Ehsan 112346 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ دیباچه: منت اسی را عز و جل،که طاعتش موجب ساندیس است و به شکر اندرش مزید بــصیرت...... تاریخ،همواره تکرار میشود و پندها و اندرزهای خودش را به ما عرضه میکند. سفر تاریخی حماسی کاشان،یکی از نقاط عطف تاریخ این انجمن است و بررسی تلخی ها و شیرینی های این حادثه مهم تاریخی، میتواند راه گشای ما در زندگی باشد. بر این حادثه مهم تاریخی،روایت های مختلفی نوشته شده است که طبق نظر اکثریت علما و فضلا: دقیق ترین و کاملترین این روایت ها،متعلق به عالم ربانی،ملا اسی خان است که بدون هیچگونه غرض ورزی شخصی تنها به بیان ماوقع پرداخته است.... . . . . این سفرنامه در سه بخش ارائه شده است: بخش اول-هجرت کاروان از تهران به کاشان بخش دوم- اقامت در کاشان،ولایتمداری و عدم تمکین به ولایت بخش سوم- بازگشت به دیار آغازین. فقط توجه شود بعضی از روایت هایی که در ذیل خواهد آمد،تکبــیر واجب دارد،که برای سهولت در تشخیص آنها،عبارت تکبیر داخل پرانتز نوشته شده است. تذکر بسیار مهم: همه مطالب را کامل و با دقت و با شیوه ای حماسی بخوانید..... خدایا به امید تو آغاز میکنیم............. 84 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ بخش اول-هجرت کاروان از تهران به کاشان همه چیز از یک خواب یا بهتر است بگویم از یک رویای صادقه آغاز شد... codeplus میگوید بنده از یکی از اجداد خود شنیدم که او از یکی از ارادتمندان اسی اینگونه روایت میکند: روزی اسی در خواب فرشته ای را میبیند با پرهایی طلایی رنگ،و بسیار معطر.... اسی میفرمود: بوی فرشتم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت...... فرشته در خواب خطاب به من گفت،اینک آزمونی سنگین از جانب خدایت برایت تعیین گردیده و اگر از آن سر باز زنی بدون شک از زیانکاران خواهی بود.این آزمون هجرت از تهران به کاشان و هدایت مومنین و مومنات است.... من از اینکه مورد عنایت حق تعالی قرار گرفته بودم،سر از پا نمیشناختم،برای همین به دنبال کاروانی افتادم تا مرا به کاشان برساند. هنگام جستجو در کاروانسرا،فردی را دیدم شیپور به دست به نام انوش که فریاد بر میاورد با کاروانی با حداقل هزینه و امکانات گسترده و افرادی مومن قصد عزیمت به کاشان را دارد. وضعیت خــمس و زکات هم در آنسال خراب بود و مجبور به صرفه جویی بودیم،پس بی درنگ در این کاروان ثبت نام کردیم. قبل از رسیدن به کاروان،با دو فرد از مالکین و خان های شهرمان یعنی دو ادمین روبرو شدیم، الحق که بصیرت داشتند و دو تن از رعایا یعنی اوری و ستی را هرگز محل نداده و جلوی آنها راه میرفتند که ما را بسیار خوش آمد. (تکبیر) به هر حال به کاروان رسیدیم،اسامی خوانده شد و همه سوار بر مرکبی راهوار شدند. طبق درخواست علما،ما در انتهای کاروان جلوس کردیم،در جمعی که به نظر مومن و خداجو میامد. . . . . . خانواده ای در همسایگی ما بود،پدر خانواده فردی بود چکاوک نام،با چهره خشن و عبوس پدر خانواده که هیچ از خود بروز نمیداد. مادر خانواده شخصی بود فرناز نام ، که مهربان به نظر میرسید اما در تربیت پسری شیخ نام ، بسیار ناموفق !! شیخ نیز فرزند لوس و ننوری داشت سپیده نام،که مدام برای رسیدن به خواسته هایش پدر را در تنگنا قرار میداد. :w589: کلا جوی معنوی بر مجلس حاکم بود که ناگهان،غرب زده ای روشن فکر نما،به نام مهندس خوش فکر که الحق شایسته مهندس کج فکر بود،وسیله ای را به سمت راننده برد. ناگهان زمزمه ای در کاروان بلند شد،خدای من چه میشنیدم !!! موسیقی مبتذل و بسیار لهو و لعب گون....... شیطان از همین غفلت ما استفاده کرد و دو تن از سران فتــنه به نام های ............ (سانســـور) را فریفت..... حرکاتی موزون و نا به هنجار،تک تک ارزش های ما را زیر سوال میبرد..... . . . . کمی سکوت کردم تا شاید این جماعت به خود بیاید،اما انگار نه انگار و همینطور فتــنه گر بود که به این دو اضافه میشد، از (سانســــور و.....) گرفته تا الی ماشالله...... ناگهان (سانسور.....) که کین جلوه در محراب و منبر میکرد،به حرکت درآمد و با لرزش اندام و پریشان کردن زلف ها، دل هر مومنی را به لرزه در میاورد،آنجا به راستی قلبم تیر کشید. (تکبیر) باز هم ترجیح دادم برای مصلحت امت سکوت کنم. :w74: اما سکوت تا کجا،تا جایی که نزدیک به آن یار سفر کرده شدیم،دیگر تحمل این وضعیت برایم ممکن نبود. با حالتی بر افروخته به سمت لیــدر بی بــصیرت رفتم و بر او با صدایی رسا فریاد زدم: ضبط ها خاموش،من آهنگ تعیین میکنم،من تو دهن این اهنگ میزنم..... (تکبیر) :zadan: . . . . . مدتی وضعیت خوب بود و دوباره جوی معنوی بر ما حاکم شد،هرکس به خود مشغول شد و دو خواهر به نام های اوری و ستی در دنیای واقعی هم با بازی نان بیاور و کباب ببر،به اسپم مشغول شدند که به راستی اینان اسپمرهایی بزرگ هستند. اما آتروس که با شیطان،پیمان اخوت بسته بود باز هم به حرکت و جنبیدن در آمد و دوباره عده ای بی بصیرت دنبال او راه افتادند و تازه فهمیدم این فتنه جز با دفع حداکثری این جماعت میسر نیست....... به هر حال با دلی اندوهگین و قلبی مالامال از درد،تا کاشان در این کاروان به اجبار ماندیم... 71 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ بخش دوم- اقامت در کاشان،ولایتمداری و عدم تمکین به ولایت در حالیکه از اینهمه فتنه و بی بصیرتی سخت اندوهگین بودم،ناگهان درهای رحمت به سوی من گشوده شد. دو فرد به نام های H A M I D,hamid19395با بصیرتی مثال زدنی با من عهد بستند. این دو مدام با پرسیدن سوالات فــقهی،مرا شگفت زده میکردند،حتی hamid19395 با تامین آذوقه سفر، خمس خود را به عالم و ولی امرش پرداخت کرد و ما بسیار مشعوف گشتیم.... همه چیز به خوبی پیش میرفت که ناگهان در نیاسر ما را به محلی بردند که در آن عرق میفروختند (هیهات من الذله) فتنه لهو و لعب کم بود،فتنه عرق هم اضافه شد،پسری را دیدم در مغازه عرق فروشی به انواع عرق هامینگریست، ناگهان خواص عرق یونجه او را به خودش جلب کرد،با خانه تماس کرد و به پدرش گفت،پدر برایت یونجه بخرم !!!! . . . . به هر حال،به برکه ای رسیدیم پر از آب،عده ای از دوستداران ولایت از شهرهایی چون شیراز و اصفهان با پایی برهنه و چشمانی اشکبار به سوی ما می آمدند: Spow , sefid barfi , Aartemis و آریوبرزن و هادی ناصح....... . . . . تجدید بیعت صورت گرفت و برای صرف ولیمه راهی رستوران شدیم،غذای ما جوجه بود و از غذایای رعایا که کوبیده بود 15000 هزار ریال ایرانی گرانتر بود.... :JC_thinking: تاخیر در سرو شدن غذای ما امتحان دیگری بود که با صبر در برابر گرسنگی بار دیگر سربلند بیرون آمدیم. پس از صرف غذا،عازم خانه ای شدیم طاغوتی به نام خانه عامری ها،در آنجا به همه گفتم اینست عاقبت دنیامداری،صاحبانش رفته و خانه تنها مانده. بارها به آنها فرمودم با اطاعت بی چون و چرا از ولایت اســی ،خانه آخرت خود را آباد کنید،اما باز هم اکثریت متوجه نبودند........ :ws18: 68 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ بخش سوم- بازگشت به دیار آغازین. دیگر بار سنگین هدایت از دوش من برداشته شده بود،کاروان شیپور بازگشت را برآورد و جماعت همیشه هوشیار،دوباره سوار مرکب شدند. ناگهان دوباره آهنگی بسیار دلفریب پخش شد،که من را هم برای لحظه ای فریفت و کرشمه ای و عشوه ای بر چهره ما پدیدار گشت، عجب محتوای مبتذلی داشت این آهنگ و وای بر زمزمه کنندگان آن: :w768: باز زن من میشی یا نه زن میشی یا نه،وای زن من میشی یا نه زن میشی یا نه !!!!!!!!!!!!! . . . . به هر حال در مسیر برگشت با روشن گری های من از شدت و قباحت مراسم لهو و لعب کاسته شد، آتروس هم دست مرا بوسید و خواست توبه او را بپذیرم،که من هم به شرط پرداخت تمامی خمس های گذشته به صورت یکجا،توبه اش را پذیرفتم.... . . . . همه چیز آرام بود،که ناگهان زمزمه هایی برای تخریب چهره پاک و نورانی علما شنیده شد. :zadan: افرادی به نام های FO.ROO.GH , M_Archi با نسبت دادن القابی چون لوس و دروغگو،به ساخت مقدس ما و شایعه پراکنی، قصد تخریب شخصیت الهی ما را داشتند،در حالیکه نمیدانستند،مکرو و مکر الاسی..... آنها ملا اسی خان را برای ضایع کردن مجبور به اجرای پانتومیم کردند تا او را نزد مومنین خوار جلوه دهند. اما یکی از یاران صدیق و وفادار به نام Neutron از راه رسید و پنبه های آنها را رشته کرد..... هرچند فروغ با شعبده طناب ها را مار نشان میداد،اما Neutron به راستی او را با گفتن تندر شکست داد... :w589: مومنین و مومنات بسیار مشعوف و خرسند بودند،تا کاروان دوباره به نقطه آغازین بازگشت. . . . لحظه جدایی فرا رسید،اشک ها سرازیر بود،که اسی ما را ترک نکن: ما با ولایت زنده ایم،تا زنده ایم رزمنده ایم (تکبیر) اما تقدیر این بود،که دوباره به پشت پرده ها برویم تا هنگامیکه زمینه مجددا برای ظهور فراهم شود....... :w645: 67 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ نکات پایانی: این ها فقط شوخی بود،برای لحظه ای خندیدن و شاید تفکر،هر چند چیزی برای تفکر ندارد !!! قدر لحظه هایتان را بدانید و این بچه کوچک را به خاطر خط خطی روی دیوار سفید خانه تان،سرزنش مکنید. از الان هرکس اعتراضی به تحریف تاریخ دارد یا ناگفته ای مانده را میتواند اعلام کند تا حق از باطل بر همگان روشن گردد که نحن ابناء دلیل. به امید پیروزی و موفقیت های واقعی....... یا حق. 67 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ بالاخره این سفرنامه ما الان تکمیل شد و ویرایش شد...... بذارید بالای طاقچه خانه هایتان...... 33 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ سفر نامتون مجل داره ... کلی تحریف کرده بودی حاج اقا نصفشم نگفتی تازه! ولی این قسمتش خیلی خوب بود باز زن من میشی یا نه زن میشی یا نه،وای زن من میشی یا نه زن میشی یا نه !!!!!!!!!!!!! . . . . 19 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ سفر نامتون مجل داره ...کلی تحریف کرده بودی حاج اقا نصفشم نگفتی تازه! از الان بدعت نکنید خواهشا...... 12 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ اگه بستنی مهمونمون کنی چرا که نه باشه مهمون 5 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ اینم عکس آبشار عظیم نیاسر برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 40 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ از الان بدعت نکنید خواهشا...... بدعت میکنیم توطئه هم میکنیم :w589: کیه که دستش به ما برسه :2rqfst4: 6 لینک به دیدگاه
الهام. 8079 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ خيلي باحال بود!! الان كلا فهميدم اونجا چه خبر بوده 10 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ خيلي باحال بود!! الان كلا فهميدم اونجا چه خبر بوده چه خبر بوده؟ قضاوت نکن سریع،عجول. :w589: 8 لینک به دیدگاه
الهام. 8079 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ چه خبر بوده؟ قضاوت نکن سریع،عجول. :w589: چرا ميزني خب 3 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ چرا ميزني خب پس با زبان خوش بگو،چه برداشتی از یاران صدیق ما داشتی؟ 4 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ شیخ نیز فرزند لوس و ننوری داشت سپیده نام،که مدام برای رسیدن به خواسته هایش پدر را در تنگنا قرار میداد. دیش دیش گوبس 11 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ دیش دیش گوبس بچه جان،درست نیست آدم بابای خودشو اذیت کنه،اون شیخ همینجوری گرفتاری داره،هم باید خدمت بابا چکاوک پیرش برسه هم خدمت شما. چرا اینقدر ازش توقع دارین،من خبر دارم شیخ برای خریدن توقعات شما،مسافر کشی میکند... 12 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ بچه جان،درست نیست آدم بابای خودشو اذیت کنه،اون شیخ همینجوری گرفتاری داره،هم باید خدمت بابا چکاوک پیرش برسه هم خدمت شما. چرا اینقدر ازش توقع دارین،من خبر دارم شیخ برای خریدن توقعات شما،مسافر کشی میکند... دروغ نگو دیگه از خودش بپرس اینایی که میگی واقعیت نداره هااااا 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده