازندران حمله كرد . او بسياري از شهرها را ويران ساخت و مردم بسياري را كشت سپس به شهر آبادي در دامنة اسپروز رسيد و به كيكاووس خبر داد كه به آن جا بيايد . جريان به گوش شاه مازندران رسيد و او ديوي به نام سنجه را احضار كرد و به او گفت زود به سراغ ديو سپيد برو و به او بگو اگر به كمك ما نيايي ديگر نه پهلواني و نه شهر و روستاي آبادي باقي مي ماند . ديو سپيد به شهري كيكاووس در آن اردو زده بود رفت و سپاهيان و پادشاه بي خيال و آسوده را غافلگير ساخت ناگهان در نيمه هاي شب دود سياهي آسمان را پوشاند ولي بعد از آسمان خشت و گل باريد . عده زيادي كشته شدند و همگياز جمله پادشاه بينايي خود را در اثر جادوي ديو سپيد از دست دادند . و او پادشاه و همراهانش را به سختي آزار داد و آنان را اسير كرد اما كيكاووس پنهاني كسي را به طرف ايران به نزد زال فرستاد . ايرانيان از شنيدن اين خبر بسيار غمگين شدند . زال به خاطر كهولت سن پسرش رستم را روانه مازندران كرد و به او گفت براي رسيدن به مازندران دو راه وجود دارد . راه اول راهي طولاني است و همان راهي است كه كيكاووس از آن گذشت راه دوم كوتاه تر و خطرناك تر است و هفت خان خطرناك دارد رستم براي رسيدن به پادشاه ناچار شد از راه دوم و هفت خان بگذرد راستي شنيده ايد كه وقتي كسي مي خواهد كار دشواري را انجام دهد مي گويد بايد از هفت خان رستم بگذرم. 6 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ رستم براي رها كردن كاووس از بند ديوان بر رخش نشست وبه شتاب روبراه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روز راه را به يك روز ميبريد، تا آنكه رستم گرسنه شد و تنش جوياي خورش گرديد. دشتي پر گور پديدار شد . رستمپي بر رخش فشرد و كمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيكان تير آتشي برافروخت و گور را بريان كرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز كرد و او را به چرارها ساخت و خود به نيستاني كه نزديك در آمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم راايمن گمان برد و به خفت بر آسود. اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شبگذشت شير درنده به كنام خود باز آمد . پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در كناراو چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشكنم و آنگاه سوار را بدرم. پس بسوي رخشحمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دو دست را بر آورد و بر سر شير زد و دندان بر پشتآن فرو برد . چندان شير را بر خاك زد تا وي را ناتوان كرد و از هم دريد. رستمبيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي در آورده. گفت« اي رخش ناهوشيار، كه گفت كهتو با شير كارزار كني؟ اگر بدست شير كشته ميشدي من اين خود و كمند و كمان و گرز وتيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي كشيدم؟ » اين بگفت و دوباره بخفت وتا بامداد بر آسود. 6 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ چون خورشيد سر از كوه بر زد تهمتن بر خاست و تن رخش را تيمار كرد وزين بر وي گذاشت و روي به راه آورد . چون زماني راه سپرد بيابياني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود كه اگر مرغ بر آن مي گذشت بريان ميشد. زبان رستم چاك چاكشد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و زوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان كردو گفت« اي داور داروگر ، رنج و آسايش همه از توست. اگر از رنج من خشنودي رنج من بسيار شد . من اين رنج را بر خود خريدم مگر كردگار شاه كاووس را زنهار دهد و ايرانيان را از چنگال ديو برهاند كه همه پرستندگان و بندگان يزدان اند. من جان و تن در راه رهائي آنان گذاشتم. تو كه دادگري و ستم ديدگان را در سختي ياوري كار مرامگردان ورنج مرابه باد مده. مرا دستگيري كن و