رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

 

مث یه تولّدی تو

مث تقدیر، مث قسمت

مث الماسی که هیچکس

واسه اون نذاشته قیمت

 

مث نذر بچّه هایی

مث النماس گلدون

مث ابتدای راهی

مث آینه، مث شمعدون...:icon_gol:

 

 

 

لینک به دیدگاه

سوخت و ساخت...ولی باخت...

 

این بار برای تو صبر کردن..نصیبش باخت شد...

 

شد عصای یعقوب..که موریانه زد...و جسم بر زمین افتاد...

 

موریانه نمی زد عصا را...تا ابد صبر می کرد و در این باختِ بی پایان محو بود...

لینک به دیدگاه

دوباره بیقراری و دوباره گریه های من

نمیدونم چرا به تو نمیرسه صدای من

 

نگفته های قلبمو نمیدونم به کی بگم

دلم همیشه روشنه دوباره میرسیم به هم

دوباره میرسیم به هم.....

 

بازم تو خواب من با من قدم بزن آروم و سر به زیر...

می میرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر....

لینک به دیدگاه

ندانستم تو همچون من پریشانی و بی تابی.......توهم عاشق شدی و مثل من شبها نمیخوابی

اگرچه نیستی رد تو در چشمان من جاریست.....شهابی بودی و رفتی،نمی تابی و می تابی

 

گلایه دارم ازتو،از خودم،از عشق،از تقدیر.............گلایه از جهانی که پر است از عشق قلابی

چگونه میشود از عاشقی دم زد ولی هرگز........ندانی عشق هم دارد علامتهاو اسبابی؟!

 

نگاهت کی به من فهماند من را دوست میداری..کجا حرفی زدی از عشق ای نیلوفر آبی!؟

صدوشش روز،ای کاش این زمان برگردد آنجا که...بسازم من برآن تصویرتو از چشم خود قابی

 

صدوشش روز؟نه من یک صدوشش سال دیگر هم...همین هستم که میبینی،سراپا عشق بی تابی

تو خاتون غزلهای منی اما خداحافظ......................ای آنکه مثل شعرت ساده و زیبایی و نابی

 

تویی آن شاه ماهی که مکانت قعر دریاهاست........نفسهای تو می گیرد در این محصور مردابی

هرآنچه داری از آنِ هرآنکه دوستش داری..............من و یاد تو وعشق تو و این اشک سیلابی

 

من و اندوه بی پایان،من و شبهای قیر اندود..........تو و خوشبختی و شادی،تو و شبهای مهتابی

خداحافظ عزیزمن،زمینت سبز وآبادان...................خداحافظ گل من،آسمانت آبی آبی

 

:hanghead:

لینک به دیدگاه

قرارمان باران بود،ساعت دلدادگی...کنار عشق!

یادت هست؟؟؟

 

من آمدم...باران هم!!و رنگین کمان...!

تمام قطره ها را در انتظارت قدم زدم...اما تو نیامدی!!

نمیدانم اشک بود یا باران؟!

چیزی بر گونه ام سُر خورد و روی کفشهایم می چکید

و من چشمهایم را به ملاقات آورده بودم......

همیشه این گونه با رویای تو تنها به خانه برمیگردم...!

لینک به دیدگاه

گیسوانت را بیاور شانه پیدا میشود...

 

بغض داری...شانه مردانه پیدا میشود...

 

امتحان کن...ساده و معصوم لبخندی بزن...

 

تا ببینی بازهم دیوانه پیدا میشود...

 

من اسیر عابر این کوچه پاییزی ام

 

ورنه هرجایی که آب و دانه پیدا میشود...

 

عصر پاییزی زیباست لبخندی بزن...

 

یک دو فنجان چای در این خانه پیدا میشود...

لینک به دیدگاه

نه تو می مانی و نه اندوه

 

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

 

به حباب نگران لب یک رود قسم،

 

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

 

غصه هم می گذرد،

 

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

 

لحظه ها عریانند.

 

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.:icon_redface:

لینک به دیدگاه

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سكوت سینه ام دستی

دانه اندوه میكارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجام چنین دیدی

در دلم باریدی ... ای

افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد

روحم از سرمای تنهایی

میخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ‚ از عشق هم خسته

لینک به دیدگاه

دیگر نمیگویم

 

گشتم نبود نگرد نیست ...

 

بگذارصادقانه بگویم گشتم ، اتفاقا بود ...

 

فقط مال من نبود...!!!

 

بگذار دیگری بگردد ...

 

شاید مال او باشد

 

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...