saray89 3,064 ارسال شده در 16 اسفند 1389 اینم گاهنوشته های منه نامگذاریش خیلیم بی ربط نیست 15 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 16 اسفند 1389 بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار تر است 15 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 20 اسفند 1389 رفتم تا یه کم تنها باشم و در مورد عرفانیات و فلسفه تفکر کنم عصر جمعه یه پارک خلوت.. یه نیمکت ... ابی با اخرین ولوم و کتاب مولانا .... هوای ابری و عینک افتابی.... خیره به ابی اسمان و غرق در یک پوچی بی انتها ... . . . . . در نهایت دست از پا درازتر برگشتم بی انکه فلسفه پوچ این زندگی یا فلسفه این زندگی پوچ یا پوچی این زندگی بی فلسفه رو بیابم 11 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 18 فروردین 1390 میدونید علت این نامگذاری چیه؟ قابل انتقال به غیر!!؟؟؟ . . . . . . . . . چون فکر میکنم هنوز اون ادمی نیستم که کسی نتونه جای خالی منو پر کنه 10 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
goddess_s 16,415 ارسال شده در 18 فروردین 1390 بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار تر است مطمئنین این گاهنوشته ی شماس؟ شما با مولانا نسبتی دارین؟ 5 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 18 فروردین 1390 مطمئنین این گاهنوشته ی شماس؟شما با مولانا نسبتی دارین؟ من یه وقتایی یه چیزایی مینوشتم ولی هیچ وقت شاعر خوبی نبودم شعرهایی که اینجا مینویسم مطمئنا از من نیست 6 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
goddess_s 16,415 ارسال شده در 18 فروردین 1390 من یه وقتایی یه چیزایی مینوشتم ولی هیچ وقت شاعر خوبی نبودم شعرهایی که اینجا مینویسم مطمئنا از من نیست :gol cheshmak: 3 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 18 فروردین 1390 یه پست طولانی نوشتم اما بعد همه رو پاک کردم غیر از جمله اخر احساس میکنم از عرش به فرش امدم و چه احساس بدیه 12 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 22 فروردین 1390 ای که دست من به دامنت نمی رسد اشک من به دامن تو میچکد . . . بی تو در حصار این شب سیاه عقده های گریه شبانه ام در گلو شکسته می شود فریدون مشیری 7 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 22 فروردین 1390 دیگر در قلب من نه عشق نه احساس دیگر در جان من نه شور نه فریاد هیچ نه انگیزه ای که هیچم، پوچم هیچ نه اندیشه ای که سنگم، چوبم آن همه خورشیدها که در من میسوخت چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت این همه غوغاست در کنارم و من دور...... بازم فریدون مشیری 8 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 27 فروردین 1390 یه زمانی سالیان پیش خیلی این شعر رو میخوندم چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد من نه انم که زبونی کشم از چرخ فلک ولی حالا تا میبینمش میگم ...... زهیییییییی خیال باطل 6 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 4 اردیبهشت 1390 سنگ در برکه می اندازم و می پندارم با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد کی به انداختن سنگ پیاپی در آب ماه را می شود از حافظه آب گرفت؟!!! 5 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 8 اردیبهشت 1390 خاطرمان باشد شاید سالها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم: این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.........:mornincoffee: 6 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 8 اردیبهشت 1390 چه حالی میده واست اس بیاد و ببینی کسیه که اصلا انتظارشو نداشتی و چه حالی میده که میبینی بعد یک سال هنوز گهگاهی یادی ازت میکنه حتی اگه بعضی اس ام اساشو سند تو ال کنه 7 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 21 اردیبهشت 1390 شنیده ها حاکی از ان است که یه بار در سن چهار پنج سالگی دست در دست مامان داشتیم از جلو کتابفروشی رد میشیدیم که من به مامان میگم من کتاب میخوام مامان هم میگه الان نه برگشتنی میخرم و من اشکریزان و پا بر زمین کوبان میگم نه من همین الان میخوام فروشنده این ریختی بود :jawdrop: (البته بلت بودم بخونم ) خلاصه کنم خیلی کتاب دوست میداشتم نویسنده محبوب دوران کودکیم شل سیلور استاین و رولد دال و .... بودن بالاخره ما قد کشیدیم و دارای یک پسر دایی شدیم روزی از روزها خواستیم کتابخوانی این بچه رو رشد بدهیم رفتم با شوق و ذوق تمام کتاب قصه های من و بابام رو پیدا کردم اوردم دادم بهش کلی از کتاب تعریف کردم کلی بچه علاقه مند شده کتابو گرفته نگاش میکنه میگه حالا نمیشه تو بخونی برا من تعریف کنی :icon_pf (34): 5 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 31 مرداد 1390 واقعا وقتی با یه سردرد زندگی روزانمون مختل میشه وقتی یه دندون درد امانمون رو میبره وقتی با یه کلیه درد ارزو میکنیم کاش به دنیا نیومده بودیم ..... چی میکشن بیمارای سرطانی چی میکشه اون دختر بچه هفت ساله که از شکمش یه غده دو کیلویی بیرون میارن و بهش میگن شانس بیاری 4 سال زنده ای به جای بازی کردن و مدرسه رفتن و درس خوندن باید بخواب رو تخت بیمارستان و عذاب بکشه چی میکشه خانواده اون پسر بیست و خورده ای ساله که بدترین نوع سرطان خون رو داشت و دیروز فوت کرد همسن و سال خودمون بود فرقی با من و تو نداشت چی میکشه اون مادری که شیمی درمانی میکنه و اونقدر حالش بده که شوهرش هم مرد خونست هم زن خونه هم پرستارش هم پدر بچه ها هم مادرشون و.... چرا تا وقتی داریمش قدرش رو نمیدونیم ؟ سلامتی رو میگم خدایا شکرت بابت این سر درد و سرماخوردگی و این مریضیای اینجوری حداقل یه وقتایی به فکر فرو میریم پی نوشت: گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت روحت شاد و قرین رحمت 7 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 31 مرداد 1390 آی گفتی سهراب: پشت سر نیست فضایی زنده پشت سر باد نمی آید پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است پشت سر روی همه فرفر ها خاک نشسته است پشت سر خستگی تاریخ است زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است 6 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 16 شهریور 1390 شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز زاری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من بدر میرود چو فرهادم آتش به سر میرود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو میدویدش به رخسار زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استادهام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت همه شب در این گفت و گو بود شمع به دیدار او وقت اصحاب، جمع نرفته ز شب همچنان بهرهای که ناگه بکشتش پری چهرهای همی گفت و میرفت دودش به سر همین بود پایان عشق، ای پسر ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض فدائی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ به دریا مرو گفتمت زینهار وگر میروی تن به طوفان سپار سعدی 4 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 9 آبان 1390 یادمه اومدم ملاقاتت ملاقات ممنوع بود ولی کی دلش می اومد کوچکترین شادی تو رو ازت دریغ کنه ؟ هیچکس نه نگهبان بیمارستان و نه دکترو پرستارا ،اونا میدونستن پیشمون نمیمونی ما هم میدونستیم توچی؟ خودت میدونستی ؟ یادمه بهت قول دادم از بیمارستان که مرخص شدی بیام دیدنت به خدا بدقولی نکردم اومدم ولی نبودی!!! یادمه چقدر به تیپمون گیر میدادی اره هنوز یادمه پس امروز مشکی نمیپوشم لباسم رو عوض کردم یه بلوز صورتی پوشیدم چطوره؟ یادمه وقتی دیدم یه لحظه روسری یا کلاهت رو برنمیداری چقدر خجالت کشیدم از خودم از اینکه موهام بلنده خجالت کشیدم دلم میخواست کچل میشدم چه عذابی کشیدم اون لحظه که گفتی چه موهای قشنگی داری میذاری شونشون کنم ؟؟؟؟ میگن که راحت شدی!!! شاید اینطور باشه اخه دوسال از عمر کوتاه هشت سالت رو داشتی زجر میکشیدی تو رو نمیدونم اما من خوب یادمه که میگفتی پس من کی راحت میشم یعنی الان به آرزوت رسیدی؟؟!!! اگه مطمئن بشم تو خوشحالی شاید دیگه کیبردم غرقه در اشک نشه نمیدونم این اشکا برای تو یا برای مادرت یا پدرت که چجوری رفتنت رو تاب بیارن میگن خاک سردی میاره!!! نمیتونم فکر کنم بدن نحیفت بره زیر یه خروار خاک کاش اصلا ندیده بودمت تا امروز که خبر رفتنت رو میشنوم فقط تاسفی بخوم به حال پدر و مادرت !!!! اینجا باران نمیبارد هوا افتابی است اما هوای دلم به یادت بارانی است 5 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال
saray89 3,064 ارسال شده در 5 خرداد 1391 چقدر فاصله افتاده بینمون یه زمانی بهم که میرسیدیم مجال صحبت کردن به من نمیدادی اما حالا دیگه حرفی برای هم نداریم زنگ که میزنی سلام سلام سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت خوبی؟ خوبم سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت حرفای نگفتت رو بازم نمیگی فقط میگی پشیمونی وبعد هم خداحافظی.... با یه عالمه حرفی که بعدا پشیمون میشی از نگفتنش 2 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال