رفتن به مطلب

ناله های پیرترین پیر زمین


ارسال های توصیه شده

به نام رب

بازش کردم این دکان خاک گرفته ی خاکی را

اگر عمری بود ، شوری بود ، حزنی بود شاید در آن خطی بزنم

شاید!

از عزیزان خواستارم متنی نگذراند ، بزرگوارید!

نظری ، ناسزایی داشتید پروفایل اینجانبم ولنگووار تقدیم شما

دکان باز میکنم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

غزل زخمه ی من

 

جانِ من و آن ِمن از غم دلبر بگو

مستِ تو شد انجمن ازخم ساغر بگو

مرغِ منو بالِ من ای همه احوالِ من

شور تو عقلم ربود از من بی پر بگو

عقل من و دین من ای همه تسکین من

گر که رخ افزون کنی از منِ کافر بگو

زلف پر از ناز تو،زخمه ی من سازتو

چنگ من آن گیس تو، وز دم مضطر بگو

لعل تو بر لعل من، لولو ارغون من

قند تر از هر عسل، از لب شکر بگو

چشم زدست تیر هجر ای به سرم از تو فیض

چون بنشیند به تن ،تن نه که احمر بگو

نیست زالهام حق روشنی این سراج

ور تو به اغوش من، آن سخن دیگربگو

باطن ِ من گر زتین ، از ازلم شد عجین

گر که تو را دارمی قدرت آذر بگو

من بُدم آهن پرست مهر تو بر دل نشست

هائدِ بی دل ببین ، پیشه ی زرگر بگو

 

 

روزگار میگذرد و پیر می شویم و من مغرورانه به پیری خود می بالم

و مغرور می مانم!

لینک به دیدگاه

سخت است گفتن از چیزی که نیست ، سخت تر از آن اندیشه پیرامون چیزیست که در دایره لغات و تفکراتت هرگز وجود نداشته

ما با این سختی ها به دنیا آمدیم

مثل درد زایمان است این سختی ها ، رَحِم اندیشه های من ، چموش ترین نطفه ی کلمات را در بسترش دارد ، روزی می رسد تا میزایمش ، هرچند شش ماهه باشد!

و زایمان مرگ است ، اگر درد نداشته باشد!

لینک به دیدگاه

خاک راه

 

آوازه ی جمالت ، ای یوسفم شنیدم

دست از دو چشم مستت آندم همی بریدم

 

در این ترنج بازار، من ماتَمی چو مسمار

از حال خود جنون تر در هیچکس ندیدم

 

نعلین تازه کردم، بر اُشتران نشستم

از شهر خود گذشتم تا کوی تو دویدم

 

در راه روی اشتر هر چه سکون گشتم

بی شک سکون نبودم،چون در پسش رمیدم

 

مشتی ز خاک راهم در مشت خود فشردم

آندم ز عمق عشقم در قلب او دمیدم

 

در جسم خشک آن گِل یک دم نظر نمودم

قید از زمان و از حال،از جمله ها بریدم

 

تا جسم تو به گِل شد،هائد همی به ما گفت:

دست از تَملکاتَم ، از غیر تو کشیدم

 

 

این تو ، خویشِ خویستن من است ، خویشی که هیچ من با آن برابری نمی کند و اگر "تو" تمام توانش را یکی کند به این خویش ِ من نمی رسد

 

. . . . .

لینک به دیدگاه

رسوا و شوریده سری چون من هر ریسمانی که به ته چاه زندگیش آویزان شود به گمان خزنده ای خطرناک آن را می پندارد و بیم آن دارد نکند قاتل جان و مایه آزار شود. زندگی به من آموخته دست بر ریسمانی نزنم چه تاب گیسو چه خزنده ای هولناک

وای به حال منی که حیاتم مساوات بر شبهاتم شده

باشد آرامش گیریم

لینک به دیدگاه

پدر در می آورد نوک ناخنی به ناف سه تار زدن و به گذشته فکر کردن ، و در دهان چند بیت شعر زمزمه کردن. امروز در تنهاییم و در شهر پر دود و بی مهرم وقتی قدم میزدم به روز هایی فکر میکردم که زود از کنارم گذشت

به فغان هایی که مانند سبوهای آماده می نوشیدم

آری بقول قدما ، گویند دوزخی بود عاشق و مست!

پس تکلیف کسی که در هوشیاری مست است و در خشکی قلبش عاشق است چیست؟

دلم شر شر میکند ، تکانکی میخورد

میلرزد

نفرین به من

لینک به دیدگاه

ای مفتی شهر از تو بیدار تریم

با این همه مستی ز تو هوشیار تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف بده کدام خون خوارتریم!؟

 

نغز است، زنده باد شاعرش

روی یکی از جزواتم نوشتم ، گهگاه که چرندیات اساتید به اوج می رسد ، اندکی ته مانده لذت را با این دو بیت می بریم

. . . . .

لینک به دیدگاه

آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

 

شب یلدای ماتم زده ای است ، مقداری حلوا بچرخانی با قبرستان تفاوتی ندارد ، این اندرونی پر حرارت من با گاز زدن هندوانه ای خنک هم خنک نمی شود. بغض آلود ترین ایام من زمان هاییست که همه در همند ولی من در جمعمو دلم جای دیگر است.کسی از دیده ما خبر ندارد که از این دیده چه ها که نرفته است

 

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

 

دهشتناک است که سرد تر از شب یلدا باشی (این یک افتخار نیست)

بگذر از عهد های سخت خویش

 

پ.ن: یلدای 89

اشعار از غیر است

لینک به دیدگاه

سِرِ ِ عشق

گر که تو خورشید شوی، شب دگر آن قمر ندارد

شب اگرش رسد به پایان ، زلف تو این سحر ندارد

 

تو بگو هان که ای عشق به کجا شوم سرازیر

ز سکون "شین" جستم ، که میم شکر ندارد

 

و زبان عشق فرمود که به راه کجاست مقصد

سینه ی فراخ من گفت: ره ما سفرندارد

 

اندرون ساغر تو مستیم به غسل خندید

فکر این خیال و اوهام که دگر ضرر ندارد

 

به تنم شکوه عشقت زده چند حد ِ مفتی(1)

زاهدِ شریعتِ ما که همی بصر ندارد

 

چون شوم به طیف مستان،رَوَمی به دیر ِ هستان

که حیات عمر ِدنیا سَرِ پر شرر ندارد

 

مُخبر ار ز حال عالم به دمی شود مُبشر

چو رسد به حالزارم، بخدا خبر ندارد

 

تب هر نگاه داغت شره ایست ز سر ِعشقم

همه کوکبان بدانند،سر ِ من بشر ندارد

 

اگرم به خاک گورم دانه ای ز غم نهانند

چون که در برم بخفتی دانه اش ثمرندارد

 

من اگر خراب عشقم ز درون نام هائد

چه کنم که نام چون این به دلم اثر ندارد

 

ندارد

 

 

پ.ن: (1) شیخ - قاضی القضات

لینک به دیدگاه

دریا را در استکانی می ریزم و به سلامتی هر قطعه از کویر وجودم سر می کشم

باشد سلامت و داغ و برهوت تر بمانیم که هر چه آب در کویر ریزند ، شن های تشنه و بی سامان کویر ، هُُرت هُرت آن را می نوشند و به ریش قطرات دریا می خندند

بر خود من گشته یقین

لینک به دیدگاه

قیامت برپاشد

خداوند از بالای سکویی با عصای زیر بغلی به پایین آمد ، همه سجده کردند و خداوند گونه هایش از یک احساس ناب سرخ شد. چون که آمد همه بر خاستند و با هم گفتند:

اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ(1)

خداوند خنده کرد ، دندان هایش پیدا شد! لبان سرخش تماما" پر بود از بوسه

برخی از قوم مسلمانان به تفاخر گفتند: این خدای ما هست ، همو که معبود ما بود ما مومن بر او هستیم

و خدا ابرو در هم کرد و گفت:

لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَإِن تُطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(2)

خدا سرفه ای کرد ، جرعه آبی نوشید و در این حین از او اذن خواستم

گفت:

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (3)

و من بی پروا سوختم ؛ تا که خواندم به نام نامیش ، زبانم تکه آتشی شد که وجودم را فرا گرفت ، همگان فرار کردند حتی جبراییل(!) ، ناگهان قیامت بهم ریخت و صحنه زیر و رو شد و خداوند دوان دوان به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت و عاشقانه گفت:

وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا(4)

 

و من هم در آغوشش مُردم

 

 

 

 

پ.ن:

(1)خداست كه هيچ معبود [بحقى] جز او نيست و زنده و پاینده است

(2)شما ايمان نياورده‏ايد ولي بگوئيد اسلام آورده‏ايم، اما هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است! و اگر از خدا و رسولش اطاعت كنيد پاداش اعمال شما را به طور كامل مي‏دهد، خداوند غفور و رحيم است

(3)بخوان به نام پروردگارت كه آفريد

(4)و بر خدا اعتماد كن همين بس كه خدا نگهبان [تو]ست

لینک به دیدگاه

عصیان زده

 

مستی من شد خراب در پس آن پیچ و تاب

مست نبودم ز می یا بُن انگور ناب

 

سوخت همی جانِ من ، زلف ببست راه من

ره به بیابان نهم از پس این بُل ذَهاب

 

بس که شنیدستمی چونکه به آتش منم

وَرنه چو مُرسل خلیل، کار ندارم به آب

 

یار بسوزان منا ، ارجعک الربنا

جمله هراسان بشو از غم ِ گردون عِقاب

 

شَهد بُد این روزگار،پیش ِ حضورت به کار

تا که تو را داشتم، تلخ بُدم چون شراب

 

هائد عصیان زده ، قلب و تَنَش غم زده

کرده گدایی تو در دل ِ گوی و به باب

 

چه زود گذشت . . . .

لینک به دیدگاه

و اما بعد . . . .

ای کاش میتوانستم رختی سفید بپوشم و در بیابانی قدم بزنم و در گوشم صدای عود کوک شده ای باشد و من آرام پلک می زدم تا باری آسمانم زمینم را درنوردد. اما افسوس که همه محال است !

چرا باید صبورانه بنشینم و نگاه کنم به تقویمی که میدانم هر روزش مرا به روز های تلخم نزدیک میکند ، ای نفرین به تقویم ها!

صبوری کنم بر مردمانی که بر من و خواسته هایم جفا کردند و مرا امروز به مجسمه بودن محکوم ساختند

وجودم چونان آتش است که دیگران از رویش می پرند و میگویند "زردی من از تو ، سرخی تو از من" و من میسوزم تا چهارشنبه سوریشان را پاس دارم

آتشم به سلامت مباد

 

پ.ن: آه

لینک به دیدگاه

سیگار پر از عرفان است ، آنقدر می سوزد تا فنا شود!

در این سرما که نه بخاطر ورود جبهه ای سرد است ، بلکه بدلیل سرمای وجودی ما آدمهاست ، اگر در خیابانی راه بروی و سیگاری بر لب به فنا برسانی گنهکار نیستی، زیر بغل انبوهی کتاب که همه ی تو نیست ، انگار همه ی تو پارسال در گوشه ای جا ماند و تا امسال آن را جستی بازهم جاماند ، رفتن و جا ماندن ، این سیر از خودکشی هم بدتر است.

قدیسان تف میکنند بر مطربی که میخندد و می رقصد تا بزم یار غار خود را گرم کند هر چند از درون نه مطرب است نه با مطرب ها سر سازگاری دارد.

شادت باد روزگاران و از تو برای من سیگار به یادگار ماند

. . . . .

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

ای پریچهره بگو چرا نهان شدی

ترک من گفتی، چه آتشی به جان زدی

روز و شب گریم به یاد خاطرات تو

راحت جان تو بودی، عشق پنهان تو بودی

روزگاری دل به دام تو فتاده بود

همدم شب­ها، رباب و جام باده بود

همچو پروانه به گرد شمع روی تو

جان و دل شعله ور بود، گریه ها تا سحر بود

ناگهان بهاران خزان شد، چهره ات ز دیده نهان شد

ابر چشمم خون فشان شد، غم عشقت آتش به جان شد

ماه من، ماه من

ای پریچهره بگو چرا نهان شدی

 

چند وقتی بود با تصنیفی نسوخته بودم . اما نمیدانم هر بار که این تصنیف را گوش می دهم از وجود نابود می شوم. حس میکنم خود سروده ام ، خود آن را ساخته ام و خود آن را می خوانم . افسوس افسوس افسوس. تارم هر چقدر زجه می زند نمیتواند با قلبم سنخیت ایجاد کند ، مرض بی دواییست بی دوا بودن!

ناله ی من از سر شور است نه حزن ، شور تنهایی ، شور رسوایی ، اینان چاشت منند

ای پریچهره!

لینک به دیدگاه

بگذار سر به سينه ي من تا كه بشنوي

آهنگ اشتياق دلي درد مند را

شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق

آزار اين رميده ي سر در كمند را

بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت

اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست

بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان

عمريست در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام

خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شايد كه جاودانه بماني كنار من

اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

تو آسمان آبي آرامو روشني

من چون كبوتري كه پرم در هواي تو

يك شب ستاره هاي تو را دانه چين كنم

با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب

بيمار خنده هاي توام ، بيشتر بخند

خورشيد آرزوي مني ، گرم تر بتاب

 

فریدون مشیری - رحمت الله علیه

 

آری بگذرا سرت را به سینه ام نمیخواهم بگویمت که این اندوه چیست و عشق کدامست و غم کجاست؟ اگر به چشمانم خیره شوی می فهمی اندوه چیست و عشق کدامست و غم کجاست.

وقتی آرشه به سیم های کمانچه می خورد ، عاشق ها به گوشه ای سنگر می گیرند تا مبادا قلبشان از هر طنین جانگیر کمانچه آسیبی ببیند ؛ اما من ِ عاقل روی سنگر ایستاده ام تا هر گوشه از عقلم را این طنین برُباید هر چند اگر از من لنگه کفشی هم باقی نگذارد می شوم شهید راهش همه عاقلم پنداشتند اما در عشق فوت شدم ! و هر که از جنازه خونینم بگذر می گوید

من مات من العشق من مات شهید

 

 

لینک به دیدگاه

شاه صنم زیبا صنم ، بوسه زنم دست های تو

ابریشم قیمت نداره ، جیف از اون موهای تو

به قرآن مجیده آیه آیه

وای دلُم هر روز و شو سوی تو آیه

و گر از طعنه های مردم نترسُم

بدنبالت می آیُم ، مثل سایه {یار گُلم}

کدوم کوه و کمر موی تو داره یار

کدوم مه جلوه روی تو داره یار

همون ماهی که از قبله زنه سر

نشون از طاق ابروی تو داره یار

ستاره آسمون نقش زمینه یار

خودُم انگشترو یارم نگین یار

خداوندا نگه دار از نگینش یار

که یار اول و آخر همینه یار

 

عشق واره ایست پر سوز و پر قداست

اما نمی فهمم این عشق واره را ، چرا ؟

نمیدانم ، خداوندا این چه دردی بود که نصیب من شد ، درد نفهمیدن چیزهایی که دیگر از آنها خشک شدم و چونان بزی تنها آنها را به ضیافت نگاه می برم ، چه کسی باید متهم شود ، جز خود خویشتنم

جز منم!؟

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...