دل زال پير را بر من مسوزان.» همچنان ميرفت و با جهان آفرين در نيايش بود، اما روزنه اميدي پديدار نبود و هردم توانش كاسته تر ميشد. مرگ را در نظر آورد و بدريغ با خود گفت« اگر كارم با لشكري مي افتاد شيروار به پيكار آنان مي رفتم و به يك حمله آنان را نابود مي ساختم. اگر كوه پيش مي آمد بگرز گران كوه را فرو مي كوفتم و پست ميكردم و اگر رود جيحون بر من ميغريد به نيروي خداداد در خاكش فرو ميبردم. ولي با راه دراز و بي آب و گرماي سوزان دليري و مردي چه سود دارد و مرگي را كه چنين روي آرد چه چاره ميتوان كرد؟» درين سخن بود كه تن پيلوارش از رنج راه تشنگي سست و نزار شد و ناتوان بر خاك گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از كنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد كه ميش بايدآبشخوري نزديك داشته باشد. نيرو كرد و از جاي بر خاست و در پي ميش به راه افتاد. ميش وي را بكنار چشمه اي رهنمون شد . رستم دانست كه اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است . بر ميش آفرين خواند و از آب پاك نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا كرد و وي را در آب چشمه شست و تيمار كرد و سپس در پي خورش به شكار گور رفت. گوري را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب كرد. پيش از خواب رو بر رخش كرد و گفت « مبادا تا من خفته ام با كسي به ستيزي و با شير و ديو پيكار كني . اگر دشمن پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه كن.» 7 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي كه رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود كه از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن بر آن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چراديد. در شگفت ماند كه چگونه كسي به خود دل داده و بر آن دشت گذشته . دمان رو بسوي رخش گذاشت. رخش بي درنگ به بالين رستم تاخت و سم روئين بر خاك كوفت و دم افشاند وشيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيكار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر كرد و چيزي نديد. با رخش تند شد كه چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز ازتاريكي بيرون آمد . رخش باز به سوي رستم تاخت و سم بر زمين كوفت و خاك بر افشاند . رستم بيدار شد و بر بيابان نگه كرد و باز چيزي نديد . دژم شد و به رخش گفت « درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي . اگر اين بار مرا از خواب بازداري سرت را به شمشير تيز از تن جدا ميكنم و خود پياده به مازندران مي روم . گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و كار را به من واگذار . نگفتم مرا بي خواب كن. زنهار تا ديگر مرا از خواب بر نينگيزي.» سوم بار اژدها غران پديدار شد و از دم آتشفرو ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما از بيم رستم و اژدها نمي دانست چه كند كه اژدها زورمند و رستم تيز خشم بود. سر انجام مهر رستم او را به بالين تهمتن كشيد . چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاك كرد. رستم از خوابخوش بر جست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرين چنان كرد كه اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام كشيد وچون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت « نامت چيست، كه جهان بر تو سر آمد. ميخواهم كه بي نام بدست من كشته نشوي.» اژدها غريد و گفت « عقاب را ياراي پريدن براين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي كه پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جان آن است كه مادر بر تو بگريد.» تهمتن گفت « من رستم دستان از خاندان نيرمم و به تنهائي لشكري كينه ورم. باش تا دستبرد مردان راببيني.» اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آويخت كه گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه بر جست و دندان در تن اژدها فروبرد و پوست او را چون شير از هم به دريد. رستم از رخش خيره ماند . تيغ بر كشيد و سراز تن اژدها جدا كرد . رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت كوهي بيجان بر زمين افتاد . رستم جهان آفرين را ياد كرد و سپاس گفت . در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد. 7 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ رستم پويان در راه دراز ميراند تا آنكه به چشمه ساري رسيد پرگل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته در كنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگرخوردنيها در آن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز در كنار خوان ديد. رستم شاد شدو بي خبر از آنكه خوان ديوان است فرود آمد و بر خوان نشست و جام باده را نيز نوش كرد . سازي در كنار جام بود . آنرا بر گرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت: كه آوازه بد نشان رستم است كه از روز شاديش بهره كم است همه جاي جنگ است ميدان اوي بيابان و كوه است بستان اوي همه جنگ با ديو و نر اژدها ز ديو و بيابان نيابد رها مي و جام و بو يا گل و مرغزار نكردست بخشش مرا روزگار هميشه بجنگ نهنگ اندرم دگر با پلنگان بجنگ اندرم. آواز رست مو ساز وي به گوش پيرزن جادو رسيد. بي درنگ خود را بر صورت زن جوان زيبائي بياراست و پر از رنگ و بوي نزد رستم خراميد . رستم از ديدار وي شاد شد و بر او آفرين خواند ويزدان را بسپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد . رستم تيز در او نگاه كردو دريافت كه زني جادوست. زن جادو خواست كه بگريزد . اما رستم كمند انداخت و سر اورا سبك به بند آورد . ديد گنده پيري پر آرژنگ و پر نيرنگ است. خنجر از كمر گشود و او را از ميانه به دو نيم كرد. 6 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب ميرفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد به سرزميني سبز و خرم و پر آب رسيد. همه شب رانده بود و از سختي راه جامه اش به خوي آغشته بود و به آسايش نياز داشت. ببر بيان را ازتن بدر كرد و خود را از سر برداشت و هر دو را در آفتاب نهاد و چون خشك شد دوباره پوشيد و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها كرد و بستري از گياه ساخت وسپر را زير سرو تيغ را كنار خويش گذاشت و در خواب رفت. دشتبان چون رخش را درسبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش كوفت و چون تهمتن ازخواب بيدار شد به او گفت « اي اهرمن، چرا اسب خود را در كشت زار رها كردي و از رنجمن بر گرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و بر جست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت وبيفشرد و بي آنكه سخن بگويد از بن بر كند. دشتبان فرياد كنان گوشهاي خود را بر گرفتو با سرو دست پر از خون نزد « اولاد» شتافت كه در آن سامان سالار و پهلوان بود. خروش بر آورد كه مردي غول پيكر با جوشن پلنگينه و خود آهنيين چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در كشت زارها رها كرده بود. رفتم تا اسب او را برانم بر جستو دو گوش مرا چنين بر كند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شكار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را كيفر كند. اولاد و لشكرش نزديك رستم رسيدند. تهمتن بر رخش بر آمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرنده رو بسوي اولاد گذاشت . چون فراز يكديگر رسيدند اولاد بانگ بر آورد كه « كيستي و نام تو چيست و پادشاهت كيست؟ چرا گوش اين دشتبان را كنده اي و اسب خود را در كشتزار رها كرده اي . هم اكنون جهان را بر توسياه مي كنم و كلاه ترا به خاك مي رسانم.» رستم گفت « نام من ابر است ، اگر ابر چنگال شير داشته باشد و بجاي باران تيغ و نيزه ببارد. نام من اگر به گوشت برسد خونت خواهد فسرد. پيداست كه مادرت تو را براي كفن زاده است.» اين بگفت و تيغ آب دار را از نيام بيرون كشيد و چون شيري كه در ميان رمه افتد در ميان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زهر شمشير دو سر از تن جدا ميكرد. به اندك زماني لشكر او لاد پراكنده و گريزان شد و رستم كمند بر بازو چون پيل دژم در پي ايشان مي تاخت . چون رخش به اولاد نزديك شد رستم كمند كياني را پرتاب كرد و سر پهلوان را در كمند آورد. او را از اسب به زيركشيد و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت « جان تو در دست منست. اگر راستي پيشه كني و جاي ديو سفيد و پولاد غندي را به من بنمائي و بگوئي كاووس شاه كجا در بند است از من نيكي خواهي ديد و چون تاج و تخت را به گرز گران ازشاه مازندران بگيريم ترا بر اين مرز و بوم پادشاه مي كنم. اما اگر كژي و ناراستي پيش گيري رود خون از چشمانت روان خواهم كرد. » اولاد گفت« اي دلير، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا بر من ببخش . من رهنمون تو خواهم بود و خوان ديوان و جايگاه كاوسرا يك يك به تو خواهم نمود . از اينجا تا نزد كاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تاجايگاه ديوان صد فرسنگ ديگر است، همه راهي دشوار. از ديوان دوازده هزار پاسبان ايرانيان اند. بيد و سنجه سالار ديوان اند و پولاد غندي سپهدار ايشان است. سر همه نره ديوان ديو سفيد است كه پيكري چون كوه دارد و همه از بيمش لرزان اند . تو باچنين برز و بالا و دست و عنان و با چنين گرز و سنان شايسته نيست با ديو سفيد درآويزي و جان خود را در بيم بيندازي. چون از جايگاه ديوان بگذري دشت سنگلاخ است كه آهو را نيز ياراي دويدن بر آن نيست. پس از آن رودي پر آب است كه دو فرسنگ پهنا داردو از نره ديوان « كنارنگ» نگهبان آن است . آنسوي رود سرزمين « بز گوشان» و « نرم پايان» تا سيصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشين مازندران باز فرسنگهاي دراز و دشوار در پيش است. شاه مازندران را هزاران هزارسوار است، همه با سلاح وآراسته. تنها هزار و دويست پيل جنگي دارد. تو تنهائي و اگر از پولاد هم باشي ميسائي.» رستم خنديد و گفت « تو انديشه مدار و تنها راه را بر من بنماي. ببيني كزين يك تن پيلتن چه آيد بدان نامدار انجمن به نيروي يزدان پيروزگر ببخت و به شمشير و تير و هنر چو بينند تاو برو يال من بجنگ اندرون زخم و كوپال من بدرد پي و پوستشان از نهيب عنان را ندانند باز از ركيب اكنون بشتاب و مرا به جايگاه كاووس رهبري كن.» رستم و اولاد شب و روز مي تاختند و تا به دامنه كوه اسپروز، آنجا كه كاوس با ديوان نبرد كرده و از ديوان آسيبديده بود، رسيدند. 6 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ چون نيمه اي از شب گذشت از سوي مازندران خروش برآمد و به هرگوشه شمعي روشن شد و آتش افروخته گرديد. تهمتن از اولاد پرسيد «آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟» اولاد گفت «آنجا آغاز کشور مازندران است و ديوان نگهبان درآن جاي دارند و آنجا که درختي سر به آسمان کشيده خيمه ارژنگ ديو است که هر زمان بانگ و غريو برمي آورد.» رستم چون از جايگاه ارژنگ ديو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بردرخت بست وگرز نياي خود سام را برگرفت و مغفر خسروي را بر سرگذاشت و رو به خيمه ارژنگ ديو آورد. چون بميان لشکر و نزديک خيمه رسيد چنان نعره اي برکشيد که گوئي کوه و دريا از هم دريده شد. ارژنگ ديو چون آن غريو را شنيد از خيمه بيرون جست. رستم چون چشمش بروي افتاد در زمان رخش را برانگيخت و چون برق براو فرود آمد و سرو گوش و يال او را دلير بگرفت و بيک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پرخون او را در ميان لشکر انداخت. ديوان چون سر ارژنگ را چنان ديدند و يال و کوپال رستم را بچشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگريز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گريز پيشي مي گرفت. تهمتن شمشير برکشيد و در ميان ديوان افتاد و زمين را از ايشان پاک کرد و چون خورشيد از نيمروز بگشت دمان به کوه اسپروز بازگشت. رسيدن رستم نزد کي کاوس آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت «اکنون جايگاه کاوس شاه را بمن بنما.» اولاد دوان در پيش رخش براه افتاد و رستم در پي او بسوي زندان ايرانيان تاخت. چون رستم به جايگاه ايرانيان رسيد رخش خروشي چون رعد برآورد. بانگ رخش بگوش کاوس رسيد و دلش شگفته شد و آغاز و انجام کار را دريافت و رو به لشکر کرد و گفت «خروش رخش بگوشم رسيد و روانم تازه شد. اين همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کي قباد با ترکان برکشيد.» اما لشکر ايران از نوميدي گفتند کاوس بيهوده مي گويد و از گزند اين بندهوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئي در خواب سخن مي گويد. بخت از ما گشته است و از اين بند رهائي نخواهيم يافت. در اين سخن بودند که تهمتن فرود آمد. غوغا در ميان ايرانيان افتاد و بزرگان و سرداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوش و بهرام او را در ميان گرفتند. رستم کاوس را نماز برد و از رنج هاي دراز که بروي گذشته بود پرسيد. کاوس وي را درآغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختي راه جويا شد. آنگاه کي کاوس روي به رستم کرد و گفت «بايد هشيار بود و رخش را از ديوان نهان داشت. اگر ديو سفيد آگاه شود که تهمتن ارژنگ ديو را از پاي درآورده و به ايرانيان رسيده ديوان همه انجمن خواهند شد و رنج هاي تو را برباد خواهند داد. تو بايد باز تن و تيغ و تير خود را برنج بيفکني و رو بسوي ديو سفيد گذاري، مگر بياري يزدان بر او دست يابي و جان ما را از رنج برهاني که پشت و پناه ديوان اوست. از اينجا تا جايگاه ديو سفيد از هفت کوه گذر بايد کرد. در هرگذاري نرّه ديوان جنگ آزما و پرخاشجوي آماده نبرد ايستاده اند. تخت ديو سفيد در اندرون غاري است. اگر او را تباه کني پشت ديوان را شکسته اي. سپاه ما درين بند رنج بسيار برده است و من از تيرگي ديدگان بجان آمده ام. پزشگان چاره اين تيرگي را خون دل و مغز ديو سفيد شمرده اند و پزشگي فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون ديو سفيد را در چشم بچکانم تيرگي آن يکسر پاک خواهد شد.» رستم گفت «من آهنگ ديو سفيد مي کنم. شما هشيار باشيد که اين ديو ديوي زورمند و افسونگر است و لشکري فراوان از ديوان دارد. اگر به پشت من خم آورد شما تا ديرگاه در بند خواهيد ماند. اما اگر يزدان يار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ايران را دوباره باز خواهيم يافت.» 6 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نيز با خود برداشت و چون باد رو بکوهي که ديو سفيد در آن بود گذاشت. هفت کوهي را که در ميان بود بشتاب در نورديد و سرانجام به نزديک غار ديو سفيد رسيد. گروهي انبوه از نرّه ديوان را پاسدار آن ديد. به اولاد گفت «تاکنون از تو جز راستي نديده ام و همه جا بدرستي رهنمون من بوده اي. اکنون بايد بمن بگوئي که راز دست يافتن بر ديو سفيد چيست؟» اولاد گفت «چاره آنست که درنگ کني تا آفتاب برآيد. چون آفتاب برآيد و گرم شود خواب بر ديوان چيره مي شود و تو ازين همه نرّه ديوان جز چند تن ديوان پاسبان را بيدار نخواهي يافت. آنگاه بايد که با ديو سفيد درآويزي. اگر جهان آفرين يار تو باشد بروي پيروز خواهي شد.» رستم پديرفت و درنگ کرد تا آفتاب برآمد و ديوان سست شدند و درخواب رفتند. آنگاه اولاد را با کمندي استوار بست و خود شمشير را چون نهنگ بلا از نيام بيرون کشيد و چون رعد غرّيد و از جهان آفرين ياد کرد و در ميان ديوان افتاد سر ديوان چپ و راست به زخم تيغش برخاک مي افتاد و کسي را ياراي برابري با او نبود. تا آنکه بکنار غار ديو سفيد رسيد. غاري چون دوزخ سياه ديد که سراسر آنرا غولي خفته چون کوه پر کرده بود. تني چون شبه سياه و روئي چون شير سفيد داشت. رستم چون ديو سفيد را خفته يافت به کشتن وي شتاب نکرد. غرّشي چون پلنگ برکشيد و بسوي ديو تاخت. ديو سفيد بيدار شد و برجست و سنگ آسيائي را از کنار خود در ربود و درچنگ گرفت و مانند کوهي دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شير ژيان برآشفت و تيغ برکشيد و سخت بر پيکر ديو کوفت و به نيروئي شگفت يک پا و يک دست از پيکر ديو را جدا کرد و بينداخت. ديو سفيد چون پيل دژم بهم برآمد و بريده اندام و خون آلود با رستم درآويخت. غار از پيکار ديو و تهمتن پرشور شد. دور زورمند بر يکديگر مي زدند و گوشت از تن هم جدا مي کردند. خاک غار بخون دو پيکارگر آغشته شد. رستم در دل مي گفت که اگر يک امروز ازين نبرد جان بدر ببرم ديگر مرگ برمن دست نخواهد يافت و ديو با خود مي گفت که اگر يک امروز با پوست و پاي بريده از چنگ اين اژدها رهائي يابم ديگر روي به هيچکس نخواهم نمود. هم چنان پيکار مي کردند و جوي خون از تن ها روان بود. سرانجام رستم دلاور برآشفت و بخود پيچيد و چنگ زد و چون نرّه شيري ديو سفيد را از زمين برداشت و بگردن درآورد و سخت برزمين کوفت و آنگاه بي درنگ خنجر برکشيد و پهلوي او را بردريد و جگر او را از سينه بيرون کشيد. ديو سفيد چون کوه بيجان کشته برخاک افتاد. رستم از غار خون بار بيرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر ديو را بوي سپرد و آنگاه با هم رو بسوي جايگاه کاوس نهادند. اولاد از دليري و پيروزي رستم خيره ماند و گفت «اي نره شير، جهان را به زير تيغ خود آوردي و ديوان را پست کردي. ياد داري که بمن نويد دادي که چون پيروز شوي مازندران را بمن بسپاري؟ اکنون هنگام آنست که پيمان خود را چنانکه از پهلوانان درخور است بجاي آري.» رستم گفت «آري، مازندران را سراسر بتو خواهم سپرد. اما هنوز کاري دشوار در پيش است. شاه مازندران هنوز برتخت است و هزاران هزار ديوان جادو پاسبان وي اند. بايد نخست او را از تخت بزير آورم و در بند کنم و آنگاه مازندران را به تو واگذارم و ترا بي نيازي دهم.» بينا شدن کي کاوس از آنسوي کيکاوس و بزرگان ايران چشم براه رستم دوخته بودند تاکي به پيروزي از رزم باز آيد و آنان را برهاند. تا آنکه مژده رسيد رستم به ظفر باز گشته است. از ايرانيان فغان شادي برآمد و همه ستايش کنان پيش دويدند و برتهمتن آفرين خواندند. رستم به کي کاوس گفت «اي شاه، اکنون هنگام آنست که شادي و رامش کني که جگرگاه ديو سفيد را دريدم و جگرش را بيرون کشيدم و نزد تو آوردم.» کي کاوس شادي کرد و بر او آفرين خواند و گفت « آفرين برمادري که فرزندي چون تو زاد و پدري که دليري چون تو پديد آورد، که زمانه دلاوري چون تو نديده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شير افگني چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر ديو را در چشم من بريزي تا مگر ديده ام روشن شود و روي ترا باز بينم.» چنان کردند و ناگاه چشمان کاوس روشن شد. بانگ شادي برخاست. کي کاوس برتخت عاج برآمد و تاج کياني را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ايران چون طوس و گودرز و گيو فريبرز و رهام و گرگين و بهرام و نيو به شادي و رامش نشستند و تا يک هفته با رود و مي دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پيکار شدند و بفرمان کي کاوس به گشودن مازندران دست بردند و تيغ در ميان ديوان گذاشتند و تا شامگاه گروهي بسيار از ديوان و جادوان را برخاک هلاک انداختند. 7 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ کشتن رستم اژدها را؛ اثر محمود فرشچیان برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده