رفتن به مطلب

مولوی


soheiiil

ارسال های توصیه شده

سلام عزیزان تو این تاپیک بیشتر با این استاد عشق آشنا میشیم و از محضرش انسانیت می آموزیم

 

شعر اول:

 

چینیان گفتند ما نقاش‌تر

رومیان گفتند ما را کر و فر

گفت سلطان امتحان خواهم درین

کز شماها کیست در دعوی گزین

اهل چین و روم چون حاضر شدند

رومیان در علم واقف‌تر بدند

چینیان گفتند یک خانه به ما

خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر

زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند

پس خزینه باز کرد آن ارجمند

هر صباحی از خزینه رنگها

چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ

در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند

همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست

رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب

آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند

از پی شادی دهلها می‌زدند

شه در آمد دید آنجا نقشها

می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان

پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها

زد برین صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود

دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر

بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها

پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست

صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب

ز آینه‌ی دل تافت بر موسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک

نه بعرش و فرش و دریا و سمک

زانک محدودست و معدودست آن

آینه‌ی دل را نباشد حد بدان

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل

زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

عکس هر نقشی نتابد تا ابد

جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو کاید برو

می‌نماید بی حجابی اندرو

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند

رایت عین الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند

نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند

می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر

بر صدف آید ضرر نه بر گهر

گرچه نحو و فقه را بگذاشتند

لیک محو فقر را بر داشتند

تا نقوش هشت جنت تافتست

لوح دلشان را پذیرا یافتست

برترند از عرش و کرسی و خلا

ساکنان مقعد صدق خدا

لینک به دیدگاه

بنـــــمای رخ که باغ و گلستانـم آرزوسـت

بگشای لــب که قنــــد فراوانم آرزوســــت

 

ای آفتـــاب حســن بـرون آ دمـــی ز ابـــر

کان چـــهره ی مشعشع تابـــانم آرزوسـت

 

گفتی بنـــــاز بیش مرنـجان مـــــرا بـــــرو

آن گفتنت که بیش مرنــــجانم آرزوســــــت

 

آن دفع گفتنــت که بروشه به خانـــه نیست

آن نـــــاز وباز تـــــندی دربـــانم آرزوسـت

 

زین همــــرهان سست عناصر دلــــم گرفت

شیــر خـــدا و رستم دستــانــم آرزوســـــت

 

زیــــن خلق پر شکایت گریان شدم ملـــــول

آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست

 

والله که شهــــر بی تو مـــرا حبـس میشود

آوارگـــی کـــوه و بیـــــابانـــــم آرزوســــت

 

یک دست جام باده و یک دست زلـــــف یار

رقصـــی چنین میانـــه ی میدانم آرزوســـت

 

دی شیخ با چـــــــراغ همی گشت گــرد شهر

کز دیـــــو و دل ملولـــــم و انسانم آرزوسـت

 

گفتنـــــــد یافت مـــــی نشود گشتـــــه ایـم ما

گفــــــت آن چه یافــت می نشود آنم آرزوست

لینک به دیدگاه

:icon_gol:

 

چه تدبير اي مسلمانان كه من خود را نمي دانم

 

نه ترسا نه يهودم من، نه گبرم نه مسلمانم

 

نه شرقيم نه غربيم، نه بريّم نه بحريم

 

نه ز اركانِ طبيعيم، نه از افلاكِ گردانم

 

نه از خاكم نه از آبم، نه از بادم نه از آتش

 

نه از عرشم نه از فرشم، نه از كونم نه از كانم

 

نه از هندم نه از چينم، نه از بلغار و سقسينم

 

نه از ملك عراقينم، نه از خاك خراسانم

 

نه از دنيا نه از عقبي، نه از جنّت نه از دوزخ

 

نه از آدم نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم

 

مكانم لامكان باشد، نشانم بي نشان باشد

 

نه تن باشد، نه جان باشد، كه من از جان جانانم

 

دويي را چون برون كردم، دو عالم را يكي ديدم

 

يكي بينم، يكي جويم، يكي دانم، يكي خوانم

لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...

