Mahnaz.D 61917 ارسال شده در 13 مهر، 2011 به خیلی چیزا دارم عادت می کنم....می دونم خوب نیست...اما.... 16
The Idealist 1526 ارسال شده در 13 مهر، 2011 Love عجیب ترین کلمه دنیاست ؛ کلمه ای که همه آن را دوست داشتن معنا می کنند ، اما هنگام ابراز عشق به کار می برند ، در حالی که نمی دانند دوست داشتن با عشق متفاوت است ، دنیایش دنیای دیگریست ... 12
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 مهر، 2011 گاهی وقتا حس می کنم آدما تا وقتی بهم نیاز دارن باهام خوبن .... 20
Nightingale 10531 ارسال شده در 15 مهر، 2011 خستم خیلی خسته .......... ولی میرم جلو با غرور با قدرت .......... آدم آهنی بدون احساس بودنم گاهی خوبه الان من آدم آهنی ام ........... 14
RezaMTJAME 9278 ارسال شده در 15 مهر، 2011 و تو چه میدانی که چیست آن چیستی؟؟؟؟؟ و من چه دورم از آنچه هست و چه نزدیکم به آنچه نیست..... و تو چه آرامی و مهربان..... و من چه دلتنگم و بارانی.... و خدایی که در این نزدیکی است.... و چه ارتباط تنگاتنگی است بین اینها....... پس چرا ما از هم دوریم؟؟؟ 16
RezaMTJAME 9278 ارسال شده در 15 مهر، 2011 حرفهای دلم...... میگویند حرف زدنی است و بیان کردنی.... پس چگونه است که حرفهایم ریختنی است و خیس اند؟؟؟ همه حرفهایشان را میگویند.... به کسی که دوستش دارند... به پدر و مادر..... به دوست... به آشنا... به رفیق.... به یار..... به هر کسی.... شاید هم به کسی نگویند.... پس چرا حرفهای دلم ریختنی است؟؟؟؟ :w821: یعنی اشکهایم حرفهای دلم است؟؟؟؟؟ اگر حرف است پس چرا نمیتوانم بیان کنم؟؟؟؟؟ خدایا من چرا اینگونه ام؟؟؟؟؟ یا اینکه آدم نیستم و یا دیوانه شدم ام؟؟؟!!!! ولی حس غریبی است...... حسی دوست داشتنی است..... :626gdau: هر چه هستش دوستش دارم بسیارررررررررررررررررر زیاددددددددد....... :626gdau: :4uboxsmiley: تا به حال چنین چیزی در زندگی ام نداشتم..... زیباست گریه برای کسی که................... :rose: خدا نگیر از هیچ کسی دلخوشی اش را و دلخوشی هر کسی را پاینده بدار...... :flowerysmile: آمین یا رب العالمین..... :flowerysmile: 17
RezaMTJAME 9278 ارسال شده در 15 مهر، 2011 یه چیز دیگه هم هستش..... کمتر مرد یا پسری اصلاً از این چیزها مینویسه.... چه میدونم حرف دل. دل نوشته. درد دل..... همه میریزند توی خودشون..... و وقتی که دیگه جایی واسه ریختن غم ها توی دل نباشه گریه میکنند ولی من که دیگه جایی ندارم..... یعنی من واقعاً دیوونه شدم؟؟؟؟ 18
کتایون 15176 ارسال شده در 15 مهر، 2011 هیچوقت نفهمیدم چرا ادما یه کارایی می کنن که بهش اعتقاد ندارن... تقصیرم میندازن گردن شرایط زندگی و....... همیشه گفتم یا اونی باش گه میگی یا چیزی که نیستی رو نگو... 13
from_hell 10964 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2011 هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست! مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است.... 18
RezaMTJAME 9278 ارسال شده در 16 مهر، 2011 ای کاش درک میکردی که دوست داشتن بی دلیل است....... :rose: دوستت دارم ای آشنای غریبه من...... :rose: همه چیز منتهی به آنچه چشم میبیند و آنچه با مادیات برآوردنی میشود، نیست..... ای کاش میدانستی که خدایی که در توست و صاحب ماست بیشتر آنکه محاسبه گر باشد عاشق است..... 12
پیرهاید 10193 ارسال شده در 16 مهر، 2011 من پادشاه شهریم که آدمیانش قلم دارند و گاوهایش شاخ! و در زباله دانیش ، خاطرات بی امان رخ می نمایانند چه تلخ است بیهوده ، امیر بودن بر این شهر و چه سخت است که در اِشکم شاخ کنی و در چشم قلم با شاخ ، قلم می شکنند و با نگاه ، دل آه ، وقتی سخن از این چرندها می گویم ، مغز به انزال می رسد و دل به هیچ بگذریم راستی نرخ شهر شما چقدر است هنوز به چشمانت می نازی؟! . . . . . 11
*mini* 37778 ارسال شده در 16 مهر، 2011 مهربونی [/url]جای کینه رو میگیره هر جا دردی باشه . درمون میشه یک روز . . .کاشکی همه مهربون بودن.....مگه چی میشد اخه؟ 13
*mini* 37778 ارسال شده در 16 مهر، 2011 ببین کلا خستم اصلا..................................از این همه بی عاطفه بودن ادما........از بیخیالیشون......از اینکه همه چیز شده بازیچه.........از اینکه قدرت درکا رفته پایین و دز بی عقلی رفته بالا......از اینکه همه فقط تا نوک بینیشونو میبینن و عاقبت حرف و عملشون رو نمیبینن 12
hilda 13376 ارسال شده در 16 مهر، 2011 باشه ... قیافم و شبیه یه پرانتز رو به بالا میکنم و میگم که خندونم! ولی این واقعیت نیست ! من یه رادیکالم مثله یه رادیکال شکستم ! 15
peyman sadeghian 30244 ارسال شده در 17 مهر، 2011 خدای من دردهایم انبوهی گشته که دیگر طاقت بردوش کشیدنش را ندارم کمر نمیتوان راست کنم......... گناه من چه بوده است که مرد شده ام............ گریه که نمیتوانم بکنم چون تحقیر میشوم............مرد که گریه نمیکند.............. نمیتوان بخندم به سبک سری ولودگی محکوم میگردم........... درددل را که حرفش را نزن ................مگه ما مردها غم وغصه داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه ما مردها حق داریم با کسی درددل کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا که گفته مرد باید درددل کند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه کسی گفته مرد احساس دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه کسی به احساسات یک مرد پاسخ میدهد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مردها فقط باید شب وروز سگ دو بزننداز صبح مثل سگ پاسوخته تا شب دنبال یه لقمه نون حلال بدوندو دم نزنند که آی ایهاالناس!ماهم درددل داریم!ماهم افسرده میشویم ماهم گاهی به یک شانه برای گریه کردن احتیاج داریم خسته شدم شدم خدایا!بگیر این عمر کذایی را!نخواستیم!مال خودت!ارزانی تو وهر آنکس که دنیا را زیبا میپندارد.................................................................. این اشکها هم مال من نیست....................... قطرات شبنمی است که از صبحگاه برگونه هایم نشسته است............................. خدایا عشقت را نخواستیم................ عاشق شدن را نخواستیم................. بس است دیگر خدایاکاش روزی هزاران بار آتشم میزدی اما عاشقم نمیکردی................. به قعر جهنمت راضیم بگیر این جان را وخلاصم کن از این همه نکبت واندوه وحقارت................ خدا بکش این این احساس نفرت انگیز را.............................. نمیخواهم ................................................. شمارا به خدا ای اشکها نیایید................... تمام لباسم خیس شد............................ زشته!کسی نباید اشک یک مرد را ببیند..................... کسی نباید حقارت یک مرد را دربرابر معشوقه اش ببیند............... مگر من چه میخواهم؟ من فقط یه زندگی آرام میخواهم................... یه سقف یه فضای ارام...................... یه سکوت سنگین.................................. مگر من چه میخواهم؟ فقط آرامش فقط آرامش........................................ من فقط میخوام زیر یه سقف یکی باشه منو بفهمه بهم احترام بذاره.......................... مگه من چی میخوام؟ فقط یه گوش واسه شنیدن.................................. فقط یه دل واسه دل بستن........................ یه عشق پاک............................ همین!!!!!!!!!!!!! مگه من چی میخوام؟........................................مگه من چی میخوام؟........................................................................مگه من چی میخوام؟.............................................................. ................................................... ................................... ......................... .................... ......... . .تمام 15
Nightingale 10531 ارسال شده در 17 مهر، 2011 کاشکی زمان برمیگشت عقب ! جزو معدود دفعاتی که چنین آرزویی دارم ........ تصمیم هایی که آدم میگیره کارایی که میکنه و حتی گاهی مهربون بودن آدم اگر در زمان خودش نباشه و درست نباشه پشیمونی داره شاید همیشه ! فقط دعا میکنم برای خودم و برای خیلیا که مورد هدف اون ثانیه هایی از عمرم بودند که نباید میبودند ........ نمیدونم چرا انقدر بیخیالم ! انقدر بی اثر ! شاید تو خماریم ! نمیدونم چرا همه رو در همه حال حتی اگر بد بوده باشه بازم بدم نمیاد ازشون و دوسشون دارم ........ چرا خودمو میذارم درجه دوم همش ؟ 14
from_hell 10964 مالک ارسال شده در 17 مهر، 2011 جز خویشتن خویش که می تواند باشد آن منی که می خورد که می برد که می شکند و آرام آرام م ی م ی ر د .... پ.ن:دنبال مقصر نباشیم واسه هر اتفاقی.... گاهی خودمون اصلی ترین دلیل هر حادثه ای هستیم....!!! بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی 11
The Idealist 1526 ارسال شده در 17 مهر، 2011 گاه دل تـنـگـی در خود حس می کنم ؛ یک حـس آشنا ؛ اما نمی دانم این حس چیست ، به کجا برمیگردد ؛ در پایان ، به این نتیجه می رسم که مهم نیست برای چه چیزی دل تنگ شوی ؛ بلکه سختی و رنجی که در دل تنگی است ، به انسان حس بسیار دلپذیر و آشنایی می دهد . 8
ارسال های توصیه شده