حق پدید است از میا ن دیگران

همچو ماه اندر میان اختران

 

گر نبینی این جهان معدوم نیست

عیب جز انگشت نفس شوم نیست

 

دو سر انگشت خود بر دو چشم نه

هیچ بینی از جهان انصاف ده

 

روسر در جامه ها پیچیده ای

لاجرم با دیده و نا دیده ای

لینک به دیدگاه

با من صنما دل یک دله کن

گر سر ننهم آنگه گله کن

 

مجنون شده‌ام از بهر خدا

زان زار تو مرا یک سلسله کن

 

آخر تو شبی رحمی نکنی

بر رنگ و رخ همچون زر من

 

تو سرو و گل و من سایه تو

من کشته تو تو حیدر من

 

تازه شد از او باغ و بر من

شاخ گل من نیلوفر من

 

رحمی نکند چشم خوش تو

بر نوحه و این چشم تر من

 

روي خوش تو دين و دل من

بوي خوش تو پيغمبر من

 

باده نخورم ور زآن که خورم

بوسه دهد او بر ساغر من

 

آن کس که منم پابسته او می‌گردد او گرد سر من

لینک به دیدگاه

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

 

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن

 

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

 

بر درختی کآشیان مرغ توست

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

 

جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن شادان مکن

 

گر چه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می خواهد دل ایشان مکن

 

کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن

 

این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

 

نیست در عالم ز هجران تلختر

هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن

لینک به دیدگاه

یکی مطرب همی خواهم در این دم

که نشناسد ز مستی زیر از بم

 

حریفی نیز خواهم غمگساری

ز بی خویشی نداند شادی از غم

 

همه اجزای او مستی گرفته

مبدل گشته از اولاد آدم

 

مسلمانی منور گشته از وی

مسلم گشته از هستی مسلم

 

چو با نه کس بیاید بشمری ده

ده تو نه بود از ده یکی کم

 

خدایا نوبتی مست بفرست

که ما از می دهل کردیم اشکم

 

دهل کوبان برون آییم از خویش

که ما را عزم ساقی شد مصمم

 

دهلزن گر نباشد عید عید است

جهان پرعید شد والله اعلم

 

پراکنده بخواهم گفت امروز

چه گوید مرد درهم جز که درهم

 

مگر ساقی بینداید دهانم

از آن جام و از آن رطل دمادم

 

مرادم کیست زین ها شمس تبریز

ازیرا شمس آمد جان عالم

لینک به دیدگاه

فقر را در خواب دیدم دوش من

گشتم از خوبی او بی هوش من

از جمال و از کمال لطف فقر

تا سحرگه بوده ام مدهوش من

فقر را دیدم مثال کان لعل

تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من

بس شنیدم های و هوی عاشقان

بس شنیدم بانگ نوشانوش من

حلقه ای دیدم همه سرمست فقر

حلقه او دیدم اندر گوش من

بس بدیدم نقش ها در نور فقر

بس بدیدم نقش جان در روش من

از میان جان ما صد جوش خاست

چون بدیدم بحر را در جوش من

صد هزاران نعره می زد آسمان

ای غلام همچنان چاووش من

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

مــن غلام قمــرم ، غيـــر قمـــر هيــــچ مگو

پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو

سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو

ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو

دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت

آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هيچ مگو

گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم

گــفت : آن چيـــز دگـــر نيست دگـر ، هيچ مگو

من به گــوش تـــو سخنهاي نهان خواهم گفت

ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو

قمـــري ، جـــــان صفتـــي در ره دل پيــــــدا شـــد

در ره دل چـــه لطيف اســت سفـــر هيـــچ مگــو

گفتم : اي دل چه مه است ايــن ؟ دل اشارت مي كرد

كـــه نـــه اندازه توســت ايـــن بگـــذر هيچ مگو

گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟

گفت : اين غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو

گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد

گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو

اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال

خيز از اين خانه برو،رخت ببر،هيچ مگو

گفتم:اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟

گفت : اين هست ولـــي جان پدر هيچ مگو

لینک به دیدگاه

بـــی همگــــان بســـــر شـــــود بی تـو بســـــر نمـــی شــــود

داغ تـــــو دارد ایــــن دلـــــم جــــای دگـــــــر نمــــی شـــود

دیـــده عقــــل مســـت تــــو چـرخــــه چـــرخ پســـت تــــو

گــــوش طـــرب بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود

جـــان ز تــــو جــوش مـــی کند دل ز تـــو نـوش می کند

عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود

خمـــــر مـــن و خمـــــار مـــن بــــاغ مـــن و بهـــار مــــن

خـــواب مـــن و خمــــار مــــن بــی تـو بســر ن می شود

جـــاه و جلال مــن تـــویی ملکت و مــــال مـــن تـویی

آب زلال مــــن تــــویی بــــی تــــو بســــر نمی شـود

گـــــاه ســــوی وفــــا روی گــــاه ســوی جفــــا روی

آن منــی کـــجا روی بـــی تــــو بســـــر نمی شـــود

دل بنهنـــد بــــر کنـــی تـــوبـــــه کــننـــــد بشــکنــی

ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو بســر نمی شــود

بی تـــو اگـــر بســـر شدی زیــر جهــان زبر شدی

باغ ارم سقــر شــدی بــی تــو بســر نمــی شـود

گــــر تـــو ســری قــدم شـوم ور تــو کفی علم شوم

ور بــــروی عــــدم شــــوم بی تـو بسـر نمی شود

خــواب مــــرا ببستــــه ای نقـــش مــرا بشسته ای

وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو بسر نمی شود

گـــر تـــو نباشی یار من گشت خراب کــار مــن

مــونس و غمگـــسار مـــن بی تو بسر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم

ســر ز غـم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جـدا ز نیــک و بـد

هم تو بگو ز لطف خود بی تو بسر نمی شود

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

 

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

 

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

 

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

 

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش

ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

 

 

لینک به دیدگاه

حیلت رهـــــــــــــا کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ، پـــــــــروانه شو، پـــــــــــروانه شو

 

هم خویش را بیگـــــانه کن، هم خانه را ویــــــرانه کن

و آنگه بیا با عاشقــــــان هم خانه شو، هـم خانه شو

 

رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شــــو از کینه ها

وآنگه شراب عشق را پیمــــانه شو، پیمــــــــــانه شو

 

باید که جمله جــــــــان شوی تا لایق جانـــــان شوی

گر سوی مستان می روی مستانه شو، مستانه شو

 

آن گوشــــــــــــــوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عـــــــــــارض بایدت دُردانه شو، دُردانه شو

 

چـــــــــــــــون جانِ تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چـون عــاشقان افسانه شو، افسانه شو

 

تو لیله القــــــــبری برو تا لیله القـــــــدری شـــــــوی

چـون قدر مر ارواح را کاشــــــانه شو، کاشـــــانه شو

 

اندیــــــــشه ات جایی رود و آنگه تو را آنجـــــــا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضـــــا پیشانه شو، پیشانه شو

 

قفلی بود میل و هوا بنهــــــــاده بر دل هــــــــای مــا

مفتـــــــاح شو مفتــــــــــاح را دندانه شو، دندانه شو

 

بنواخت نور مصطفـــــــــی آن استن حنـــــــــــــانه را

کمتر ز چوبی نیــــــــــــستی حنـانه شو، حنـانه شو

 

گوید سلیمــــــــان مر تو را بشنــــــو لسان الطیــر را

دامی و مرغ از تــو رَمَد، رو لانه شــــو، رو لانه شــــو

 

گر چهره بنمــــــــــاید صنم پر شو از او چـــــــون آینه

ور زلف بگشــــــــاید صنم رو شانه شو، رو شانه شو

 

تا کی دوشاخه چون رخی، تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی، فرزانه شـــــــو، فرزانه شـو

 

شکرانه دادی عشق را از تحفــــه هـا و مال هــــــــا

هِل مال را، خود را بده، شکـرانه شـو، شکــرانه شو

 

یک مدتی ارکـــان بُدی یک مدتـــــــی حیــــوان بُدی

یک مدتی چون جـــان شدی جانانه شو، جانانه شو

 

ای ناطقه بر بـــــــــــــام و در، تا کی روی در خانه پر

نطق زبـــان را ترک کن، بی چانه شو، بی چانه شو

 

لینک به دیدگاه

 

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

 

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

 

 

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

 

 

 

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذر

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

 

 

 

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 

 

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر

باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر

یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی

بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر

در بسته به روی من یعنی که برو واپس

بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر

سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد

من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر

من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده

زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر

تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو

من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر

کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم

وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر

ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی

فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر

چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت

چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر

احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد

ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر

ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته

تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در

در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان

بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر

گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست

تا برف بود باقی غیبست گل احمر

گفتم که الا ای مه از تابش روی تو

خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر

آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی

از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر

گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده

اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر

گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی

شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر

گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده

گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر

وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان

در حال درخشانی وز تابش او برخور

گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم

کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر

آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو

در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر

گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم

کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر

آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی

پرنور از او عالم تبریز از او انور

او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن

تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...